از پشت شیشه بخار گرفته به تصویر نامفهومم چشم دوختم. گاهی فکر میکنم واقعا میزان آشناییتی که نسبت به خودم دارم همینقدر ناواضحه و گاهی حتی از این بابت خوشحالم میشم.
شکست زمین زننده ایه، وقتی میفهمی اون تصویری که توی ذهنت از خودت ساختی هیچ شباهتی به خود واقعیت نداره.
سوزی که از درز پایین درب، لجوجانه خودش رو به روی تنم پهن میکرد باعث شد سرعت بیشتری در آماده شدن به کار ببرم. پس دستم رو روی شیشه کشیدم و اجازه دادم چشم های گود افتاده ام خستگی درونی ام رو به روی آینه هم انعکاس بدن تا مبادا این حقیقت از یادم بره.
حقیقتا آخرین باری که خسته نبودم رو به خاطر ندارم.
قیچی ای رو که در نظرم از جذاب ترین شیء هایی بود که توی این خونه وجود داشت، برداشتم و دسته ی جلوی موهام رو میون دو انگشت قرار دادم. هنوزم بعد از چندین سال کوتاه کردن جلوی موهام به تنهایی، بازم توی این کار افتضاح بودم!
مغزم رو که ناامیدانه سر تکون میداد و مقاله جدیدش راجع به تمام عواقبی که این کارم به همراه داشت رو میخوند، نادیده گرفتم و در حالی که جملاتش رو همگام با خودش تکرار میکردم، قیچی رو به نوک موها رسوندم:
"امکان نداره صاف در بیاد."
"بازم مجبور میشی کلاه سرت کنی."
"تو از کلاه متنفری جیمین!"
"مامانت دوست داره موهات بلند باشه پارک!"
"موهای بلند بیشتر بهت میاد. اگه صاف در نیاد چی؟"
"میدونی که بالاخره یه روز مجبور میشی برای جبرانشون بری آرایشگاه نه؟!"
این جملهاش که به طرز غیر قابل پیشبینی ای بهم یادآور شد، وادارم کرد لحظه ای دست بکشم و با چشم های گشاد شده به چهره ی پنهان شده زیر چتری های نامرتبم چشم بدوزم.
من از آرایشگاه متنفر بودم.
لب هام رو با حرص بهم فشردم و دسته بیشتری رو میون انگشتام گرفتم. کوتاه کردن این بخش از موهام مصادف بود با خداحافظی با خاطرات زیادی...
چندین سال میگذشت از زمانی که توی همین حمام و جلوی همین آینه، به همین چشم های خسته نگاه کردم و موزر رو به درون جنگل موهام فرو بردم، اما بعد از اون دیگه هیچوقت نتونستم برای کوتاه کردن جدی اشون اقدام کنم تا اینکه امروز فرا رسید.
و امروز روز خاصی نبود. وقتی صبح بیدار میشدم هوا ابر داشت. همچنان از بیرون صدای بوق ماشین ها میومد و بلز روی دیوار نشسته بود. شاید همین یکنواختیاش باعث شده بود که بخوام دوباره بعد از یک حمام طولانی، اینجا بایستم و اینبار علاوه بر اون چتری های مسخره، پشت موهام رو هم کوتاه کنم.
YOU ARE READING
Just Another One || Yoonmin
Fanfiction«امروز از اون دسته روز هاست که خورشید فقط طلوع میکنه تا با تمام وجودش بهت بخنده.» - Fight Club ژانر: زندگی روزمره - انگست - دراما - روانشناسی By: Vida