𝐏𝐚𝐫𝐭 24

45 14 39
                                    

مدتی بود که دیگه تمرکزی روی کتاب نداشت..کلمات درست مثل یه خط صاف بدون هیچ جذابیتی جلوی چشماش قد علم کرده بودند و قلم طلایی که اغلب برای نوت برداری و علامت صفحات بکار می رفت خیلی ماهرانه و ریز در حال ترسیم یک نقاشی کارتونی از یه پسر در پایین صفحه بود.
احساس کلافگی میکرد حوصله هیچکدوم از کارهای روتین آرامش بخش روزانه اش رو نداشت، برعکس هرازگاهی پاپوش های گرمش کنار در چشماشو به سمت خودش میکشیدند و برای بیرون رفتن تحریکش میکردند..البته نه هر بیرون رفتنی!
کار نقاشی تمام شد..با لبای آویزان کله ی فرفری مستاجر جدید رو از نظر گذروند..دلش میخواست لوئی رو ببینه.. واقعا میخواست..اما هر ملاقات اونا کاملا تصادفی و با روند شرایط بود .
از صبح هم که کنار پنجره نشسته بود و بیرون رو نگاه میکرد معلوم شده بود شرایط فعلی تصمیمی برای بیرون کشیدن آقای پارک ندارند وگرنه کیف پول و ژاکت گرمش خیلی وقت بود که آماده باش داده بودند.
با کلافگی رو از پنجره گرفت..متاسفانه فعلا بهانه معقولی جور نبود..نمیدونست چه مرگش شده اما به صبح به محض بیدار شدن به اندازه دو نفر غذا برای ناهار تدارک دید تا مثل خیلی از روزهای قبل برای لوئی غذا ببره.
با وجود اینکه این کار رو زیاد تکرار کرده بود نمیدونست چرا الان این کار خیلی احمقانه بنظر میرسید..واقعا چرا؟
شاید باید به امراض روحیش وسواس فکری رو هم اضافه میکرد که خیلی منطقی به همه چیز گند زده بود.. همین لج کردن با خودش باعث شده بود که حتی با وجود اینکه ساعت از دو گذشته بود و تا حد زیادی احساس گرسنگی میکرد تصمیمی برای خوردن ناهار نداشته باشه..قطع به یقین اگه این کتاب کمی جذاب تر بود میتونه ذهن رز رو منحرف کنه.
'کتاب مسخرۀ..!'
رزی با اخمی کتاب رو روی میز انداخت..برخورد کتاب سنگین با میز صدای بدی ایجاد کرد اما چیزی که باعث شد چشماش گرد بشه صدا نبود بلکه مارمولک خاکی کوچولویی بود که انگار از برخورد میز ترسیده و به بیرون پریده بود.

_Tigerish_

این پولها میتونستن کافی باشن؟.. شاید برای وسوسه کردن یه داروساز به فروش غیرقانونی باید مبلغ بیشتری رو کنار می گذاشت.. به هر حال چان به این امید داشت که نزدیک به سی داروخانه دیگه تو این شهر وجود داشت که بتونه شانسش رو امتحان کنه..مقدار زیادی قرص برایش باقی نمونده بود و اون واقعا بهش نیاز داشت.
با صدایی که شنیده دستش از حرکت ایستاد.. چانیول آدم فضولی نبود..به خاطر شرایطش بیشتر از هرچیزی از این صفت متنفر بود و امیدوار بود بقیه هم درموردش اینطوری باشند..به خاطر تواناییهای فرا انسانیش روزانه صدها صدا و بوهای مختلفی از فاصله های دور دست هم میشنید که در اکثر موارد نادیده میگرفت اما این صدا از خونه آلیس پارک میومد .
در این وقت روز که مطمئنا رزی تنها بود این دویدن های وحشت زده و صدای شکستن اشیاء طبیعی به نظر نمیومد.
رزی یه دختر عادی نبود.. اگر توی دردسر افتاده باشه چی؟
دسته پولها رو توی کیسه کوچیکش چپوند و از جاش بلند شد..در اون لحظه هزاران فکر ناجور از سرش گذشت. مطمئنن رزی اگر میتونست جیغ بزنه، داد و هوارش ساختمون رو برمیداشت اما در حال حاضر تنها صدای دویدنش به گوش میرسید.

𝐓𝐈𝐆𝐄𝐑𝐈𝐒𝐇Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu