Part 25 🔞

2.4K 239 27
                                    

حدود ساعت دوازده شب به عمارت برگشت.

هوسوک گفت که امشب را پیش یونگی میماند و او به رغم اینکه به هیچ وجه دلش نمیخواست با جونگکوک تنها باشد نتوانست به او اصرار کند که به خانه بیاید.

میتوانست با تهیونگ به خانه خودشان برود اما چمدان را چه کسی میبست؟

سه دکمه اول پیراهنش را باز کرد و با چند قدم سست وسط هال ایستاد.

برای این خانه و صاحبش نباید دلتنگ میشد.

برای هرچه از قبل بود و هرچه خودش ایجاد کرد. برای دویدن و موسیقی گوش کردن روی آن تپه. برای پنجره ی قدی داخل کتابخانه و کوسن های چیده شده مقابلش و برای تک تک خاطرات خوبی که اینجا ساخته شد.

یعنی جونگکوک با دیدن کوسن های رنگی روی مبل، تابلوهای روی دیوار، آلبومهای موسیقی داخل شلف و مجلات طنز چیده شده روی میز قهوه و تمام این تغییرات که کار او بود حس خلاء پیدا نمیکرد؟!

چهره درهم کشید و لب زد: نه... بی جنم تر از این حرفایی جئون جونگکوک.

به اتاقش رفت و مشغول خالی کردن کمد شد. هرچه داشت داخل چمدان جای نمیگرفتند برای همین بعضیشان را میگذاشت تا به منشی چا بگوید برایش پست کند.

زیپ چمدان را با فشار بست و آن را گوشه دیوار کشید.

هیچ‌ تعلقی وجود نداشت.

همه چیز را میشد با بستن یک چمدان و رفتن تمام کرد، و این چه ناعادلانه و بی رحمانه بنظر میرسید...

در عرض مدت زمانی کوتاه عاشق شد، رویا ساخت و عشق داد و عشق دریافت کرد و سرما دید و سرد شد و حالا هم ساز رفتن کوک کرده بود.

سرش سنگین و تنش کرخت بود و راهی جز پناه بردن به دوش آب داغ برای خودش نمیدید.

زیر جریان آب ایستاد و فکر کرد چطور از تمام وقایع فقط سه ماه و اندی گذشته؟

سرنوشتی که جونگکوک میگفت حقیقت داشت؟ انگار از قبل دیدن او عاشقش بوده و با دیدن و اندکی شناختنش جرقه ای درونش شعله کشید.

و اگر نه، این حجم علاقه در این مدت بعید بود...

وان را پر کرد و داخلش نشست و پیشانی به زانوهایش چسباند.

دیگر محال بود چیزی عوض شود.

برای چند لحظه فکر کرده بود عشق قدرت بیشتری از ترس دارد و جونگکوک انتخاب غلطی نبوده.

جونگکوک ناامیدش نمیکند، جونگکوک به او راه رفتن را نشان نمیدهد و نمیگوید به سلامت.

به کف سفید رنگ سطح آب چشم دوخت و با فرو رفتن تا چانه زیر آب سر به سنگ پشتی وان تکیه داد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now