Part 3

1.7K 269 15
                                    

جونگکوک متفکر به آسمان نگاه کرد و آهنگی که سالها پیش با یونگی تمرینش میکرد در ذهنش نقش بست و گفت: کره ایه..‌.
جیمین پلک زد: بهتر، بخونش که خیلی مشتاقم.
جونگکوک لبخند کمرنگی به لب نشاند بعد از مکثی لب زد:
where i am who i am
من کجام، من کی ام

gamok gateun i sseusselham
من داخل این تلخی گیر افتادم

manheun saramdeuri jinagassjiman
افراد زیادی از کنار من رد شدن

modu nareul ginagagiman haessdeon i gos
اینجا جاییه که همه فقط از کنار من رد شدن

where iam
من کجام

who are you
تو کی هستی

gamchul su eopsneon gippeum
نمی تونم این خوشبختی رو پنهون کنم

michin deut sasangeul dwijibeo chjadeon
دنیا رو ورق زدم تا تو رو پیدا کنم

kkomeseojocha umkye om jiwigo issdeon geude
تو همونی که به رویاهای من اومدی

where are you?
کجایی؟
naega kkok chajanaelge
من تو رو پیدا میکنم

naega neol arabolge
من تو رو می شناسم

niga issneum got edideon
فرق نداره کجا باشی

moseubi eotteohdeon
فرق نداره چه شکلی باشی

kkok arabolge
من تو رو میشناسم

naega kkok gieokahlge
و به خاطرم میسپرم

naega neol darabolge
نگاهت می کنم

niga eopsneum goseseodo
حتی وقتی اینجا نیستی

sumanheun haedga jyeodo
حتی وقتی خورشیدهای زیادی غروب کنن

ijji anheulge
من تو رو فراموش نمیکنم

neoji maltu pyojeong hanakkaji
damagalge
و تموم حرفات برام عزیزن🎶

جیمین مسخ صدای زیبای جونگکوک شده بود و انگار تنها صوت کل جهان آن صدا، تنها ملودی و ترانه دنیا آنچه او میخواند باشد.
جونگکوک نگاه از آسمان گرفت و باقی ترانه اش را با چشمهای بسته خواند و جیمین نفهمید چرا نسبت به شعر آن احساس عجیبی در قلبش موج میزند.
(ترجمه متن آهنگ)
🎶آسمون غم انگیز، ابرهای خاموش
تعجب می کنم که چرا از همه چیز می ترسم
وقتی که با توام ترسام کم میشن
دستتو می گیرم تا از جدا شدنمون جلوگیری کنم
من برای زندگی التماس می کنم
من تو رو پیدا میکنم
من میشناسمت
هرجایی باشی
هر شکلی باشی
من تورو میشناسم
به خاطرم مسپرمت
نگاهت می کنم
حتی وقتی اینجا نیستی
حتی وقتی خورشیدای زیادی غروب کنن
من تو رو فراموش نمیکنم🎶
(آهنگ who are you_sam kim)

جونگکوک چشم باز کرد و نگاه پرتحسین جیمین را روی خودش دید. سر از پای او برداشت و کنارش نشست:خیلی وقته نخوندم.فکر کنم فالش شد...
_شوخی میکنی؟ عالی بودی، دلم میخواد تا ابد فقط به تو گوش کنم.
جونگکوک لبخند زد و با بالا کشیدن دماغش گفت:برگردیم هیونگ.سرما میخوری.
جیمین به او نزدیکتر شد و پتو را دور شانه هایشان سفت کرد:یکم دیگه بمونیم.
جونگکوک مخالفت نکرد و جیمین همینطور که صورتش کنار صورت او بود به آسمان خیره شد: ازین ببعد تو خواننده منی.باید بیشتر برام بخونی.
_انقدر خوشت اومده؟
جیمین لبخند زد و سر تکان داد: انقدر که دلم بخواد صداتو ببوسم.
سپس نگاهش ناخواه سمت لبهای او کشیده شد. جونگکوک هم سر چرخاند و جیمین با گرفتن نگاهش ابروهایش را بالا برد: چیه؟ درست اینجارو.
و انگشت روی سیبک گلوی جونگکوک گذاشت.
جونگکوک با تعجب خندید و آماده رفتن شد: بریم جیمین شی.
جیمین لبهایش را خیساند و دست سمت او دراز کرد:کمک کن بلند شم.
جونگکوک دست او را گرفت و راحت بلندش کرد و باهم برگشتند پایین.

ست گرمکنش را آماده روی کنسول گذاشته بود و زیر پتو بیدار بود تا جیمین صدایش بزنند. امروز که مجبور نبودند به شرکت بروند زمان بیشتری برای دویدن و نشستن روی چمنزار و گوش سپردن به موسیقی داشتند. وقت گذراندن با جیمین حس خوبی داشت. باعث میشد به او خوش بگذرد، اتفاقی که معمولا در روزمره هایش نمی افتاد. فکر میکرد این خیلی عالیست که دستیارش دوست خیلی خوبی هم هست.
وقتی متوجه گذر زمان از ساعت معمول شد پتو را کنار زد و کمی به در خیره شد. چرا جیمین نمی آمد؟
سمت اتاقش رفت اما برای در زدن مردد ماند.مگر آنها برنامه و تعهدی مبنی بر اینکه هر روز بدوند داشتند؟! شاید امروز جیمین میخواست فقط بخوابد و استراحت کند.
دستش را از در پس کشید که صدای سوکجین را شنید.
_جونگکوکا!
نگاهی سمت سوکجین که لباس اسپرت و کلاه تن داشت کرد:صبح بخیر هیونگ... اینجایی؟
_آره.دارم میرم بیرون.میخوای باهام بیای؟
_کجا؟
_میخواستم با هوسوک و تهیونگ بریم گردش خارج شهر، یسولم ببریم ولی انگار جیمین امروز با هوسوک قرار داشت، فکر نکنم تهیونگم بدون جیمین بیاد. نه؟!
جونگکوک ابرو بالا داد: جیمین هیونگ خونه نیست؟!!
_صبح زود داشتم تو حیاط به گلا آب میدادم که دیدمش میرفت ...خب ، میای بریم؟
جونگکوک اما هنوز کلی سوال درباره جیمین داشت برای همین دوباره گفت: ولی اون بی خبر رفت.
_امروز تعطیله جونگکوک! رو چه حسابی باید بهت خبر میداد؟
خم ملایمی بر ابروی جونگکوک نشست: مگه من فقط رییسشم...
سوکجین که نجوای جونگکوک را نشنیده بود پرسید: میپوشی بریم؟!؟ یسولم هست سه تایی میریم ماهی میگیریم و ناهارم همونجا ساشیمی میخوریم!
انگار که مطمئن بود سفره ماهی شکار میکند! آن هم از رودخانه!
_باشه...ولی من که ماهیگیری نمیکنم.
سوکجین متفکر به گوشه ای زل زد:فقط یونگی با من ماهی گیری میکرد!
جونگکوک مات نگاهش کرد و سوکجین که تازه متوجه شد چه گفته با دلجویی گفت:خب... بیا بریم هیونگ بهت یاد میده.
جونگکوک که هنوز از رفتن جیمین درگیر ضدحال بود و نمیفهمید چرا سرتکان داد: هوسوک هیونگم نمیاد؟
_گفتم که با جیمینه.
لجش گرفت. چرا جیمین روز تعطیلش را باید با هوسوک میگذراند؟ یعنی تمام هفته از جبر کار با جونگکوک بود و روزهای تعطیل با دوستان واقعی اش میرفت بیرون؟ لابد تهیونگ هم همراهشان بود‌. همان همه ی زندگی اش!
سوکجین عاقل اندر سفیهانه به تغییر چهره جونگکوک که غرق افکارش بود نگاه کرد و گفت: جمع و جور کن بریم. میدونی که یسول زود آماده میشه. نمیخوام منت صبوریشو سرم بذاره!

هوسوک چوب گلف را کنار توپ تنظیم کرد و گفت:جونگکوک رو نمیدونم. ولی فکر نکنم یونگی از چنین سورپرایزی خوشش بیاد جیمینی!
جیمین همانطور که توپ سفید رنگی را به هوا پرت میکرد و میگرفت کمی از نی داخل لیوانش نوشید و گفت: پس باید از قبل ببینمش و راضیش کنم.
_من که فکر نمیکنم راضی بشه.هربار میبینمش یه کلمه هم درباره جونگکوک نمیپرسه و نمیگه.
جیمین لیوان لیمونادش را روی میز کنار پایه سایبان گذاشت و گفت: من راضیش میکنم هیونگ.تو اگه نتونستی دلیلش اینه نخواستی! تو همیشه به حرفای همه گوش میدی و خیلی مهربونی ولی من اگه حس کنم یچیزی توی طرف مشکله باهاش بحث میکنم تا تغییرش بده!
هوسوک ضربه ای به توپ زد و دستش را سایبان چشمهایش کرد تا مسیر رفتن توپ را سمت حفره میان چمن ها ببیند: درسته، چون بعضیا راه حل نمیخوان فقط میخوان شنیده بشن.
_هیونگ، یه قرار ملاقات با یونگی هیونگ برام میذاری!؟
هوسوک موهای یخی توی پیشانی اش را بالا برد و گفت: میذارم. بقیشم دست خودته. چون من واقعا فکر نمیکنم موثر باشه!
_فقط کافیه برای شروع بشناسمش. بعد دیگه میدونم چیکار کنم.
هوسوک لیوان لیمونادش را برداشت و گفت: خیلی خب، همین الان بهش زنگ میزنم. روزای تعطیل معمولا با گیتارش میره بیرون !
_الان؟ هیونگ من اومدم باهات وقت بگذرونم! نکنه میخوای ازم خلاص شی بری پیش دوست دخترت؟
_من دوست دختر ندارم!
_پس اون دختره که موقع فتوشوت هی بهت لبخند میزد و آخرشم موقع رفتن سوار ماشینت شد کی بود؟
_گفتم دوست دختر ندارم، نگفتم تارک دنیا شدم!
جیمین با شیطنت هویی کشید و مشتی به بازوی هیونگش کوبید: جانگِ خراب!
هوسوک با خنده موبایلش را برداشت و گفت: آه یونگیا... امیدوارم جواب بده!!

سنگریزه جلوی پایش را آهسته شوت کرد. دستش را از زیر سوییشرت داخل جیب شلوار جین برد و با نگاه سرسری به اطرف از پله های نردبانی و آهنی منبع آب قدیمی بالا رفت.
از آخرین باری که به اینجا آمده بود آنقدر میگذشت که حتی یادش نمی آمد.
هنوز پا به آخرین پله نگذاشته بود که صدای بم و آهنگینی شروع به زمزمه یک ملودی کرد.
پله آخر را هم بالا رفت و پا روی سطح بتنی و کهنه گذاشت. پسری با موهای آشفته و سیاه لبه حفاظ زنگ زده نشسته بود و پاهایش را در هوا آویزان کرده بود. یک دفتر و خودکار روی کوله پشتی کنارش بودند و یک دفتر باز شده در دستش و همینطور که به متن داخلش نگاه میکرد ملودی را با متن ناواضحی زیر لب نجوا میکرد.
یونگی جلو رفت و پشت سر پسر ایستاد.
تهیونگ با حس حضور کسی سر چرخاند و به پسری که نگاه سرد و نافذش را به او داده بود چشم دوخت.
یونگی توقع داشت پسر دست روی سینه اش بگذارد و بگوید ترسیدم اما تهیونگ پوکر نگاهش کرد و گفت: سلام، روز بخیر.
متعجب با سر تکان دادن جواب تهیونگ را داد و پرسید: اینجا خطرناک نیست برای نشستن؟
_خود شما هم اینجایید.
_صداتو شنیدم. آواز میخونی؟
_ترانه مینویسم.
_ولی داشتی زمزمش میکردی.
_برای ترانه هام ملودی میسازم. چون گاهی طوری مینویسم که اگه خودم بهشون ریتم و ملودی ندم انگار قافیه هاشون جور نیست.
یونگی سر تکان داد و کنار پسر روی زانو نشست و با نگاه به دفترش گفت: اکثر ترانه نویسا همینطورن.
تهیونگ زبان به لبهایش کشید و با حدس بر بزرگتر بودن یونگی از خودش پرسید: تو از کجا میدونی هیونگ؟ ترانه سرایی؟
یونگی چشم باریک کرد و با نگاه به سمت ساختمان های شهر گفت:گاهی هستم.... اشکال نداره اگه بخونمش؟
تهیونگ دفترش را به دست یونگی داد و او چشمی دستخط تهیونگ را خواند و ترانه بنظرش پر مفهوم نشست.
چانه بالا داد و گفت: چند وقته ترانه مینویسی؟
_من از بچگی مینوشتم. تو دانشکده موسیقی هم درس خوندم.
_داری باهاش پول در میاری؟
_من ترانه هامو میفروشم.
یونگی کمی به نیم رخ عسلی رنگ تهیونگ نگاه کرد، بنظرش پسر معصومی میرسید.
_اسمت چیه؟
_کیم تهیونگ.
_تهیونگ شی. این ترانه هارو باید خودت میخوندی نه که بفروشی. صدای خوبی هم برای ووکال داری.
تهیونگ بهت زده به غریبه ای که در نهایت خونسردی لحن و حالتش داشت برایش دل میسوزاند نگاه کرد.
یونگی معمولا وقت صرف صحبت کردن با مردم نمیکرد، چه برسد به کسی صلاح مشورت بدهد. برای خودش هم عجیب بود چرا دارد با آن پسر حرف میزند.
تهیونگ دوباره لب خیساند و یونگی فهمید این کار عادتش است‌.
_من... بیست و نه سالمه و فکر میکنم برای رفتن دنبال خوانندگی یکم دیر باشه.
_تو که میگی تو دانشکده موسیقی بودی.
_بودم ولی کمپانیا برای سولو دنبال موارد خیلی خاصن‌...
_تو فکر میکنی خاص نیستی؟
تهیونگ از گوشه چشمهای خمارش به یونگی نگاه کرد و گفت: خب من... خانواده آنچنان پولداری نداشتم.
یونگی لبخند کجی زد:داری برای کی بهانه میاری بچه؟
_بهانه؟
یونگی موبایلش که زنگ میخورد از جیب سوییشرت بادی اش در آورد و جواب داد: هوسوکا...
هوسوک با نگاه خیره به چشمهای مشتاق جیمین گفت: هیونگ کجایی؟ بعد از ناهار میشه یه جایی بیای؟
_عا چرا بعد از ناهار... میترسی مهمونت بشم؟
_هیونگ!! معلومه که نه فقط موضوع اینجاست من نیستم. یکی از دوستام میخواد ببینتت.
_امیدوارم این دوستی که میگی رو نشناسم.
هوسوک که گارد یونگی روی جونگکوک و اینکه کسی سعی کند آنها را روبرو کند میدانست گفت:نه نمیشناسیش. تو که روی منو زمین نمیندازی؟
_ کجا و چه ساعتی؟
هوسوک به اشاره زدنهای جیمین گیج نگاه کرد و گفت: هتل سوجون! ساعت چهار؟!
جیمین که منظورش هتل نبود با دست به پیشانی اش کوبید و یونگی با خنده ریزی پرسید: هوسوکا... فکر نمیکنی هتل برای اولین بار یکم زیاد غربی باشه؟
هوسوک که تازه منظور جیمین را فهمیده بود گفت: عا نه، کافی شاپِ کنار هتل سوجون، کافه استار.
_مرحله بعدیش هتله؟
هوسوک با خنده گفت:بذار دهنمو ببندم.
یونگی نگاه به صورت تهیونگ که متعجب نگاهش میکرد داد و گفت: چهار میرم همونجا.
سپس تماس را قطع کرد و گفت: من شمارمو بهت میدم‌. هروقت فهمیدی خاصی بهم زنگ بزن کمکت میکنم.
اول خواست کارتش را بدهد اما ترجیح داد تهیونگ بدون علم بر اینکه او تهیه کننده جی کی است با اعتماد به نفس خودش به سراغش برود. شماره و اسمش را توی دفتر او یادداشت کرد و ایستاد.
تهیونگ چشم به شماره دوخت و لب زد: مین یونگی.
یونگی خاک شلوارش را تکاند و گفت: میبینمت.
این را گفت و سمت پله ها رفت.
تهیونگ صدایش زد: ممنون هیونگ.
یونگی دستی برایش تکان داد و پایین رفت.

جیمین به آینه ای که درست روبرویش پشت صندلی خالی بر دیوار نصب بود نگاهی کرد تا از مرتب بودن ظاهرش اطمینان حاصل کند.
درست راس ساعت چهار ؛ نه یک دقیقه پس نه یک دقیقه پیش یونگی را دید که از در کافه داخل شد. با همان موهای خرمایی و جعد دار.
از جا برخاست و دست بالا گرفت تا او بفهمد ملاقاتش با کیست‌.
یونگی چند لحظه کوتاه به پسر مو سیاه و لاغری که با لبخندی بزرگ و چشمهای هلالی برایش دست تکان میداد نگاه کرد و جلو رفت.
جیمین ادای احترام کرد و گفت: سلام هیونگ. من پارک جیمین هستم.
یونگی متقابلا سر تکان داد و گفت: سلام. همو میشناسیم؟
جیمین او را دعوت به نشستن کرد و بعد اینکه خودش هم نشست گفت: چهره من برات آشنا نیست؟
روی صورت جیمین دقیق شد. لبهای پف دار و پوست روشن. چشمهای کشیده تک پلکی که لنز خاکستری داشتند و ابروهای صاف. بینی خیلی کوچک و فک تیز و صورت کشیده و لپ دار!
با اینکه جیمین چهره معمولی نداشت ابرو بالا داد: چهره های شبیه به هم رو خیلیا دارن!
جیمین خندید: ولی ما همو تو کمپانیتون دیدیم. بذارید خودمو جور دیگه معرفی کنم. من دوست شما جانگ هوسوک رو میشناسم. ما باهم دوستیم. من روانپزشکم.
یونگی با خاراندن زیر گوشش شل و بدون کنجکاوی پرسید: اینا چه ربطی به هم داشتن؟
_خب، من دکترم ولی بخاطر یه پرونده درمانی الان دستیار بیمارمم... به خواسته استادم. کیم نامجون ازش خواسته بود روی درمان کسی کار کنه. اما استادم منو بجای خودش فرستاد.
یونگی که از کلمه دستیار و اسم کیم نامجون چهره جیمین کم کم برایش آشنا میشد چشم باریک کرد: خب؟!
حقیقتا جیمین نگران واکنش یونگی بود. اینکه عصبانی شود و بدون گوش دادن به حرفهایش از کافه برود.
یونگی رو به جیمین که مستاصل به میز نگاه میکرد و انگار دنبال حرفی میگشت گفت: حرفی نداری جناب پارک؟
_اون بیماره. شاید واژه بیمار درست نباشه. ولی حال روحش خوب نیس هیونگ نیم.
جدی و خشک لب زد:کی؟
_جونگکوک... به کمکت احتیاج دارم. لازمه توهم توی زندگیش باشی. دارم کمکش میکنم مسائلشو پشت سر بذاره ولی اون هنوز دغدغه نبودن تورو داره.
چشمهایش یخ بست اما نتوانست نسبت به تمام حرفهای جیمین بی تفاوت بماند‌.
_چه مشکلی داره؟
_اختلال اضطراب اجتماعی، وسواس، و افسردگی... اون از خیلی چیزا جوری که لازم و نرماله لذت نمیبره. دنیای خودشو محدود کرده و جوری که مطمئن شه آسیب نبینه زندگی میکنه. طبق یه روتین که برای یه آدم جوون زیادی خشکه.
ته دل یونگی یکجوری شد و حسش کرد برای همین لیوان آب را برداشت و لاجرعه نوشید.
جیمین بی تاب پرسید: میای؟ باهاش حرف میزنی؟
لیوان خالی را روی میز گذاشت:به من چه ربطی داره؟
_خب... فکر میکنم برات مهم باشه. اگه برات مهم نبود هیچوقت بخاطر جسارت نداشتنش ترکش نمیکردی. شاید بقیه فکر کنن تو دور انداختیش ولی من میگم چون خیلی زیاد دوستش داشتی نتونستی تن به جبر دادنش رو تحمل کنی.
یونگی بی حس گفت:جئون جونگکوک برای من هیچ اهمیتی نداره. وقتتو تلف کردی دکتر پارک و همینطور وقت منو.
نگاهی به ساعت موبایلش کرد و از جا برخاست. جیمین صدایش زد: هیونگ نیم. ولی اون خیلی دوست داره. دلش برات خیلی تنگ شده... برام درباره دوربینی که با حقوق و زحمتت براش خریدی گفت.گفت همیشه براش چه حرفای قشنگی میزدی.
یونگی که بین راه مانده بود بدون نگاه به جیمین به راهش ادامه داد.
جیمین با یادآوری چیزی دنبالش دوید و مانعش شد: پنج سال پیش، روز تولدش اومده بود تا بهت بگه میخواد انجامش بده. میخواست قید همه چیزو بزنه و با تو انجامش بده. که بیاد دنبال رویاش. بره دنبال عکاسی ، و فیلمی بسازه که تو براش موسیقی بسازی.
یونگی به چهره ملتمس و مصر جیمین نگاه کرد و گفت: چی داری میگی...
_اون دلش برات تنگ شده. فکر میکنه تو مثل یه چیز بدرد نخور دورش انداختی.
یونگی دندان روی ه‍م فشرد و دستش را داخل جیبش مشت کرد: جیمین شی.
_بله.
_از سر راهم برو کنار.
لحن یونگی ملایم اما جدی بود. جیمین سر پایین گرفت و راه را برایش باز کرد: ممنون که وقت گذاشتی. من ناامید نمیشم... خواهشا به حرفام فکر کن.
یونگی بی تعلل راه گرفت و رفت. باید هوای تازه میخورد تا به حرفهای جیمین فکر کند.

یسول کوله اش را برداشت و بعد پیاده شدن گفت: عایش چقد خسته شدم.
سوکجین هم پیاده شد و درحالی که وسایل زیادش را از ماشین برمیداشت گفت: غر نزن!
_تو تمام روز مجبورم کردی تو جنگلی که شب قبل بارون خورده چوب خشک برای آتیشت جمع کنم. آخرشم از شعله گازی توی کولت استفاده کردی!! غر؟!؟
_عوضش کلی تحرک و ورزش کردی و لاغرتر شدی. مگه نه جونگکوکا؟
جونگکوک که پشت رل بود با پیاده شدن و بستن در به عمارت خیره شد.
سوکجین نگاهی به یسول کرد و اشاره زد :بریم این یارو تو هپروته.
یسول قلنج گردنش را شکاند و با ماساژ دادن سرشانه کوفته اش گفت: جونگوکا؟
جونگکوک نگاهش کرد: هوم؟
_کجایی؟!
سوکجین وسایلش را توی بغل یسول گذاشت و باقی اش را کنارش روی زمین و گفت: اینارو ببر خونه!
_فکر سنگینیشو نمیکنی؟!
_ببرشون. زور تو و من فرقی نداره!
یسول آهی کشید و همینطور که سمت پرچین میرفت تا به عمارت خودشان برود گفت: میدونم خواهر واقعیت نیستم.قسم میخورم!
سوکجین دست دور گردن جونگکوک انداخت و گفت:بریم یکم رو مبلای خونت لش کنیم خستگیمون دراد. گیمم بزنیم.
جونگکوک دنبال او رفت و وقتی سوکجین روی کاناپه لم داد فوری چشمش اطراف را پایید. یعنی جیمین هنوز برنگشته بود؟
سوکجین كش و قوسی به بدنش داد و گفت:بیا ماساژم بده.
جونگکوک سمت پله ها رفت و سوکجین صدایش کرد:یاه! جونگکوکا!
جونگکوک سر پله ها مکث کرد و گفت:الان میام.
باید میفهمید جیمین برگشته یانه.
پله ها را تا نصف پایین رفت که چشمش به جیمین خورد.
جیمین با موهای آشفته و پالتویی که با دست مثل کیسه روی دوشش گرفته بود نگاه سمت او بالا برد و گفت:اوه، سلام. توهم بیرون بودی؟
جونگکوک در جواب تعلل کرد و سوکجین پشت سرش آمدو با دیدن جیمین پایین پله ها گفت گفت:رفتیم پیک نیک، اگه تعدادمون بیشتر بود بیشترم خوش میگذشت.
جیمین آهسته گردنش را شکاند و گفت: یه قرار مهم داشتم.باقی زمانم با هوسوک هیونگ بودم.ببخشید هیونگ.
پوزخند نامحسوسی روی لبهای جونگکوک یا شاید فقط در ذهنش شکل گرفت و قبل اینکه جیمین سمت پله ها بیاید گفت: من میرم استراحت کنم ، با جیمین شی گیم بزن هیونگ...
سپس برای جیمین سر تکان داد و بالا رفت. احتمالا داشت رفتار بچگانه ای بروز میداد و بشدت احساس ضایع بودن میکرد ولی امیدوار بود جیمین فقط او را بی تفاوت ببیند.
وارد اتاقش شد اما منتظر خیره به در ماند. توقع داشت جیمین پیشش بیاید اما خبری نشد.
با قیافه گرفته مشغول عوض کردن لباسهایش شد و سمت تخت رفت همین لحظه تقه به در حواسش را جلب کرد.
_جونگکوک شــی! جیمین هیونگم!
لبهایش را جمع کرد و لحاف را روی تنه اش کشید: بیا.
جیمین وارد اتاق شد. موهایش حالا لخت و صاف توی پیشانی اش ریخته بودند و عینک گردش را به چشم داشت. دورس و شلوار راحتی گشادی هم به تن داشت.
جونگکوک ادای خسته هایی که میخواهند بخوابند در آورد و گفت: چیزی شده جیمین شی؟!
جیمین با لبخند به چهره بانمک او نگاه کرد و با خودش فکر کرد چقدر از دیشب تا حالا دلتنگ این پسر و نگاه همیشه متحیرش شده. تمام روز بخاطر خود او در تکاپو بود و فقط میخواست بعد تمام آن دویدن ها خستگی اش با شنیدن صدای او در برود.
جلو رفت و روی تخت کنار جونگکوک نشست. جونگکوک با ظن نگاهش کرد و گفت: چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
_یکم خوابم میاد.
_امروز چطور بود؟ هوسوک هیونگ حالش خوبه؟
_یه ناهار خیلی خوشمزه مهمونش بودم.
_گفتی یه قرار داشتی.
_درسته. با یه آدم مهم قرار داشتم.
جونگکوک بشدت مایل بود بپرسد چه کسی اما جلوی خودش را گرفت. جیمین با لبخند تمام اجزای صورت جونگکوک را از نظر گذراند. همین هنگام موبایلش شروع به زنگ زدن کرد و او با نگاه به صفحه جواب داد: بله تهیونگی...
بعد گوش کردن به حرف تهیونگ پقی زد زیر خنده و گفت:جدی؟... نگران نباش الان میام... آره منتظرم باش.
تماس را قطع کرد و رو به چهره پر سوال جونگکوک گفت: من میرم پیش تهیونگ و تا آخر شب برمیگردم.استراحت کن.
جونگکوک خواست بگوید میتوانی بی اطلاع هم بروی اما فقط بی تفاوت گفت: هوم. باشه.
جیمین دستی به سر او کشید و از اتاق بیرون رفت‌.
جونگکوک چشم غره ای به در زد و پتو را روی سرش کشید.
جیمین آماده از عمارت خارج شد و سمت دروازه راه افتاد که صدای یسول را شنید.
_جیمین شی؟
یسول آن سوی محوطه نزدیک عمارت خودشان سوویچ به دست نزدیک مازراتی سیاه رنگش ایستاده بود.
جیمین برایش دست تکان داد:سلام.
یسول با دستی که سوویچ را در آن داشت به ماشین اشاره کرد:من دارم میرم بیرون.میرسونمت.
_من باید برم خونه.
_مهم نیس. من فقط یه کار جزعی دارم.میرسونمت و بعد باهم برمیگردیم.
کت مخمل کبریتی لش به رنگ آلبالویی به تن داشت و لگ و بوت مشکی. در شاگرد ماشین را برای جیمین باز کرد و منتظر سوار شدنش ماند.
جیمین با خنده نشست و گفت: اینکار لازم بود؟!
یسول پشت رل نشست و با یک دست روی فرمان ماشین را روشن کرد و آینه را تنظیم و بعد گفت: من همیشه برای کسایی که سوار ماشینم میشن اینکارو میکنم.
جبمین ابروهایش را بالا برد و یسول قبل راه افتادن با خنده گفت: من نیاز به یه جنتلمن ندارم، من خودم جنتلمنم!
جیمین کمربندش را بست و گفت: شکی درش نیست.
یسول کار کوتاهش را در فروشگاهی انجام داد و سریع برگشت‌ و جیمین را تا دم در خانه شان برد.
جیمین قبل پیاده شدن نگاهی به او کرد: میای داخل؟!
_شاید همخونت معذب شه.
جیمین با فکر به وضعیت تهیونگ لبخندی مصنوعی زد: من زود میام!
یسول شانه بالا انداخت و جیمین سمت خانه رفت. وارد حال شد و صدا زد: تهیونگا؟؟؟؟!!
سمت حمام رفت و در زد:یاه!!کیم تهیونگ!!
صدای بی حوصله تهیونگ را شنید: هوم؟!
_چه گندی زدی ته؟
_ معلوم نیست؟!
_منظورم اینه چجوری قفل شد!
_در فقط قفل شد. داستان خاصی نداره.
جیمین خندید: الان که فکر میکنم خوشحالم همیشه موبایلتو میبری حموم!
_هاه اگه سخنرانیت تموم شد در رو باز کن دکتر!
جیمین خنده اش را خورد و گفت: باید کلیدساز بیارم من نمیتونم بازش کنم.
_هرکاری میکنی بکن.وضعیت شخمیه !
جیمین موبایل برداشت تا شماره بگیرد اما متوجه شد شماره هیچ کلیدسازی را بلد نیست!
دوباره به در زد و گفت: تهیونگا!
_بلــه؟؟
_میرم تا از سر خیابون کلیدساز بیارم. یه دور بزنی میام!
بعد قبل اینکه از تهیونگ فحش بخورد خنده کنان سمت در راه افتاد.
وارد کوچه که شد یسول تکیه به ماشین داده بود و دست به سینه به بیلبورد تبلیغاتی شرکت جی کی بالای آپارتمان کناری خیره شده بود.
با دیدن جیمین پرسید: چی شده؟!
جیمین خنده خورد و گفت: من باید برم کلیدساز پیدا کنم.
ابروهای یسول بالا پرید و زیر موهای پیشانی اش مخفی شد: برای چی؟!
جیمین لبهایش را فرو خورد و گفت: دوستم توی حموم گیر افتاده!
یسول بدون اینکه بخندد گفت:درش کلیدخوره دیگه!؟
_آره ولی نمیفهمم چرا یهو قفل شده.
_نیاز نیست بری پیش کلیدساز، من ردیفش میکنم!
جیمین ابرو بالا برد: چجوری!؟
یسول لبخند کجی زد و مشغول تا زدن آستین های کتش شد: بریم تو.
جیمین یسول را راهنمایی کرد و باهم وارد خانه شدند. دکور مدرن و ساده ی خانه به نظر یسول گرم و صمیمی می آمد‌. نگاهی به جیمین کرد و پرسید: یه سنجاق سر داری؟!
_خب این به کارمون نمیومده!
_اوه بیخیال هیچ دوست دختری نبوده که یه سنجاق جا بذاره؟
جیمین متفکر گفت: فکر نمیکنم دوست دختراش چیزی جا گذاشته باشن!
یسول لب کج کرد: یه فلز باریک و مفتولی بهم بده.
جیمین غرق بهت فقط رفت تا چیزی مناسب پیدا کند. وقتی آن را آورد یسول با دقت مشغول انحنا دادنش شد و گفت: حمومتون کجاست؟
جیمین راهنمایی اش کرد و یسول مقابل قفل در زانو زد و مشغول شد.
جیمین اهمی کرد و صدا زد: تهیونگا!! خودتو بپوشون!
تهیونگ جوابی نداد و یسول با در آوردن سیم و پیچاندن قفل چفت را باز کرد و اشاره زد: بفرما!
همین لحظه که نگاهش به جیمین بود تهیونگ در را باز کرد و درست مقابلش در آمد. یسول تا چشمش به بالا تنه تهیونگ افتاد هینی کشید و قدمی پس رفت.
جیمین با چشمهای گرد به تهیونگی که پایین تنه اش را با حوله سرمه ای رنگ پیچیده بود گفت: یااااه گفتم خودتو بپوشون‌.
تهیونگ خونسرد چشم به سقف و بعد جیمین داد و گفت: باید انتخاب میکردم بالا رو بپوشونم یا پایین!
بعد نگاهش روی یسول که با چشمهای باریک شده به صورتش نگاه میکرد چرخید و مجدد رو به جیمین کرد: فکر کنم انتخاب معقولی کردم.
یسول دست به کمر چند قدم عقب رفت تا از تهیونگ فاصله گرفته باشد و روی صورتش دقیق شد: هی تو!! قیافت خیلی آشناست!
تهیونگ لبخند کجی تحویلش داد: معلومه که آشناست، این صورت صورتیه که بتونی هر چند وقت یکبار شبیهشو ببینی؟!
یسول دست به کمر رو به زمین خندید و سپس سر برآورد و با لحن نه چندان ظریفی گفت:بجای اینکه سعی کنی کول باشی برو لباستو تنت کن.
تهیونگ خندید و گفت: جیمینا، این پسره کلید سازه؟! همیشه با مشتریاش بی ادبه؟ لابد قراره دستمزدم بگیره.
یسول صورتش را خاراند و گفت: حیف شد که یقه نداری تا بگیرمش.
جیمین که تا آن لحظه بهت زده نگاهشان میکرد فقط توانست بگوید: تهیونگ، یسول شی خانومه‌ مودبانه نیست بهش بگی پسر.
تهیونگ با چشمهای گرد شده گفت: واقعا؟
یسول که میدانست تهیونگ قصد دست انداختنش را دارد گفت: جیمین شی، من میرم تو ماشین منتظرت میمونم.
تهیونگ لبخند زد: آه فکر کنم معذب شد. من میرم لباسمو بپوشم.
یسول برگشت سمتش: معذب؟ چرا باید معذب شم؟
_نمیشی؟ پس پسری؟
جیمین که دیگر خنده اش گرفته بود تهیونگ را به کنار خودش کشید و گفت: یسول ، این دوست من تهیونگه. تهیونگی، این خانوم یسول از دوستای جونگکوک و خواهر سوکجین هیونگه!
تهیونگ گیج به یسول نگاه کرد و گفت: خواهر سوکجین هیونگ؟!؟
جیمین سرتکان داد: شما دقیقا کی همو دیدید؟! تعجب کردم که آشنایید.
تهیونگ بی خیال راهی اتاق شد و گفت: صبر کنید تا بیام.
یسول دندان سایید و گفت: اون جذاب روانی توی پارک که بهم گفته بود پسر، همین دوستت بود!
جیمین ریز خندید: معذرت میخوام،اون هرچی به ذهنش میاد رو به زبون میاره. اشتباه کرده‌.. گفتی جذاب روانی؟!
_درسته، جذابه دیگه. حقیقتو گفتم. ولی فقط ظاهرشه‌. اخلاق و رفتارش اصلا خفن نیست.
تهیونگ با هودی و شلوار راحتی برگشت. نیمی از موهایش را پشت سرش بسته بود.
همینطور که می آمد گفت: خواهر جین هیونگ ،تو یه دزدی؟! چجوری قفل درو باز کردی؟!
جیمین نچی کرد و یسول خونسرد گفت: بلدم قفلا رو باز کنم، استعداد خلاف دارم.
تهیونگ سرتکان داد: موفق باشی.
جیمین یسول را به نشستن دعوت کرد و گفت: میرم قهوه درست کنم‌.
سپس به تهیونگ نگاه کرد: و چایی برای تو!
یسول تشکر کرد و جیمین با لبخند تنهایشان گذاشت.
یسول نگاهی به تهیونگ که روی دسته مبل روبرویی نشست و نگاهش را متفکر به جایی نامشخص داده داده بود کرد. آن مرد مومشکی با آن چشمهای مورب و مخمور بنظرش خیلی جذاب میرسید. صورتش کوچک و جمع و جور بود و لبهای مردانه خاصی داشت. این چهره برای یسولی که اطرافش پر بودند از مردهای زیبا و جذاب نه تنها عادی نبود بلکه متفاوت ترین هم بنظر میرسید.
بدون رو در وایسی صدایش زد : تهیونگ شی.
تهیونگ نگاهش کرد و یسول گفت: تو باید مدل بشی. صورتت خیلی جذابه به علاوه بدن مناسبی هم داری!
تهیونگ چند لحظه هنگ و پوکر به دختری که خونسرد مقابلش پا روی پا انداخته و بی پروا و راحت از چهره و بدنش تعریف میکرد خیره ماند و بعد احساس کرد گونه هایش سرخ شدند. دختر عجیبی بود!
زبان به لبهایش کشید و گفت: میدونم! ولی علاقمند نیستم!
_آه حیف، این چهره با ترکیب معروفیت مساویه با مرگ هزاران دختر تو کره!
_جدی؟ خودت چطور؟
یسول پوزخند زد:بنظرم جذابی ولی من برای مردن واسه کسی به معیارای بیشتری نیاز دارم. اما شرط میبندم دخترای خوشگل و ملوسی عاشقت میشن. از تیپای دلخواه همه شما پسرا.
تهیونگ ابرو بالا داد: تیپای دلخواه همه ما پسرا؟ تو از کجا مطمئنی من شبیه بقیه فکر میکنم؟! شاید من از پسرا خوشم بیاد.
پوزخند یسول محو شد و پوزخند تهیونگ طولانی تر ماند.
یسول شانه بالا انداخت: این یه مسئله شخصیه، بهرحال.
تهیونگ سر تکان داد: درسته. ولی من دنبال پسری ام که منو بخاطر چهرم نخواد.
_هوم، خوبه، خوشبحالت‌.
تهیونگ مانع خندیدنش شد و فقط سر تکان داد.
سپس یا یادآوری چیزی گفت: برادرت خیلی جذابه یسول شی. اصلا نمیخوره خواهر برادر باشید.
یسول ابرو بالا داد: برادر من؟!!! اون با آخرین دوست دخترش ماه پیش بهم زد.
_اوه، درد داشت‌. میخواستی بگی از برادرت دست بکشم؟!
یسول اخم کرد و جیمین با سینی و فنجان های داخلش آمد: خب اینم قهوه و چای. دیدم گرم صحبتید بنظر باهم جور شدین.
تهیونگ سر تکان داد: البته، اون خواهر سوکجین هیونگه و ازین بابت برام عزیزه.
یسول پوزخندی فرمال به لبهای تیره اش نشاند و سعی کرد حال این پسر پررو را فعلا نگیرد‌.
بعد خوردن قهوه همراه جیمین برگشت. جیمین تمام طول راه چیزی از یسول که جدی و خشک میراند نپرسید و فکر جونگکوک بود که حالا خواب است یا نه.
وقتی برگشت از داخل حیاط پنجره ی اتاق جونگکوک را خاموش دید و نخواست بیدارش کند.

انگار دوباره ناخودآگاه قبل شنیدن صدای جیمین هوشیار شد و بعد شنیدن اسمش چشم باز کرد.
_جونگکوک شـی؟ خوابی؟
جوابی نداد و لحاف را روی سرش کشید.جیمین وارد اتاق شد و گفت:هنوز خوابی؟
جونگکوک محل نداد و بعد چند لحظه تکان خوردن تشک و نشستن جیمین کنارش را حس کرد.
لحافش را پس زد و به جیمین نگاه کرد: بله جیمین شی.
جیمین نگاه سمت پنجره برد و گفت: میخواستم بدوییم ولی...
میان حرفش در آمد: من که هرروز نمیتونم بیام باهات بدوئم.
جیمین چند لحظه ساکت به صورت جدی جونگکوک نگاه کرد و بعد دست سمت پنجره گرفت:میخواستم بگم ولی داره بارون میاد.
جونگکوک از جیمین که لبهایش کمی جلو آمده بودند و چشمهایش باز در معصوم ترین حالت بنظر میرسیدند چشم برداشت و با پنجه کشیدن توی موهای نامرتبش گفت: پس چی؟!
جیمین لبخند زد و ساعد دست جونگکوک را گرفت بیا وقتمونو توی کتابخونت بگذرونیم!
_کتابخونه؟ جیمین شی... فکر کردی بیکاریم؟
_ولی نامجون هیونگ گفت امروز نیاز نیست بریم سرکار... اون داره با یسول تدارکات سورپرایز تولد سوکجین هیونگو ميبینه.
جونگکوک به پیشانی چین داد: تولد هیونگ که دو روز دیگست.
_خب این اسمش سورپرایزه. امشب مهمونای زیادی هم داریم. کلی خوش میگذره. و الان تا شب من و تو باهم وقت داریم.
این را با هیجان گفت و با حرکتی دست جونگکوک را با قدرت کشید و او را وادار به ایستادن کرد.
جونگکوک بی مخالفت دنبال جیمین میرفت و به موهای لخت و ابریشمی اش که حین راه رفتن به بالا و پایین میپریدند خیره بود.
وارد کتابخانه که شدند جیمین با هیجان گفت: اینجا شبیه کتابخونه ی توی کارتون دیو و دلبره! دیدیش؟
سپس سمت یکی از قفسه های نزدیک پنجره قدی رفت و انگشت روی پوسته ی کتابها کشید: جلدای همشون سیاهه. چقدر جالب. چقدرشونو خوندی؟
جونگکوک با یادآوردن عادتش لب دندان زد: نخوندمشون. من فقط آخرشونو میخونم. بقیشو بصورت خلاصه از اینترنت میفهمم.
جیمین کتابی از ردیف کتابها بیرون کشید و گفت: من زیاد اهل داستان خوندن نیستم. ولی دوران دبیرستانم که خیلی احساس تنهایی و فشار سنگین از درس داشتم یه رمان قدیمی از کتابخونه ی محلمون توی بوسان گرفتم و خوندمش.
_درباره چی بود؟!
جیمین کتاب توی دستش را داخل قفسه برگرداند و جونگکوک را سمت پنجره قدی کشاند. کوسن های سیاه و خاکستری را زیرشان چید و نشستند. باران پشت شیشه با شدت روی سطح چمنپوش محوطه میبارید. چمن هایی که گرد پاییز به وجودشان رخنه کرده بود‌.
جیمین به جونگکوک که چهار زانو مقابلش نشسته بود زل زد و گفت: اون کتاب رو پیدا میکنم و برات میخونمش جونگکوک شی.
_درباره چیه؟
جیمین لبخند زد: عشق نامرسوم...
_عشق نامرسوم؟!
_بین یه الهه و یه انسان‌... بین دوتا مرد...
جونگکوک لب خیساند:اسمش چیه؟
_اسمش آفرودیته. و چیزی که جالبش میکنه اینه کسی مطمئن نیست نویسندش کیه... فقط میدونن اهل فرانسه بوده.
جونگکوک چشم گرد کرد: چطور ممکنه یه کتاب بدون اسم نویسنده معروف شه؟
_اون کتاب اونقدرام معروف نیست.من ورژن انگلیسیشو خوندم. به هر زبونی ترجمه نشده...
_پس انگلیسیت خوبه؟
_بد نیست. تو چطور؟
_متوجه میشم ولی شنیدن کلمات به زبون کره ای برام راحت تره.
جیمین لبخند زد:من پیداش میکنم و برات کره ای میخونمش.
_داستانش راجب چیه جیمین شی؟
جیمین دست دور زانوهایش حلقه کرد و با نگاه به بیرون پنجره گفت: یه الهه به اسم آفرودیت هست که نماد عشق و زیبایی و جذابیته، همه به سمتش کشش پیدا میکنن و به طور ذاتی اغواکننده و گیراست. یه الهه تو اساطیر یونانه و این داستانو با الهام از اون نوشتن.
جونگکوک سرتکان داد: خب. چطوریه؟
_توی این داستان آفرودیت از دنیای خدایان به زمین میاد و عاشق یه انسان به اسم پادئوس میشه و از اون به بعد رو زمین میمونه و بخاطر این وابستگی زمینی قدرتاش وقتی روی زمینه از بین میرن و ضعیف میشه. اما براش مهم نیست و بخاطر اون مرد همیشه میاد به زمین.
داستان درباره عشق این دوتا و تمام مشکلات رابطشونه.
جونگکوک متفکر سرتکان داد:آخرش چی میشه؟
جیمین به طرز جذابی ابرو بالا برد و با لحن بدجنسی گفت: ایندفعه نمیتونی تهشو از اینترنت ببینی! باید کلشو بخونیم تا برسیم به تهش. الانم بریم ناهار بخوریم جونگکوکی و بعد بریم بیرون تا برای هیونگ کادوی تولد بخریم.
جونگکوک با وجود اینکه کنجکاوی اش معمولا تحریک نمیشد برای دانستن این داستان کنجکاو بود. اگر جیمین آن کتاب را پیدا میکرد مشتاق بود تمامش را بخواند.
بعد از ناهار بدون راننده با ماشین شخصی جونگکوک راهی شهر شدند. جونگکوک با زدن ماسک و باز کردن چتر پیاده شد و در را برای جیمین باز کرد.
جیمین پیاده شد و شانه به شانه جونگکوک زیر چترش ایستاد و به چشمهای درشتش که با وجود هوای ابری و سایه ی سیاه چتر هنوز براق بودند لبخند زد: بریم؟!
جونگکوک دست دور کمر جیمین انداخت و او را به خودش نزدیکتر کرد تا شانه اش که بیرون مانده از سایه ی چتر بود خیس نشود‌.
خنده روی لبهای جیمین از قدرت دست گرم و بزرگ جونگکوک پشت کمرش محو شد و چند لحظه مات به نیم رخ زیر ماسکش خیره ماند.
جونگکوک که سکوت جیمین را دید دست از کمرش برداشت و نگاهش کرد: چرا حرکت نمیکنی؟
جیمین یکبار پلک زد تا آن نگاه مسخ را از پسر کنارش بگیرد و با لبخند کلاه بافت آجری رنگش را مرتب کرد و گفت:بریم.
به خواست جیمین اول وارد فروشگاه بزرگ زنجیره ای شدند.
جونگکوک دست در جیب پالتوی مشکی اش برده بود و همراه پسر بزرگتر پر شر و شوری که آستینش را دنبال خود میکشید حرکت میکرد. از کارهای بانمک و شوخی هایش میخندید و خنگ بازی های به ظاهر غیر عمدی اش قلبش را غرق عسل میکرد.
جیمین در غرفه ای که برای فروش آلبوم موسیقی بود ایستاد و شانه هایش را با ریتم موزیک بالا و پایین کرد: چه موزیک خوبیه! یه شب بریم کارائوکه میخوام بخونم.
_بخونی؟
_البته! من صدای صافت و خوبی دارم. متوجه نمیشی؟ وقتی حرف میزنم!
جونگکوک سر تکان داد:صدات مثل جوجه ی نابالغه.
جیمین آهسته به سینه او کوبید: یاه! من هیونگتم!
_من که نگفتم من هیونگتم.
جیمین لبخند کج و پرشیطنتی زد: بهت میخوره باشی!
جونگکوک مچش را گرفت و دنبالش کشید: دوساعته اینجاییم و هنوز کادوی جین هیونگ رو نگرفتیم.
_جیمین دستش را کشید اما نه در حدی که مچش را آزاد کند و گفت: اسیر گرفتی؟ مگه مجرم دستگیر کردی؟
_چون اگه ولت کنم روبروی غرفه بعدی هم...
جیمین مشتاقانه به سمتی اشاره کرد تند میان حرفش آمد: اوه، اوووه، اوووووه جونگکوکا! اینجا شکلاتای سوییسی دارن. میخوام امتحانشون کنم.
جونگکوک دلش میخواست از دست جیمین به پیشانی اش بکوبد وقتی جیمین در یک ثانیه مچش را از پنجه ی او در آورد و خودش پنجه دور مچ او گرفت و کشیدش سمت غرفه شکلات و شیرینی!
بعد توقف در غرفه عطر و سس و کارت پستال بلاخره جیمین رضایت داد به فروشگاه ساعت بروند تا جونگکوک برای جین هدیه ای تهیه کند. جیمین هم دو پک خوراکی به علاوه یک ژاکت خوشرنگ مارکدار برای سوکجین گرفت و با ساک و جعبه هایش هن هن کنان کنار جونگکوک راه افتاد.
جونگکوک گوشش را خاراند و گفت: میخوای من برات بیا‌...
جیمین امان نداد جمله اش کامل شود و یک ثانیه بعد تمام وسایل دست جونگکوک بود و جیمین پاستیل خوران یک قدم جلوتر از او قدم میزد و ویترین ها را تماشا میکرد. حتی کاپشنش هم روی بازوی جونگکوک بود.
از پشت به جیمین که نگاهش به اطرف میچرخید و نیم رخ بانمک و کودکانه اش گاهی معلوم میشد خیره ماند. جیمین پاستیل ها را مستقیم توی دهان نمیگذاشت بین لبهایش میگرفت و با دندان نصفشان میکرد و میکشید. بعد تکه دوم را داخل دهانش میگذاشت‌. لزومی نداشت جونگکوک انقدر این حرکات ساده دستیارش را آنالیز کند، اما میکرد!
جیمین رو سمت جونگکوک کرد و همینطور که عقب عقب قدم برمیداشت گفت: تو خیلی دونسنگ گستاخی هستی!
جونگکوک بهت زده پرسید: چرا؟!
جیمین با پشت دست دماغش را خاراند و گفت: نذاشتی غرفه هارو درست ببینم. ببین... من حتی پاستیل مورد علاقمو نگرفتم! من بلوبری میخواستم‌.
جونگکوک به سختی خنده خورد و گفت: جیمین هیونگ، تو واقعا خیلی بچه ای.
لبهای جیمین قوس گرفتند و گفت: درکل باید به هرچی میگم گوش بدی!
جونگکوک منتظر ماند تا جیمین حرف بزند اما همین لحظه که عقب عقب میرفت مچ پایش پیچ خورد و به عقب پرت شد که جونگکوک سریع وسیله های یک دستش را رها کرد و دست دور کمر جیمین انداخت و او را سمت خودش کشید.
جیمین محکم به تخت سینه جونگکوک چسبید و صورتش داخل گردن او فرو رفت.
جونگکوک ترسیده سرش را عقب برد تا صورت جیمین را ببیند. خیره به پلک های بسته شده ی جیمین با سرزنش و اخم گفت: جیمین شی!!!!
جیمین یک چشمش را باز کرد و با فاصله گرفتن از جونگکوک همینطور که با دست ساعد او را مثل عصا گرفته و یک پایش در هوا بود شرمنده گفت: اوپس! هیونگت یکم دست و پا چلفتیه‌.
جونگکوک به پای جیمین خیره ماند و گفت:پات خوبه؟
جیمین لنگان یک قدم پس رفت و گفت: مشکلی نیست! لی لی میکنم!
جونگکوک با سرزنش بیشتری نگاهش کرد و وقتی دید جیمین آنقدر کیوت و مظلوم دارد راه میرود ساک و جعبه ها را دست گرفت و به پشت مقابل جیمین زانو زد: کولت میکنم!
جیمین چشم گرد کرد: هان؟!
_بیا هیونگ.
جیمین دست روی شانه او گرفت و به مردم اطرافشان نگاه کرد: جونگکوکا!!
جونگکوک خودش او را با یک دست روی کول انداخت و وقتی جیمین دستهایش را دور شانه او حلقه کرد بی توجه به مردمی که خیره اش بودند ماسکش را بالاتر کشید و سمت در پاساژ راه افتاد.
جیمین خجالت زده صورتش را داخل گودی شانه جونگکوک مخفی کرد و سعی کرد نفسش را حبس کند تا داغیشان به گردن او نخورد.
اما جونگکوک بینی و لبهای نرم جیمین که روی گردنش حس قلقلک میدادند را حس میکرد‌. و دستهایش که دور شانه اش محکم شده بودند.
از پاساژ که بیرون رفتند جیمین دسته ساک ها را از جونگکوک گرفت و گفت: من میارمشون‌.
_بهرحال هنوز وزنشون روی منه!
_وزن هممون روی توئه. بذار بیام پایین جونگکوکی، پام درد نمیکنه.
_اینو نگفتم که بذارمت زمین، تو سبکی هیونگ. احساس میکنم یه دختر رو کول کردم.
جیمین روی نیم رخ او دقیق شد: مگه تاحالا یه دختر رو کول کردی؟!!!!
از سوال جیمین جا خورد و گفت: وقتی بچه بودیم یسول رو کول میکردم و با جین هیونگ که هوسوک رو کول میکرد مسابقه میدادیم.
جیمین لب فرو خورد و با لبخند گفت: آهان.
به ماشین که رسیدند جونگکوک با احتیاطی که اصلا لازم نبود جیمین را روی صندلی شاگرد نشاند و کمربندش را بست و موجب تعجب خود جیمین شد.
بعد مقابل بیمارستان توقف کرد که جیمین بهت زده گفت: بیمارستان؟!
_پات باید معاینه بشه‌‌.
ممانعت کرد: پام خوبه جونگکوکی، فقط بریم خونه.
_هیونگ پات خیلی بد پیچ خورده. ممکنه در رفته باشه‌. اینکه آخ و اوخ نمیکنی دلیل بر بالا بودن آستانه دردته نه آسیب ندیدنت.
جیمین گیج به پا و درد کم و آستانه ای که جونگکوک از آن حرف میزد فکر کرد و جونگکوک خودش پیاده شد تا به زور او را به بیمارستان ببرد‌.

هوسوک با دستهای باز سمت تهیونگ که تازه رسیده بود رفت و گفت: تهیونگی!
تهیونگ ساک کادویش را روی میز کنار در گذاشت و او را بغل گرفت و گفت: زود رسیدم؟!
هوسوک از او جدا شد و گفت: به موقع اومدی، خوشتیپ هم شدی.نامجونی هم اینجاست.
تولد سوکجین را توی سالن وی آی پی مخصوصی تدارک دیده بودند و مهمانهای تقریبا زیادی هم دعوت بودند و مجلس با موزیک درحال پخش و نوشیدنی گرم بود.
هوسوک تهیونگ را سمت جایی که با نامجون نشسته بودند برد و نامجون گفت: اومدی، هنوز منتظر جونگکوک و جیمینیم. فکر کردم سه تایی بیاید.
تهیونگ قبل نشستن پالتویش را درآورد: اونا کجان؟! من بی خبرم.
هوسوک لیوان مشروبش را برداشت: رفتن کادو بخرن! نمیدونم الان کجان.
نامجون نگاهی به ساعت کرد:امیدوارم از خود سوکجین دیرتر نرسن.
هوسوک ابرو بالا داد: عا یسول اومد.
تهیونگ کنجکاو به سمتی که هوسوک نگاه کرد برگشت.
یسول تمام موهای کوتاهش را ویو درشت و با ژل به عقب برده بود. گوشواره ای شکل هلال بزرگ ماه توی یک‌گوش و گوشواره ریز دیگری شکل ستاره در گوش دیگر داشت. با میکاپی محو و دودی و لنز های یخی که با شومیز یخی ساتن یقه هفتش هماهنگ بود. شلوار دمپای بلند و سیاهی هم به تن داشت.
از پله ها پایین آمد و بی توجه به نگاه مهمان ها سمت جمع خودشان آمد و گفت:جونگکوک و جیمین شی هنوز نیومدن؟
تهیونگ نگاه خیره اش را از یسول که هنوز متوجه او نشده بود یا شاید عمدا توجه نکرده بود گرفت. نامجون گفت: الان بهشون زنگ میزنم.
هوسوک با لبخند گفت:سولا، داری میدرخشی.
یسول لبخند زد: تو همیشه بهم امید میدی اوپا.
تهیونگ پا روی پا انداخت و یسول به او که موهایش را به حالت کلاسیکی ژل زده و ابروها و پیشانی اش به خوبی دیده میشد نگاه کرد: خوش اومدی تهیونگ شی.
تهیونگ لبخند زد و هوسوک مشغول ریختن سه شات ویسکی شد: یه شات اذیتتون نمیکنه.
یسول بی تفاوت تمام شاتش را به جرعه ای بالا داد و گفت: معلومه که نمیکنه.
تهیونگ از گوشه چشم به خونسردی چهره اش نگاه کرد و فکر کرد این دختر پسرنما سوزش گلو نگرفت؟! و بعد روی نیم رخش دقیق شد. پسرنما واژه درستی نبود. برای توصیفش کلمه خاصی وجود نداشت. نگاهش از گونه های استخوانی یه سول که با بلندر برجسته تر مینمودند گرفت و شات ویسکی اس را برداشت و نصفش را بالا برد و چهره جمع کرد.
یسول با لبخند به حالت بیش از حد صافت و دوست داشتنی او خیره ماند و هوسوک گفت: حواسم نبود ویسکی برات سنگینه.
تهیونگ سعی کرد چهره اش را عادی کند و با ابروهای بالا داده گفت: هوم؟ سنگین. نه اصلا.
و بلافاصله دو حبه انگور توی دهانش گذاشت و جوید.
یسول لبخند کشدارش را جمع کرد و گفت: چه ناز!
تهیونگ چپ نگاهش کرد و نامجون برگشت:پشت درن. رفته بودن لباس بپوشن.

جونگکوک در را هل داد و منتظر شد جیمین جلوتر از او داخل برود. و خودش پشت سرش رفت و خیلی زود متوجه نگاه های خیره همه به جیمین شد‌. باید هم اینطور میشد. جیمین با آن پیراهن و شلوار بنفش آبی و موهای فرم داده و پلکهای کمی دودی لحظه اولی که از اتاق بیرون آمد خود او را هم میخکوب کرد‌.
جیمین یقه باز پیراهنش را کمی مرتب کرد و حینی که بند کرواتی آستین دست چپش را دوباره گره میزد با لبخند سمت جمع رفت: سلام به همگی.
جونگکوک هم پشتش در آمد و مثل همیشه در استایل مشکی خودش میدرخشید.
یسول سوت بلند بالایی کشید و گفت: جفتتون عجب چیزایی شدین!
تهیونگ یک لنگه ابرو بالا برد: جیمینا،چرا انگار یه طوری راه میای.
جونگکوک با اخم به جیمین که با خنده گوشش را میخاراند نگاه کرد و گفت: چون بی دقته! چیزی نیست. حل شده.
جیمین دست دور گردن تهیونگ انداخت: نگران من نباش. تو کی رسیدی؟
تهیونگ متقابلا دست دور گردن جیمین انداخت: نیم ساعت پیش.
جونگکوک با لبهایی که به یک سمت کج کرده بود نگاهشان کرد و گفت: بیاید بشینیم.
همه نشستند و جونگکوک به جیمین که روی دسته مبل تهیونگ نشست نگاه داد.
جیمین برایش ابرو بالا برد و جونگکوک که احتمال میداد راحت نباشد اشاره کرد روی مبل کناری بنشیند. جیمین محل نداد و یک توت فرنگی از ظرف روی میز برداشت. جونگکوک با اخمی ظریف طره موی افتاده روی ابرویش را مثل بقیه موهایش بالا داد، به پلک زدنی چشم از جیمین گرفت و از نامجون پرسید: هیونگ هنوز نیومده؟
نامجون که متوجه نگاه عجیب و پشت چشم نازک کردن جونگکوک برای جیمین شده بود با مکثی گفت: میرسه.
جیمین برگ پشت توت فرنگی اش را داخل ظرف انداخت و با نگاه به هوسوک گفت: هیونگ یه لحظه با من میای؟
هوسوک پرسشگر نگاهش کرد و بی مخالفت همراهش رفت. و جونگکوک با حرکت چشم دنبالشان کرد.
یسول با نگاه جیمین را دنبال کرد و گفت: جیمین شی واقعا زیبا نیست؟ همه مهمونا انگار دارن درباره اون حرف میزنن.
نامجون خندید و تهیونگ خیلی جدی به یسول خیره ماند: تو خیلی سخاوتمندی که راه به راه از چهره و زیبایی همه تعریف و تمجید میکنی.
یسول ابرو بالا برد: درسته!
تهیونگ چند لحظه ساکت ماند و بعد لبخند زد: خودت زیباترین برادر دنیا رو داری، امیدوارم از ظاهر اونم وقتی رسید خیلی تعریف کنی!
نامجون زد زیر خنده اما جونگکوک با نگاه فرارش به سمتی که جیمین با هوسوک رفته بود نگاه میکرد و میخواست بداند برای چه رفتند.
جیمین دست هوسوک را گرفت ‌و از بلندگویی که موسیقی از آن پخش میشد دورتر ایستادند و پرسید:به یونگی هیونگ گفتی بیاد؟
هوسوک چهره دمغی به خود گرفت: من بهش گفتم ، تو استدیوشم بهش گفتم اما جواب حرفامو نداد.فکر نمیکنم بیاد.
_هیچی ازت نپرسید؟ اصلا یه کلمه هم نگفت؟
هوسوک سرتکان داد: چرا! گفت اون صفحه پشت سرتو با اون کابل بده بهم!
جیمین نچی کرد و دست به کمر و متفکر به زمین خیره شد. امشب بهترین فرصت میشد اگر جونگکوک کنار تمام دوستانش قرار میگرفت.یونگی اگر می آمد جونگکوک یک لحظه مضطرب میشد اما وقتی قصد آشتی اش را میدید فقط آرامش میگرفت‌.
نگاهش چرخید سمت جونگکوک که فارغ از جمع نگاهش به او بود‌. لبخندی به رویش زد اما او جوابی نداد. فکر کرد چه خوش خیال بوده که فکر کرده بعد آن حرف ها یونگی تغییر عقیده میدهد.
پسر و دختری هوسوک را صدا زدند و او با دست تکان دادن برایشان گفت: جیمینا، تو برو پیش بقیه من الان میام.
جیمین سر تکان داد و پیش جمع برگشت و مستقیم رفت کنار جونگکوک خودش را توی مبل تک نفره جا داد. جونگکوک کمی جمع تر نشست و نامجون عاقل اندر سفیه نگاهشان کرد‌.
یسول ساعت ظریف نقره ای دور مچش را چک کرد و گفت: امیدوارم جیسونگ رو نکشونه رستوران تا قبل اومدن یه غذایی بخورن. نامجون اوپا نباید داداشمو میسپردی به جیسونگ. اون لازم داره یه قدرتر از خودش بالا سرش باشه تا بتونه کنترلش کنه وگرنه مثل پسربچه ها تخس و حرف گوش نکنه!
نامجون سرتکان داد: و میشه بگی کی میتونه حریف داداشت بشه سول؟!
یه سول نچی کرد و لب کج کرد: میشه یکیتون یه زنگ به جیسونگ بزنه؟!
جونگکوک پرسید: چرا خودت نمیزنی؟
یسول خواست جواب بدهد که موبایلش زنگ خورد و جواب داد بعد قطع تماس از جا برخاست و گفت: پاشید بریم دم ورودی. پشت درن.
همه سریع سمت ورودی رفتند و مرتب ایستادند. یسول کیک و شمع ها را گرفته بود و هوسوک بمب شادی را آماده نگه داشته بود.
سوکجین که وارد شد ه‍مه تولدت مبارک را فریاد زدند و روی سرش خرده های کاغد رنگی باریدن گرفت.
متعجب به جمعیت نگاه کرد و گفت: عااااای، شماها خیلی کلکین!! باورم نمیشه تونستین گولم بزنین!
یسول کیف را روبرویش گرفت و گفت: منظورت سورپرایزه دیگه! آرزو کن، فوتش کن!
_خب من آرزویی ندارم‌. پایداری این روزا رو میخوام!
این را گفت و شمعش را فوت کرد.
پسرها به نوبت او را در آغوش گرفتند و نوبت تهیونگ که رسید تکه ای از خامه کیک به گونه او مالید و گفت: تولدت مبارک هیونگ!
سوکجین شروع کرد به غر زدن: عایش، صورتمو خراب کردی! از جونت سیر شدی؟ میخوای کل موهاتو خامه ای کنم؟ کل هیکلتو جا شمع فرو کنم تو کیک؟
تهیونگ خندید و جیمین با دستمال صورت او را پاک کرد و گفت: هنوز خوشتیپی هیونگ.
یسول با کیک سمت جای قبلیشان برگشت و سوکجین مشغول سلام و احوالپرسی با بقیه مهمان ها شد.
جیسونگ دنبال یسول رفت و کیک را از دستش گرفت: من میارمش.
یسول دست به سینه ماند: کجا میاریش؟ میخوام همینجا رو میز باشه. این فرمال بود ، کیک اصلی نبود.
جیسونگ کیک را روی میز گذاشت و گفت:نمیدونید جین هیونگ چه بلایی به سرم آورد!
تمام مدت میگفت دورهمی رو بیخیال بیا بریم بار!
نامجون تک خند زد: تو واقعا کار شاخی کردی جیسونگ که آوردیش.
سوکجین برگشت و بین نامجون و تهیونگ نشست: خب! بریم سر گرفتن کادوهام!البته حضورتون بزرگترین هدیه برای منه‌.
تهیونگ دست دور گردن او انداخت و با نگاه به صورتش پرسید: جدی؟ بخصوص حضور من نه؟
بقیه عادی و با لبخند و یسول با چشمهای گرد شده و لبهای نیمه باز به تهیونگ نگاه کردند‌.
سوکجین متقابلا دست دور گردن تهیونگ انداخت: درسته، البته حضورت باعث میشه نگاها بیان روت و جذابیت من کمتر دیده بشه اما چون به شخصه باهات حال میکنم اشکالی نداره!
یسول پوزخند زد: بس کن داداش، جیمین شی، جونگکوک، نامجون شی و هوسوک شی هم جذابیتتو زیر سوال میبرن!
سوکجین کیک را سمت خودش کشید و با چنگالی از خامه آن برداشت: نیاز نیست حسادت کنی یسول، تهیونگ یه مرده! تو میتونی به اون دخترایی که اون سمت دارن میرقصن حسادت کنی!
جیسونگ گفت: نیاز نیست یسول نونا بهشون حسادت کنه هیونگ، نونا از اونا خیلی زیباتره.
ابروهای جیمین بالا رفت و نگاه منظور داری به یسول داد. یه سول اهمیتی نداد و جدی گفت: لطف داری جیسونگ.
تهیونگ به جیسونگ خیره ماند و نامجون با نگاه سمت در گفت: اوه، وونهو!
با ورود وونهو جمعیت شلوغ کردند و او با لبخند دست برایشان تکان داد و سمت جمع آمد‌.
جیمین سر چرخاند و به او نگاه کرد. همان مردی که آن روز در شرکت سراغ نامجون را میگرفت.
نامجون بعد از سلام و احوال پرسی وونهو با همه تهیونگ و جیمین را نشانش داد و گفت: ایشون پارک جیمین شی از همکارا و دوستامونن، ایشونم کیم تهیونگ از دوستامون.
وونهو با تهیونگ دست داد. تهیونگ وونهو را میشناخت او از خواننده های جی کی بود اما مطمئن بود جیمین نمیشناستش.
وونهو به جیمین نگاه کرد و نگاهش را باریک کرد.
جیمین با او دست داد و گفت: من میشناسمت. توی شرکت همو دیدیم.
جونگکوک به دست جیمین در پنجه بزرگ وونهو خیره شد و سپس به واکنشش نگاه کرد‌. چشمهای وونهو برق زد و دست جیمین را صمیمی فشرد: عاه آره برام آشنایی. اون روز سراغ نامجونو ازت گرفتم درسته؟!
جونگکوک پرسید: درباره کدوم روز حرف میزنید؟
وونهو و جیمین دست یکدیگر را رها کردند و جیمین گفت: اون روز وونهو شی توی شرکت دنبال نامجون هیونگ میگشت که منو دید.
نامجون و سوکجین و هوسوک بهت زده به جیمین خیره ماندند و وونهو با لبخند گفت: آره برای منم جالبه، اون منو نمیشناسه‌‌‌.
جبمین گیج به وونهو و بقیه که با خنده نگاهش میکردند نگاه کرد و گفت: متوجه نمیشم!
یسول گفت: وونهو آیدله جیمین شی، خیلیم معروفه.
جونگکوک پیش دستی کرد: خیلی از آدما هستن که آدمای معروفو نشناسن.جیمین اولش منم نشناخت.
جیمین متوجه غیر رسمی خطاب شدنش توسط جونگکوک شد و لبخند گیجی گوشه لبش جا خوش کرد‌.
مهمانی به مرحله پایکوبی رسیده بود و هرکسی سمتی مشغول رقص بود.
جیمین با لیوان خالی نوشیدنی اش کناری ایستاد و چشم بین جمعیت چرخاند.
جونگکوک بعد از شستن دستهایش از سرویس خارج شد و با چشم دنبال جیمین گشت و وقتی او را تنها دید خواست سمتش برود که با دیدن وونهو که با لبخند به جیمین رسید سرجایش ماند.
وونهو یکی از نوشیدنی های داخل دستش را به جیمین داد و چیزی گفت که باعث شد جیمین بخندد آن هم قهقهه وار.
جونگکوک با اخم سمت بار عقب گرد کرد و روی چهار پایه کنار نامجون که مشغول موبایلش شده بود نشست.
نامجون موبایلش را کنار گذاشت و نوشیدنی خنکش را از روی کانتر برداشت و گفت:جین و هوسوک برای رقص باتری خالی نمیکنن. بخصوص هوسوک! تو چرا نمیری برقصی؟
وقتی جوابی از جونگکوک نشنید نگاهش کرد و چشمهای گرد و نگاه مثل عقابش را خیره به سمتی دید. رد نگاهش را گرفت و به جیمین و وونهو که گرم صحبت بودند رسید. جیمین داشت با هیجان چیزی برای وونهو تعریف میکرد و نامجون انقباضات فک جونگکوک را میدید.
تک سرفه ای کرد: جونگکوکا!
جونگکوک بدون اینکه نگاه از آنها بگیرد گفت: هوم؟
نامجون خواست چیزی بگوید که دختری با لبخند سمتش آمد: نامجون شی؟ میشه باهم برقصیم؟!
دو دختر دیگر هم نزدیکشان بودند که نچی کردند و دست به سینه دور شدند. نامجون روی دختر را زمین نزد: البته. فقط یه لحظه.
نگاه به جونگکوک کرد. جونگکوک لیوان ویسکی اش را سر کشید و گفت: برو برقص هیونگ‌‌.
دختر بازوی نامجون را گرفت و او را دنبال خود به پیست برد‌.
جونگکوک فکر کرد شاید بهتر باشد برود جلو اما هرچه فکر میکرد دلیلی برایش نمیدید. دلیل یعنی چیزی که به بسط آن بتواند خودش را محق به جلو رفتن بداند و از روی منطق باشد. اما او مثل آدم های بی منطق دنبال بهانه میگشت. از اینکه وونهو آنطور خونسرد و بدون تلاش با یک لبخند کج میتوانست آنطور قهقهه جیمین را بلند کند خوشش نمی آمد. اما فکر که میکرد میدید هیچ پایه عقلانی برای اینکه خوشش بیاید یا بدش وجود نداشت‌. نگاهش را متمرکز هوسوک که با دختری مشغول صحبت و خنده بود کرد. اما هیچ حساسیتی درونش نمیجوشید‌. یا سوکجین که با جمعی مشغول بگو بخند بود و آن ها مشتاقانه به او گوش میدادند حتی برای پیشروی کنجکاوش هم نمیکرد‌. اما جیمین... با آن لباسهای جذاب و موهای سیاهی که از سرشب کمی بهم ریخته و جذاب تر شده بودند و خنده های مستانه اش تحت تاثیر الکل داشت روانش را برهم میریخت.
چند دختر سمتی جمع شده بودند و پچ پچ میکردند. وقتی یسول را درحال گذر دیدند یکیشان صدایش زد: کیم یسول‌.
یسول نگاهش کرد، جیوو بود‌. دختر یکی از سهام داران شرکت. سمتشان رفت و گفت: چی شده خانوما؟
جیوو لبخند کجی زد و موهای بلوندش را پشت گوش داد: اون پسره که اونجا رو مبل نشسته. همون که به هیچکی نگاه نمیکنه و همش تو فکره. اون کیه؟؟ دیدم تو جمعتون بود‌.
یسول نگاه سمت تهیونگ که راحت روی مبل لم داده بود برد. کت سیاهش را کنارش روی دسته مبل انداخته بود و آستین های پیراهن سفیدش را تا آرنج بالا داده بود.
جیوو لب به دندان گرفت و گفت: هوم؟ اون کیه؟
مین آه نالید: وای اون واقعا جذابه، نمیدونم باید روی صورتش کراش بزنم یا اون دستای فاکی بزرگش با اون رگای برجسته!
یسول که تابحال دقت نکرده بود ناخودآگاه به دست تهیونگ که که لیوان نیم خورده سوجو در پنجه اش بود نگاه کرد و با اخم گفت: اون... اون گیه!!!
دخترها مات ماندند و بعد به هم نگاه کردند و خیلی زود رنگ ناامیدی در چهره هایشان هویدا شد‌. یسول احساس آرامش نسبی کرد و گفت: آره قضیه اینه،فراموشش کنین!
این را که گفت با پوزخند از آن ها فاصله گرفت رفت. همینطور که سمت برادرش و جمع دورش میرفت بار دیگر به تهیونگ نگاه کرد و دید که هان شی آه ، زیباترین دختر جمع که یسول بابت غرور بیجایش از او خوشش نمی آمد سمتش رفت.
شی آه کنار تهیونگ ایستاد و مودبانه پرسید: من، میتونم اینجا بشینم؟
تهیونگ نگاه بی تفاوتی به دختر مو فندقی زیبایی که بالای سرش ایستاده بود کرد و گفت: بله.
شی آه با همان لبخند دلبرانه کنار او نشست و گفت: شما با هیچ دختری نرقصیدی. دیدم که با سوکجین شی و اون آقای آبی پوش که کنار وونهوئه رقصیدی و بعد از اون موقع همینجایی.
_درسته، قبل اینکه اینجا بشینم دستشویی هم رفتم و بعد یه لیوان سوجو گرفتم و اینجا نشستم.
شی آه نمیدانست چه بگوید. لحن تهیونگ عادی بود و نمیشد از آن درست چیزی برداشت کند. طعنه زد یا چه؟
یسول از رفتن پیش سوکجین منصرف شد و بیرون رفت تا هوا بخورد. سوز سرد به تنش نشست و بازوهایش را بغل گرفت.
_کیم یسول!
رو کرد سمت پسری که با پوزخندی مزخرف و بوی گند الکل که از تمام وجودش بیرون میزد و گفت: هان؟!
_تو امشب خیلی تیکه شدی.
_گم شو سوجون، اگه به نامجون بگم یکی از همکاراش اومده و همچین تعریف چندشی ازم کرده دیگه مهمونی دعوتت نمیکنه!
_بس کن، بیا با من برقص.
یسول با تحقیر سر تا پای او را برانداز کرد و گفت: بوی فاضلاب از بوی تو بهتره لی سوجون.
همانطور دست به سینه خواست برود که سوجون عصبی بازویش را گرفت و گفت: یاه.به من گفتی فاضلاب؟
یسول خونسرد گفت: گفتم فاضلاب ازت بهتره!
سوجون بازویش را فشرد‌.او را سمت خودش کشید گفت: دختره ی هرزه...
یسول چشم باریک کرد و خواست خودش را پس بکشد که کسی سوجون را از جا کند و به دیوار کناری کوبید.
تهیونگ آرنج تخت سینه سوجون چسباند و توی صورتش گفت: تو کدوم خری هستی؟
_خودت کدوم خری هستی؟
تهیونگ خندید و مشتی حواله فک او کرد که فریادش را بلند کرد‌. سپس چانه اش را گرفت و مجدد پرسید: وقتی سوال میپرسن باید جواب بدی.
سوجون چهره از درد جمع کرد و گفت: معذرت میخوام‌. نمیدونستم یسول دوست پسر داره.
یه سول چشم گرد کرد و تهیونگ با اخم صدا بلند کرد: یااااه آشغال، خانوم. نه یسول. تکرارش کن.
سوجون که انگار مستی از سرش پریده بود اما احساس ضعف بدنی داشت پشت سر هم تکرار کرد: خانوم، خانوم..
تهیونگ یقه او را کشید و هولش داد روی پیاده رو و گفت: گمشو. اگه چیزی جا گذاشتی هم آخرشب بیا از سطل آشغال برش دار.
سوجون خون دماغش را پاک کرد و تلو خوران راه افتاد.
تهیونگ به چهره مبهوت یسول خیره شد و گفت: خوبی؟
_معلومه که خوبم، فکر کردی از پس یه مستِ زپرتی بر نمیومدم؟
هنوز به غرور و پررویی این دختر عادت نداشت،لبخند زد: میدونم برمیومدی. ولی من جوری بزرگ نشدم که تماشا کنم آدمای توی دردسر خودشون مشکلشونو حل کنن.
مات به نگاه تهیونگ خیره ماند و تهیونگ دستش را بدون تماس پشت او نگه داشت و گفت: بریم داخل. اینجا سرده.
یسول آب دهانش را بلعید و بدون مخالفت همراه تهیونگ داخل برگشت.

وونهو نگاهی به ساعتش کرد و گفت: خیلی خوش گذشت جیمین، واقعا آدم جالبی هستی.
_توهم آدم باحالی هستی وونهو شی.
_حیف که باید برم.شمارتو از نامجون میگیرم، گاهی بریم یه نوشیدنی بزنیم.
جیمین مشتش را سمت او گرفت و گفت: میبینمت.
وونهو با خنده مشت به مشت او زد و بعد از خداحافظی رفت.
جیمین درباره یونگی با وونهو صحبت کرد و توانست بفهمد یونگی تهیه کننده خیلی از کارهای وونهو بوده. فکر کرد ازطریق او میتواند یونگی را مجاب کند تا بلاخره کدورتش را کنار بگذارد.
به دنبال جونگکوک چشم چرخاند و او را دید که با چهره ای گرفته و لبهای جمع شده از کلافگی پشت بار نشسته و به محتوی لیوانش زل زده.
دختری کنارش نشسته و مدام حرف میزند و عشوه میریزد و گاهی دست روی پای جونگکوک میگذارد.
یک لحظه اخمش درهم رفت و ناخودآگاه سمتشان قدم برداشت: جونگکوکا.
جونگکوک بدون اینکه به جیمین نگاه کند خطاب به دختر گفت: جیانگ شی، میشه لطفا بری؟ حوصلم از حرفات سر رفت.
دختر وا رفت و با لبخند ماسیده نگاه بین او و جیمین چرخاند و گفت: من... جیانگ نیستم! عاه... میرم پیش دوستام‌‌.
دختر دستپاچه و سریع فرار کرد و جیمین جایش نشست و نگران به جونگکوک نگاه کرد، میترسید که مضطرب یا وسواسی شده باشد. پرسید : خوبی؟
جونگکوک لیوانش را روی میز گذاشت و با نگاه یخ زده به جیمین گفت: چرا اینجوری حالمو میپرسی؟! با بچه طرفی پارک جیمین؟
جیمین لبهای نیمه بازش را برای گفتن حرفی بازتر کرد اما نمیدانست چه بگوید. مشروب خورده بود با وجود ظرفیت بالایش کمی احساس گیجی داشت‌.
جونگکوک پوزخند زد و گفت: دختر خسته کننده ای بود. باید وقتمو با اونیکی که اونجاست میگذروندم‌. اون جذابتر بنظر میاد.
جیمین رد اشاره جونگکوک را گرفت و به دختری رسید که خیره به جونگکوک نگاه میکرد.
جونگکوک آهی کشید و گفت: شایدم اونیکی.
جیمین متوجه شد حواس خیلی ها به جونگکوک بوده اما احتمالا بخاطر ظاهر برج زهرمارش جرعت پیشروی نکرده اند‌.
جیمین با طعنه گفت: عاه، خب میشد یکم اخماتو باز کنی تا بیان، بنظر براشون مشتاق میای‌!
جونگکوک با دندانهای قفل شده نگاهش کرد و میخواست بگوید بنظر میرسید تو هم حسابی مشتاق وونهو بوده ای که قهقهه هایت از موسیقی بلندتر بود.
اما زبان به دندان گرفت.این دو موضوع قابل قیاس نبودند‌.
جیمین لب خیساند و سعی کرد خونسرد باشد. دلیلی برای برخورد و لحن طعنه دار لحظه قبلش پیدا نمیکرد.
_ یه نوشیدنی بگیرم باهم بخوریم؟!
جونگکوک پورخند زد: بنظر میاد الانشم مست باشی! نه!
جیمین با لبخند دست دور شانه جونگکوک انداخت و گفت: جونگکوکی انگار اوقاتش تلخ شده!
جونگکوک دست جیمین را پس زد و آرام به عقب هلش داد: نکن.
جیمین آرنج روی میز گذاشت و گفت: چرا اینطوری شدی؟
جونگکوک بدون انعطاف نگاهش کرد: باید برات توضیح بدم؟!
جیمین لب روی هم فشرد و خواست چیزی بگوید تا مشکل احتمالی را حل کند اما جونگکوک از جا برخاست و سمت دیگری رفت.
نگاه جیمین دنبالش کشیده شد و فکر کرد چه اشتباهی کرده که جونگکوک عصبی شده؟

تا پایان جشن دیگر جونگکوک نه سمت جیمین آمد نه حتی نگاهش کرد. جیمین احساس خوشایندی از نادیده گرفته شدنش نداشت. پایان مهمانی تهیونگ و هوسوک باهم رفتند و نامجون که متوجه جو سنگین میان جونگکوک و جیمین بود گفت: جیمینا، با من برمیگردی یا با سوکجین؟
جیمین خواست چیزی بگوید که جونگکوک از کنارش گذشت و قفل ماشینش را با ریموت باز کرد: با من! بیا جیمین شی.
یسول و سوکجین با ابروهای بالا رفته به جونگکوک که با اوقات تلخ که درب سمت شاگرد را باز نگه داشته و منتظر نشستن جیمین بود نگاه کردند.
جیمین با چهره دمغ و بانمکی رو به آن ها کرد: شب بخیر نامجون هیونگ، شب بخیر سوکجین هیونگ، شب بخیر یسول شی.
جوابش را دادند و جیمین سوار ماشین جونگکوک شد.
جونگکوک بعد کلی فکر کردن و رجوع به منطق به آن خشم بی علت و کودکانه غالب شده بود و حالا حس میکرد علت حسادتش فقط این بوده که جیمین به او زیاد توجه و لوسش کرده. و الا او هم یک دوست مثل هوسوک و نامجون و سوکجین یا حتی یسول است. البته با نفوذ بیشتر و مدت آشنایی خیلی کوتاه تر!
گلو صاف کرد و عادی پرسید: با وونهو درباره چی صحبت میکردید؟ زیاد باهاش برخورد نداشتم ولی بنظر آدم خونگرمی میومد.
_آره خیلی خونگرم و خاکی بود. انگار نه انگار یه آیدل معروفه‌.
_منم آدم معروفی ام و خاکی ام.خاکی بودن ربطی به معروفیت نداره جیمین شی.
جیمین سرتکان داد: بله، درسته!
_انگار بحثتون طولانی بود...
جیمین سعی کرد لبخندش بخاطر جونگکوکی که سعی داشت با چهره خونسرد و نگاه خیره به مسیر کنجکاوی اش را ارضا کند را پنهان کند.
_درباره هیکلش ازش پرسیدم، داشت توضیح میداد چه تغذیه و تمرینات خاصی داره.
_چرا درباره هیکلش سوال داشتی؟
_خب اون بدن عالی داشت. واقعا دمش گرم که اونقد خفنه.
جونگوک زبان توی لپش چرخاند و گفت: کار سختی نیست که چنین بدنی داشته باشی‌. بدن منم فقط یکم از اون جمع تره.
جیمین کف دستش را به عضله سینه جونگکوک کشید و گفت: اوووه درسته.
جونگکوک بهت زده نگاهی به صورت پر شیطنت جیمین کرد و جیمین دستش را برداشت: بدن جونگکوکی بهترم هست.
جونگکوک سعی کرد مثل بچه ها ابراز شادی نکند و برعکس ابرو در هم کشید: داری مثل بچه ها ازم تعریف میکنی که ساکتم کنی جیمین شی؟ فکر کردی من حسودم یا بچه ام؟
جیمین سر به پشتی صندلی چسباند و با لذت به نیم رخ جدی جونگکوک نگاه کرد و به ته قلبش احساس شیرینی سرازیر شد. نمیفهمید چرا حسادت های واضح این پسر برایش انقدر دوست داشتنی است. آنقدر که دلش میخواست آن کله ی پر مو با آن صورت بی نهایت خواستنی را محکم بغل بگیرد و فشار دهد و بعد با تمام وجود‌...
در یک لحظه لبخند بزرگش کم و‌کمرنگ شد و فکر عجیبش توی سرش زنگ زد. انگار هم صحبتی با وونهو باعث شده بود نفهمد چند شات بالا داده. چون چیزی که دلش میخواست... میخواست با تمام وجود لبهای جونگکوک را ببوسد.
گیج از فکرش چندبار پلک زد و گفت: جونگکوکی... من فکر کنم خیلی مستم. میخوابم وقتی رسیدیم بیدارم کن.
جونگکوک نگاهش کرد اما جیمین چشمهایش را بسته بود.
داخل محوطه جونگکوک کمربندش را باز کرد و خواست جیمین را صدا کند اما با دیدن او که
گردن روی شانه کج کرده بود و چشمهایش را بسته بود فقط لبخند زد.
سریع پیاده شد و در سمت جیمین را باز کرد و خم شد تا ببینتش‌.
لپ های دوست داشتنی اش بیرون زده بودند و لبهایش مثل بچه ها غنچه شده بود. هیچ اثری از آن موجود جذاب و فریبنده ی مهمانی نبود‌. فقط یک بچه ی شیرین به طرز معصومی به خواب رفته بود.
نگاه جونگکوک روی تک تک اجزای صورت جیمین چرخید: چطور میتونی انقدر قشنگ باشی جیمین شی...
نمیخواست بیدارش کند. بدون سر و صدا کمربندش را باز کرد و یک دست پشت جیمین و دست دیگرش را زیر زانوهایش گرفت و بغلش کرد.
جیمین را داخل اتاقش برد و روی تختش گذاشت. به لباسهایش نگاه کرد.
دست سمت یقه نیمه بازش برد و دو دکمه بعدی اش را هم باز کرد و کمی لبه ها را کنار کشید. سینه تخت و سفید جیمین با تنفس ملایمش آهسته بالا و پایین میرفت. نگاهش سمت ترقوه ها و گردن باریکش و سپس خط تیز فک و لبهای درشتش کشیده شد. جیمین شبیه یکی از آن الهه های افسانه ای یونانی بود. آن هایی که نقوششان روی سقف عمارات قدیمی کشیده میشد.
آب دهانش را بلعید و لحاف را تا گردن او بالا کشید و فقط به در آوردن کفش هایش اکتفا کرد.
لحظه آخر دوباره نگاهی به صورت جیمین کرد. جیمین اخم ظریفی کرد و با لبخندی محو زمزمه کرد:جونگکوکا.
جونگکوک چشم گرد کرد و جواب داد: بله.
اما جیمین مثل بچه ها چند بار لبش را از داخل مکید و همچنان خواب بود.
جونگکوک بی اراده لبهایش را به پیشانی جیمین نزدیک کرد اما لحظه آخر با طپش های دلهره آور قلبش اتاق را ترک کرد.

بوآه با شوقی وصف ناپذیر خدمتکار را دور زد و یونگی که هنوز در چهارچوب در مشغول کندن کفش هایش بود را تنگ در آغوش گرفت و گفت: پسر قشنگ من.
یونگی دست دور کمر مادرش حلقه کرد و چانه روی شانه ظریف او گذاشت: مامان. حالت چطوره؟
بوآه بدون اینکه ذره ای از پسرش جدا شود گفت: دلتنگ تو، فقط دلتنگ تو‌.
_بابت مشغله کم بهت سر میزنم. خیلی پسر بدی ام.
بوآه از پسرش جدا شد و صورتش را با دست قاب گرفت: ببینم،لاغر که نشدی؟
_شما هربار همینو میگی.ولی من هربار شاید تپل ترم شده باشم.
بوآه بازوی پسرش را گرفت و او را سمت اتاق نشیمن برد.
یونگی به میز سنتی و تشک های دست دوز دورش خیره شد. آخرین باری که روی زمین نشسته بود را بخاطر نمی آورد.
بوآه کنار یونگی نشست و گفت: پدر جونگکوک تو سالنه. برای همین آوردمت اینجا.
یونگی سر تکان داد. مادرش همیشه ملاحظه اینکه او زیاد با جئون مین شیک روبرو نشود را میکرد‌. نه که آنها باهم دشمن باشند. اما یونگی دل خوشی از آن مرد نداشت. علتش چه بود؟ آن احمقی که خودش هیچ مشکلی با استبداد پدرش نداشت.
بوآه کف دستش را روی گونه اش گذاشت و گفت: مامانت داره پیر میشه یونگی.
با لبخند به صورت سفید و پوست درخشان مادرش نگاه کرد: پیر؟ تو هنوز خوشگلترین زنی هستی که دیدم.
_ فکر میکنی این حرفت خوشحالم میکنه؟
_چرا باید ناراحتت کنه؟
_اینکه هنوز هیچ دختری بنظرت قشنگ نیومده!! فکر اینکه من بخوام مامان بزرگ شم رو نمیکنی؟
یونگی چشم ریز کرد: مامان بزرگ!!؟ تو هنوز برای اینکه مامان بزرگ صدا بشی خیلی جوونی.
_داری لوسم میکنی، بحثو عوض نکن. کی قراره یه دختر خوشگل بهم معرفی کنی؟ با کسی قرار نمیذاری؟
یونگی لبخند زد:آخه کی عاشق من میشه؟ من حوصله ی خودمم ندارم!
_عای این چه حرفیه؟ هیچ میدونی چقدر خوش قیافه ای؟ تو مثل باباتی. کل دخترای محلمون تو دگو عاشق سردی مین جائه بوم بودن! حتی خود من‌.
یونگی چشم ریز کرد: ولی قیافه من شبیه توئه!
بوآه غرزنان مشتی به بازوی پسرش زد: یاااااه.
همین لحظه در باز شد و جئون مین شیک با چهره جدی و خشکش در چهارچوب ایستاد.
مثل تمام اوقاتی که خانه بود هانبوک به تن داشت. با نگاه به یونگی گفت: چرا بهم نگفتی یونگی اومده؟
بوآه لبخند زد : خب اون تازه رسیده.
یونگی که ایستاده بود تعظیم کوتاهی کرد: سلام آقای جئون.
مین شیک یونگی را از نظر گذراند. حتی در نوع احترام گذاشتن این پسر غرورش را میدید. آن حس برتری که در تک تک نگاه های یخ زده اش موج میزد همیشه برایش سنگین و غیرقابل تحمل بود.
سری برای یونگی تکان داد و به راس میز رفت تا بنشیند.
مین شیک به همسرش نگاه کرد و گفت: عزیزم برای پسرت چیزی نیاوردی؟چرا میز خالیه؟
بوآه دلش نمیخواست یونگی را با همسرش تنها بگذارد و الا پذیرایی از پسرش را که فراموش نمیکرد‌. دست یونگی را آهسته فشرد.از جا برخاست و گفت: الان یچیزایی میارم.
یونگی خواست بگوید چیزی لازم ندارد اما مادرش از اتاق خارج شد‌.
مین شیک به نیم رخ پسر ناتنی اش نگاه کرد و گفت: اوضاع توی کمپانی چطور پیش میره؟
_همه چیز مرتبه.
_انگار کار دلخواهتو عالی انجام میدی.
_اینطور میگن.
مین شیک پوزخند زد: هنوزم سرکشی...
یونگی متقابلا پوزخند زد:شما همیشه همینو میگید .
_چون هنوزم همینطوره.
_میدونم بابت اینکه از دستوراتتون پیروی نکردم هنوز نسبت بهم مکدرید.
مین شیک دست روی میز گذاشت به همسرش که با سینی می آمد نگاه کرد.
بوآه فنجان های چای را مقابل همسر و پسرش چید و گفت: یونگیا، شیرینی آزالیا درست کردم.همون که دوست داری.
یونگی لبخندی به مادرش زد: پس به موقع اومدم؟
بواه شیرینی داخل ظرف پسرش گذاشت و لبخند زد: جونگکوک هم عاشقشونه... باید بسپرم براش ببرن...
یونگی جوابی نداد و مین شیک گفت: جونگکوک داره به خوبی شرکت رو اداره میکنه.
یونگی پلکی زد: عالیه.
_بلاخره فهمید که کسب و کار خانوادگی بهترین سرنوشته براش.
یونگی دلش میخواست بخندد اما کنترل کرد و نگاهش را به فنجانش نگه داشت.
مین شیک خشک و سرد لب زد: هنوز باهم قطع ارتباطید؟
یونگی ساده گفت: بله... حرفی نمیزنیم تا سرشو پر کنم و از موقعیت طلاییش بکشمش پایین.
بوآه لب گزید و مین شیک پوزخند زد: و گستاخ و بی ادب مثل همیشه.
بوآه ناراحت گفت: عزیزم...
_بچت رو از هفت سالگی مثل پسرم بزرگ کردم. نمیدونم چرا اینجوری شد.
یونگی به چشمهای گرد و سیاه مین شیک زل زد : شاید چون خون جئون تو رگام نیست که مطیع باشم. خون یه مینه؟ فامیلی... چیزی که بنظر شما روی کل سرنوشت و چطور بودن آدم موثره.
میخواست ادامه بدهد و بگوید تمامش مزخرفی بیش نیست اما بخاطر مادرش سکوت کرد‌. بخاطر جونگکوک نه. بخاطر جونگکوک همیشه با این مرد درگیر بود‌. موفق میشد اگر آن احمق به او پشت نمیکرد و بدون ترس دستش را میگرفت. اگر بجای قدرت پدرش به علاقه و اهمیت دادن های او اعتماد میکرد.
مین شیک با اخم پررنگی گفت: همین که از جونگکوک دوری و روی مغزش کار نمیکنی برای من کافیه. زندگیت مال خودت مین یونگی.
_احتیاجه هربار که منو دیدید این جملرو تکرار کنید؟ انقدر ازم میترسید؟
برق ترسناکی در نگاه مین شیک تیز شد: بقیه باید از من بترسن‌.
بوآه عصبی گفت: لطفا تمومش کنید... یونگیا...
یونگی از جا برخاست و گفت: ترس؟ براتون احترام قائلم آقای جئون.
_تو سرت خيلی بالاست، حواست باشه وقتی به آسمون نگاه میکنی زیر پات خالی نشه بچه جون.
یونگی بی حس نگاهش کرد و بعد تعظیمی گفت: دیگه میرم.
بوآه با بغض دنبالش رفت و صدایش زد: یونگیا‌...
دم در متوقف شد و با اخم به صورت اشکی مادرش نگاه کرد: هی...
_چرا اینجوری میری.
با سر انگشتانش اشک های مادرش را کنار زد:میدونی که آبمون تو یه جوب نمیره، تو بیا پیشم.خب؟
_اون سخت گیره. ولی آدم بدی نیست...
یونگی لبخند زد: همین که تو بهش اعتقاد داری و میتونی کنارش زندگی کنی و از بابتت نگران نباشم بسمه‌.
این را گفت و اجازه داد تن ظریف مادرش در آغوشش آرام بگیرد‌.

جونگکوک با تکیه دادن دستش به پشتی صندلی روی مانیتور خم شد و طرح هیون بین را بررسی کرد : اوه، اینجاش خیلی جالبه!
هیون بین خوشحال شد و بعد با غرور به مین یانگ که آن سوی میز مشغول لب تاپ بود گفت: رییس از طرح من خوشش اومد! حالا شما سه نفر خودتونو خفه کنید تا طرحی به خفنی من بزنید‌.
مین یانگ و بقیه چپ نگاهش کردند و جونگکوک گفت: طرح خانوم کیم هم عالی بود‌.
مین یانگ با غرور ابرو بالا داد: ایده های کاربردی رییس! میدونستم شما باهوشید.
سوبونگ چشم گرد کرد و لب گزید: مین یانگا؛ این چه حرفیه!
جونگکوک راست ایستاد و گفت: چه ایرادی داره، راحت باشید.
کارمندان بخش طراحی لبخندی به رییسشان زدند و یک صدا چشم گفتند.
کسی در زد و بعد جیمین با لبخندی بزرگ وارد شد: جونگو...
با دیدن جمعیت کارمندان بهت زده ی بخش ادامه داد: کوک شی! یعنی رییس! من اومدم!
جونگکوک نتوانست لبخند نزند: بله آقای پارک؟
دلش برای پرستیژ ریاست جونگکوک و رسمی صدا زدنش ضعف رفت و با چند قدم جلو آمد: سلام به همه، خسته نباشید.
همه با خوشرویی جواب جیمین را دادند و جیمین رو به جونگکوک گفت: پیداش کردم! داداشم از همون کتابخونه تو بوسان گرفتش و برام پستش کرد.
_چیو؟
_آفرودیتو.
جونگکوک لبخند زد و سر تکان داد: عالیه.
مین یانگ و هیون بین از ذوق آنها حین صحبت باهم خنده شان گرفت و مین یانگ گفت : رییس! شما بین ما و جیمین شی فرق میذارین؟! اگه اینجوریه منم میخوام دستیارتون باشم!
جیمین متعجب گفت: مگه چی شده؟!
مین یانگ خندید: ایشون وقتی با ما کار میکنن معمولا جدین و لبخند نمیزنن ولی الان لبخند از لباشون پاک نمیشه!
جیمین ذوقش را پنهان نکرد و نگاه خریدارانه ای به جونگکوک انداخت.
جونگکوک خودش را به ندانستن زد: نه اینطور نیست. من لبخند نمیزدم چون داشتیم کار میکردیم.
جیمین سرتکان داد و با ابروهای بالارفته چشم باریک کرد : اوه پس یعنی من زنگ تفریحتم؟
لبهای جونگکوک از خرامانی جیمین باز ماندند و نگاهش خیره او ماند. این پسر چرا اینطور میکرد؟ این نگاه و ابروها دیگر چه میگفتند؟ یعنی پیش بقیه هم اینطور بود؟ همینقدر عجیب و نفسگیر؟! به چه علت!؟؟؟؟
جیمین خودش چشم از گرفت و رو به جمع گفت: پس من میرم تا با رییستون اوقات کاری عالی داشته باشید. اما برای ناهار اجازه بدید بیاد پیش من!
این را گفت و با لبخند خاصی به جونگکوک از اتاق بیرون رفت.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now