زنگوله های کریسمسی پاگ، سگ دختر همسایه، از پشت پنجره صدای خودشون رو به گوشمون میرسوندن. برف میومد ولی من بیاد نمیاوردم که اولین برف زمستونه یا نه با اینحال اما در نظرم شاعرانه بود. پرده رو کشیدم و اجازه دادم نور منعکس شده از برف ها به خونه پا بذاره. کنسینگتون به خواست مامان، موسیقی های آروم قدیمی پخش میکرد و حس خوب شنیدن صدای اون افراد، دژاووی بی نظیری داشت. لبخندی به منظره زدم و پیش بندم رو از دور کمرم گشودم. این پنجمین روزی بود که مامان دیگه در بیمارستان سپری نمیکرد و کنارم بود، و من خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم با انجام امور خونه وفق گرفته بودم اما خب این درحالیه که تمام گند کاری ها و داد های مادرم رو نادید بگیریم. هر روز برخی دوست های مامان به دیدنش میومدن و با هدایای کوچیک سالم موندنش رو تبریک میگفتن. من باوجود تمام اموری که روی دوشم میفتاد با خدمتکار خونه فرقی نداشتم اما اعتراضی هم نمیکردم. کل روز علاوه بر اون پیشبند سفید، یک لبخند تصنعی هم روی صورتم میکاشتم و به بهانه بردن آشغال ها خودم رو به سرمای خیابون میسپاردم و سیگاری آتش میزدم. اون کاغذهای لوله شده علاوه بر خفه کردن صدای مغزم، به قلبم هم کمک میکردن تا با یادآوری های کوچک از یونگی، خودش رو آروم کنه. آه که چقدر دلتنگش بودم. بودن کنار اون تاریک و شاید خطرناک بود، اما با این حال فقط چند روز دوری میتونست منو به پذیرش هر گونه ریسکی برای نزدیکی دوباره بهش وادار کنه. بخاطر وضعیت مامان فکر نمیکردم که بتونم به اون مسافرت جواب مثبتی بدم و این ناامیدی زیادی توی دلم ایجاد میکرد، اما من به امید تحققش مغزم رو وادار کرده بودم تا برنامه ریزی های لازم برای زمانی که اون سفر ممکن شد، رو انجام بده.
از اون لحظه تا الان، مغزم و مشاورش چند ساعتی رو در روز پای نقشهای که کشیده بودن مینشستن و مرورش میکردن. قلبم چشم هاش رو توی کاسه میچرخوند و معدم سراغ غذاهایی که ممکن بود ببریم رو میپرسید. پیکر افسردگی هم هر از گاهی میومد و اون نقشه هارو پاره میکرد و میرفت یه گوشه دیگه مینشست تا حال یکی دیگه از ارگان های بدنم رو بهم بزنه.
"جیمین؟"
با صدای مادرم به خودم اومدم و از پاگ که پای تمام درخت های باغچمون دستشویی میکرد، چشم گرفتم. دستام رو با حوله خشک کردم و به جمع تک نفرهاش توی پذیرایی پیوستم.
"بله؟"
"اینجا هم خوبه، نه؟ هم توی آزمون ورودی رتبه بالایی نمیخواد و هم نزدیکه."
ماهیچه های صورتم شل شدن و لبخندم از بین رفت. کنارش نشستم و مجلهی توی دستش رو نگاه کردم. حتی با اینکه درگیری های ذهنیم توی کلاس نمیذاشت تمرکز داشته باشم اما معمولا خیلی نمره هام رو خراب نمیکردم. بخاطر همین مامان حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که بعد از دیپلم، رشتهای بجز رشته های دانشگاهی رو بخوام در پیش بگیرم. من هم هیچوقت چیزی بجز این رو بهش نگفته بودم، چون خودم هم نمیدونستم باید چیکار کنم. تمام چیزی که میدونستم این بود که امسال قرار بود به همه چیز گند بزنم.
![](https://img.wattpad.com/cover/283774195-288-k99113.jpg)
YOU ARE READING
Just Another One || Yoonmin
Fanfiction«امروز از اون دسته روز هاست که خورشید فقط طلوع میکنه تا با تمام وجودش بهت بخنده.» - Fight Club ژانر: زندگی روزمره - انگست - دراما - روانشناسی By: Vida