Chapter 4

137 51 26
                                    

"هیچکس نمیدونه باید دقیقا چی بگه
انگار توی یک قلمروی ناشناخته گیر افتادیم
هیچکس یک راه درست نمیشناسه
بنظر میاد زمین زیر پاهام فرو ریخته باشه
تمام حرف های معقول و قلب های عاقل
اونا به کجا میرن؟ چرا دارن الان مارو ترک میکنن؟
اگر میتونستم برگردم، برمیگشتم"

صدای خشدار مرد خواننده از درون عضو جدید خانواده کوچک اتاقم بیرون میومد. این هدیه ای بود که مثل همیشه هر سال از اون شخص ناشناس دریافت میکردم. به طرز عجیبی هم هیچوقت دیر نمیکرد! همیشه سیزدهم اکتبر، یک هدیه جلوی درب ورودی خونه انتظارمو میکشید، با یک کارت تبریک کوچولو که روش جمله "تولدت مبارک" تایپ شده بود. وقتی بچه بودم فکر میکردم کار بابانوئله، اما بعدش فهمیدم اونقدرام آدم خاصی نیستم که اون پیرمرد خیکی بخواد برام کادو نگهداره و خب... این قلبمو شکوند. اما خداروشکر بعدش فهمیدم کلا وجود خارجی نداره و خیالم راحت شد.

ولی این سوال همیشه برام باقی موند که کی از روز تولدم میتونه باخبر باشه. وقتی بزرگ تر شدم ذهنم به سمت پدرم نشونه گرفت و این تا مدتی متقاعدم کرد. تا اینکه فهمیدم مادرم همیشه زندگی شرافتمندانه ای نداشته و منم فقط یک تصادف بودم که نباید رخ میدادم اما بازم مادرم بجای ترک کردنم تصمیم گرفت بزرگم کنه و بهم عشق بورزه تا شاید جبرانی برای اشتباهات گذشتش باشه... البته از اون هدف والا همونطور که کنسینگتون داره از توی ضبط بهش اشاره میکنه، فقط یک قلمروی ناشناخته مونده...

همیشه دوست داشتم این مرد رو ببینم، تا فقط بهش بگم خیلی خوشبخته که چیزی توی گذشتش به جا گذاشته که بخواد بهش برگرده. من، خب من متاسفانه اونقدرام عاقل نبودم. یجورایی حتی همیشه آرزو میکنم که صبحی از راه برسه تا وقتی توش چشمامو باز میکنم، از دیدن سقف اتاقم بخاطر تازگیش تعجب کنم، نه اینکه دوباره حالم از تکراری بودنش بهم بخوره.

"تو چی بلز؟ دوست داشتی برگردی به گذشته ات؟"

سرمو برگردوندم و بهش که از دو ساعت پیش همچنان روی همون یک نقطه ثابت از دیوار نشسته بود، خیره شدم. احتمالا اون هم چیزی برای برگشتن داشت. نمیدونم، شاید خوردن دوباره خون طعمه های قدیمیش؟ چندش آوره ولی خب حداقل هست...؟

"شش هزار و دویست و پنج روز شد، و از تموم ثانیه های زندگیم توی این دنیا، من فقط فهمیدم که بستنی اسکوپی های دم خونه مامان بزرگم هیچوقت تکرار نمیشن. آه بلز، دوست داری که توام اونارو بچشی؟"

سکوت دوست کوچولوم تنها جوابم بود و راستش این اذیتم نمیکرد، چون اصلا بخاطر همین سکوتش باهاش حرف میزدم! بی اختیار جای کادوی غافلگیر کننده اش رو که شب گذشته وسط خواب تقدیمم کرده بود تا صبح روز تولدم رو با حس خارش شدیدش شروع کنم، خاروندم و به صفحه خاموش لپتاپ خیره شدم. قصد داشتم فیلم ببینم و از پاپ کورن هایی که با تعداد بسیارشون کابینت رو به مرحله ترکیدن رسونده بودن بخورم، اما بجاش تمام اون چهار ساعت رو نشستم جلوی این وسیله پر خاصیت و بدون خوردن دونه ای پاپ کورن، فقط انعکاس تیره خودم رو تماشا کردم. راستش از پاپ کورن متنفر بودم، و تنها علت وجود همیشگیش توی خونه امون علاقه شدید تهیونگ بهشون بود. مادرم تصور میکرد که اون امشب به اینجا میاد، منم همینطور، اما گویا اون فقط پاپ کورن هاش رو بجا گذاشته بود.

میتونستم لپتاپ رو روشن کنم و از اینترنت وارد اکانتم شم تا بتونم بهش پیام بدم اما اگه این براش دردسر درست میکرد؟ شیش تا مشت نخورده بودم و خودمو لباسامو روی زمین به خاک نکشیده بودم تا آخر سر با یه پیام مسخره همه چیز رو خراب کنم. اشکال نداشت اگه اون برای رسیدن به هدفش هرازگاهی منو ترک بکنه. وقتی تمام این ها تموم میشد و اون به چیزی که میخواست میرسید، میتونستیم دوباره برگردیم روی این تخت و درحالی که کال آف دیوتی بازی میکردیم، من از مارشملو های اون بخورم و اونم از پاپ کورن های من.

آهی کشیدم و لپتاپ رو بستم. ساعت یک رو نشون میداد و فردا تعطیل بود. اما میدونستم که من بهرحال ساعت 05:55، درست پنج دقیقه قبل از زنگ خوردن ساعت همیشگیم که حوصله کنسل کردنش رو نداشتم، بیدار میشدم. به گوشیم فکر کردم. یعنی الان حالش خوب بود؟ وقتی دوشنبه از راه میرسید، باید توی کدوم جیب، کمد یا سبد گمشده ها دنبالش میگشتم؟ اصلا همچین سبدی هم وجود داشت؟ چون من شک داشتم که کسی برای چیزهای گمشده دیگری ارزشی قائل بشه.

لپتاپ و ظرف پاپ کورن ها رو روی میزم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. عضو جدید اتاقم، ضبط، که احتمالا اسمشو میذاشتم کنسینگتون، حالا بجای گفتن حرف های امید بخش چرت برام نوای ویلن سوناتی در لاماژور ساخته سزار فرانک، پخش میکرد. چشم هام رو دوختم به قفسه کتاب های مربوط به آلبر کامو و نفس عمیقی کشیدم. روز تولدم خیلی وقت بود که تموم شده بود، حدود یک ساعت. مهتاب کم و بیش تاریکی رو کمتر میکرد و من هیچوقت به زبونش نیوردم، اما از این بابت ممنونش بودم.

گذشته من سه چیز رو برام به ارمغان گذاشته بود، ترس از تاریکی، نفرت از صدای بلند و فوبیای انسان ها.

بخاطر همین بود که شب های بارونی رو دوست نداشتم، چون ابرهای بارون زا تاریکی رو به اتاقم برمیگردوندن. اما روز های بارونی قشنگ بودن، مثل وقت هایی که توی کوچه های خلوت میرفتی و با فکر به نوای ویلن سزار فرانک، دور خودت میچرخیدی و روی نوک پاهات وایمیستادی. مثل وقت هایی که زیر بارون میخندیدی و کسی پیداش نمیشد تا با باز کردن دهنش، تمام حس خوبت رو مثل جاروبرقی به درون خودش بکشه...

چشمام رو روی هم گذاشتم و سعی کردم به نارگیل های اُوِن از جزیره آرزوها فکر کنم.

"شب بخیر بلز."

اون از روی دیوار پاشده بود و دور اتاق میچرخید. نمیدیدمش اما حسش میکردم.
اگه اُوِن همینطوری نارگیل میخورد، چندتا رو باید میکرد تو شکمش تا کاملا پر بشه؟ شروع کردم به شمردن و این همون بهونه شمارش رو برام جور کرد. افزایش تعداد نارگیل ها و نوای پیانوی مارش فیونرال از شوپن بالاخره سنگین شدن پلک هام رو نصیبم کردن و این بهترین هدیه ای بود که میتونستم توی تولدم دریافت کنم.

اگه خوابم میبرد نیاز نبود نگران آهنگ های ضبط باشم، چون بهرحال هیچ آهنگ شاد یا هیجانی ای توی فلشم وجود نداشت که بخواد بیدارم کنه. احتمالا هم بعد یکی دو ساعت شارژش تموم میشد و میگرفت میخوابید.

من فقط میتونستم بعدا وقتی بابا لنگ دراز زندگیمو دیدم، ازش بابت بی دقتیم در محافظت از هدیه اش معذرت بخوام.

~♡~


بعضی پارت ها هم فقط خیلی معصومانه کوتاهن :)


«Uncharted - Kensington»
«Violin Sonata in A (Allegretto ben moderato) - César Franck»
«Funeral March - Chopin»

Just Another One || Yoonmin Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang