part 3

2.5K 367 17
                                    


ارامشی که حالا داشت رو با هیچ چیز عوض نمیکرد ارامشی که سال ها بود دنبالش بود اما حالا فقط و فقط با ورود یه بچه به زندگیش اون رو به دست اورده بود

تهیونگ رو به پنجره بزرگ سالن اصلی قصر نشسته بود و توی خیالات شیرین خودش غرق شده اما زمان زیادی نگذشت که با جیغ جیهو از جا پرید و با بهت به صحنه روبه روش نگاه کرد

هیونگش داشت انواع و اقسام حرکات ترسناک رو روی کوک عزیزش امتحان میکرد و جیهو جیغ جیغ کنان سعی داشت جلوی یونگی رو بگیره همه این ها به کنار واکشن کوک به همه این اتفاقات فقط خنده بود اون اون اصلا نمیترسید

تهیونگ  با عجله به سمت اونا رفت و برای اینکه پسر عزیزش رو از دست هیونگش نجات بده اون رو تو اغوش کشید
- هیونگگگگگ داری چیکار میکنییییی؟!
یونگی شونش رو بالا انداخت و به عنکبوت قرمز رنگی نگاه کرد که داشت روی دستش راه میفرت

جیهو با حرص غریید
= هی دارم بهش میگم نکن نکن گوش نمیده که این بچه یچیزیش میشد چیکار میکردی خون اشام احمق
تهیونگ با فکر اینکه ممکن بود کوک اسیب ببینه اون رو بیشتر به اغوش فشورد
یونگی اخم کرد گفت
+شلوغش نکن روح غر غرو فعلا که سالمه
جیهو اهی از حرص کشید و به بچه  نگاه کرد که تو بغل تهیونگ خمیازه میکشه
=هی تهیونگ کو کو خوابش میاد

تهیونگ نگاهی به بچه ی خواب الود توی بغلش کرد و بعد با  به سمت اتقش رفت تا بچه رو اونجا بخوابونه

جیهو هم بعد از اینکه تهیونگ رفت از قصر خارج شد تا بعد از چند سال این اطراف رو دید بزنه

*----*----*---*---*----*---*---*---*---*
به لاله های قرمز نگاه کرد  و بینشون نشست و به آسمون صاف و افتابی خیره شد

با حس کرد حضور فرد دیگه کنارش به سمت راستش نگاه کرد و متوجه یونگی شد
= اینجا چیکار می‌کنی؟! فکر کردم رفتی پیش تهیونگ!!

+دیدم حیف تنهایی اینجا بشینی و از این فضای عالی استفاده کنی پس تصمیم گرفتم منم یکم از این فضای فوق العاده لذت ببرم

جیهو لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت
= دروغ گوی خوبی نیستی مین یونگی

یونگی اهی کشید  و سر تکون داد
+درسته من یه ادم رکم کم پیش میاد دروغ بگم
جیهو موهای مشکی رنگ بلندش رو  توی دستاش گرفت

= میخوای بدونی من کیم درسته؟! نگران برادرتی؟!
یونگی چیزی نگفت فقط یکی از گل های لاله رو نوازش کرد 
= قبل از اینکه روح بشم منم یه خون اشام قرمز بودم
یونگی با بهت به دختر نگاه کرد اصلا باورش نمیشد و اما از لحن دختر معلوم بود اصلا شوخی نمیکنه

=من و دوستم دوتا  خون آشام با دید متفاوت بودیم درست مثل تهیونگ...... ما شاد بودیم من و اون کنار هم با اینکه باید از دید انسان ها مخفی میشدیم اما هم من هم اون چندتایی دوست انسان داشتیم  با اینکه با نژاد های مختلف در جنگ بودیم اما ما بازم  برای نجنگیدن برای صلح کردن تلاش کردیم
اولین قطره اشک از چشمای دختر پایین ریخت و بعد از اون  اشک ها بودن که دونه دونه  میریختن درست مثل یه ابشار از چشم دختر سقوط میکردن و روی گونه های دختر میریختن

🍷VampireWhere stories live. Discover now