𝐏𝐚𝐫𝐭 3

76 21 13
                                    


C.H.A.N

تاریک بود..گذروندن تو تاریکی اخیرا جزو روتین زندگیش شده بود.
کف اتاق سیمانی نمور نشسته بود..تنها و فقط زنده بود.
هیچ علاقه ای نداشت به تخت سفید و چرک اتاق نزدیک بشه.. ترجیح میداد اعتراض مهره های کمرش سر به فلک بکشه تا اینکه روی تختی بخوابه که مهر سوژه ی آزمایشی شماره 5501 به میزبانش میزنه.
قوز کرده به دیوار سرد تکیه داده بود و آرنجشو روی زانوش انداخته بود.
جسم  صامت سوم اون اتاق به غیر از چان و تخت منفور تکه سنگی بود که در دستاش قرار داشت و هراز گاهی با کوبیدنش به زمین و ایجاد صدای کمی اعلام می کرد کسی اینجا هست.
البته کوبش سنگ تنها صدای اون مکان نبود..چان داشت به صدای دختری گوش میداد که انگار در فاصله ی کمی از سلولش اونم حبس شده بود.
" آجوشی..نایون حالش خوبه..نایون دوباره خوشگله..آجوشی! اون دیگه هیچ سوختگی روی صورتش نداره..نایون میتونه بره خونه؟..آجوشی؟..نایون میخواد برگرده خونه.."
چانیول آدم دیگه ای به غیر از شکنجه گرش رو اونجا ملاقات نکرده بود اما فهمید خودش تنها کسی نیست که به این بدبختی افتاده..
به جز اون دختری که خودش رو نایون صدا میزد و پسر دیگه ای هم با چانیول هم درد بودند..پسری که چان هیچ وقت مثل نایون صدایی ازش نشنید و تنها هنگامی که از درد نعره میزد متوجه حضورش شد..آیا کسانی دیگه هم بودن؟کس دیگری هم مجبور شده بود خودش رو بفروشه و سند بردگی شو امضا کنه؟

نایون مثل یه ربات برنامه ریزی شده جملات تکراریش رو التماس میکرد و چان به این فکر افتاد که آیا از خوش شانسی اش بوده که هنوز عقلش رو از دست نداده یا اینکه چه قدر مونده تا اونم مثل نایون زوال عقل بگیره و دیوانه بشه..هرچند که امید زیادی باقی نمونده بود.
گهگاهی فراموش میکرد که چرا اینجاست و حتی اسمش چیه..از خاطراتش تصاویر مبهم و ناقصی بیش نمونده بود و تمام حافظه اش درست مثل یه کاغذ تکه تکه و از هم گسیخته شده بود..و می دونست زمانی فرا میرسه که چیزی از اون تکه های گم هم باقی نمی مونه.
دلش برای آسمون و هوای آزاد تنگ شده بود..اما تنها نور اون مکان روزنه های کم سویی بودن که از لابه لای میله های پنجره کوچک در سلول وارد میشدند.
دری که همه آگاه بودند بهتره ازش دور بمونن..هنگام آزمایش بدن اونها به قدر کافی جریان برق رو تحمل میکرد و هیچ نیازی به شوک اضافه نبود.
صدای ناله های نایون هم قطع شد..گویا تمام انرژی که دختر داشت توسط التماس هاش مصرف شد اما سکوت همچنان توسط چان شکسته میشد..
صدای تق تق کوبیدن سنگ از سلول 5501 هرچند ضعیف اما پر مفهوم..چانیول زنده است..اون زنده است و هنوز انسانه..

_Tigerish_

با یه فشار آخرین صندلی خودرو رو از بدنه جدا کرد و کناری انداخت..ماشین رو دور زد و دستشو داخل کاپوت برد و همین بلا رو خیلی راحت سر موتور و گیربکس و.. آورد.
بدون نیاز به آهن بر یا اره و کمک..این تنها کاری بود که واقعا به دردش میخورد..شیفت شبانه مرکز اسقاط اتومبیل بهترین گزینه بود.
تمام کسایی که مثل اون تو همچین جایی کار می کردند با صرف وقت بیشتر و کمک ابزار های زیاد موفق میشدن اسکلت ماشین رو خالی کنند و و دستگاه پرس قرار بدن اما چانیول به لطف توانایی که جی سانگ به اجبار بهش داده بود ، به تنهایی و دست خالی این کارو انجام میداد و به علاوه تنها کارگر اون شیفت خودش بود و نیاز نبود نگران آسیب زدن به آدما باشه.
هر چه قدر بیشتر ازشون دور میموند به نفع خودش بود.
دستشو روی پیشونیش کشید و بعد از پاک کردن عرقش اسکلت ماشین رو روی دوشش حمل کرد و داخل دستگاه پرس گذاشت.
روی چهار پایه کنار آتیش نشست و به مچاله شدن اتاقک ماشین چشم دوخت..شعله های آتیش روی بازوهای لختش می رقصیدند و سایه می انداختند.
بطری آبش رو برداشت و کمی نوشید..این تصویر مورد علاقه چان بود.
تو تنهایی کنار آتیش..می تونست بدون نگرانی تمرکز کنه تا برحسب خوش شانسی کمی از خاطرات به فنا رفته اشو به یاد بیاره اما از وقتی که از خونه خارج شده بود فکر اون دختر لحظه ای رهاش نکرده بود.
بدن لرزان و چشمای گریونش..اون طوری رفتار کرده بود که انگار چان یه هیولاست..چیزی که ازش متنفر بود.
چان نه هیولا بود و نه میخواست که باشه..کل چهار سال گذشته سعی کرده بود به کسی آسیب نزنه و حتی کسی رو نترسونه..بوی ترس مردم وحشتناک ترین بویی بود که میتونست تصور کنه و هرکاری میکرد تا دوباره اونو استشمام نکنه.
با وجود حافظه درب و داغونش یه خاطره رو واضح به یاد می آورد و اون بوی نحس یک کلید برای رسیدن بهش و تکرار درد آورش توی ذهن چان بود.
دیگه نباید جلو چشم اون دختر سبز میشد.

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now