Chapter 14

134 40 50
                                    

سوال خوبی کرد اونی که پرسید: "وقتی میگی توی این دنیا هیچ چیزی تصادفی نیست، پس چطور همه چیز اتفاقی رخ میدن؟"

منظورم اینه که، آیا این اصل "تصادفی نبودن هیچ چیز" تنها وقتی حقیقت داره که به یک موضوع مثبت وصل شده باشه؟ پس یعنی تمام اتفاقات این دنیای فانی به سمت یک نتیجه‌‌ خوب قدم برمی‌دارن؟ وقتی به پایان دنیا فکر می‌کنم، نمی‌تونم چیز زیبایی توی یک کره ی نابود شده توسط خورشید، شهاب سنگ یا هر چیز دیگه، پیدا کنم.

به راستی پایان برای این آدم ها چه ماهیتی داره؟ پایان یک روز؟ یک نتیجه خوب؟ یک ساعت خاص؟

چون اگر نظر من برای احدی مهم باشه، من بهش میگم که این واژه با نابودی گره خورده و هیچ چیز زیبایی در رابطه باهاش وجود نداره. مثل پیکر کبود و دست و پاهای شکسته ی زنی که روی تخت بیمارستان به خواب رفته بود و بخار نفس های آرومش رو نثار ماسک اکسیژن می‌کرد.

نمی‌دونم مشکل از لباسم بود یا ضعف اما همونجا پشت شیشه ایستاده بودم و مثل برگ یک درخت درحال سقوط، می‌لرزیدم. اصلا آخرین باری که احساس گرما کردم کی بود؟

سلول های عصبی بدنم که داخل اون تالار مسخره درحال بازی با سه تا توپ شیطونک بودن، با مطرح شدن این سوال شونه ای بالا انداختن و یکی از توپ هارو به سمت معده ام پرتاب کردن تا بیشتر از قبل ناله سر بده.

اعصابم خورد شده بود. چرا چشم هاش رو باز نمی‌کرد؟ دکتر گفته بود بعد از یکی دو هفته استراحت توی بیمارستان می‌تونه به خونه برگرده چون آسیب جدی ای به اعضای درونی بدنش وارد نشده اما چیزی راجع به این نگفت که انتظار برای باز شدن چشم هاش چند بار دوره کردن افکار مریض توی سرم رو می‌طلبید!

شاید باید از مغزم می‌خواستم برام قصه بگه؟ آه نه، حوصله ی تحلیل منفی اش از تمام کار های کرده و ناکرده ام رو نداشتم. از نظر اون موجود لعنتی، هر آنچه که من بودم یک اشتباه بود و اینکه من نمی‌تونستم حتی تکذیبش کنم، حس جالبی نداشت.

شاید باید فقط به قلبم رجوع می‌کردم هرچند که یادم نمیومد کلید سلولش رو کجا گذاشتم. احتمالش زیاد بود که از دستم افتاده باشه، به هر حال راه زیادی رو دویده بودم...اونقدر که می‌دونستم میزان کبودی های ناشی از زمین خوردن های پی در پی ای که روی بدنم نشسته بودن، با مال پیکر مادرم برابری می‌کرد.

فینی کردم و تکیه پیشونیم رو از سرمای شیشه برداشتم. کاش حداقل کارت اشتباهی رو نیاورده بودم و با پرداخت پول بیمارستان، می‌تونستم کمی از بار روی شونه های اون زن خسته کم کنم، شاید که اینطوری از بار احساسات منفی خودمم کم می‌شد...

اما خب، من من بودم و همه چیز راجع بهم اشتباه بود.

"آقای پارک؟"

Just Another One || Yoonmin Where stories live. Discover now