Chapter 15

107 39 48
                                    

"بشین."

نجوای آروم پسری که هنوز هم به هویتش شک داشتم تاثیر چندانی در بازگشتم به واقعیت نداشت چراکه شک داشتم اونچه که درونش قدم می‌ذارم اصلا بخشی از اون تراژدی بی پایان بوده باشه. واقعیت مثل میزهای سیاهی هست که هرچقدر برشون گردونی، بازهم رنگ بخت متفاوتی در اختیارت نمی‌ذارن.

مرد درشت اندام دیگه بیشتر از این کاری برای جهنم کردن اون لحظات انجام نمی‌داد و بدون وادار کردنم به نشستن، همونجا کنار درب ایستاد و مشغول حل کردن جدول روزنامه ای قدیمی شد. الان که بهش فکر می‌کردم، انگار هیچوقت ترسناک نبوده.

این جالبه که چطور آدم ها در موقعیت های مختلف می‌تونن وجه های متفاوتی در نظر دیگران داشته باشن، بدون اینکه واقعا چیزی رو در خودشون تغییر داده باشن!

به هرحال هرچه که بود، من روی اون صندلی نشستم و توی چشم های پسر خیره شدم. اینجا و پشت این میز خیلی بزرگتر از سنش بنظر می‌رسید و باعث می‌شد بیشتر از قبل در برداشتن چشمام از روش شکست بخورم.

آه از قلب های زندانی. صدای ابراز تاسف زمزمه وار مشاور مغزم به گوش هام رسید و باعث شد لبخندی بزنن. توی اون تالار هیچوقت نمی‌تونستی بفهمی کی واقعا طرف کیه، شاید همه فقط خودخواه بودن و برای جبران این خودخواهی درونی، من عوضش تنها به بقیه فکر می‌کردم.

"اینجا چیزی برای نوشیدن نیست، نوشابه می‌خوری؟"

قوطی ای که بنظر می‌رسید برای پیتزاش کنار گذاشته باشه رو روی میز گذاشت و پرسید. مدت طولانی ای می‌شد که چیزی نخورده بودم اما به طرز عجیبی کلا دیدن تصویر غذا برام خوشایند نبود پس فقط سرمو تکون دادم و اون، نوشیدنی رو به جایی که ازش اومده بود و نمی‌دونستم کجاست، برگردوند.

"می‌تونم..."

شنیدن صدای خش دارم که مدتی داخل سینه گم شده بود باعث شد جمله رو نیمه کاره رها کنم و تلاشی رو برای صاف کردنش بکار بگیرم. سوالی نگاهم می‌کرد و حدس می‌زنم این بیشترین باری بوده که بهم چشم دوخته.

"می‌تونم بدونم اینجا کجاست؟"

پایان جمله ام حس اتمام دوی ماراتونی رو داشت که به محض رد شدن از خط قرمز و به کار گرفتن تمام تلاشت برای توقف، به یک خفگی و خستگی بیش از حد در تمام نقاط بدنت ختم می‌شه. حالا من بعد از اون همه سوزوندن کالری فکر نمی‌کنم انرژی ای برای دریافت جواب در خودم می‌دیدم.

اما جملاتی که یونگی به زبون میاورد، حس شروع یک مکالمه رو می‌دادن!

"نظر خودت چیه؟"

"زیرزمین؟"

"تقریبا."

"چیکار می‌کنین؟"

این احتمالا اولین تلاش موفقیت آمیزم در پیش برد این مکالمه بود. من این رو نتیجه آرامشی می‌دیدم که صدای پسر بزرگتر در رگ هام وارد کرده بود.

Just Another One || Yoonmin Where stories live. Discover now