part 19

1.4K 183 32
                                    

26❥︎ may❥︎۱۸۳۹
خیلی وقت بود فکر میکردم که قرار نیست وعضیت من مثل پدرم و پدربزرگم بشه.....
دیروز خیلی اتفاقی برای دیدن جیمین رفته بود.
دوست پسرش یونگی اونجا بود خواستم برگردم که صداشون رو شنیدم....
سر یه چیزی بحث میکردن؟ نزدیک تر که شدم متوجه شدم جنگ سر کتاب پدر منه!!!!!
لعنت بهش.....
اشکام نمیزارن خوب ببینم....
باید برم تا یه سفر محافظتی روی کوک بزارم...
شنیدی بابا؟؟
اسمشو عین بابا بزرگ گذاشتم!!!
گفتم که نمیخوام فراموش کنم چی هستم....
دفترچه رو میزارم کنارش.....
بابا مامان عاشقتن کوکی!!
بزرگ شو و انتقام همه ما رو بگیر......

کتاب رو با بهت بست و همین که خواست از جاش بلند بشه صدای بم و اشنای کسی رو شنید
÷سرک کشیدن و خوندن خاطرات بقیه عواقب خوبی نداره نونا.....

با شنیدن صدای کوک دفتر از دستش افتاد و خودش هم از صندلی سرنگون شد....
اخی از برخورد باسنش با کف چوب زمین کشید اما سریع خودش رو جمع کرد و روی پاهاش ایستاد دست های لرزونش رو رو پشت سرش برد و لبخند ضایعی به پسر شیک پوش اما عصبی زد

پسر که حاله ای از خشم به شدت دورش پیدا کرد بود چند قدمی جلو آمد و جیهو از ترسی که نمیدونست از کجا امد چند قدمی عقب رفت نیشخندی روی لب پسرک آمد

÷نترس نونا کاریت ندارم... البته اگه تنبیه بی اجازه امدن به خونم و صد البته بی اجازه دست زدن به دفتر خانوادگیم رو نادیده بگیریم

پسر بی توجه به دختری که توی گوشه ترین نقطه کلبه کز کرده بود خم شد ودفتر رو برداشت
دفتر سر جاش برگردوند و روی مبل نزدیک پنجره نشست و با لحن بی حوصله ای لب زد

÷خب نگفتی نونا اینجا چیکار میکنی؟؟
جیهو که توی ذهنش به خودش مهیب زده بود تا کمی خودش رو جم جور کنه و به پسر نشون نده چقدر احساس ناامنی میکنه پس با صدایی که ته

لرزش پر از ترس بود گفت
=باهات کار داشتم
کوک هومی گفت بلند شد کتش رو درآورد و دوباره روی مبل نشست
÷خب چیکار داشتی؟؟؟
= خب خب...
÷ خب چی نونا.... تو که میدونی چقدر متنفرم که یکی تو کارم بی اجازه سرک بکشه
=من من سرک نکشیدم
÷اوپس واقعاً؟؟ پس داشتی چیکار میکردی؟! فکر کردم الان باید کنار خانواده کیم توی جلسه خون آشام ها باشی..

دختر خواستی چیزی بگه که کوک اجازه نداد
÷اوه یادم رفت بود نونا..تو اصلا خون اشام نیستی
=چی؟؟؟ معلومه که من خون اشامم
÷ اوه آره ببخشید هی یادم میره که تو دختر رئیس خون آشام هایی

عرق سرد روی کمر دختر نشست اون حالا حس لیوانی رو داشت که تمام محتویات توش رو خالی کردن بزرگترین رازش!! کوک اون میدونه اما چطوری؟؟؟
= از این حرفا میخوای به چی برسی
دختر با لحن لرزون و کمی شوک زده لب زد مطمئن نبود با جملات بعدی پسر رو به روش بتونه روی پاهاش واسته

🍷VampireWhere stories live. Discover now