Chapter 6

139 41 38
                                    

صدای مرگ برگ های زیر پاهام، تنها صدای شنیده شده توی کوچه نه چندان خلوت بود، البته فقط برای من. هدفونی که روی گوش هام رو میپوشوند تمام صداهای اطراف به غیر از نجوای پیانو نواختن یان تیرسن رو محو میکرد. حالا من وقتی به پاهام خیره میشدم، خش خش برگ هارو حس میکردم. حتی اگه نمیشنویدمشون، اما انگار میشنیدم... حرفم رو میفهمید نه؟

نِیول، قطعه ای بود که انگشت های جادویی اون مرد توی گوش هام مینواختن. افکارم دور کتاب های توی محل کار جدید یا بهتره بگم اولم، میچرخیدن. اون شخص مغازه دار قبول نکرد که همکارش بشم، چون مشتری های زیادی نداشت و نمیتونست دغدغه ی حقوق یک شخص دیگه رو هم داشته باشه. درکش میکردم. پس بهش وعده های مختلف دادم برای تبلیغ مغازه اش توی مدرسه ام... کاری که ممکن نبود انجامش بدم. اما خب اون قبولش کرد و گفت تا وقتی به قولم عمل نکنم بهم حقوق نمیده.

برام مهم نبود، من فقط بودن کنار اون قفسه های کتاب رو دوست داشتم.

با قدم گذاشتن داخل مدرسه و برگشتن تعدادی نگاه به طرفم، اوضاع زندگی مدرسه ایم رو بخاطر اوردم. کلاه سوییتشرت ام رو تا جای ممکن جلو کشیدم و لبی که همچنان زخم روش میدرخشید، گزیدم. سوخت.

تابستان 78، آهنگ بعدی بود. من از میون اون آدم هایی که با هر قدمم به طرفم برمیگشتن و نگاه های ناخوانا نثارم میکردن، میگذشتم. مثل قاتلی که با دست های بسته از میون مردم میگذره تا به چوب دار برسه. اما حس خاصی بهم نمیداد. مثل همیشه خیلی ساده، برام مهم نبود. من بدتر از این هارو توی کارنامم داشتم.

زمانی من هم خیلی به نگاه توی چشم های اون آدم ها اهمیت میدادم. اما اهمیتم به قدری زیاد شد، که حالا چیزی برای خرج کردن برای این افراد ندارم.

امیدوارم موبایلم دست هیچکدومشون نیفتاده باشه، چون در این صورت فقط ترجیح میدم تا تولد سال بعدم بدون حضورش سر کنم. بهرحال اینطوریم نیست که خاصیتی برام داشته باشه. اون فقط مملوء از پیام های "متاسفم" و "جیمین، امروز نمیتونم بیام، باشه یه روز دیگه پسر خب؟" از تهیونگ و "جیمین-آه، امشب منتظرم نمون." یا "فکر نکنم امشب هم خودم رو بتونم به شام برسونم" از مادرم بود.

حوصله ی دراوردن کاغذ نداشتم، پس فقط توی ذهنم برای لیستی که مامانم میخواست براش بنویسم، ترکیب ساده ی «شام دو نفره» رو اضافه کردم.

جلوی درب کمدم ایستادم و کمی وارسیش کردم. خب هنوز به اون درجه قلدری نرسیده بودن که به کمدم حمله کنن. خوبه، مایه ی آرامشه. اینطوری خودشون کمتر کتک میخورن... البته خب اگه تهیونگ بینشون نباشه.

با فکر بهش از ته قلب آرزو کردم امروز ازم چیزی نخواد، چون قانع کردن مامانم برای زخم های روی صورتم اصلا کار راحتی نبود. اون همینطوریش هم الان فکر میکرد من به دختری علاقه دارم و بخاطرش با کسی وارد زد و خوردی جانانه شدم!

Just Another One || Yoonmin حيث تعيش القصص. اكتشف الآن