Chapter 22

47 21 21
                                    

"بوی گیاهی که توی خونه اون پسر جا موند.
قرص سردرد.
عقب گرد کردن در زمان و ننوشیدن پیک آخر.
یک تاکسی.
گرمای خونه..."

لیست نیازمندی هام بی وقفه پر می‌شد و از یک جایی به بعد دیگه حتی مغزم هم از مشورت با مشاورش، شونه خالی کرده بود. حرفی برای گفتن وجود نداشت. مشاور خیلی وقت بود که من رو بیشتر از مغزم می‌شناخت. نمی‌دونستم باید به این چنین حکومت چندگانه‌ای که در وجودم برقرار شده بود چه اسمی بدم اما می‌دونستم که تا وقتی خودم اینطور سرگردون در میون خیابان ها می‌چرخیدم، گم می‌شدم و برمی‌گشتم به نقطه اول، هیچ نقدی از فلاکت درونم نمی‌تونم به زبون بیارم. یا من برده اون ها بودم یا اونها برده من، در هر صورت سعادتی در کار نبود. وقتی در قطاری گیر کردی که به سمت دره حرکت می‌کنه، دعوا با همسفرت قرار نیست کاری از پیش ببره... البته مگر اینکه جان ویک باشی، اونوقت شاید قطار از شدت تیر هایی که بهش می‌زنی خود به خود وایسه و بگه غلط کردم.

افکار بی سر و تهم رو کنار زدم و پا به خونه سردی گذاشتم که هنوز از وجود مادرم خالی بود. چه بهتر، اگر می‌خواست من رو با این حال ببینه بعید نبود که باز هم راهی بیمارستان بشه. پاهای زخمیم رو روی سرامیک یخ زده قرار دادم و لنگ زنان خودم رو به آشپزخونه رسوندم. گوشیم مدتی می‌شد که خاموش شده بود و تهیونگ تا آخرین لحظه هم تصمیم نگرفت پاسخگوی تماس هام باشه. این حقیقت که هنوز گوشیش خاموش نشده بود بهم آرامش اعصابی می‌داد که از شدت نگرانی های این چند وقت کم می‌کرد.

در حین رجوع به کابینتی که مامان همیشه بعد از سرکارش بهش سر می‌زد تا چندین قرص که مطمئنم حتی خودشم شمارشون از دستش در رفته بود، برداره، نگاهم به درب شیشه‌ای یکی از کابینت ها گره خورد و انعکاس تصویر کدر و تاریکم رو بهم تحمیل کرد. به آرومی چشم از اون آدم ناشناس گرفتم و بسته های قرص رو رو به روی خودم ردیف کردم. حس می‌کنم که بزرگ شده بودم اما در عین حال هم قدم هنوز کوتاه بود. شاید اون لعنتی توی وجودم، توی افکار، توی معده یا حتی توی گلوم بود! یک چیزی که سرخود از شب گذشته تا به الان داشت بزرگ و بزرگتر می‌شد و من نمی‌تونستم کنترلش کنم. احساس شالولویی نداشت، فقط صرفا غمگین بود. مثل عطر بد بویی که با فشار یک دکمه کل هوا رو پر می‌کنه و تا مدت ها هم از بین نمیره. باید کلمات رو مقصر می‌دونستم؟ آیا علت این حال دگرگون شده هم بروز حرف هایی بود که ناخوداگاهم سال ها در خودش ذخیره کرده و حال با تردید بروز می‌داد؟ چندان هم غیر ممکن به نظر نمی‌رسید. به هرحال من امید داشتم که تمام این درد ها و دغدغه های بچگونه فقط صرفا تلقین های دوران نوجوونی به حساب میان... از همونایی که هرچی بیشتر داشته باشی باحال تری. اما من باحال نبودم و حالا بعد از هجده بار چرخش به دور خورشید، می‌تونستم با وضوح بیشتری شکستگی های روحم رو ببینم. همونایی که توی این شیشه سیاه بهم پوزخند می‌زدن.

Just Another One || Yoonmin Where stories live. Discover now