𝐏𝐚𝐫𝐭 10

46 17 33
                                    

C.H.A.N

صدای اون فریاد های پر از درد خیلی بلند بودند..این دیوار ها همیشه از این درد ها می لرزیدن طوری که از پشت شیشه ضخیم تنگی که مثل ماهی توش زندانی شده بود شنیده می شدند.
وقت هایی هم وجود داشت که قرعه به نام سوژه 5501 و اون نعره های مردونه متعلق به چان نبود..این تنها زمانی بود که صدای اون پسر ریز چثه و بیچاره رو می شنید.
شاید درد آنچنانی به جانش وارد نمیشد اما شنیدن اون صدا ها خودش یه نوع شکنجه روانی بود.
در هر صورت بدن فلج چان توی اون تنگ اسیر بود و با وجود هشیاری جز پلک های گاه و بیگاه پاسخی نمی تونست به اون صدا ها بده اما از درون داد میزد گریه میکرد و از خدا کمک میخواست و بابت اینکه نمیتونست کمکی به اون پسر برسونه معذرت میخواست در حالی در ظاهر اشک های گرمش از لای پلک های خسته اش بیرون می چکید و بین آب یخ گم میشد.
خودش در وضعیت بهتری قرار نداشت..سرنگ های محکمی که وارد ستون فقراتش میشدند تا مغز استخوانش نفوذ میکردند و آنقدر زیاد بودند که هیچ ایده ای راجع به تعدادشان نداشت..فقط می دونست آنقدری هستند که وزنش رو تحمل کنند و با سرپا نگه داشتنش یه درد جانکاه رو به جونش بندازن.
اعصابش فلج بود و حتی نمیتونست با حالت صورتش شکایتی از درد رو نشون بده وقتی قطره قطره از محلول های جی سانگ وارد بدنش میشد و مثل سوهان در رگهایش حرکت میکرد.
جی سانگ قطعا یک گرگ بود که فقط شکارش رو می درید بدون اینکه به کشتنش فکر کنه و چانیول طعمه ای بینوا که حتی توان مقاومت هم نداشت.

_Tigerish_

هفت عصر در اواخر سپتامبر دیگه شب محسوب میشد..چان نیازی نداشت زود به سرکار بره و شیفت اون از ساعت ده شروع میشد اما ترسش از اینکه توی یه ساختمان با بیست نفر آدم دیگه زندگی میکنه و ممکنه اتفاقی به کسی آسیب بزنه بیشتر از اون بود که به چند ساعت اضافه کاری فکر کنه.
این از معایب یه سقف و خونه ی گرم بود.
متاسفانه چاره ی دیگه ای نداشت..اجاره ی یک واحد کوچیک تو آپارتمان هم خیلی گرون بود چه برسه به یه ملک شخصی.
شاید یک روزی به لطف همین اضافه کاری ها میتونست یک خونه ی کوچیک دور از بقیه یه جای پرت در حاشیه ی شهر بخره و از منظره طلوع آفتاب به تنهایی لذت ببره..بدون ترس از اینکه به کسی صدمه بزنه.
موقع ورود به محوطه اسقاط وقتی از کنار چاله های آب رد میشد تو این فکر بود که بوت های جدیدی بگیره..شاید یه جنس ضدآبش برای بارون های بی هوای اوکلند.
حتی فکر کردن به بوی کفش های جدید لبخند رو روی لبش نشوند اما خوشحالی کوچیکش خیلی دوام نیاورد وقتی لباسش رو عوض میکرد متوجه شد اخم های همکارش درهمه.
لوگان پریشان بود و مدام زیر لب زمزمه میکرد..ادب هم حکم میکرد تا حداقل احوالشو بپرسه" هی..همه چی روبه راهه؟.."
توجه لوگان به چانیول جلب شد و دست از زمزمه کشید و نفسشو بیرون داد"نه لوئی.. صادقانه بگم..نه!.."
" چه اتفاقی افتاده؟.."
لوگان دستی به صورتش کشید و کلافه گفت" امروز که داشتم لیست پلاک های فک شده رو چک میکردم چندتا شون  نبودن.."
احمدی چان درهم رفت و با تعجب منتظر ادامه حرف لوگان موند..لوگان با وجود اینکه نمی خواست اما عقلش نتیجه دیگه ای برای گم شدن پلاک ها پیدا نمیکرد" فکر کنم کار اون میخائیل لعنتیه.."
حالا دیگه چانم مثل لوگان نگران شده بود و دست از عوض کردن لباسش کشید و به لوگان خیره موند..این یه مشکل بزرگ بود، اگه میخائیل دست به فروش اون پلاک ها میزد یه دردسر بزرگ ایجاد میشد.

_Tigerish_

رز دم عمیقی از اسپری کوچیکش کشید و اونو کنار گذاشت و با ناراحتی و غم به خواهرش نگاه کرد..تظاهر به تنگی نفس و سرفه هم جواب نداد و آلیس حتی نگاهشو از کتابی که میخوند نگرفت و اخمش هم محفوظ بود.
رز واقعا نمیدونست باید چیکار کنه که دل خواهرشو نرم کنه.. اون اصلا دست خودش نبود..دست خودش نبود که که گریز از اجتماع داشت ، دست خودش نبود که از تنهایی قدم زدن توی خیابون می ترسید ، تقصیر اون نبود که بیمار و خونه نشین شده بود.
می دونست آلیس درک می‌کنه ،براش غصه میخوره ، سعی می‌کنه کمکش کنه و همین طور دوسش داره..رز همه رو میدونست.
آلیس داشت جوونی و عمرشو بی چشم داشت پای خواهر جوان و مریضش خرج میکرد.
رز می فهمید چرا آلیس هیچ وقت شخصا برای خونه خرید نمیکنه و این کارو به عهده اون گذاشته ، می‌دونه چرا هر روز هوس خوراکی های عجیب و غریب می‌کنه ، می‌دونه کم شدن غیر عادی رنگ های نقاشیش بی دلیل نیست،می‌دونه چرا یه لیست روی دیواره که حتی رز نمیتونه برای تیک زدن یه موردش هم به خوبی دروغ بگه.
رز می فهمید..اصلا راضی نبود که باری روی دوش خواهرشه و به خاطر اونه که آلیس تا الان به ازدواج فکر هم نکرده..نهایت تلاشش رو میکرد تا با  و روانپزشکش و آلیس و قانون هاش همکاری کنه اما روح زخمی و ترسیده اش تا کجا توان همکاری داشت؟
وقتی آسمون طوری می بارید که ابرهای سیاه نور رو می دزدیدند و خیابان ها خلوت و ترسناک میشدن رز چطور میتونست خودشو راضی کنه از خونه خارج بشه؟
تو این وضعیت یه آدم عادی هم ممکنه بترسه چه برسه به رزانی که از سایه ی خودشم وحشت داره.
آلیس فقط با ناراحتی ورقه های کتاب رو بدون اینکه زحمتی برای خوندنشون بده ورق میزد و سعی میکرد جلوی بغضشو بگیره.
فقط داشت به این فکر میکرد کارما قراره‌ چطوری انتقام خواهر کوچکش رو از لورن حیوون صفت بگیره و جیگرش می‌سوخت وقتی می دید رز برای یه بیرون رفتن ساده چه عذابی می کشه.
قلب های شکسته توی اون خونه برای هم می تپیدند..رز برای آلیس و آلیس برای رز.
رز شرمنده و متاسف بود..با ناخون حرصش رو روی انگشت هاش خالی میکرد.
اگه فقط پنج دقیقه به سر خیابون رفته و برگشته بود ناچار نبود بی محلی خواهرشو تحمل کنه.
دفعه ی بعد بیرون می رفت و مهم نبود سیل از آسمون میاد یا چی..هر عذاب الهی که نازل میشد از بی مهری خواهرش بدتر نبود.
وقتی با ناراحتی زیاد ناخون هاشو به عنوان مهری برای قولی که به خودش داده بود روی انگشت هاش جا میذاشتم با قلبی لرزون دعا میکرد کاش حداقل مثل اون دفعه اون قدر خوش شانس باشه که مستاجر عزیزشون رو تو بارون ملاقات کنه تا بتونه به حضورش پناه ببره.

حستون به داستان چیه؟

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Where stories live. Discover now