Chapter 9

125 45 36
                                    

حساس شدن تدریجی بینیم باعث شد چشم از خطوط سوال روی برگه بگیرم و همونطور که نگاه تار شدم رو با پلک های متعدد صاف میکردم، دستمو توی جیب سوییتشرت گردوندم تا از میون انبوه دستمال هایی که موقع خروج از خونه درونشون جای داده بودم، دونه ای رو برای عطسه درحال شکل گیریم آماده کنم.

تمام قدرت نداشتم رو برای بی صدا کردن عطسه صرف کردم و دستمالی که دقیقه نود جلوش گرفته بودم رو پایین اوردم. سرم سنگین شده بود و بدنم درد میکرد.

از فردای شبی که زیر بارون سپری شده بود، انتظار بهتر از این هم نمیشد داشت!

پلک هامو گشودم و همونطور که بینیمو بالا میکشیدم، نگاه لرزونم رو به برگه دوختم... فقط پنج تا سوال دیگه مونده بود و زمان زیادی توی دستامون نداشتیم.

باید عجله میکردم.

سرمو تکون دادم و برای بار چندم سوالی که سرش بودم رو خوندم. نکته هایی که زیرشون خط میکشیدم کم کم ایده فرمولی رو توی سرم برجسته میکردن و من تنها تصمیم گرفتم به اون ایده اعتماد کنم و با همون فرمول پیش برم... گویی که الهامی از خدایان باشه!

تاریخ بالای برگه خبر میداد امروز نوزدهم اکتبر و خوشبختانه آخرین روز هفته اس. این یعنی قرار نیست مثل امروز بخاطر غیبت های احتمالی روز های آینده ام کلی جواب پس بدم! اون هم غیبت هایی که مثلا هماهنگ شده بودن... کاش میدونستم مسئولین مدرسه دقیقا تمام این مدت توی اتاقاشون چه فعالیت مفیدی انجام میدن که همیشه نود درصد کارها بهشون رسیدگی نمیشه؟

چشمی چرخوندم و سعی کردم توی این زمان باقی مونده حواسم رو به چهار سوال دیگه بدم. هرچند که شاید خواسته بزرگی بود، چون با کاغذ مچاله شده ای که روی میزم افتاد دوباره مغزم رشته سوال هارو از دست داد.

بی حوصله برش داشتم و همونطور که سرمو پشت فرد جلوییم خم میکردم، به خطوط نه چندان خوانای روش چشم دوختم.

"سوال چهار، نُه، سیزده و پونزده؟ بگو وگرنه برات بد تموم میشه!"

ابرویی بالا انداختم. موقع خوندن قسمت اولش تقریبا دستمو به سمت خودکار برده بودم تا براش جواب هارو بنویسم، ولی بخش دومش پشیمونم کرد. فقط یک نفر توی این کلاس بود که میدونستم انقدر ناشیانه تهدید میکنه... جئون جونگکوک!

پوزخندی زدم و همونطور که نیم نگاهی رو نثار پشت سرم میکردم، به سراغ حل باقی سوال ها رفتم. حالا که جواب میخواست، باید انتظارش روهم میکشید!

درست تا نوشتن آخرین عدد و چک کردن تک تک سوال ها که دقیقا پنج دقیقه قبل از پایان زمان آزمون اتمام یافت، برگه رو زیر دستام پنهان کردم و هنگامی که عزم رفتن داشتم، اون رو مچاله کرده و به سمت میزش انداختم.

قدم هام حالا پر قدرت تر شده بودن و برخلاف مریضی ای که شیره انرژیم رو میمکید، احساس خوبی داشتم.

Just Another One || Yoonmin Where stories live. Discover now