part 24

755 100 55
                                    

*متن چک نشده
آنچه گذشت......
با قدمای محکمش به سمت دختر روی مبل قدم برداشت
∆ اوه بلاخره اومدی داشتم نگران میشدم
نفس عمیقی کشید و سعی کرد چیزی که توی ذهنشه قطلع بشه
روی صندلی رو به روی دختر نشست
✓ برای امدن به اتاقم هیچ وقت اجازه نمیخواستی....
دختر لبخند شیطنت‌ آمیزی زد گفت
∆ ققط خواستم با ادب باشم ددی
یورونگ دندون قروچه ای کرد و غریید
✓ تو هیچ وقت بهم نمی‌گفتی  ددی کارلوس...
دختر رو به روش نیشخند پلیدی زد و با عشوه گفت
∆ اوه خیلی زیبا شدم... دخترت خیلی زیباست یورونگ شی
✓ باهاش چیکار کردی
∆ اوه اوه عصبی نباش..... الان کنار خواهرشه جاش امنه
✓ جیهو؟؟
∆ اوه اره الان کنار همن
یورونگ از جاش بلند شد قلبش روی هزار میزد همین الان باید میفرت پیش دخترا
∆ اروم باش یورونگ شی  همین الان میکا امد دنبالشون جاشون امن شد
نفس عمیقی کشید و دوباره سر جاش نشست......
✓ برا چی آمدی تهدید کردن من؟!
∆‌نچ نچ نچ تهدید دیگه چیه؟! من امدم بگم اتحادت رو با جئون بهم بزن!!!
✓ اگه نزنم چی میشه؟!
∆ اوه.... خب  دشمن میشیم!!
یورونگ نیشخند مرگ باری زد
✓ الان هستیم!!
∆ میخوای با کارلوس دشمن بشی ها.... مشکلی نیست یورونگ اما عواقبش رو بپذیر
وقتی دختر رو به روش محو شد سریع از جا پرید باید مطمئن میشد که حال بقیه خوبه....
---------------------------
روی زمین نشست و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد.....میدونست کاری که انجام داده به معنای واقعی کلمه حماقت بود اما چه میشد کرد به هر حال که خورشید تا ابد پشت ابر باقی نمیموند..........
میتونست صدای یورونگ رو از بیرون اتاق بشنوه.......
چشماشو بست و سرش رو به دیوار تکیه داد.......
باید به مغزش فرصت میداد
فرصت تحیلیل کردن....
انجام دادن یا ندادن....
یه شاهدخت از عرش به فرش رسیده توی اتاق لباس
خوابش برد
-----------------------------
-داری چیکار میکنی؟؟
کوک سرشو بالا اورد و به تهیونگ نگاه کرد
نفسش رو حبس کرد اون مرد همیشه از اون اول باعث میشد حس کنه داره اثر هنری ببینه
با سکوت طولانی کوک تهیونگ تکخندی کرد و دستش رو جلوی صورت کوک تکون داد تا کوک به خودش بیاد
÷ببخشید چی پرسیدی ددی؟!

تهیونگ لبخند مستطیلی معروفش رو زد جدیدا متوجه شده بود فقط یه کلمه هم میتونه باعث لبخند زدنش بشه....
- چند ساعته خودتو تو اتاق حبس کردی حتی یه چیکه خونم نخوردی...حواست به خودت هست؟؟؟
کوک لبخند کوچکی  زد با اینکه خسته بود اما اصلا تشنه نبود...خب چون چند رگه بود و سایت خون آشامش کم بود پس اونقدرام نیاز به خون نداشت....
÷ خوبم ممنونم که نگرانمی دَد

اهی کشید و چشماشو تو حدقه چرخوند و به کتاب روی میز خیره شد
چقدر اشنا به نظر میرسید....
با یکم فکر کردن متوجه شد اون  دفتر خاطرات کوک بود
با یادآوری گذشته لبخند غمگینی زد و ناخداگاه پرسید
_ چرا رفتی؟؟؟

🍷VampireWhere stories live. Discover now