دیروز وقتی بعد دو روز برگشتم خونه، بلز باز هم روی اون کتاب ننشسته بود پس من وقتی توی کتابخونه ی خلوتم گشت میزدم، کتاب «زندگی پس از زندگی» از کیت اتکینسون رو برداشتم و بعد از حدود یک ساعت خوندنش، فهمیدم حتی از اون هم چیزی نفهمیدم. گاهی حس میکنم مشکل از منه اما اگر هم نباشه به هر حال چیزای زیادی برای مقصر دونستن هست، مثلا بلز. اگر اون فقط تصمیم میگرفت دوباره روی کتاب های آلبرکامو بنشینه و منو مجبور به انتخاب نکنه، حالا انقدر احساس بدبختی نداشتم.
آهی کشیدم و نیم نگاهی به سینی غذام انداختم. برگشتن به مدرسه به اندازهای که تصورش رو میکردم ترسناک نبود، همون نگاه های خیره روی صورتم، جای خالی تهیونگ پشت میز همیشگیمون و پوزخند های جونگکوک رو به همراه داشت. اوه خوب شد یادم افتاد، امروز باهاش کلاس داشتم و نباید به هیچ وجه دیر میرسیدم، نمیدونم چرا اما حسم این رو بهم میگفت. به هر حال من دنبال دردسر نبودم، حتی اگر زخم های روی صورتم عکس این رو ثابت میکردن.
راستی... اون کجا بود؟
چشم میون سالن غذا خوری چرخوندم تا شاید اثری از صاحب اون مشت های قدرتمند پیدا کنم ولی موفق نشدم. شاید زودتر رفته بود شاید هم کلا قرار نبود بیاد. اما کاش میومد، با اینکه حتی نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم اما دوست داشتم مثل هر روز موقع غذا خوردن تماشاش کنم. اون تنها عاملی بود که این روز ها باعث پایین رفتن غذا از گلوم میشد.
"ببخشید."
با شنیدن صدای دخترونهای از جا پریدم و به سرعت کنار رفتم تا اون دختر بتونه رد بشه اما اینکار باعث شد تا چشمم فردی رو شکار کنه که به تنهایی پشت میزی آشنا نشسته بود. اخمی محو روی پیشونیم نشست، با اینکه سندی برای مالک شدن اون میز در دست نداشتم اما عمیقا معتقد بودم اون جسم چوبی و صندلی های کج و معوجش متعلق به منو تهیونگ هستن.
قدم هام رو به سمتش به حرکت درآوردم و بدون اخطار قبلی، سینی غذام رو روی میز گذاشتم. پسر نیم نگاهی به سینی انداخت و بی حرف کمی دفترش رو به خودش نزدیک تر کرد. بخاطر هدفون روی گوش هاش انرژیم رو بابت حرف زدن باهاش هدر ندادم چون مطمئنا قرار نبود چیزی بشنوه اما این میزان بی اهمیتیش به اینکه چه کسی پشت میزش جا میگیره جواب های زیادی بهم میداد. مثلا اینکه فرد دیگهای بجز من هم هست که همراهی برای زنگ های ناهار نداشته باشه.
همون ذره خشم خفیفم هم همچون الکل پرید و من بی حرف روی صندلیای که همیشه برای تهیونگ بود، نشستم. چتری های پسر روی چشم هاش رو میپوشوند اما برای اینکه بفهمم همون پیانیست مرموزه، فقط نیاز به دیدن انگشت هاش داشتم. بی اختیار لب هام از هم گشوده شد ولی همون تردید قبلی برای خروج هرگونه کلمه از میونشون مانعی قرار میداد، این خیلی شجاعت میخواد که حرف بزنی وقتی میدونی کسی علاقهای به شنیدنت نداره.
![](https://img.wattpad.com/cover/283774195-288-k99113.jpg)
YOU ARE READING
Just Another One || Yoonmin
Fanfiction«امروز از اون دسته روز هاست که خورشید فقط طلوع میکنه تا با تمام وجودش بهت بخنده.» - Fight Club ژانر: زندگی روزمره - انگست - دراما - روانشناسی By: Vida