یک بخشی از راه همیشه فراموش میشه، گویی که انگار یک تراشه در ذهنت کار گذاشته باشن تا خاطرات اون لحظات رو داخل خودش دفن کنه. وقتی داخل اتوبوس مینشستم و موسیقیای که دستگاه پخش نوار قدیمی مادرم داخل حلزونم میخوند رو گوش میدادم، یا حتی وقت هایی که تنها صدای موجود، مکالمه های بی سر اما با اتمام افراد کنار دستم رو میشنیدم، توی این ساعات راه به کوتاهی گذر همون چند خونه اندکی بود که توی روز هایی مثل امروز، شاید تعدادشون حتی به یکدونه هم نمیرسید. روزهایی که چیزی کنار مغزت مینشست و اونقدر براش قصه های تراژیک میگفت که حتی اون هم برگه های سخنرانیش رو از یاد میبرد و بجای ثبت تعداد خونه های داخل راه، حرف های اون موجود رو گوش میداد. مشاور مغزم اسمش رو گذاشته بود "مادام قوری"، به یاد پیرزن قصه گویی که توی داستان دیو و دلبر تبدیل شد به یک قوری.
در تمام عمرم هیچکدوم از قصه های مادام قوری پایان یا حتی آغاز قشنگی نداشتن، اون ها توی بدنه داستان هم اونقدر به اوج غمگین بودن میرسیدن که من شدیدا برای نشنیدنشون تلاش میکردم اما مغزم حتی اگر هم میخواست باز هم نمیتونست صدایی که دقیقا کنار گوشش نجوا میکرد رو نادید بگیره، پس همیشه عادت کرده بودم تا قصه های صوتی اون پیرزن رو همسفر راه های طولانیم بدونم اما الان...
الان من راه رو بخاطر نمیاوردم، نمیدونستم چند ساعت درحال حرکت بودم یا چند نفر از کنار شونه های افتادم گذشتن و نیم نگاهی به چهره داغونم انداختن. فقط میدونستم که این ها اولین دقایق زندگیم به حساب میومدن که در سکوت و همنشینی با شخصی غیر از مادام قوری گذشتن. شخصی که از بعد از فرمان "بیا بریم"اش همچنان حرف دیگری به زبون نرونده بود و به طرز عجیبی در اون سکوت، حتی مغزم هم بجز چند صفحه شکرگزاری بابت غیبت مادام، چیز دیگری یادداشت نکرده بود.
قلبم داخل سلولش کز کرده و برعکس تمام وقت های دیگری که در حضور مین یونگی به میله ها میچسبید و به شدت دور خودش چرخ میزد، اینبار کشیدن تصاویر نامفهوم روی زخم های خاک خوردهاش رو ترجیح میداد. پس من مثل همیشه آروم بودم، شاید حتی خیلی بیشتر از همیشه. مثل حسی که وقتی از جلسه تراپی بیرون میای داری، یک پوچی خالص.
غم، غم، غم و تجمع درد ها... یک نقطه اوج و تجمع اشک ها... آرامش و پوچی، پوچ، پوچ، پوچ.
اگر باید برای زندگیم تا به الان ساختاری تعیین میکردم، مطمئنا چنین چیزی بدست می اومد. به این صورت که بخش اول به تمام سال های گذشته، بخش دوم به اون پنج دقیقه شنیدن پیانو نوازی سوکجین و بخش سوم به الان و احتمالا تمام سال های آینده مربوط میشد.
با قرار گرفتن دستی جلوم، پاهام از حرکت ایستادن و ماشینی به سرعت از روبه رومون گذشت. پلکی زدم. حسی شبیه به بیداری از یک رویا رو داشت، چیزی که حس میکردم و من رو به خودش آورده بود. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم ولی با پیش قدم شدن یونگی برای رفتن به داخل خیابون، ناچارا پاهای بی میلم رو دوباره به سمت جلو پیش بردم.
YOU ARE READING
Just Another One || Yoonmin
Fanfiction«امروز از اون دسته روز هاست که خورشید فقط طلوع میکنه تا با تمام وجودش بهت بخنده.» - Fight Club ژانر: زندگی روزمره - انگست - دراما - روانشناسی By: Vida