part 15

1.6K 238 12
                                    


اروم اروم از پله ها پایین امد تا به در برسه
÷ای بابا امدمممم....
همینجور که از نبود جیهو و غیبت ناگهانی تهیونگ غر میزد درو باز کرد....

با باز شدن در متوجه هیونگای عزیزش شد
پس با خوشحالی به طرفشون رفت و به اونا رو به اغوش کشید
یونگی همینجور که تو اغوش کوک له میشد خندید گفت
+کی برگشتی خرگوش عظله ای....
کوک از یونگی فاصله گرفت و جیمین هم کوتاه بغل کرد

÷همین امروز صبح برگشتم.... بیاین تو بشنین من میرم یه چیزی برای پذیرایی بیارم...
دوان دوان به سمت آشپزخونه رفت و سریع به سمت کابینت خوراکی ها خیز برداشت...
÷بزار ببینم اینجا چی داریم...

همینطور که با علاقه خوراکیا رو نگاه میکرد و چند تاشون رو هم جدا کرد تا به هیونگاش بده صدای هوسوک اون از جا پروند
•کوک
با ترس به پشت چرخید
÷ترسوندیم جی هیونگ
جیهوپ که از این طور مخفف شدن اسمش متنفر بود حرصی لب زد...

•یادت باشه اون دو تا یچیزی میدونن که ما نمی دونیم...
÷خب من اصلا نمیفهمم چرا باید بفهمم بین اونا چی بوده...
•کوک بالا برات گفتم چرا... اما
انگار تو توی هپروت سیر میکنی مگه نه؟؟

کوک چشم چرخوند و خوراکی ها روی کابینت ریخت و دست به سینه رو به جیهوپ ایستاد
÷خب الان دوباره بگو؟
•نکنه یادت رفت چطور خون اشام شدی کوک؟؟ به یاد بیار که سوفیا چی میگفت!! نمیخوای درباره گذشته خودت بدونی.... نمیخوای بدونی چطور همه کسایی که عین تو بودن مردن... نمیخوای بفهمی چرا موجودات ماورایی اینقدر با هم دشمنند؟ کوک یه نخ پیدا کردن راز گذشته فهمیدن گذشته اون دوتاس...

همین که کوک دهان باز کرد تا چیزی بگه صدای جیمین رو شنید
با بهت برگشت و نگاهش کرد اما سریع خودش رو جمع کرد (•داری گند میزنی کوک خودت کم کن پسر)
جیمین به طرف کوک امد و دست رو شونش گذاشت..

~حالت خوبه؟؟ رنگت پریده!!
کوک لبخند فیکی زد و اروم عقب کشید( از جیمین فاصله گرفت)
÷خوبم هیونگ فقط قلبم تیر کشید
کوک اروم بهونه همیشگیش رو گفت و ذهنش باز به سمت حرفای جیهوپ کشیده شد
جیمین که دید کوک به نظر اشفته میاد گفت
~اشفته به نظر میای؟
اوم ارومی از بین لب های کوک در رفت اما وقتی که متوجه شد که خیلی دیر شده بود...

اون حالا روی مبل روبه روی دو تا از هیونگاش نشسته بود و داشت بازخواست میشد
+تو جنگل سیاه اتفاق خاصی افتاده کوک؟؟؟
÷هیونگا اشفتگی من هیچ ربطی به کاری که میکنم نداره... مخم رفت بابا اروم باشین

جیمین خندید
~متاسفم خودت میدونی که جنگل سیاه چقدر خطرناکه...
+کوک ما هیونگ تو هستیم خودت میدونی که چقدر نگرانتیم
کوک نگاهی به جیمین و یونگی انداخت... شاید باید بهشون میگفت!
اما نه... باید خودش به تنهایی گذشته رو میفهمید به نظر کوک گذشته خودش هیچ ارتباطی به جیمین و یونگی نداره... شاید هوسوک اینو داشت از روی تنفر میگفت.. تنفری که سوفیا تو دلش انداخته بود....

🍷VampireWhere stories live. Discover now