گاهی اوقات از خودم میپرسم، چرا این کارهارو میکنم؟ چرا میدوام، ریسک میکنم، برای دیدن یک چهره هزاران مشت میخورم و برای رسیدن به درب فلزی سبز رنگ، از جلوی سه ماشین شیرجه میزنم. چه چیزی هیچوقت تونسته بود اینطور من رو به وجد بیاره که این سازمان یا بهتر بگم، یونگی، میآورد. من باور کرده بودم که ذاتا نسبت به هرچیزی بجز رقص، بستنی های اسکوپی دم خونه مادربزرگ، تهیونگ و مادرم بی حس هستم اما حالا یک پیام چند کلمهای از یک فرد با زندگی بی سر و ته و هویتی که انگار هیچوقت قابل درک نیست، من رو به این سوی شهر پرتاب کرده بود تا بار دیگه بهم ثابت بشه من اون چیزی نیستم که خودم در ذهنم از خودم ساختم.
یونگی داشت باعث میشد که چیزهایی از خودم رو پیدا کنم، که هیچوقت نمیدونستم وجود دارن. اون چه جادویی داشت؟ یا شاید هم اون عادی بود و من طبق عادت، به یک تصویر خودساخته از اون دلبسته بودم.
سری تکون دادم و بینیم رو بالا کشیدم. خوشحال بودم که امشب هم بدون بهانه تراشی های بی وقفه برای نپیوستن به قرار شام با تنهایی خونه، سرنوشت به صورت خودجوش دلیل مناسب برای اینکار رو بهم داده بود. حالا که مدت زیادی تا کریسمس نداشتیم، مبارزه با این احساس تنهایی حاکم چندان هم کار آسونی بنظر نمیرسید. وقتی به تمام سال های گذشتهام نگاه میکنم، یک تعجب عجیبی توی دلم میشینه، انگا نمیتونم باور کنم که تنهایی قبلا هیچوقت اینطوری بهم آسیب نرسونده اما حالا... زندگی دو مهره کلیدی رو ازم گرفته بود و من رو پیش از وصال چهار صفر ساعت، به دیدار شخصی فرامیخوند که بجز آرامش داخل چشم هاش چیز دیگهای ازش نمیدونستم.
مرد درشت هیکل بعد از اینکه پیامم مبنی بر رسیدنم به مقصد رو دید، به انتظارم برای گشایش درب پایان داد و با چهرهای جدی، زیر کورسوی نور خیابون و پشت درب ظاهر شد.
"بیا تو."
زمزمهوار گفت و من هم بی معطلی وارد شدم چون عمیقا نمیخواستم تا دوباره از کلاه سوییتشرت به انگشت های کلفتش آویزون بشم!
"رئیس و بچه ها توی سالن منتظرن. دیر کردی پارک!"
با لحنی نه چندان خشمگین گفت و وقتی ترس اندک داخل چشم هام رو دید، لبخند دندون نمایی زد.
"تو نمیای؟"
بی اختیار پرسیدم چون تصور قدم گذاشتن تنهایی به داخل اون دالان تاریک و سرد، حس جالبی رو برام تداعی گر نمیشد.
"باید نگهبانی بدم. نگران نباش، سالن یه طبقه بالاتر از زیرزمینه."
درحالی که لب هام رو میگزیدم سر تکون دادم و سر به سمت درب های آسانسور کج کردم. راهرویی که در مسیرم قرار داشت حس عجیبی در دلم ایجاد میکرد. من آدم دردسر سازی نبودم، همیشه بزرگترین انگیزهام در زندگی حفظ آرامشی بود که نمیتونست وجود داشته باشه اما بعدا وقتی برای رقص رو صحنه ایستادم، اون میل به داشتن آرامش مثل یک رویای قدیمیای مینمود که انگار هیچوقت چیزی جز یک خواب نبوده. من هیچگاه نفهمیدم که زندگی من رو تغییر داد یا صرفا نقاب از چهرهام برداشت، اما وقتی داخل این آسانسور به سمت طبقهای میرفتم که در اون یک جمعیت از افرادی با انگیزه های مشخص قرار داشت که به نشانه اعتراض به زندگی هاشون، خشمی که داخل شریان ها بجای خون جریان میافت رو در پوست ظاهریشون انعکاس میدادند، نمیتونستم جلوی بروز احساس ترس خفیفم رو بگیرم.
YOU ARE READING
Just Another One || Yoonmin
Fanfiction«امروز از اون دسته روز هاست که خورشید فقط طلوع میکنه تا با تمام وجودش بهت بخنده.» - Fight Club ژانر: زندگی روزمره - انگست - دراما - روانشناسی By: Vida