𝐏𝐚𝐫𝐭 5

61 15 10
                                    


صدای ترق تروق پرس شدن اتاقک اتوموبیل و سوختن تیکه های تر چوب تنها چیزی بود که شنیده میشد و چان بهش پشت کرده بود و با زل زدن به شعله های آتیش بین لایه های سرش جست و جو میکرد..تو آرامش سکوت و تاریکی.
خاطرات درست مثل شناسنامه هر فرد بودن..و چان همیشه سعی داشت هویتشو برگردونه..قسمت کوچکی از وجودش فارغ از وحشت گیر افتادن توسط جی سانگ باور داشت یه روزی مثل آدمای عادی هویتی که ازش گرفته بودن رو پیدا میکنه و در مکانی که احساس امنیت کنه آروم زندگی میکنه..درست مثل گذشته ای که به یاد نمی آورد.
گوش های تیزش صدای قدم هایی رو شکار کردند اما با بوی آشنایی که حس کرد گادرش رو پایین آورد و ایستاد.
.
.
" هنوزم بعد چهارسال برام عجیبه که تو این سرما با یه رکابی داری میگردی..شایدم من پیر شدم؟!.."
چانیول خندید و چند تیکه چوب به آتیش اضافه کرد" معلومه تو پیر شدی.."
بعد از بزرگ تر کردن شعله ها روبه روی پیرمرد اطراف آتیش نشست..اون شب انگار قرار نبود تنها بگذره.
آرچیبالد کیسه آبجو هاشو از کنار پاش کشید و بازش کرد. خیلی پیش نمیومد که اون خونه رو ول کنه و بخواد تا صبح  با چان حرف بزنه مگه اینکه دلش گرفته باشه.
البته که چان بهش گوش میداد..اون تنها دوستش بود.
چان یه بطری برداشت و درشو برای آرچی باز کرد..این پیرمرد وقتی مست بود راحت تر حرف میزد.
" هنوزم نمیخوری؟.."
آرچی خندید و گفت..هنوزم بعد چند سال نمیدونست چرا چان مست نمیکنه و اصراری هم به دونستنش نکرد.
چان جرعه ای محتوی قوطی رو خورد و بقیه اشو به سمت دوستش گرفت" نه به اون صورت..به سلامتی!.."
و به جاش قوطی کوکاکولاش رو بالا گرفت و به بطری آرچی ضربه زد.
آرچی مدتی بعد از تلخ شدن کامش آه حسرت باری کشید و به آسمون تاریک نگاه انداخت" میدونی لوئی..گاهی خود آسمونم روی سرت سنگین میشه..تاحالا حس کردی؟..کمرم خم شده.."
چان با سکوت بهش زل زد و منتظر ادامه حرفش موند.
پیرمرد پلک زد تا اشک هایی که آسمون رو براش تار کرده بودن کنار برن.
"الی خوب کنار اومد..بعد از رفتن دخترا کلی سختی کشیدیم تا دوام بیاره..الی من ، عزیز من..من نمیتونم اونم از دست بدم.."
بعد سرشو پایین انداخت و با گریه ای که به شدت سعی داشت کنترلش کنه نالید" آخ اون ماشین لعنتی.."
شعله های آتیش به خوبی جوشش برق اشک رو توی چشماش نشون میدادن..
چان واقعا احساس تاسف میکرد..آرچیبالد دو دخترش رو در تصادف از دست داده بود.
" به عنوان مردش باید محکم میبودم..باید رنج هاشو کم میکردم..باید بهش تسکین میدادم..اما خودم نابود شده بودم..
حالا باید چیکار کنم وقتی دارم از غصه دق میکنم اما شرایط روحی الی آنقدر ناپایداره که حتی نمیتونم اسمشونو بیارم..دلم براشون تنگ شده.. "
پیرمرد نفس عمیقی کشید و دوباره از بطری نوشید " اگه الان زنده بودن حتما ازدواج کرده بودن و بچه داشتن..همیشه فکر میکردم وقتی پیر بشم اطرافمو نوه های قشنگم پر میکنند نه عکس بچه های عزیزم که از من زودتر مردن.."
" اونا پدر فوق العاده ای داشتند.."
چان به آرومی ادامه داد" با اینکه هیچ وقت ندیدمشون ولی مطمئنم اونا عاشقت بودن.."
آرچیبالد لبخندی زد و اشکش رو پاک کرد " دوست دختر داشتی ؟.."
چان کمی فکر کرد " داشتم..دوران دبیرستان.."
بعد با نیشخند حسرت باری اضافه کرد" ولی الان حتی اسمشم یادم نمیاد.."
آرچی با تأسف سرتکون داد " چه احمق داغونی!..عشق اولت رو فراموش کردی؟.."
چان خندید.. فقط خندید..البته که نمیتونست بگه آنقدر زیر شوک و هزار جور تزریق مختلف رفته بوده که حتی اسم خودشم فراموش کرده.
" لوئی!..خانواده ای بساز..تو تنهایی نمیر.."
لحن آرچی جدی شد و ادامه داد" خیلی چیزا هست که به خاطرشون حسرت بخورم و بخوام تسلیم بشم..وقتی پیر میشی آرزوهاتم پونه دونه می پوسن.. اما الی تنها نقطه عطف من تو این زندگیه..تنها هدفم برای نفس کشیدن.."

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now