Chapter 7

122 41 37
                                    

"تولدت مبارک جیمینا، متاسفم که نتونستم کنارت باشم. کانگ با مهمونی یهوییش کاملا حواسمو پرت کرد، خیلی دیر فهمیدم امروز چندمه. پاپ کرن هاتو برام نگه دار، جبران میکنم!"

برای بار چندم پیام های صفحه چتمون رو بالا و پایین کردم و روی آخرین پیام که توسط تهیونگ ارسال شده بود ایستادم. خوندمش و اینبار لبخند کم جونی روی لب هام شکل گرفت. گویا نوزده بار خوندن متن پیام و چشم غره رفتن به صفحه کار خودش رو کرده بود و حالا میتونستم اون خوشحالی کوچیکی که از توجه دوستم سر چشمه میگرفت رو، ابراز کنم.

بااینکه ترجیح میدادم این خوشحالی رو توی خود روز تولدم احساس کنم، اما مغزم مثل همیشه جلوی جلون احساساتم رو گرفت و بجای صدور اجازه به بروز ناراحتی، بهم این ایده رو داد که شاید توی روز تولدم هیچوقت نمیتونستم روی قشنگ این پیام رو ببینم. چون بهرحال تنها دوستم روز تولدم رو بخاطر توجه بیش از حدش به کانگ فراموش کرده بود و خب الان... میدونی الان اونقدراهم اهمیتی نداشت.

پس خوشحالم گوشیم بعد از بازیگری بی نظیر اون روزم که اگه رسمی میبود، حتما جزو نامزد های اسکار نقش اول مرد قرارم میداد، توی حیاط مدرسه باقی موند تا هیچوقت بخاطر جلون بی نیاز احساسات باعث گرفتن تصمیمات احمقانه نشم.

با برخورد انگشتی به کمرم از گودال ماریانای این افکار بیرون کشیده شدم، هرچند که یک دقیقه طول کشید.

با دهانی مشغول به خمیازه، به طرف کسی که با انگشت خطابم قرار داده بود برگشتم. با دیدن چهره آشنای شخصی چند لحظه به فکر فرو رفتم تا هویتش رو کشف کنم، اما اون بی توجه به درگیری من قفل زبونش رو گشود.

"س-سلام، پارک جیمین. آممم... میخواستم ازت یه چیزی بپرسم."

با استرس بهم نگاه کرد و من بخاطر درگیری بیش از حد برای تشخیصش نتونستم جوابی بدم، چون بجز باز و بسته شدن دهانش چیز دیگه ای نفهمیده بودم!

اما بهرحال سرمو تکون دادم و اون با چهره ای بشاش شده ادامه داد: "میشه توی پروژه درس فیزیک همراهم بشی؟"

تصمیم گرفته بودم از اولین روز ورودم به مدرسه تمام همکلاسی هایی که داشتم رو مرور کنم و از اونجایی که توی شیش سال گذشته هیچ شخص خر خونی توی کلاسام نبودن، موفق شدم خیلی سریع به امسال برسم ولی خب قبل از رسیدن به نتیجه دلخواه، با شنیدن واژه "پروژه" تقریبا تمام محاسباتم به خاک نشستن.

لعنت بهت غریبه ی آشنا!

"پروژه؟"

پرسیدم و اون سرشو تکون داد. سکوت بعدش بهم این رو فهموند که باید برای سوالی که هیچی ازش نفهمیده بودم جوابی ارائه بدم. صدامو صاف کردم و مردد از ترفند همیشگیم پیروی کردم.

"آ-آره، البته. باهات موافقم!"

به سرعت برگشتم و سعی کردم امیدوار باشم که با نقشه قتل کسی موافقت نکرده باشم، چون اونوقت این پسر عینکی مظلوم که مطمئنا اصلا معصومیتی نداشت، بخاطر دونستن نقشه اش و با این حال همراهی نکردن در اش من رو نصیب قبرستون میکرد.

Just Another One || Yoonmin Where stories live. Discover now