𝐏𝐚𝐫𝐭 17

56 19 47
                                    

دستاش به خاطر قدرت زیادی که برای در زدن استفاده کرده بود درد میکردن اما رز با گریه کارشو ادامه میداد چون هر لحظه که توی تاریکی میگذشت یا برای ثانیه ای با رعد و برق اون راهروی خالی روشن میشد، جونش بالا میومد.
زبان فریاد نداشت اما از درون جیغ می کشید و التماس میکرد پسری که حتی اسمشم نمیدونه درو براش باز کنه.
ترس به مرحله ای رسیده بود که به تنها آدم باقی مونده پناه ببره..چان تنها کسی بود که رز هرچند کم بهش اعتماد کرده بود و امیدوار بود طبق معمول اونو با یه مزاحم یکی ندونه و درو براش بازکنه.
بعد از چند ثانیه رز احساس ضعف به سراغش اومد و نفس هاش تنگ شد..دستاش پایین افتادن و زانوهاش کم کم خم شد..اون قرار نبود بیاد.
"خواهر من می ترسم..نجاتم بده.."
وقتی با ناامیدی کنار در کز کرد و توی خودش جمع شد در با صدایی آروم باز شد.
رز آهسته بلند شد و توی نور کم راهرو به صورت پسر قد بلند نگاه کرد.
چانیول بعد از کلی کلنجار دلش نیومد بی تفاوت عمل کنه، پس بعد از اینکه همزمان چهار تا قرص رو بالا انداخت به طرف در اومد و بازش کرد.
صورت دختر از اشک خیس بود و با بغض بهش خیره شده بود تا چان متوجه اوضاع بشه و اجازه بده تا وقتی آلیس میاد اونجا بمونه.
طوری که خودشو بغل کرده بود و منتظر نگاهش میکرد احساسات چان رو تحریک میکرد اما رایحه ی ترسش که شدید هم بود چان رو درگیر میکرد و چان سعی داشت با اتلاف وقت به خودش مسلط بشه.
در یک آن آسمون غرش بلندی کرد و رز با وحشت جلو پرید و به چانیول چسبید..چشمای چان بلافاصله گرد شد و خشکش زد.
سر دختر درست زیر دماغش قرار داشت و بوی ترس مستقیما وارد مشامش میشد.
احوالاتش پریشان شد و دست لرزونش رو بالا آورد تا دختر رو از خودش جدا کنه اما رز بیشتر بهش چسبید و حلقه ی دستاشو دور کمر چان محکم تر کرد.
زانوی چان لرزید و یه قدم به عقب تلوتلو خورد..
دوباره به یاد آورد..اتاق بهم ریخته..کمد شکسته..بوی خون و از همه بدتر رایحه ی ترسی که توی هوا پیچیده بود.
تمام اون تصاویر درست مثل یه فیلم از جلوی چشماش گذر کرد..چان حس میکرد سرش در حال داغ شدنه و چشماش تغییر حالت دادن..نه اون داشت تبدیل میشد..نه باید از اونجا می رفت..باید از اون ساختمان مملوه از آدم دور میشد.
درحالی که به سختی نفس می‌کشید و به در و دیوار چنگ زده بود تا خودشو نگه داره دوباره سعی کرد لباس رز رو بگیره و به کناری پرتش کنه اما تو یه لحظه بوی ترس دختر کم و کم تر شد.

رز با بودن کنار چان حس میکرد کمتر میترسه و حالش بهتره..حتی اگه یکی مثل لورن ظاهر میشد مشکلی وجود نداشت چون لویی پارک اونجا بود و کمکش میکرد..درست مثل دفعات قبل که در موقع درماندگی به دادش رسیده بود.

با کاهش تدریجی رایحه ترس دستای چان که برای جدا کردن دختر بالا اومده بودن روی پشتش نشستن و آروم کمرشو نوازش کردن..لااقل مردم در این مواقع این کارو میکنند.
رز همزمان که مضطرب بود می دونست بعدها حسابی به خاطر این اوضاع شرمنده میشه اما وقتی گرمای مطبوعی روی پشتش حس کرد چشمای پریشونش از حرکت ایستاد و با بستنشون اجازه داد پیشونی اش روی قلب تپنده چان تکیه بده.
هر دو ساکت بودن و  جز شرشر بارون و رعد و برق های لحظه به لحظه چیزی شنیده نمیشد..حتی در خونه هم باز بود و مایه خوش شانسی بود رز چیزی از صورت پسر نمی دید.
چند لحظه بعد که ترس رزان از بین رفت دستاش شل شد و چانیول تونست با نفس آسوده چشماشو ببنده و اونا رو به حالت عادی برگردونه.
انگار رز هنوزم می ترسید و قصد نداشت ازش فاصله بگیره ولی چان به لطف قرص هایی که خورده بود تونسته بود آرام باشه و تسلط اوضاع رو به دست بگیره. به هیکل ظریفش نگاه کرد که چطور هنوزم مثل کوالا بهش چسبیده بود .
چان هوفی از ناچاری کشید و دستشو دور بدن دختر حلقه کرد و همراه خودش به حرکت درآورد.
وقتی در بسته شد همون نور کم راهرو هم ناپدید شد و خونه ی چان توی تاریکی فرو رفت..همین باعث شد سفت شدن دستای رز رو روی لباسش حس کنه.
" آروم باش الان شمع روشن میکنم.."
رز که هیچی نمی دید ، چاره ای نداشت جز اینکه به چان تکیه کنه.. چشمای گشاد شده از ترسش مدام توی تاریکی کنکاش میکرد تا نکنه خطری بهش هجوم ببره.
رز حتی به ذهنش خطور نکرد در شرایطی که واقعا با یه آدم کور برابری می‌کنه اون پسر چطور میتونه آنقدر خوب راهشو تشخیص بده.
چشمای فراانسانی چان نیازی به نور نداشتن تا مسیر رو به صاحبشون نشون بدن.
چان به سمت کشوی کوچیک آشپزخونه رفت و درحالی که شمع ها رو بیرون می آورد به این فکر میکرد واقعا هدفش از  خریدن اونا چی بود وقتی نیازی بهشون نداشت؟ که وانمود کنه مثل بقیه است؟ اون هیچ وقت مثل بقیه نمیشد اما حالا اون شمع ها به درد خورده بودن.
وقتی اول کبریت و بعد شعله کوچیک شمع روشن شد رز تونست تشخیص بده کجاست..چند بار پلک زد و توی نور کم سوی شمع سرشو بالا برد و به پسر نگاه کرد اما چان فوری رو برگردوند.
فقط همینو کم داشت که مثل گربه سانان چشماش نور رو توی تاریکی منعکس کنه و زهره خواهر آلیس پارک رو بترکونه.
رز از این حرکت برداشت خوبی نکرد و با خجالت جدا شد و با فاصله کمی ازش ایستاد..چند ثانیه به همین منوال گذشت و هردو بدون اینکه بهم نگاه کنن به چیزایی که گذشته بود فکر می کردند.
رز مضطرب بود..با اینکه مثل قبل نمی ترسید اما به شدت آبروی خودش رو برده بود طوری که حتی پسر بیچاره روش نمیشد تو صورتش نگاه کنه و بدتر از همه اینکه رز بعد از این همه آبروریزی جرعت نداشت بیشتر از اون ازش فاصله بگیره.
چان صورتشو برگردوند و دید که خواهر آلیس پارک درحالی که سرشو پایین انداخته کنارش ایستاده..متوجه شد که اون هنوزم می‌ترسه و چانه که سرپا نگهش داشته به خاطر همین خجالت زده هول شد و شمع رو با دست خالی برداشت و به حال اشاره کرد " ببخشید که سرپا نگهتون داشتم.. بفرمایید بنشینید.."
رز تعظیم کوچیکی کرد و همون طور که دست چان بدون اینکه باهاش تماس داشته باشه از پشت ساپورتش میکرد همراهش به اتاق دیگه ای رفت.

چان شمع رو نزدیک کاناپه قدیمی گذاشت و تازه متوجه پارافین های سفت شده روی پوستش شد.
از اینکه وسایل درست درمونی توی خونش نداشت خجالت می کشید و برای اینکه فضای راحتی برای دختر ایجاد کنه از نشستن روی کاناپه صرف نظر کرد و کنار پنجره روی زمین نشست.
رز چند لحظه مردد به چان و اطرافش نگاه کرد اما دست آخر بدون اینکه به کاناپه اهمیت بده با فاصله یه متری کنار چان نشست و زانوهاشو توی بغلش گرفت.
چان حقیقتا سورپرایز شد..انتظار نداشت در این حد بهش نزدیک بشه..نمی دونست واقعا به خاطر ترسشه یا اعتماد؟
به هر حال محل زندگی چان مدتها بود که رنگ مهمان به خودش ندیده بود و چان تقریبا فراموش کرده بود چه حسیه و چطور باید آداب مهمانی رو به جا بیاره.

سایه ی شمع تکون خورد و نزدیک تر شد..رز به بطری آبی که جلوش دراز شده بود نگاه کرد.
" منو ببخشید..اینجا خیلی وسایل درست و حسابی برای پذیرایی ندارم.."
چان بدون تماس چشمی گفت و رز بطری آب رو گرفت و بازم فقط سرشو خم کرد.
برای چان سوال بود که چرا اون دختر حرف نمیزنه و ترجیح میده با اشاره منظورشو برسونه..دقت هم که میکرد متوجه شد تا حالا صداشو نشنیده بود..به هر حال روی اینو نداشت که همچین سوال های مسخره ای ازش بپرسه..شایدم خواهر آلیس پارک دلش نمی‌خواست با اون حرف بزنه.

جو معذب کننده بین هردو برقرار بود و سکوت بینشون توسط باران رعد آسا پشت پنجره شکسته میشد.
با این وجود اوضاع آرام بود..ذهن زخم خورده ی رز بدون اینکه بدونه اسم پسر همسایه رو از لیست سیاه جامعه ی ترسناک حذف کرده بود.
غیر از تمام رفتار های خوددارانه که ازش دیده بود چه جای ترس از آدمی دیده میشد که زانوهاشو توی بغلش حبس کرده و نور شمع روی پلک های بسته اش سوسو میزنه؟
رز نگاهشو گرفت و به اطراف داد..سوییت کوچیکی که یه زمانی قرار بود کارگاهش باشه حالا تقریبا خالی به نظر می رسید و جز چند تا وسایل کهنه و ضروری برای زندگی چیزی وجود نداشت.
چانیول چشماشو بسته بود چون نمی‌خواست اونا رازش منفورش رو رسوا کنند و متوجه نبود که رزی چطور با کنجکاوی به اطراف نگاه می‌کنه و ‌ گهگاهی براش ترحم خرج می‌کنه.
فقط به اون چهار تا قرصی که خورده بود تکیه کرده بود و امیدوار بود تا زمانی که خواهر آلیس پارک از اونجا می‌ره بتونه آرامششو حفظ کنه..اون ظریف و بیش از حد لاغر بود و آخرین چیزی که چان میخواست این بود که به یه نفر دیگه هم آسیب بزنه.

رز یه جورایی ازش ممنون بود که با بستن چشماش اونو به خاطر رفتار خجالت آورش معذب نمیکنه..اندازه ی کل عمرش جلوی این پسر گند زده بود!
درحالی که از پنجره بیرون رو نگاه میکرد توی فکر بود که خواهرش کجاست و چرا گوشیشو نیاورده تا حداقل خبری ازش بگیره..حتما اونم کلی نگرانش شده.

توی صدای وحشیانه بارون چان تونست صدای ماشینی رو بشنوه و باعث شد چشماش باز بشن.. آلیس پارک برگشته بود.
همون لحظه از پشت پنجره چراغ های موازی یک ماشین وارد خیابان تاریک شد و هنگام ورود به مجتمع رز تونست اونو ببینه..بغض به گلوی دختر نشست و درست مثل کودکی که مادرش رو پیدا کرده با چشمای پر از جاش بلند شد و به طرف در پرواز کرد و بدون اینکه اهمیتی به چان بده اونو توی تاریکی تنها گذاشت.
چان متعجب به رفتن دختر نگاه کرد و لبخند آسوده ای زد..براش مهم نبود که ازش تشکر نکرده یا بی اهمیت رهاش کرده..شمع رو از روی زمین برداشت و با بازدمش خاموش کرد.
همین که بهش صدمه نزده بود براش کافی بود..بعد سالها سقفی که بالای سرش بود تونست رنگ یه آدم دیگه ای رو هم ببینه.

..⁦⁦(⁠´⁠;⁠︵⁠;⁠'⁠)⁩
خیلی دوست دارم ادامه بدم..چون ماجراهای قشنگی داره تایگریش..اما دراپ شده..از همون اول:(

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now