Chapter 1

381 66 47
                                    

شش هزار و دویست و چهار روز.
شش هزار و دویست و چهار روز زندگی توی این چهاردیواری قفس مانند که خیلی ها اون رو "جهان" نامیدن، اما در اصل یک سلول خاکستری بی روح و روشنایی بیش نیست. فردا این عدد بزرگ به مضربی از پنج میرسید و بالاخره، عدد طلایی هجده، کامل میشد.

چه حسی میتونستم داشته باشم برای این پدیده بزرگ؟ نمیدونم. شاید فقط یکم حس نیاز برای چشیدن دوباره ی طعم نسکافه ای بستنی اسکوپی های دم خونه مادر بزرگم. شاید اونوقت بجای جشن گرفتن رشد سنیم، میتونستم به گذشته سفر کنم و تمام دغدغم بشه راز پشت کاغذ کادوهای زنبوری. آه اون زنبور های لعنتی... بعضی وقتا به این فکر میکردم که چطور ممکنه همه جا باشن؟ اونم کنار منی که هیچوقت چشم دیدنشون رو نداشتم، اما خب ظاهرا دلیل منطقی ای بجز شانس خوبم پشتش نمیتونست باشه. اون موقع ها که هنوز شانس رو نمیشناختم تمام بدبیاری هام رو مینداختم گردن محل زندگیم بوسان، و شاید این تنها تفاوتی بود که گذران این سال ها برام به ارمغان اورده بود. اینکه الان بوسان بی گناه و زیبا بود چون تمام زشتی هاش به گردن شانس انداخته می شد و احتمالا در آینده شانس هم، همین کار رو با یک حقیقت مسخره و عذاب آور دیگه میکرد... بهرحال من میخواستم مثل تمام اون سال ها حتی برای مدت کوتاهی هم که شده بستنی اسکوپی بخورم ولی تنها مشکلش این بود که سال 2010 مادر بزرگم به یک سفر بی بازگشت به قبرستون رفت، و سال 2013 هم بعد از تلاش های فراوان، تنها یادگارش که خونش بود، توسط عموم به فروش رسید...

حالا از آخرین حضورم توی اون محله نزدیک ده سال گذشته، ولی دروغه اگه بگم طعم بستنی هاش رو بیاد دارم. نه، من اونقدراهم دراماتیک نیستم، تنها چیزی که میدونم اینه که با تمام چیزهایی که قبلا خورده بودم فرق داشتن.

صدای زنگ ساعت بلند شد. مثل همیشه، پنج دقیقه بعد از باز شدن چشمام.

چی باعث شد فکر کنم اگه ساعت چهار صبح بخوابم میتونم شانسی برای بیدار نشدن راس ساعت 5:55 داشته باشم؟! درسته، یک تفکر و ایده مسخره دیگه که مثل هر شب توی سرم باد میکرد. هرچند که نمیتونستم مقصرشون بدونم، بهرحال ساخته شدن کتابخونه عجیب و غریب گوشه اتاق رو مدیون همونا بودم!

ساعت رو قطع کردم و و اون طبق برنامه از پیش تعیین شدش برام یک عبارت ریاضی اورد تا مثلا با حل کردنش مغزمو بیدار کنه. آهی کشیدم. یعنی واقعا دورانی توی زندگی من وجود داشت که توش برای بیدار شدن به همچین مراسمای مرگ باری نیاز داشته باشم؟ چقدر غیرقابل باور...

سی ثانیه بیشتر وقت نداشتم پس سریع ذهنم رو جمع و جور کردم و سه تا عددی که روی صفحه گوشی کنار هم ردیف شده بودن رو بهم اضافه کردم. وقتی اپلیکیشن بالاخره رضایت داد که من بیدار شدم، گوشی رو روی عسلی رها کردم و دستی به صورتم کشیدم. مثل همیشه سردرد، اشک و کرختی به محض بلند شدنم از جا به استقبالم اومدن. بازوهامو توی هوا کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. تاریکی محض مثل سرمای لعنتی ای که از میون پنجره نیمه باز هال وارد میشد، توی صورتم خورد. اخمی کردم و درحالی که سعی در نادیده گرفتن لرز های پی در پی بدنم داشتم وارد حمام شدم. یکی از چیز های خوبی که راجع به خونمون وجود داشت کوچیکیش بود. اینطوری میتونستی راحت و بدون صرف انرژی زیاد توی صبحای نحسی مثل این یکی، خودتو بی دردسر به مقصد برسونی. ولی خب برعکس صفتش، هرچیزی که توش گم میشد دیگه برای همیشه از دست میرفت.

Just Another One || Yoonmin Where stories live. Discover now