part 31

483 71 5
                                    

آنچه گذشت.....
چشماش قفل تاریکی دره مرگ بود ، قلبش همراه پسر توی تاریکی دره میتپید، مغزش مدام در حال تحلیل کردن هر اتفاقی که میوفته بود
نفس عمیقی کشید و این پا اون پا کرد تا از استرسش کم بشه
- امیدوارم موفق بشی عزیزم
خوب میدونست روی خط شروع ایستادن و به عمق دره مرگ خیره شدن فایده ای نداره...سعی داشت خودش رو مجاب کنه بره و توی جایگاه ها بشینه

----------

فلش بک
غریید و باز لیوان خون رو به لب پسر نزدیک کرد

- باید یکم خون بخوری کوکی من لطفاًکوک سرش رو چرخوند نمیتونست خون بخوره نه تا وقتی که بوی خون باعث دلپیچش میشد اون لعنتی حالا تبیدل شده به ''خون آشام '' یه هیولای خون خوار البته خوشحال بود که حالا میدونست چند رگس و میدونست لازم نیست حتما به ساید خو...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


- باید یکم خون بخوری کوکی من لطفاً
کوک سرش رو چرخوند نمیتونست خون بخوره نه تا وقتی که بوی خون باعث دلپیچش میشد اون لعنتی حالا تبیدل شده به ''خون آشام '' یه هیولای خون خوار البته خوشحال بود که حالا میدونست چند رگس و میدونست لازم نیست حتما به ساید خون اشامیش برای زنده موندن تکیه کنه

تهیونگ اهی کشید و لیوان خون رو، روی میز گذاشت باید با کوک حرف میزد باید میگفت چرا تبدیلش کرده باید میگفت که مجبور شده....‌
- از خونه رفته بودی؟
کوک سرش رو به طرف تهیونگ چرخوند و لبخند غمگینی زد و با صدای خش دارش گفت
÷اره رفتم چون تو اینجور خوشبخت تر بودی بدون یه بچه راحت تر میتونستی ازدواج کنی

تهیونگ اشکای روی گونش رو پاک کرد و با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد گفت
- من به خاطر تو ازدواج کردم
کوک که حالا شنواییش به خاطر تبدیل شدن فرا زمینی شده بود با شنیدن صدای تهیونگ لبخند حرصی زد و گفت
÷ من فکر میکردم با رفتارام بهت نشون دادم که دوست ندارم ازدواج کنی، البته که اگه با دختر عموی عزیزت ازدواج میکردی خوشبخت می‌شدی پس من رفتم تا راحت تر خوشبخت بشی

تهیونگ از جاش بلند شد و جام خون رو ، روی میز تحریر گذاشت و بی صدا اتاق رو ترک کرد هم کوک هم خودش نیاز به زمان داشتن حالا که دیگه نمی‌خواست ازدواج کنه و پسرش هم قرار بود سال ها عمر بکنه و قرار نبود با یه مریضی از پا در بیاد و بمیره.......

فعلا همین کافی بود فعلا اینکه جانگ کوک رو سالم و سلامت کنار خودش داره کافیه
تهیونگ حال پدرش رو درک میکرد اینکه پسرت ترکت کنه و تو بی خبر ازش باشی، اینکه پسرت رو مجبور به کاری کنی که دوست نداره
در اتاق رو بست و اروم اروم از پله ها پایین رفت بی صدا از هال رد شد و مستقیم به آشپزخونه رفت تا غذای مورد علاقه پسر رو آماده کنه

🍷VampireWhere stories live. Discover now