Chapter 5

137 45 21
                                    

قدم های نامتعادلم بر روی سرامیک های سرد برداشته میشدن و نور خورشید که از میون پرده ی کنار رفته به داخل چشم هام مشت میزد، باعث شد انگشت های شست و سبابه ام رو ابزار مالش پلک هام قرار بدم و برای جبران عدم اکسیژن دریافتیم، خمیازه ای بکشم. جای دومین هدیه ی بلز که دقیقا بالای خط شلوارم بود رو خاروندم و بعد از اینکه با برخورد پام به اون صندلی همیشگی متوجه شدم درون آشپزخونه ام، دست از مالش چشم هام کشیدم و به طرف یخچال رفتم.

با یک چشم نیمه باز شیر رو پیدا کردم و اون رو روی میز گذاشتم. حالا باید فقط دست به دعا میشدم که غلات صبحانه ام تموم نشده باشه، چون واقعا حس سر و کله زدن با تخم مرغ ها نبود. کابینت رو باز کردم و با دیدن بسته غلات، با خوشحالی غریبی دستمو بهش رسوندم اما فقط کافی بود برش دارم تا بفهمم سبکی بیش از حدش با هدف خالی کردن تمام ذوق بادکنکیم، اونجا قرار داشته.

آهی کشیدم و ناامید به سراغ تخم مرغ ها رفتم. من از تخم مرغ متنفر بودم!

با استرس دو عدد ازشون رو کنار ماهیتابه گذاشتم اما قبل از اینکه بخوام دست ببرم و با اقدام به شکستنشون فاجعه ی جدیدی ایجاد کنم، صدای قدم های شخصی از پشت سرم مغزم رو از هپروت بیرون کشید.

"زود پاشدی."

متعجب به طرف صدای زنانه برگشتم و با دیدنش که توی لباس کار همیشگیش قرار داشت و توی کابینت ها به دنبال چیزی میگشت ابرویی بالا انداختم: "هنوز نرفتی سرکار؟"

زن بسته قرصی رو از جعبه داروهایی که به سختی پیداش کرده بود، بیرون کشید و همونطور که به سرعت برای خودش لیوانی رو از آب پر میکرد گفت: "خواب موندم."

البته که مونده بود. چشم های سرخ، قرصی که احتمالا برای کاهش سردرد بود، لباس های شلخته و موهای کم و بیش بهم ریخته... اون مشخصا شب گذشته رو با مستی عمیقی پشت سر گذاشته بوده!

به طرفش رفتم و تار موی بیرون افتاده از کش پشت سرش رو به داخل کش برگردوندم. میخواستم ازش برای تخم مرغ ها کمک بخوام، اما نمیدونم چرا فقط سکوت کردم.

"دیشب چطور بود؟ متاسفم که نتونستم برای تولدت باشم، البته یجورایی هم از قصد بود چون میدونی که با خودم فکر کردم شاید-"

"دیشب عالی بود! و آره گذروندن تولد هجده سالگیم با بهترین دوستم بهترین انتخاب بود... بهرحال این کاریه که همه میکنن."

خنده ای مصنوعی به دنباله ی جمله ی به شدت طولانیم چسبوندم و زن لبخند خسته ای زد: "زمان مثل باد میگذره."

قبل از اینکه بتونه دستشو روی صورتم بذاره ناگهان شوکه عقب گرد کرد و به ساعت خیره شد: "اوه خیلی دیر شده. خب من دیگه میرم چیم، هرچی نیاز داشتی فقط بهم پیام بده."

و من خوب میدونستم که هیچوقت اون پیام هارو بهش نمیفرستادم. شاید چون به طرز خیلی ساده ای اونقدر به چیزهای مسخره نیاز داشتم، که خرید نون و غلات صبحانه و هزاران چیز دیگه درون خونه و مدرسه ام، در عین پر اهمیت بودنشون اما به چشم نمیومدن.

Just Another One || Yoonmin Where stories live. Discover now