بطری آبی جلوم گذاشت. تازه بود. حتی نفهمیدم که چه زمانی برای خریدنش رفت، گویا صحنات چند ساعت پیش مثل یاری ناخواسته کنارم نشسته بودن و جای خالی اون رو پر میکردن. بوی وحشتناک درمانگاه حالم رو بهم میزد اما حتی برای جمع کردن صورتم هم انرژی نداشتم. شاید بخاطر قرص های مسکنی بود که بهم تزریق میکردن شاید هم اون دارو های داخل سِرُم جزو نقشه های شوم دولت برای از بین بردن ما آهن قراضه های شهر به حساب میومدن. آره درسته، احتمالا انجمن لو رفته بود و خاطرات چند ساعت پیش من فقط بخاطر کتک خوردن از پلیس بابت گرفتن اعتراف بوده و نه دعوا با تهیونگ. الان هم منو یونگی توی شهری دور افتاده به عنوان دو فراری گیر افتاده بودیم و یونگی قرار بود به محض بهتر شدن حالم نقشهای که برای نجات بقیه اعضا کشیده رو تعریف کنه. لبخند کمرنگی زدم.
کاش کنسینگتون اینجا بود تا یکم از آهنگ های آروم رومانتیکش رو پس زمینه این لحظمون بکنه... اما نبود. هیچکدومشون نبودن. بوی گند درمانگاه حقیقت داشت، سکوت یونگی حقیقت داشت و من توی این واقعیت لعنت شده دست و پا میزدم. به سختی دست به سمت بطری بردم و در میون راه، چشمم به یادگاری این سال های اخیر که روی دستام حکاکی شده بودن افتاد. آستین لباسم رو پایین کشیدم و بیخیال از خوردن آب، روی تخت نشستم.
یونگی با دیدن تحرکاتم سرش رو بلند کرد و دستی به چشماش کشید. خستگی رو میشد به خوبی درونشون خوند.
"چطوری؟"
به آرومی پرسید و قلب من بی جنبه تر از همیشه، به لرزه افتاد. حس سرباز از جنگ برگشتهای رو داشتم که به قلبش تیر زدن اما اون بازهم از این فلاکتِ زندگی نام، نجات پیدا نکرده.
"داغونم."
به داخل مردمک هاش زل زدم و حقیقت رو گفتم. بهرحال نقش بازی کردن من با همون آخرین پرده نمایش تهیونگ به پایان رسید. از حالا به بعد میخواستم کمی هم شده اون بخش کثافت گرفتهام رو به آدمایی که امروز و فردا قرار بود برن، بیشتر نشون بدم. شاید اینطوری بجای یدک کشیدن چمیدون بدبختی های اونها، کمی از مال خودم رو بهشون تقدیم میکردم. نمیشد که هیچ یادگاریای به جا نذاشت، مگه نه؟ مغزم برای دریافت تایید به سمت مشاورش برگشت و مشاور چشمی از روی تاسف در کاسه چرخوند. پیکر "درد" در تالار کفش هاش رو واکس میزد و بوی گندش اشتهای معدم رو کور کرده بود. احساس میکنم به عنوان کسی که دو روز لب به چیزی نزده، پوست کلفت و وضعیت ناراحت کنندهای دارم. بهرحال دیگه مهم نبود. فقط یک نفر تا به حال برای من نگرانی خرج میکرد که اون هم دیگه وجود نداشت.
"خوبه."
نیم نگاهی به لبخند روی چهره پسر بزرگتر انداختم و چیزی نگفتم. کاسه چشمام با یادآوری حرف های تهیونگ لبریز و خالی میشد، گویی که اشک بین دو راهی موندن و رفتن گیر کرده بود چون میترسید با رفتنش، به تنهایی الانم دامن بزنه. میتونستم زار زدن دیوارها برای حالم رو هم حس کنم. دلسوزی و تحقیر در قالب هزاران چشم، اطرافم رو در بر گرفته بود و نفس کشیدن رو برام سخت تر میکرد. به اون ماده نیکوتین دار نیاز داشتم. خنده این دیوار ها داشت زنده زنده دفنم میکرد!
![](https://img.wattpad.com/cover/283774195-288-k99113.jpg)
YOU ARE READING
Just Another One || Yoonmin
Fanfiction«امروز از اون دسته روز هاست که خورشید فقط طلوع میکنه تا با تمام وجودش بهت بخنده.» - Fight Club ژانر: زندگی روزمره - انگست - دراما - روانشناسی By: Vida