Chapter 8

152 44 44
                                    

«من نیز چون آنم که از خود بی خود می شود
آن که نه توانی دارد، نه احساسی یا درکی
چراکه بی وقفه، به هیچ چیز دیگر نمی اندیشم
هر روز، هر زمان، هر ساعت و هر لحظه
مگر تنها به عشق خود
و در این اندیشه استوار میمانم
خوب یا بد، هرچه ای را از یاد میبرم
مگر آن کس که صدهزار بار بیش از خود دوست میدارمش»

ابروهام بی اختیار بالا افتادن و مشتاقانه دست بردم تا به امید پیداکردن چیزهای بیشتری مثل اون به صفحه بعد برم که با صدای آشنایی متوقف شدم.

"تاریخ موسیقی؟ اوه بیخیال پسر، خوندن اون چرندیات حوصله نوح رو میخواد!"

به صاحب مغازه که دستمال خاکی ای رو روی شونه اش مینداخت تا بند های کفش کتونیش رو ببنده خیره شدم. اگه الان صاحب کارم نبود، مطمئنا جواب خوبی بهش میدادم... اما خوشحالم که هست، چون اینطوری مجبور نیستم دیگه به یه جواب خوب فکر کنم.

"فقط همینجوری داشتم بین کتابا میگشتم. ولی این یارو دوماشو با وجود راهب بودنش، خیلی رمانتیک و روشن فکر بوده!"

مرد شونه ای بالا انداخت و دستمال خاکی رو به دست گرفت: "برای درک نابغه های تاریخ رسما هیچ راهی وجود نداره، اونا فقط یه مشت آدم عجیب غریب بودن که الکی بزرگ شدن!"

اظهارات شجاعانش تعجبم رو برمی انگیخت: "بنظر نمیرسه خیلی به تاریخ علاقه داشته باشی!"

همونطور که سیگار تازه آتش زده اش رو روی لبش میذاشت به طرف دستشویی به راه افتاد. زیرپوشی که به تن کرده بود و شلوار جین پاچه گشادش، همراه با اون موهای بالا داده و تار موی ژل زده ای که مثلا تصادفا روی پیشونیش جا مونده بود، شدیدا حس و حال دهه هشتاد رو توی صورتت میکوبید و دلیل دیگه ای بهم میداد که قانع شم چرا آدما از کتاب خوندن و کتابخونه ها فراری شدن!

"وقتی تا گردن تو فضولات اسب غرقی چرا باید بری برای یه مشت آدم بی خاصیت که اگه وجود نداشتن احتمالا تو وضعیتت این نبود، ذوق کنی؟ من فقط واقع بینم. آدما مثل کبک سرشونو کردن تو تاریخ های مسخره شون و هر بار با احیا کردن یه بخشش توی زندگی الانشون، بیشتر گند میزنن به همه چی. محض رضای خدا، حتی یه بخش درست و حسابیشو هم احیا نمیکنن تا حداقل آدم امیدوار بشه!"

لبمو گزیدم و با لبخندی کمرنگ تاییدش کردم: "آره مثلا چرا وقتی میشه شلوارهای لی و زنجیر های گنده و رکابی هارو برگردوند، بریم سراغ موسیقی های کلاسیک و باروک!"

"دقیقا!"

با جدیت گفت و دستمال خیس شده اش رو با نوک انگشت به سمتم گرفت: "حالا بهتره بری سراغ گرفتن خاک کتابا و از خوندن چیزای مسخره دست برداری."

چشمی چرخوندم و نیم نگاهی بهش که روی صندلی لم میداد و سیگارشو دود میکرد، انداختم.

کاش میدونست ترکیب «کتاب های خاک گرفته» میتونه ترسناک ترین ترکیب وصفی دنیا باشه...

Just Another One || Yoonmin Where stories live. Discover now