𝐏𝐚𝐫𝐭 19

56 21 30
                                    

C.H.A.N

درست مثل سوزن هایی نامرئی، سوز سرما به گونه های رنگ گرفته اش فرو می رفت.
با اینکه فصل سرما بود اما هوا بیش از ظرفیتش سوز داشت و انگار نمیخواست کسی رو بیرون از خونه ببینه.
این موضوع کنار دریاچه پارک جنگلی شدید تر هم میشد..اونم درحالی که جز لباس نازک بیمارستان چیزی تن چانیول نبود.

این مدت اخیر حسابی وزن کم کرده بود و حسابی لاغر و نحیف شده بود طوری که لباس به تنش زار میزد و گونه های خوش فرمش هم آب رفته بودند.
چشماش دیگه فروغ دیدن نداشتند و حتی اجازه فرو ریختن هم نداشتند اما به طرز دردناکی زیر بانداژ میسوختن.

امروز یک بار دیگه متوجه بازی ناعادلانه پول و عدالت شد وقتی بانک قرار بود مقدار پولی که به سختی برای خرج عمل پدرش جور کرده بود رو به عنوان بخشی از بدهی تصاحب کنه.
چان دیگه هیچی نداشت..جای بخیه روی پهلوش هنوز خوب نشده بود که چشماشو هم اضافه کرد و این طوری همه چی به باد رفت.
شرمسار از بدن نیمه جان پدر و عاجز از ظلم دولت دیگه توان مقاومت نداشت..به هر دری میزد پوچ بود چون انگار آقای پارک دقیقا دست روی چیزی گذاشته بود که تاوانش با مرگ هم قابل پرداخت نبود.
وقتی توی اون هوای سرد یه نوجوان بهش نزدیک شد چان فقط تونست با آخرین ذره های انرژی باقی مونده اش بهش چنگ بزنه.پسر نوجوان متعجب به دستش و به بعد به خود بیمار نگاه کرد.

چان لب های خشکش رو از هم باز کرد و اسکناسی که براش باقی مونده بود رو درآورد " اینو بهت میدم منو از بیمارستان ببر بیرون.."

پسر مدرسه ای که علاقه ای به اونجا موندن نداشت در غیاب خانواده اش در زمان ملاقات خیلی راحت قبول کرد و بی اینکه به چیز دیگه ای اهمیت بده چان رو از بیمارستان بیرون برد.
" از سمت راست برین وارد پارک میشی..حالا پولمو بده.."
چان تکونی خورد و پول رو درآورد و به سمتش گرفت..پسر با خوشحالی اسکناس رو‌‌ گرفت و نیم نگاهی به مرد جوان عجیب انداخت " هی آقا خیلی سرده ها..به نظرم زود برگردین لباس هم که ندارین.."
بعد بدون اینکه منتظر جوابش بمونه دوباره به سمت بیمارستان برگشت.
و حالا چان اینجا بود..بغض به گلوش نشست و با لمس نرده های فلزی پارک راهی رو که به یاد داشت پیش گرفت.
" پدر جان..متاسفم.."
حقیقت تلخ..پدر جان میمرد..چان هر قدر که سعی میکرد نمی تونست نه پول هنگفت عمل و نه قلبی برای پدرش اهدا کنه.
حالا هم که کور شده بود و توانایی کار کردن رو نداشت مطمئنا مثل کارتون خواب ها به زودی از گرسنگی تلف میشد.
پس بهتر بود قبل اینکه به اون خفت برسه بمیره.
صبح زود توی اون پارک جنگلی جز صدای زوزه ی باد چیزی شنیده نمیشد و خوشبختانه هیچ کس قرار نبود ترومای خودکشی یه پسر جوان رو داشته باشه یا حتی کمکش کنه.
فقط کافی بود داخل آب بپره تا از سرماش فلج بشه و قلبی که حتی به درد پیوند با پدرش نخورد رو از حرکت نگه داره.
پوست دستش به نرده های سرد می چسبید و پاهای یخ زده اش توی برف گیر می کرد اما براش اهمیتی نداشت.
لحظه ی آخر که قصد داشت از روی نرده خودشو بالا بکشه دست گرمی روی شونه اش نشست.
"حیف نیست عزیزم؟ جوونی به زیبایی و رعنایی تو بمیره؟.."
چانیول سرجاش خشک شد.اون کی بود؟
جای دست مرد روی شونه اش شروع به سوختن کرد و هرم نفس مرد این دفعه به گوشش برخورد کرد "فکر میکنی این دریاچه لیاقت اینو داره بدنتو به آغوش بگیره چانیول؟ من که این طور فکر نمی‌کنم.."
چانیول در ابتدا از لحن حرف زدن مرد و سپس شنیدن اسمش وحشت زده شد" شما کی هستی؟ اسم منو از کجا میدونی ؟.."
دست های لرزونش همچنان میله های کنار دریاچه رو سخت چسبیده بود..مرد نزدیک تر شد و چان تونست واضح تر صداشو بشنوه" من خوب می شناسمت عزیزم..تو و مشکلت رو می‌دونم.."
چان سرشو پایین انداخت..با خیر های زیادی گفت و گو کرده بود اما همون طور که انتظار می رفت اون خانواده قدرتمند مصمم بودند مسبب رسوایی پسرشون رو به خاک سیاه بنشونن.
کسی کمکش نمی‌کرد.

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now