part 28

561 81 6
                                    


آنچه گذشت....
جیمین نیشخندی زد که البته برای زن معلوم نبود چون سرش هنوز پایین بود....اونقدرا عوضی نشده بود که مثل آدمای هیز به زن لخت رو به روش چشم بدوزه....
~ مطمئنی لیا شی؟!
لیا- از چی جیمین شی؟
~ از اینکه به یه هم خون خودت احتیاج نداری؟!
لیا برای اولین بار حس کرد خونش داره به جوش میاد چطور یادش رفته بود جیمین.. پسری که جلوش نشسته یه زمانی ولیعهد جادوگر ها بود چطور یادش رفته بود اونا دختر عمو پسر عمو بودن....

  چطور یادش رفت که با چه بدبختی هایی مادر جیهو رو کشت تا به این مکان کنار اون پیر خرفت بشینه و چطور یادش رفت که اون از تنفر زیادش نسبت به اون جادوگر ها مخ رئیس خون آشام ها رو شست و شو داد تا اون به فرمانده ارتشش دستور حمله به قلمرو جادوگر ها رو بده.....
جیمین که دید زن چیزی نمیگه بدون نگاه کردن بهش از جاش بلند شد....
~کاری داشتی منو صدا کن پارک لیا خوشحال میشم به هم خونم کمک کنم.... البته در صورتیکه که هم خون من هم بهم کمک کنه.....
-----------
چاقو از دستش افتاده و صداش مثل صدای انفجار همه جا رو در بر گرفت...

از عصبانیت ضربه ای به مغزش زد و نالیید= یه احمق بی عرضم بی عرضهههههبا اشک هایی که چشم هاش رو تار کرده بودن به سنگ قبر مزار مادرش نگاه کرد '' ای کاش اینجا بودی من نیازت دارم مامان''

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

از عصبانیت ضربه ای به مغزش زد و نالیید
= یه احمق بی عرضم بی عرضههههه
با اشک هایی که چشم هاش رو تار کرده بودن به سنگ قبر مزار مادرش نگاه کرد '' ای کاش اینجا بودی من نیازت دارم مامان''

با عصبانیت ضربه ای به چاقو زد و دوباره زد زیر گریه
فعلا گریه کردن تنها کاری بود که میتونست انجام بده
از طرفی مهمان ناخوانده ای مدتی بود که دختر رو نگاه میکرد....
شیطان از دور نشسته بود و بیچارگی دختر می‌خندید....
اما زیاد طول نکشید تا جلو بیاد و به دختر نزدیک بشه
اما دختر آنقدر عصبی و متشنج بود که متوجه امدن شخص دیگه ای نشد....
= نتونستم اون عوضیییی رو بکشمممم لعنت بهممم لعنتت
چشمی چرخوند و لگدی به چاقو جلوی پاش زد تا بلکه با صدا درست کردن دختر رو متوجه حضورش کنه

با بالا امدن سر دختر نیشخندی زد و براش دستی تکون داد
# سلام کوچولو
جیهو با صورت خیس و چشمانی مظلوم دقیقاً عین دختر بچه های شش ساله ای شده بود که با دیدن آدمی غربیه حصابی ترسیده و مامان باباشو میخواد.....
دختر سریع خودشو جم جور کرد با اینکه ترسیده عصبی و کلافه بود بینیش رو بالا کشید و عین دختر بچه های تخش غریید
= کی هستی و چی میخوای؟
با همون تکخند روی صورتش بدون برداشتن نگاهش از چشمای دختر با لحنی اروم گفت...
#میتونی منو همسر آیندت صدا بزنی البته دوستام بهم میگن یوکی
جیهو از شک حرفای دختر رو به روش چند باری پشت سر هم پلک زد تا بلکه این یه کابوس باشه و همین حالا ازش بیدار بشه .... خودش میدونست حماقت کرده از اون اولم فکر دیدن پدرش، پیدا کردن شمشیر و کشتن اون زن عفریته اشتباه بزرگی بود....

🍷VampireWhere stories live. Discover now