part 1

4.7K 496 59
                                    

گلوش بدجور می‌سوخت و چشمای قرمزش و دندون های نیشش که بیرون زده بود کاملا اثبات این بود که بدنش به خون احتیاج داره

شاید دوست داشت تا ابد تو قصر خودش بمونه اما فعلا منبع خونش تموم شده بود و شدیداً احتیاج به یه خون تازه داشت

در بزرگ و چوبی قصر رو باز کرد اما هنوز قدمی برنداشته بود که صدای خنده یه بچه همه جا رو برداشت

با بهت به صحنه روبه روش نگاه کرد یه بچه توی سبد حصیری جلوی قلعه اش
بچه با خنده به خون آشام متعجب نگاه میکرد

تهیونگ روی زانو هاش نشست و بدون توجه به احساس نیاز شدیدش به خون به بچه ای خیره شد

بچه ای که با لپ های درشت و سفیدش به خاطر سردی هوا گل انداخته بود و چشماش که انگار کهکشان رو توی خودش جا داده بودن از اون مهم تر از بوی اون بچه مشخص بود که یه انسانه
اما اون از تهیونگ نترسید و فقط با خنده بهش نگاه کرد
دستاش ناخداگاه به طرف بچه رفت و اون رو در آغوش کشید بچه توی آغوشش مچاله شد و دستای کوچولوش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرده

تهیونگ حس کرد اون بچه یه مجزست...چون اون تونست بعد از ۱۰۰ سال لبخند رو به لب های تهیونگ بیاره

«چند ساعت بعد»
جلوی شومینه نشسته بود و به بچه غرق خواب که در آغوشش بود خیره شده بود خودش به گرما احتیاجی نداشت اما مطمئن اون بچه بهش نیاز داشت
تهیونگ بعد از اینکه خون گیر آورده بود رفته بود توی دهکده انسان ها تا شاید پدر مادر این بچه رو پیدا کنه
اما تنها چیزی که پیدا کرد یه دهکده بود که بوی گند جنازه ها همه جا رو برداشته بود و از خونه ها جز یه تپه خاکستر چیزی نمونده بود
و حالا اون توی قصر خودش  بود جلوی شومینه نش نشسته بود. و داشت فکر میکرد که با این بچه چیکار کنه
توی افکار خودش غرق شد و نفهمید که بچه بیدار شده و با اخم های کوچولوش به اون خیره شده

وقتی سرش رو پایین آورد دوباره بعد از ۱۰۰ سال حس کرد قلبش اکلیلی شده اون بچه آمده بود تا زندگی تهیونگ رو تغییر بده

تهیونگ- بزرگت میکنم کوچولو!! فکر نمیکنم بزرگ کردن یه بچه زیاد سخت باشه

تهیونگ اینو با یه لبخند گنده گفت و بچه رو توی سبد حصیری و کمی دورتر از شومینه گذاشت و خودش رفته تا برای بچه کمی شیر گرم کنه

شاید تعجب که کنید که تو خونه یه خون آشام شیر چیکار می‌کنه ولی کی می‌تونه از خوردن شیر و کیک توی یه زمستون سرد در حالی که داره باریدن برف رو نگاه می‌کنه بگزره!!
مطمئناً هیچکس هیچکس نمیتونست....

«چند روز بعد»
کلافه بچه رو تکون داد تا شاید بچه ساکت باشه اما گریه بچه شدید تر شد

تهیونگ: هیس هیس آخه چته؟! بهم بگو بچه تا مشکلت رو حل کنم؟!

تهیونگ توی دلش فریاد زد بچه داری اصلا کار راحتی نیست چون اون بچه فقط گریه میکرد کاش حداقل میتونست حرف بزنه

یه لحظه با فکری که به ذهنش رسید با اخم ایستاد چرا تا حالا به فکرش نرسیده بود اون یه خون آشام بود میتونست ذهن بخونه

دستش رو روی سر بچه گریون گذاشت و سعی کرد ذهن بچه رو بخونه و تنها چیزی که تو ذهن سفید بچه بود کلمه درد بود

بچه رو سریع رو تخت خوابوند و پارچه دور اون رو باز کرد با باز شدن پارچه اسم گلدوزی شده بچه توی پارچه طراحی شده بود(جانگ کوک) لبخندی از سر عذاب وجدان زد و سعی کرد با قدرت هیلریش درد بچه رو خوب کنه

تهیونگ: ددی متأسف کوکی هیس هیس آروم باش

انرژی سبز تهیونگ توی بدن بچه رفت و کم کم درد بچه از بین رفت

بچه هم با ساکت شدن دردش دیگه گریه نکرد فقط با دماغی سرخ و چشمای نم دارش به تهیونگ خیره شد

تهیونگ دستش رو روی شکم لطیف و پنبه ای بچه کشید و همین طور که لذت میبرد با لبخند گفت
تهیونگ: متاسفم کوچولو ... قول میدم از این به بعد پدر خوبی برات باشم

«۴ماه بعد»

تهیونگ کتاب توی دستش رو روی میز گذاشت و بچه شیرینش خیره شد که اخیرا یاد گرفته بود چهار دست و پا بره و هر حرکتی باعث میشد تهیونگ‌ همچی رو ول کنه و تمام لحظاتش رو به نگاه کردن بچه بگزرونه

تو‌ این چند ماه کاملا متوجه شده بود که روال زندگیش خیلی خیلی تغییر کرده و تنها باعثش اون بچه کوچک تو دل برو بود

تهیونگ از جاش بلند شد و به طرف بچه رفت و اون رو تو آغوش کشید بچه هم طبق عادت همیشگیش دست های کوچکش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد
تهیونگ: عزیزم گشنت نیس؟!

تهیونگ رو به بچه گفت و بچه با اصوات نامعلومی به سوال تهیونگ جواب مثبت داد

💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜

🍷VampireNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ