𝐏𝐚𝐫𝐭 2

89 25 18
                                    


قسمتی از ملافه تخت رو بین دندوناش گرفته بود و با چشمای بسته گریه اشو درونش خفه میکرد..
اون عطر تلخ مردونه با هر نفسی که به صورت مقطع می کشید وارد ریه هاش میشد و آزار دهنده بود..
شر شر دوش آب خیلی اجازه نمیداد صدای گریه های خفه اش به فضا برسه و پتویی که بین دندوناش اسیر شده بود به این ماجرا کمک میکرد.
نمی خواست گریه کنه.. اصلا قرار نبود گریه کنه..اولش با یه بغض کوچیک شروع شد و الان به هق هق های آروم رسیده بود..وقتی چشماشو باز کرد اولین چیزی که دید لباس عروس قشنگش بود که مورد بی رحمی قرار گرفته بود و آستین راستش سالم نمونده و با دو کوک به تنه لباس متصل مونده بود.
اما لباس عروس تنها چیزی نبود که آسیب دیده بود..با درد و خستگی سرجاش نشست و پتو رو از روی بدن برهنه اش کنار زد..چونه اش لرزید و جوشش مجدد اشک هاشو حس کرد..
باورش نمیشد این پاهای خودشه..انگار یه گله سگ وحشی به جانش افتاده بود اما هیچ کدوم موفق نشده بودن گوشت رزی رو از بدنش جدا کنن فقط طی یک تلاش ناموفق رد دندان و کبودی به جا گذاشته بودند.
کف دستاش نمیدونست برای تسکین کجا بشینه..انگار دردی که حس میکرد تصویر وحشتناک تری داشت..ناچار التماس عضلاتش رو نادیده گرفت و دوباره زیر پتو پنهان شد.
این عاشقانه هایی نبود که زمزمه میکردند..برای اولین رابطه این عشقبازی نبود که رزی در خواب می دید..مردش برای جا گذاشتن همچین رد هایی زیادی مهربون بود..
اما حتی آینه کنسول هم قرمزی کنار لبش رو تو صورتش میزد که چطور روش دست بلند کرده چون از رزی ناخودآگاه مقاومت دیده..
حالا اون دست های خائن در آرامش کامل زیر دوش به صاحبشون خدمت میکردن.
رزی نمیخواست باور کنه اما بدنش فهمید که اون شب خیلی چیزا ها عوض شدن و حقیقت های پنهانی آروم آروم درون فانتزی های شیرینش خزیدن.

_Tigerish_

قلم باریک با مهارت بین انگشت های ظریفش می رقصید و روی برآمدگی سفال کشیده میشد.
لکه های رنگ روی صورت و لباسش ریخته بودن اما رز بدون اینکه به دردسر بعدش فکر کنه مشتاق بود اون غروب رو تکمیل کنه..
ظروف سفالی به تعداد خیلی زیاد در ابعاد متفاوت اطرافش رو فرا گرفته بود و تعداد زیادی بدون رنگ و لعاب در انتظار رنگ آمیزی نشسته بودن.. گرچه کار راحتی نبود و رز باید تا آخر هفته همشون رو تموم میکرد ولی این کار منبع آرامشش بود..
منبع آرامش از هم دریده اش و تنها سنگری که توش احساس امنیت میکرد خونه بود..خونه ای که به همراه خواهر بزرگترش خانواده دو نفریشون رو تشکیل میدادند..
مادرش مدتها بود که رز رو به خاطر نمی آورد و رز خیلی وقت بود که دیگه باهاش مشکل نداشت..به هر حال اون با مادرش چهل سال اختلاف سنی داشت و هرگز فرصت نکرد جوونی هاشو ببینه..مهم نبود..تا وقتی آلیس رو داشت چیز بیشتری نمیخواست..
اینکه خونه بمونه نقاشی کنه و نیازی نباشه با غریبه های ترسناک ملاقات کنه.
جعبه رنگ رو زیر و رو کرد..رنگ قرمز دیگه تموم شده بود و اون هنوز بهش نیاز داشت..
کف دستش با کلافگی روی پیشونی اش فرود اومد و سرشو هم رنگی کرد..فراموش کرده بود اون قوطی آخرشه و اضافه ای نداره.
خوب انگار همیشه همه چیز وفق مراد رز پیش نمی رفت و مجبور بود کارو نصفه رها کنه.
شاید فقط یه پیام به آلیس میداد تا براش بخره اما تلفن تو دستش ثابت موند و ناخودآگاه نگاهش به چارت وصل شده روی دیوار روبه روش افتاد.

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now