part 16

1.5K 223 14
                                    


وقتی مطمئن شد کوک ازشون دور شد با عصبانیت برگشت طرف پسر گربه ای که چشماش هنوز رو مسیر رفتن پسر برادرش قفل بود...

~هی تو حواست هس... میفهمی داری چی بلغور میکنی
یونگی چشم چرخوند. و اروم گفت
+مگه چی گفتم؟
~چی گفتی....ایندفیعه نیوبیت تهیونیگ نی
جیمین ادای یونگی دراورد و یونگی اه حرصی کشید
+امدم درستش کنم بدتر گند زدم....

جیمین عصبی خندید...
~باور اولت نیس که.... تو این کار ماهر شدی
جیمین واضحا داشت به گذشته اشاره میکرد... چرا هیچکس نمی‌فهمه یونگی توی حال زندگی میکنه و از اینکه گذشته مزخرفش رو یادش بیارن متنفره...
+تیکه انداختن به منو تموم کن و بگو چیکار کنیم؟؟!!!
~مگه تو گوش میدی اصلا... دفعه قبل بهت گفتم نزار اون بچه بره بیرون

یونگی که دیگه کم کم داشت عصبی میشد گفت
+خودت خوب میدونی من نمیتونستم اون بچه سرتق رو محدود کنم... همین که از دست تهیونگ عصبی بود دلیل خوبی شد برای بیرون رفتن از خونه و  فرارش به شهر آدما...
~من نگفتم اون بچه رو محدود کن من گفتم که با بقیه حرف بزن که مراقب باشن که بیرون نره یا با امنیت بیرون بره....

یونگی چشماشو بست و دستاش رو مشت کرد
+جیمین بحث الان ما اون نیست لطف کن اون اتفاق کوفتی رو یادآوری نکن...
جیمین که از این ریلکس بودن و بی خیال بودن یونگی به سطوح امده بود شروع  کرد به فریاد زدن... اما اون از دل یونگی خبر نداشت.. شاید یونگی حتی وقتی که نزدیک مرگه ریلکس باشه اما توی قلبش مطمئناً  آشوبی به پاست...

~چرا وسط نکشم هانننن چون تو همیشه گند می‌زنی... یا چون نمیخوای یاد بگیری همه ما مقصریم و باید اینو قبول کنیم و تو هیچ وقت نمیخوای اینو قبول کنی.... چون  تو‌ یه مغرور عوضی هستی...
جیمین با حرص همش رو سر یونگی فریاد  زد و اصلا متوجه نشد که یونگی خیلی قبل تر اصلا حواسش به اون نیست و توی افکار خودش غرق شده
....................
فلش بک به ۱۰ سال پیش
(۱۶ سالگی کوک)
وسایل خونه همجا پخش شده بودن و تکه های شیشه زیر نور ماه می‌درخشیدن... خونه اروم و ساکت کیم ها حالا جو متشنجی داشت

جین اروم روی زمین خم شد و تیکه های گلدون شکسته رو   توی سطل ریخت... تیکه ها اونقدر ریز بودن که نشون میداد شدت پرتاب زیاد بوده

اصلا مهم نبود که اون الان داره گلدون خانوادگیش رو از روی زمین به سطل اشغال می‌ریزه... الان تنها چیزی که  مهم بود و الویت داشت پسرش تهیونگ و نوه اش کوک بود...

اهی کشید و سعی کرد حواسش رو به تمیز کاریش بده تا هیچ کدوم از اون شیشه ها ریز روی زمین نمونه و دست و پای کسی رو زخمی نکنه که
نامجون به پسر اشفتش نگاه کرد که سرش رو روی میز گذاشته بود و شونه هاش میلرزیدن که نشون میداد داره اروم  بی صدا گریه میکنه

قلبش از دیدن پسرش تو این حالت اشفته و پرشیون میشد لبخند غمگینی زد و اروم دستش رو روی  شونه پسرش گذاشت و با همون لحن گرم و مهربونش دم گوشش پچ زد
(اروم باش عزیزم... جیهو و یونگی رفتن دنبالش پیداش میکنن)

🍷VampireWhere stories live. Discover now