part 2

2.8K 414 66
                                    

هیچ وقت کسی رو از روی ظاهر قضاوت نکنید چون هر چقدرم فرشته  باشن باز هم یه شیطان توی باطنشون دارن شیطانی که گاهی اوقات خودش رو نشون میده

تهیونگ برای اولین بار توی این سن درازش میخواست گریه کنه چون محض رضای فاک اون فقط فقط برای پنج دقیقه رفته بود بیرون تا از دهکده خرید بکنه اما هنوز پاش رو از در نگذاشته بود بیرون که کوک زد گریه و تا الان هم ساکت نشده بود

تهیونگ همچی رو چک کرده بود بهش غذا داده بود پوشکش رو عوض کرد بود حتی ذهنش رو خونده بود تا بفهمه دردش چیه اما بچه ساکت نمیشد

نالیید و بچه رو تو آغوشش تکون داد
_ کوکو بیب آخه تو چت شده؟!

بچه با چشمای اشکیش دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و تو گردن اون هق هق هاش رو خفه کرد
تهیونگ کمر بچه رو نوازش کرد

_ هیس کوک ددی اینجاس هیس
تهیونگ حس کرد که بچه اشفتس پس  سعی کرد با پچ پچ کردن کلمه های آرام بخش رو در گوش اون زمزمه کن تا شاید آروم بشه

اما با صدایی که شنید خشک شد و آرزو کرد کاش  میشد محو  بشه
+تهیونگ

تهیونگ با بهت سمت هیونگش برگشت
-شوگا هیونگ اینجا چیکار میکنی؟

یونگی بی توجه به سوال  تهیونگ با تعجب به پچه بغل تهیونگ نگاه کرد
تهیونگ رد نگاه هیونگش رو گرفت و دید که داره به بچه نگاه می‌کنه بچه رو به خودش چسبوند و چند قدمی عقب رفت

یونگی که دید تهیونگ فکر می‌کنه اون میخواد بچه رو ازش بگیره آهی کشید گفت
+از کجا پیداش کردی؟؟

تهیونگ نگاهی به بچه کرد که دیگه گریه نمیکنه و فقط با چشمای درشتش به یه گوشه خیره شده
-خب اون رو در خونم پیدا کردم
+انسانه؟
تهیونگ با دهنش رو قورت داد و سرش رو آروم تکون داد یونگی آهی کشید و دستاش رو توی جیب شلوارش کرد

+درباره نگه داشتنش مطمئنی؟!
تهیونگ لبخند ملیحی زد  با لحن مطمئنی گفت

_کاملا مطمئنم!! چند ماهی هست که مطمئنم
شوکا با بهت گفت
+چند ماه؟!
_ اره چهار ماهی میشه

تهیونگ اینو گفت و بوسه ای روی گردن کوک گذاشت
یونگی جلو آمد و نگاهی به بچه کرد کوک هم توی بغل تهیونگ چرخید و چشم های تیله ایش رو به یونگی داد

تهیونگ دستش رو جلو برد و بچه هم  که منظور پدرش رو فهمیده باشه دستاش رو باز کرد  تا  عموی جدیدش اونو بغل کنه

یونگی نامطمئن دستاش رو جلو اورد و بچه رو گرفت و کوک هم طبق عادت همیشگیش دستاش رو دور گردن یونگی حلقه کرد  و سرش رو تو گردن یونگی برد

تهیونگ به حالت بهت زده هیونگش خندید  و
یونگی سعی کرد بچه رو با دستاش از خودش جدا کنه اما بچه یهو زد زیر گریه تهیونگ با نگرانی سمت هیونگش رفت و خواست کوک رو بگیره اما بچه از بغل هیونگش  بیرون نمی‌آمد

🍷VampireWhere stories live. Discover now