این چیزی جز حقیقت نیست که انسان کرم ابریشمی درونی داره و روزگاری خواهد رسید که وادار به ریسیدن پیله خودش خواهد شد. من تصور واضحی از اون تغییر بزرگ ندارم اما با تشکر از باور های نصفه و نیمهام میدونم درد زیادی پشت هر نخ ابریشم که از میون دست های کرم بیرون میاد و به دورش میپیچه، نهفتهاس.
ما هیچوقت نمیفهمیم که طرح بالهامون چطوری خواهند بود، امکان داره حتی با تمام وجود از اون ها بیزار بشیم و این قطعا ماهیت ترسناک تغییره.
هیچ چیز تحت کنترل ما نیست و در عین حال همه چیز تحت کنترل ماست. نمیشه واقعا گفت کرم بودن غم انگیز تره یا پروانه بودن اما قاطعیتی عظیم در غم بی پایان انسان بودن پیش همه هست. من گاها به ترهمی که حتی بلز میتونه نسبت بهم داشته باشه هم فکر میکنم، شاید بخاطر همین هم هستش که بعضی وقتا فقط لبخند میزنم و در جواب سکوتش میگم: "من خوبم."
"جیمین؟"
صدایی خواب آلود از جایی عمیق بیرونم کشید و باعث شد پلک هام رو باز کنم. اگر اسمش رو خواب بذارم انتخاب هوشمندانهای نکردم از اونجایی که مدت هاست تجربهای حقیقی در رابطه باهاش نداشتم پس فقط اون رو «بستن چشم ها به مدت طولانی با همراهی نفس های منظم» معنی میکنم.
کش و قوسی به دست هام دادم و لبخندی به لب نشوندم: "صبح بخیر."
مادرم که از شب گذشته میهمان تخت بیمارستان شده بود اخمی به پیشونی نشوند و سعی کرد در حالت نشسته قرار بگیره: "اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید مدرسه باشی؟"
این قشنگ میشد اگر فقط گاهی کوتاه میومد و میذاشت من از اون مراقبت کنم. آهی کشیدم و همونطور که از مغزم طلب بروز رسانی لیست نیازمندی هام با این مورد رو میکردم، به لبخندم اجازه محو شدن ندادم: "تعطیل بود."
چشم هاش رو ریز کرد: "اونوقت چرا؟"
شونه ای بالا انداختم: "چون با زمانی که باید برای تو میذاشتم مداخله داشت!"
اون از اینجور لاس زدن ها خوشش نمیومد چون منطق، همه چیز رو توی زندگیش مدیریت میکرد پس من برای انفجارش انتظار کشیدم و اون ناامیدم نکرد: "پارک جیمین مدرسه یه شوخی نیست!"
لب هام رو بهم فشردم و سرم رو پایین انداختم. استفاده از واژه شوخی برای توصیف مدرسه احتمالا مهربون ترین کاری بود که میشد انجام داد!
"متاسفم، دیگه تکرار نمیشه."
مطیع بودن حس خوبی نداره اما قطعا بهترین استراتژی بشریت برای بقا بوده. اون قانع شد و بیشتر از این با صرف عصبانیت سر من خودش رو عذاب نداد، حالا میتونستم از رنگ لبخندم بکاهم.
"توی خونه تنها نمون، به تهیونگ بگو بیاد."
بعد از دقایقی سکوت، گفت و من درحالی که تو فکر اون پسر فرو میرفتم، سرمو به دست مشت شدهام تکیه دادم: "میگم."
YOU ARE READING
Just Another One || Yoonmin
Fanfiction«امروز از اون دسته روز هاست که خورشید فقط طلوع میکنه تا با تمام وجودش بهت بخنده.» - Fight Club ژانر: زندگی روزمره - انگست - دراما - روانشناسی By: Vida