Part 13 🔞 | فصل دوم

2K 125 8
                                    



پله های ساختمان را طی کرد تا به واحد جونگکوک برسد.
پشت در واحد او که ایستاد برای زدن زنگ مردد شد. برای اینطور برگشتنش چه بهانه ای باید می آورد؟
به هیچ وجه نمیخواست به جونگکوک بفهماند آن فیلم ها را دیده... غرور و شخصیت حال او را نمیخواست خدشه دار کند. به علاوه اگر ناراحت میشد و فکر میکرد جیمین احساساتی شده و فقط دلش سوخته چه؟
باقی مانده نفس مقطع از گریه های قبلش را بیرون فرستاد و انگشت روی زنگ فشرد.
صبر کرد اما واکنشی ندید.
با اضطراب از جواب نگرفتن برای بار دوم، زنگ را زد.
اما بازهم فرقی نداشت... حتی نمیشد تشخیص داد چراغ خانه روشن است یا نه.
با جویدن پوست لبش کمی عقب رفت و به در سبزخاکستری خیره ماند. و تصور کرد جونگکوک بازش کند و متعجب با آن چشمهای قشنگ و بی نظیر نگاهش کند.
چقدر دلتنگ بوسیدن چشمهای او بود...
دقایقی بعد ناامیدانه سمت راه پله برگشت و همانجا نشست. نمیتوانست به خانه برگردد، الان هیچ جای جهان برایش اکسیژن نداشت. خفه اش میکرد.
جونگکوک حین بیرون آوردن دسته کلیدش از جیب کاپشن پاگرد را دور زد و متعجب پایین آخرین ردیف پله ها ایستاد.
جیمین روی اولین پله نشسته و با شقیقه سمت دیوار مایل و چشمهایش را بسته بود.
پوست صورتش به سفیدی گچ شده و در خودش مچاله بود.
دو پله بالا رفت و خواست چیزی بگوید که جیمین زودتر چشم باز کرد و صاف تر نشست. نگاهش معصوم و دردآور بود.
جونگکوک نگران نگاهش کرد: تو اینجا...
جیمین با تکیه دست به پله گفت: میشه... یکم پیشت بمونم؟
قلبش درهم پیچید. اما نگاهش همانطور گیج و مردد پایین افتاد و سر تکان داد: بیا بریم...
جیمین خواست بلند شود که جونگکوک دست چپ خود را سمتش گرفت و او با دست راست آن را گرفت و بلند شد.
دست جونگکوک را رها کرد و آهسته پشت سرش رفت.
جونگکوک کلید انداخت و با باز کردن در اشاره کرد: بیا...
جیمین چند قدم به داخل برداشت و منتظر جونگکوک ماند. انگار که میخواست میزبانش راهنمایش باشد.
او هم داخل آمد اما ساکت ماند. نمیدانست چه باید بگوید یا بپرسد. توقعش را نداشت جیمین را اینجا ببیند.
جیمین که کم کم داشت احساس خجالت میکرد رو زمین انداخت و مشغول بازی با انگشتهایش شد. حالا که دعوا و مقابله ای نبود... داشت آثار فاصله طولانی مدت و عادت به کنار هم نبودن را حس میکرد و این قلبش را میسوزاند.
جونگکوک که سکوت را آزاردهنده حس کرد کلید و کیفش را روی کنسول کنار در گذاشت و اشاره کرد: ببخشید خونه یکم بهم ریختست... میشه بشینی؟ من الان قهوه درست میکنم.
جیمین سمت کاناپه رفت و نشست. جونگکوک به پشت پارتیشن که سینک و کابینت ها بود رفت و مشغول شد. و او نگاه به اطراف خانه اش داد...
یک تخت دونفره بزرگ نزدیک پنجره شیروانی فرم و میز و قفسه های شلوغ از وسایل کارش...
از جا بلند شد و سمت پنجره رفت.
خیابان خلوت و در روبرو ساختمان های دیگر...
نگاه روی کوسن های روی صندوقی که کنار پنجره جای نشسستن بزرگی ساخته بود چرخاند، جای سیگار پر از خاکستر و فیلترهم کنار شیشه بود.
لب فشرد و غمگین کنار میز کارش رفت و بعد نگاهی اجمالی به وسایل چشمش کنجی آشنا با سه پایه دوربین را دید...
بغض راه نفسش را گرفت و سوزش اشک را دوباره درون بینی حس کرد. همین بود پس زمینه فیلمهایش.
جونگکوک سرکی کشید و جیمین را پشت کرده کنار میزش دید.
بدون اینکه صدایش بزند خیره اش ماند. احساسات عجیبی داشت... ناتوانی عجیبی هم برای حرف زدن حس میکرد که میترساندش که نکند نتواند احساساتش را به جیمین بفهماند.
جیمین رو برگرداند و او را آنجا خیره به خود دید. نگاه جونگکوک حیران شد و پرسید: قهوه یا چای؟
جیمین بی جان لبخند زد: چای...
جونگکوک سر تکان داد و دوباره پشت پارتیشن رفت و جیمین سمت حمام و قفسه پشت آینه ی روشویی.
آن را باز کرد و به قوطی های قرصی که آنجا بودند نگاه کرد. یکیشان را برداشت، مسکن بود‌.
عنوان قوطی بعدی را که دید دلش گرفت.
از ضدافسردگی های دز بالایی که قبلا برای بیمارهایش تجویز میکرد بود‌. بعدی هم داروی ضد اضطراب و آرامبخش... جونگکوکش چند وقت است اینها را مصرف میکند؟
قوطی را سرجایش گذاشت و با دست لرزان آینه را بست و تلاقی نگاهش در آینه با نگاه جونگکوک که دم در حمام ایستاده بود نفسش را در سینه حبس کرد‌.
جونگکوک به چهره نگران او که رو سمتش برگرداند خیره ماند: حالت خوبه؟
به دنبال بهانه ای آنی گفت: چسب زخم... داری؟
گره ای به پیشانی جونگکوک افتاد: چسب زخم برای چی؟ چی شدی؟
نگران جلو آمد و با گرفتن مچ دست های او انگشت هایش را بررسی کرد.
جیمین با قلبی شوریده لب خیساند و ذهنش به کار افتاد: زا... زانوم یکم خراش برداشته.
نگاه جونگکوک پایین افتاد: چرا؟
جیمین خواست جوابی دهد اما او سریع جعبه ای از کابینت زیر سینک روشویی برداشت و با گرفتن دستش او را دنبال خودش برد.
جیمین را  لبه کاناپه نشاند و خودش مقابل پای او زانو زد. شلوار جینش روی هردو زانو زاپ داشت، اما با دیدن لک خون لبه یکیشان صورت نزدیک برد و با کنار زدنش زخم زانوی او را دید.
نچ کرد: چه وضعشه جیمین؟ کی اینطوری شده؟
جیمین لب گزید و خودش هم نگاه سمت زانو برد تا وضع زخمش را ببیند، آنقدر عجولانه آمده بود که در کوچه، نرسیده به ماشینش بابت خیس بودن سطح آسفالت لیز خورد و به زمین افتاد. آن لحظه انقدر عجله داشت و سمت جونگکوک آمدن برایش مهم بود که به سوزش و دردش توجه نکند و  بعد هم کاملا فراموشش کرد.
تمام مسیر متصور بود می آید، زنگ در را میزند و به محض باز شدنش جونگکوک را محکم بغل میگیرد و عمیق میبوسد. اما حالا، مثل یک آشنای قدیمی، ناشیانه مقابل او نشسته بود تا زانوی زخمی اش را نشان دهد...
جونگکوک به پوست شکافته و صدمه دیده او خیره ماند: جیمین شی... موقع تمرین اینکارو با خودت کردی؟
_نه... روی آسفالت خوردم زمین.
_حواست کجاست؟
میخواست بگوید پیش تو؛ کاملا پیش تو. اما زبان به دهان گرفت. و جونگکوک با باز کردن محلول ضدعفونی کننده و زدنش روی پنبه آهسته آن را سمت زخم برد و تردید کرد.
جیمین لب زد: چی شد...
_هیچی...
جیمین لبخند زد: دردم نمیاد.
جونگکوک نگاه سمت چشمهای او برد: زود تمیزش میکنم خب؟
جیمین سر تکان داد. چقدر دلش برای مراقبت های جونگکوک تنگ بود.
جونگکوک آهسته پنبه به زخم او زد و جیمین بی اینکه به سوزش زخمش توجه کند فقط به صورت او خیره ماند. به اخم ظریفی که بین دو ابروی زیبایش درگرفته بود.
جونگکوک چسب مربع شکل پانسمان را روی زانوی جیمین چسباند و گفت: یکمی خراشش عمیقه... پاتو زیاد خم نکن که پانسمان و زخم به هم نچسبن دردت بیاد خب؟
جیمین مثل بچه ها حرفش را گوش و سر تکان داد. جونگکوک نگاه سمت سینی و فنجان های چای روی میز برد: اینام سرد شدن... دوباره میریزم.
از جا بلند شد و سینی را برداشت تا به آشپزخانه برود که جیمین صدایش زد: جونگکوکا...
هرچه احساس داشت به قلبش سرازیر شد و منتظر نگاهش کرد. بی توجه به اینکه تلفن خانه داشت زنگ میخورد...
جیمین بابت زنگ حواسش را جمع کرد و اشاره کرد: جواب نمیدی؟
جونگکوک چند ثانیه نگاه سمت تلفن برد تا روی پیغامگیر رفت و مردی گفت: جونگکوک شی خونه ای؟ موبایلت نگرفت، خواستم بگم آقای جیمز ونهل برای همکاری سر اون پروژه فشن شوی میلان مشتاق توئه. میتونم الان یه قرار فوری ست کنم چون آخر شب پرواز داره. اگه نشه میمونه تا زمانی که معلوم نیست. از دستش نده، زود باهام تماس بگیر اگه هستی.
جونگکوک با مکث سمت سینک رفت و جیمین با گرفتن نگاه از تلفن لب جوید و از جا بلند شد. بافتش هنوز تنش بود پس چیزی نیاز نداشت برای رفتن...
قدمی سمت در برداشت که جونگکوک متوجه اش شد و حین خالی کردن چای سرد در سینک پرسید: کجا میری؟
جیمین دست هایش را دوطرف بافتش مشت کرد: معذرت میخوام. نمیخواستم بدموقع بیام، میدونم سرت شلوغه، پس ... الان میرم.
جونگکوک شوریده احوال لیوان را همانجا گذاشت جلو آمد و با گرفتن بازویش گفت: تمومش کن لطفا.
_فرصت زیاده، یه وقت دیگه میام.
_فرصت هرچقدرم باشه، برو بشین... نمیخوام جایی برم.
_ولی کارتو بخاطر من عقب ننداز.
جونگکوک نگاه در چشمهای او که لنز نداشتند چرخاند. میخواست بگوید قبلا کدام کاری از تو مهم تر بوده که حالا باشد؟
اما فقط دست پشت او گذاشت و سمت کاناپه اشاره کرد.
جیمین با قلبی پر تپش سرجایش برگشت. حالا بیشتر هم خجالت میکشید... نکند جونگکوک از وضع الانش مثل سابق خوشش نیاید؟ خودش هم این ورژن آرام و افسرده نما را دوست نداشت... اما سختش بود این لایه عجیب معذب بودن را کنار بگذارد. مهمان جونگکوک بودن غریب ترین حسی بود که میشد تجربه کند.
وقتی جونگکوک با چای برگشت، سعی کرد لبخند به لب بنشاند و با اشاره به فضای خانه گفت: اینجا... خونت؛ خیلی قشنگه...
جونگکوک با فاصله کنارش و مایل سمت او نشست و لبخند زد: یکم آشفتست.
_فکر نمیکردم خونه ی جئون جونگکوک وسواسی آشفته باشه... آشفتگیش بنظر من قشنگه.
_میدونم... گفته بودی از این مدل خونه ها خوشت میاد.
جیمین لبخند زد و دوباره میانشان سکوت جاری شد.
جونگکوک نگاهی به دور و بر کرد:خب، میخوای کاری انجام بدیم؟
جیمین نگاهش کرد: چیکار؟
جونگکوک ساکت ماند. نمیدانست... خدایا نمیدانست. با جیمینی که همیشه برای گذراندن با او وقت کم می آورد نمیدانست باید چکاری انجام دهد.
جیمین استیصال او را حس کرد و لبخند غمگینی زد: سگت کجاست؟
_چیکو... پیش یونگی هیونگه، الانم از همونجا برمیگشتم... راستش معمولا براش وقت ندارم.
جیمین فنجانش را برداشت: قبلا همراه تهو توی پارک روبروی خونه ی چان دیدمش... اومد سمتم و نمیخواست بره.
جونگکوک تلخ لبخند زد: جدی؟
جیمین هم لبخند زد و جرعه ای ناچیز از چای به حدی که لب و زبانش را تر کند گرفت.
جونگکوک هم فنجانش را برداشت و گفت: فکر کردم نخوای منو ببینی...
_بعد اون پیام؟
_روز قبلش، کنار دریاچه.
_خب، میشه منم روی بعضی حرفام ثابت نمونم...
جونگکوک به صورت او زل زد: جیمینا... تو ضعیف نیستی.
جیمین تلخ خندی زد: واقعا؟
_هنوزم به چشم من... همون جیمینی.
بغض بلعید: ولی تو...
_من چی؟
سکوت کرد. نمیتوانست منظورش را بیان کند... بعد دیدن آن فیلمها، انگار جونگکوک بی پناهش که دست دور کمرش حلقه کرده و زیر باران زانو زده و التماس میکند نرود را میدید.
اما حالا باز هم مقابل خودداری و صبوری او احساس ضعف میکرد. هنوز حتی نتوانسته بود در آغوش او بخزد و لمسش کند.
برای اینکه مراقب بغضش باشد فنجانش را روی میز گذاشت و سمت پنجره رفت.
پنجره و شیشه های نه چندان نو و آهنهای سیاهش رو به منظره ی خیابان و ساختمان های نزدیک و آسمان... میشد ماه نو را در شب تار به خوبی دید.
لب زد: ویوی قشنگیه.
جونگکوک از جا بلند شد و حین آمدن سمت پنجره جواب داد: یکم دلگیره.
جیمین به او که کنارش ایستاد نگاه کرد: چرا اینجا زندگی میکنی؟
جونگکوک لبه صندوق روی کوسن نشست: به همون دلیل که سگ شیبا گرفتم و تتو زدم و یه آدم دیگه شدم...
جیمین ملتهب و دلتنگ به نیم رخ او زل زد و کنارش نشست. نمیدانست از چه بگوید تا این سد ناشناخته نامرئی میانشان را بشکند.
جونگکوک نگاهش کرد: یونگی هیونگ یخچالو پر میکنه، یچیزایی برای خوردن هست. برم گرمشون کنم.
_من غذا نمیخورم.
_چی؟!
_تا بعد اجرا، فقط یسری چیزا رو در صورت نیاز میخورم.
جونگکوک اخم کرد: اون عوضی مجبورت میکنه؟؟؟
_نه... خودم میخوام. الانم اشتها ندارم.
جونگکوک توجهی نکرد: نمیخوام بشنوم دیگه، صبر کن تا برگردم.
قبل اینکه بلند شود جیمین آستین ساعدش را گرفت و گفت: یه روز بعد از روزی که گفتی جدا شیم...
جونگکوک با شنیدن او، دوباره ساکت سرجایش نشست و به او زل زد.
جیمین لب جوید: از یک ماه قبلش... میخواستم با جشن گرفتن تولدت و سفر رفتن کاری کنم اون سرما و گیجی اخیر از سرت بره... دو هفته ی آخر، بعد اون تصادف... مدام دوری میکردی و نمیومدی خونه و سردتر بودی، ولی اون روز که به زبون گفتی باید جدا شیم و از خونه رفتی. مجبور شدم جمع کنم برم خونه ی هوسوک هیونگ و اونجا از دوازده شب تا خود صبح گریه کردم... تولدت بود... ولی نمیتونستم کاری کنم. حتی نمیدونستم داری چیکار میکنی.
جونگکوک لب زیر دندان فشرد و با یادآوری سختی و درد آن روز گفت: تا نزدیکی صبح بیرون موندم و الکل خوردم... وقتی برگشتم خونه بی حال شدم و فرداش سوکجین هیونگ اومد پیشم... باهام بحث کرد که خودمو جمع کنم و مثل آدم پای تصمیمم وایسم یا بیام دنبالت. منم گفتم نه... تصمیممو گرفته بودم. قبل اون دو هفته یه شب بغلت گرفتم و بدون اینکه بخوابم لحظه ها رو شمردم. اون آخرین بار بود... به خودم اجازه اینکه بذارم بعد اون جریانات رابطه داشته باشیم ندادم چون میدونستم ممکنه دو دلم کنه... ولی اون شب میخواستم از بغل کردنت سیر شم.
جیمین اشک ریخت: شدی؟
جونگکوک که نگاهش خیره به زمین بود بی صدا لب زد: دیوونه نباش...
_فردای تولدت پرواز داشتم... تو فرودگاه لحظه ها رو میشمردم. میخواستم تایم باقی مونده تا پرواز کش بیاد. ولی تموم شد... تهیونگ گفت بیا بریم. گفتم یه لحظه صبر کن.
نگاهم به ورودی بود... بین جمعیت دنبال تو میگشتم. تهیونگ هزاربار گفت جیمینا، دیره، بیا بریم‌. و من بازم میگفتم یکم دیگه صبر کنیم.
توی دلم هنوز امید داشتم که میای بغلم میکنی میگی نرو من بدون تو نمیتونم.
منم بازم میبخشیدمت و میگفتم نمیرم... تنهات نمیذارم. ولی.... جونگکوکا، تو نیومدی...
قلب جونگکوک به درد آمد و  بی قرار نگاه به نگاه او داد. اشک درست به لب پلک های جیمین رسیده بود.
لب از لب باز کرد که حرفی بزند اما بغض صدایش را عاجز کرده بود، پس سر پایین انداخت... مثل شکسته ترین مرد جهان با دنیایی از شرمندگی.
پوست لبش را جوید و بلند شد: یه لحظه منو ببخش...
این را که گفت اصلا نگاهش هم نکرد. فقط سریع به حمام پناه برد.
دستهایش را لبه سینک گذاشت و با باز گذاشتن آب به گرداب آن خیره شد.
تصور درد هایی که با حماقت به جیمین داده هم کشنده بود. شنیدنش از زبان خود قطعا نابودش میکرد. میترسید تاب نیاورد...
در آینه را باز کرد و قوطی قرص آرامبخش را برداشت و دو عدد کف دستش انداخت.
اما قبل اینکه به دهان ببردش جیمین دستش را کشید و سمت خودش برگرداندش و لب بر لبهایش گذاشت.
جونگکوک بهت زده از حرکت آنی او به پلکهای بسته اش که خیسی اشک میان مژه هایش پدیدار بود نگاه کرد.
جیمین با دست قرص ها را از کف دست وا مانده ی او کنار کمرش، روی زمین انداخت و دست او را به پشت خود و دور کمرش هدایت کرد.
سپس با گذاشتن دست روی گونه جونگکوک روی لبهایش زمرمه کرد: دیگه نخورشون... هیچوقت.
جونگکوک به نگاه او خیره ماند: متاسفم که نیومدم دنبالت...
جیمین سر به نفی تکان داد و با بوسه آرامش کرد. خودش را هم همینطور... تمام این چند سال هیچ‌ چیز جای او را نگرفته بود در آرام کردنش. فقط جونگکوک میتوانست دلیل آرامشش باشد.
لبهایش را با بوسه های نوازشگر به کنار کشید و به فک جونگکوک نشاند. به نبضی که بابت وجودش جیمین هنوز زنده بود. به گلویش که حتما کلی بغض در آن کشته و به قفسه سینه اش که حتما پر از حرف های نگفته بود.... همان حرفهایی که در خلوت به خودش گفت و جیمین میدانست قرار نیست به این سادگی ها بشنودشان.
بوسه آخرش را دوباره به لبهای جونگکوک نشاند و او با نوازش پشت موهایش جیمین را در آغوشش کشاند.
جیمین دستهای نحیفش را دور تن او حلقه کرد و بی پناه تر از همیشه سر بر شانه او گذاشت تا خستگی هایش را در آغوش او حل کند.
حالا آن آغوشی که تمام راه تا رسیدن به اینجا تصور میکرد بدست آورده بود.
همانقدر امن... گرم و قابل اطمینان. جونگکوک خودش، نه جونگکوکی که تمام این مدت در ذهن ساخت و بابتش اشک ریخت.
جونگکوک یک دست را دور تن او حلقه و با دست دیگر موهایش را نوازش میکرد.
نفس هایش را در شانه او حبس کرد و لب زد: دیگه نمیذارم هیچکس اذیتت کنه، حتی من.
جیمین با بغض در آغوش او ماند و پلکهایش را بسته نگه داشت. دلتنگی میخواست از چشمهایش سر ریز شود. دلتنگی بی پایان لعنتی...
جونگکوک تن جیمین را مثل شی قیمتی با احتیاط در بر گرفته بود و فشار آغوشش را محتاطانه کنترل میکرد تا مبادا تنش به درد بیاید. بدن جیمینش ضعیف شده بود. نمیخواست از مراقبت کردنش دست بردارد. حتی یک لحظه.
جیمین با بالا کشیدن حلقه دستهایش دور شانه او نگاه بی قرار و نیازمندش را در نگاه پر ستاره ی او چرخاند.
جونگکوک با تمام عشقی که از لایه های درونش فریاد میکشیدند به چشمهای او خیره ماند.
تشنه این لحظه ها بود و بعد آن شب در انبار کنار دریاچه که توانست دوباره لمس و نوازشش کند روز به روز بیشتر دلتنگ میشد. اصلا کلمات و اعمال قادر بودند حدش را به جیمین بفهمانند؟
آهسته لب زد: چی شده؟
_دلم برای حل شدن تو تنت خیلی تنگ شده...
جونگکوک با درک او با تک تک سلول های وجودش، پیشانی به پیشانی او چسباند و با بستن چشمهایش لب زد: نمیتونم بگم چقدر دلم برات تنگ شده. اگه بخوان مثال بزنن یکی در حد مرگ دلتنگه... باید بگن مثل جئون جونگکوکه...
جیمین در نگاه او حل شد و با اطمینان از التهاب و دلتنگی آشکار در نگاه جونگکوک و حس ضربان ناهماهنگ و تند قلب هایشان، لبهای تشنه ی نوازشش را بر لبهای نوازشگر او گذاشت و بوسیدنش را مثل نفس کشیدن بر خود لازم کرد.
نیاز داشت جونگکوک حسش کند. عشقش را، دلتنگی غیرقابل وصفش و آغوشی که تمام مدت برای او منزوی و بی قرار مانده.
جونگکوک قلب ریخته اش را جمع کرد و دستهای وا مانده اش را تنگ دور کمر او حلقه کرد و افسار بوسه را دست خود گرفت.
اگر میشد جیمین را در خود حل کند تا این خلاء چند ساله پر شود، حتما اینکار را میکرد. از همان حس های عجیب داشت که قبلا هم حس میکرد، که گاهی هیچ حرف و عملی احتیاجش به او را وصف نمیکند.
حالا آن احساس چندین برابر شده بود.
جیمین را حین بوسیدنش از آنجا بیرون برد و با نشستن لب پنجره، روی پاهایش نشاند.
پنجه پشت گردن او گذاشت تا با عمق بیشتری دلیل لبخندش را ببوسد.
جیمین هم بی وقفه پذیرای لبهای او بود. حس میکرد به خانه اش برگشته. جایی که تمام درد ها پشت در جا میماندند.
میخواست ذره به ذره قواعد جدایی و مال هم نبودن طولانی مدت را بشکند و خرده های نحسش را از میانشان بردارد.
لب از لب او کند و دو طرف صورتش را با دست نگه داشت و با چرخاندن نگاه بر بند بند صورت و لبهای خیس و باز مانده اش گفت: هیچوقت، حتی یه ثانیه، حتی یه لحظه به آخرین بارمون خیانت نکردم... همیشه جیمین تو موندم.
جونگکوک نگاه تب دارش را بین چشمهای او چرخاند و لبهای خاموشش را به پیشانی او مهر کرد. مقابل چنین حقیقتی هنوز حس غم میکرد... غمی در عمق شادی.
جیمین اولین دکمه یقه او را باز کرد و با کشیدن دوطرفش بوسه به گردن او گذاشت و شروع به باز کردن باقی دکمه های لباسش کرد.
جونگکوک با تغییر نگاه از انگشتهای او از آخرین دکمه به چشمهای زیبایش، آستین های پیراهنش را کند و از تن در آورد.
جیمین با لذت نگاه از بدن ورزیده او پایین برد و دست روی پوست تتو شده بازویش تا ساعد کشید. انگار این مدت اخیر به نسبت اولین باری که در اتوبوس به هم برخوردند، کمی لاغرتر شده بود. و این غمگینش میکرد... با برگشتنش یک دوره ی دردناک برای جونگکوکش ساخت. جونگکوکی که سه سال در باور اینکه معشوقش تن به تن دیگری میدهد گذرانده.
جونگکوک متوجه غمگین شدن نگاه خیره او به قفسه سینه اش شد. بی حرف پنجه در پنجه او قفل کرد، دستش را سمت لب برد و بوسه به پشت آن زد.
جیمین با لبخند، عاشقانه نگاهش کرد و جونگکوک با نوازش گونه و شقیقه اش گفت: نرو توی فکر...
جیمین با رضایت سر تکان داد و با خیساندن لب نگاه به لباس تن خودش داد.
جونگکوک بافت او را از شانه هایش انداخت و آستین های گشاد و شل راحت از دستهایش پایین افتادند.
جیمین منتظر به او زل زد و جونگکوک با بوسیدن و مکیدن گردنش لبه های پایینی تیشرتش را گرفت و روی تنش بالا کشاند و برای در آوردن حلقه یقه لب از گردنش جدا کرد. جیمین دستهایش را بالا برد تا جونگکوک تنش را از تیشرت آزاد کند و بعد مرزی بین پوست به تب افتاده ی تنشان نماند.
جونگکوک تی شرت را کنار انداخت و با نگاه روی تنش، بازوهای قطورش را دور كمر او حلقه کرد.
جیمین با لذت از گرمای آغوشی که برایش تشنه ترین بود چشم بست و جونگکوک شروع به مکیدن فک تا گردنش کرد.
آهسته و بی عجله، هر قسمت را طولانی و کشدار... میخواست تلافی تمام این چند سال را از همین لحظه شروع کند، که شاید تا آخر عمرش جبران شود.
جیمین شیرینش، طعم زندگی میداد.
دیگر ه‍یچ مانعی وجود نداشت... هیچ‌چیز و هیچکس نمیتوانست مانع پیشروی اش باشد. این پسر مال خودش بود و مطمئن میشد که خواهد ماند.
جیمین با لذت از درد خفیف مکیدن های عمیق جونگوک از گردن و سینه هایش بی عجله دست سمت دکمه شلوار او کشاند و سعی کرد بازش کند.
جونگکوک نگاه به چشمهای او داد و با نوازش موها و گوشش شست روی لب زیرینش گذاشت. زیبایی او را از دور تماشا کردن و ممنوع کردنش برای خود دیگر تمام شد؟
نگاه روی تن سفیدش با لکه های سرخ بجا مانده از خودش چرخاند.
برای قهرهای او که بعدش مطمئن باشد به آغوشش برمیگردد هم دلتنگ بود. حالا هم هرچند امیدش کم شده بود، اما جیمین برگشت سمتش، دیگر پسش نزد و اینجا در آغوشش منتظر نگاهش میکرد.
با بوسیدن لبهایش نگاه در چشمهای کشیده زیبایش چرخاند و نجوا کرد : اومدی که من دوباره حس خوشبختی کنم؟
جیمین گونه او را نوازش کرد و بوسه به لبهایش نشاند: اومدم خوشحالیمو برگردونم.
جونگکوک پنجه پشت موهای او برد و صورتش را پیش کشید با تنگ کردن دست دیگرش دور کمر او با ولع و سیری ناپذیر به بوسیدن هزارباره اش ادامه داد. زبانش را در دهان او حرکت داد و جیمین زبان او را به بازی گرفت.
نفس گرفتن از بینی هم برایش سخت شده بود که جونگکوک رهایش کرد و نفس زنان صورت عقب برد.
جیمین مخمور نگاهش کرد و نفس های مقطعش را بیرون فرستاد. حالا میشد آن گرما و اشتیاق بی پایان را در او، و نگاهش پیدا کند.
جونگکوک تن او را به سبکی پر از روی پاهایش بلند کرد و بدون وقفه دادن به بوسه نرمش سمت تخت برد.
جیمین را روی تخت گذاشت و شلوارش را با احتیاط برای زانویش از پا بیرون کشید و گفت: تا حد امکان خمش نکن. خب؟
_باشه...
_طوری انجامش نمیدم که مجبور شی خمش کنی... مراقبتم.
سپس بوسه روی پانسمانش گذاشت.
جیمین نرم لبخند زد، زخمش آنقدر جدی نبود و جونگکوک انقدر اهمیت میداد. حس میکرد دارد تمام چیزی که بابت از دست دادنش سوگوار بود کم کم دوباره میبیند.
جونگکوک با کشاندن بوسه ها سمت رانش پای او را کنار گذاشت.
جیمین از حس لبهای او روی پاهایش با فشردن پنجه بر تخت لب گزید و او خط نامنظم بوسه ها را سمت شکمش کشاند.
جیمین با یک آرنج به تشک تکیه داد و پنجه دیگرش را میان بلندی موهای نرم و روشن جونگکوک برد و نوازشش کرد.
و جونگکوک بوسه زنان سمت بالا تنه اش آمد و نفس زدنهای آرام او را با بوسه متوقف کرد.
جیمین به پشت بیشتر روی تخت خزید و جونگکوک با گذاشتن زانو دوطرف تن او رویش خیمه زد. به ترقوه اش خیره ماند و آهسته دست بر شانه اش گذاشت: کتفت درد نداره؟ نباید چسب میزدی؟
_جونگکوکا... نه درد نداره. کاملا خوبه.
جونگکوک دست از شانه اش برداشت و جایش را با لبهایش پر کرد.
جیمین با قلبی پر شده لب فشرد و عاشقانه به موهای او خیره ماند.
جونگکوک بوسه از شانه او گرفت و نگاهش کرد.
جیمین لبخند زد تا غمگین نشود و با عشق و اشتیاق شروع به زدن بوسه های نرم بر گردنش کرد.
جونگکوک با آرامش و خواهش چشم بست تا پذیرای بوسه های خواستنی او باشد.
حین بوسیدن ترقوه و گردن جونگکوک دستهایش را از دوطرف صورت او، روی سینه ها تا عضلات پشت و کمرش با نوازشی آهسته به سمت شکمش برد.
پای سالمش را کنار پهلوی او خم کرد، میخواست دست ها و لبها و تنش بر تن او نرم و روان تر از هر زمانی که میرقصیده برقصد.
قبلا رقصید تا جونگکوک را فراموش کند اما حالا میفهمید فراموش کردن او از عهده قلبش خارج بوده؛ با دوباره نچشیدن طعم شیرین قندش هرگز کنار نیامده بود...
چقدر طولانی گذشت... نمیخواست دوباره تجربه اش کند... هرگز...
حین نوازش ها، دستش پشت تن او سست شد و  لب هایش لرزیدند و با ریزش اشک بوسه از کناره فک او گرفت.
جونگکوک نگاه بین چشمهای خیس و باریک او و لبهای لرزانش چرخاند: چی شده کوچولوی من؟
جیمین بیشتر بغض کرد و با برداشتن دستش از پشت او مچ جلوی لبهای لرزانش گرفت تا هق هقش را خفه کند.
زمانی یقین پیدا کرده بود دیگر هرگز بدن جونگکوک را لمس نخواهد کرد و حالا حتی در این لحظه ها هم فکر کردن به درد ها رهایش نمیکرد...
جونگکوک تن روی او گذاشت و با گذاشت دست دو طرف صورتش و نوازش اشکهایش با بوسه زدن به گونه هایش لب زد: گریه نکن، قلبم درد میگیره...
جیمین لب فشرد و جونگکوک سعی کرد با نوازش و بوسه الهه ی دلتنگش را آرام کند.
کسی که میخواست با تمام وجود به او بفهماند دل خودش هم تنگ است‌. خیلی بیشتر.
برای این چشمها...
نرم بوسه به پلک خطی جیمین گذاشت.
گونه ها...
لب به گونه اش مهر کرد و بعد آنها را به پیشانی اش چسباند.
دلش برای بوسیدن این پیشانی اندازه تک تک ثانیه های این سه سال تنگ بود.
جیمین آرام گرفته به چشمهای او خیره شد و جونگکوک آهسته نم مژه های زیرین چشمش را با نوک شست گرفت: اشکات  منو میکشن... دیگه فقط باید بخندی مینی آفروی من.
جیمین لبخند زد. چقدر شنیدن القاب گذشته التیام میداد زخمهایش را... اگر مدتی همین را میشنید آرام میگرفت برای همیشه.
جونگکوک نرم بر لبخند او بوسه گذاشت و دستش را آهسته سمت پایین تنه اش برد. لباس زیرش را از تنش پایین کشاند و نوازشش کرد.
جیمین روی لبهای او نفس زد و جونگکوک همانطور لب روی لبهای او نگه داشت تا نفسش را نگیرد.
پاهای جیمین را بالا آورد و او آنها را باز دوطرف پهلوی جونگکوک نگه داشت.
و جونگکوک با خیس کردن سر انگشت هایش آنها را سمت پایین تنه جیمین برد.
انگشت شستش را دایره وار با ریتم نفس های جیمین بر حفره او کشید، سپس دوباره دست برآورد و جیمین گردن بلند کرد و بزاق بر انگشت اشاره و وسطش باقی گذاشت.
جونگکوک با بوسیدن لبهای خیس او دست پایین برد و انگشت وسطش را تا یک بند آهسته وارد حفره اش کرد.
جیمین روی لبهای او آه کشید و خود را از درد منقبض کرد. جونگکوک آهسته بوسه سمت چانه او برد و با مکیدن گلویش انگشتش را حرکت داد.
مثل روز اول شده بود و جیمین باید صبر میکرد تا آماده شود. جونگکوک تشنگی هردویشان را درک میکرد اما تن ضعیف جیمینش توان درد بیشتر نداشت.
جیمین از حرکت انگشت جونگکوک ناله سر داد و جونگوک زبان بر گلو تا خط فکش کشید و مکید و بوسید.
چقدر دلتنگ چشیدن این پوست نرم و آشنا بود. بهشت کوچک جونگکوک... اگر همین را به زبان می آورد و باز اینطور صدایش میزد... غریب بنظر میرسید؟
تردید را رها کرد و با مکیدن پوست میانه شانه و سینه هایش او را بهشت کوچولوی من خطاب کرد و به حرکت انگشتش ادامه داد.
جیمین با آرامش چشم باز کرد و حین کشیدن پنجه هایش پشت او برای بغل کردنش نفس از سینه بیرون فرستاد.
جونگکوک گوش او را مکید و زمزمه کرد: آفرودیت من.
جیمین طی حرکات دیوانه کننده او اسمش را با ناله ای از لذت صدا زد: جونگکوکا‌‌...
جونگکوک نگاه به چشمهای پر التهاب و تبدار و ابروهای موربش دوخت.
انگشتش را کمی عقب کشید و انگشت اشاره اش  را هم به آن اضافه و هردو را باهم به جلو هل داد.
جیمین ناله از دردش را با به دندان گرفتن عضله کنار گردن او خفه کرد و جونگکوک کمی دست نگه داشت تا آرام شود‌. اگر لازم بود میتوانست همینجا تمامش کند و نگذارد او درد بکشد. شاید حالا وقتش نبود.
جیمین دندان از عضله او باز و سر روی تشک رها کرد. انگار نمیخواست انعطاف دهد.
جونگکوک دست از او خارج کرد و با نوازش موهای پیشانی عرق کرده اش را کنار زد: بذاریمش برای بعد...
جیمین دستهایش را دور شانه او محکم نگه داشت و پرخواهش نگاهش کرد: چرا...
_باید یچیزی بخوری و یکم استراحت کنی. خیلی درد داری...
اشک در نگاه جیمین حلقه بست: چون ضعیف شدم... دیگه به وجد نمیارمت؟
جونگکوک ناباور به اشک درون نگاه او خیره ماند: جیمینا... دیوونه شدی؟
جیمین دستهایش را از دور شانه او باز کرد و رو چرخاند تا اگر اشک ریخت جونگکوک نبیند.
جونگکوک از روی او کنار رفت و با تعلل نگاه سمت سقف چرخاند. تحمل این را اصلا نداشت...
جیمین هنوز دراز کشیده بود و رویش سمت دیگر بود، برای پس فرستادن اشک بینی بالا  کشید.
جونگکوک بی قرار نشست، به حرکتی او را در آغوشش گرفت و روی پاهایش نشاند.
گونه اش را نوازش و وادارش کرد نگاهش کند: منو ببین...
جیمین نگاه به گردن او دوخته بود.
جونگکوک اما خیره به پلکهایش گفت: تو همه چیزی که من میخوامی. به وجدم نمیاری؟ این احمقانه ترین چیزیه که بتونی بگی...
جیمین به چشمهایش خیره شد و حرف نزد. بازهم داشت از شکستن خودش احساس بد پیدا میکرد.
جونگکوک به حال ناخوش او اجازه غالب شدن نداد و با بوسیدن گونه و پلک خیسش لب زد: تو همه چیزمی. بدون تو اصلا اشتیاق معنی نمیده.
جیمین غمناک لبخند زد و دستهایش را دور شانه او انداخت.
جونگکوک با عشق نگاه در صورتش دواند: دیگه هیچوقت اینجوری نگو...
جیمین  خیره در نگاه جدی او با تعلل لب زد: من برای داشتن تو هیچوقت ضعیف نیستم.
جونگکوک بینی در گودی گردن او فرو برد و جیمین از آرامش چشم بست و اجازه داد تمام احساسات منفی لحظه ای جایشان را به لذت از بوسه جونگکوک دهند.
آهسته خندید و گردن کج کرد: جای این یکیو یقه لباس نمیپوشونه.
جونگکوک اهمیت نداد و لب هایش را بر سطح پوست گردن او سمت گوشش کشاند: این تازه اولشه.
جیمین با رضایت چشم به نگاه او داد و لبهایش را دوباره با لبهای او یکی کرد.
جونگکوک حین بوسه دوباره او را کنار خودش خواباند و جیمین پا روی پهلوی او خم کرد.
جونگکوک همانطور که رودر رو ، جیمین را در آغوش گرفته بود، دست آزادش را سمت باسن او برد و بعد فشردن آن در پنجه، دوباره مشغول بازی با حفره اش شد.
سپس از بوسه ماند تا در کشوی کنار تخت دنبال چیزی برای روان کردن باشد. مثل بار اول هیچ چیز مناسبی دم دستشان نبود.
جیمین بعد بوسه ی آخر نفس نفس میزد و نمیشد ببیند او چه میکند، پس بی حرف منتظر ماند.
جونگکوک دست به کرمی که چند ماه قبل برای خشکی دستهایش گرفته بود آغشته کرد و با دست دیگر کمر جیمین را بیشتر سمت خود کشید و دست پشتش برد و دوباره انگشت به اندازه یک بند واردش کرد.
جیمین لبهایش را برهم فشرده و نگاه پایین انداخته بود، که جونگکوک نرم بوسه بر لب او نشاند.
با تکیه به بوسه ها و آغوش امن جونگکوک، دردش را از یاد میبرد.
با انگشت سومی که جونگکوک آهسته واردش کرد لب گزید و جونگکوک با نگاه بین دو چشمش لب زد: یکم دیگه...
جیمین پر تمنا نگاهش کرد و لبهایش را به لبهای او سپرد.
جونگکوک آرام به حرکت انگشتهایش ادامه داد. 
جیمین لبهای او را رها کرد و با مخفی کردن صورت در قفسه سینه او پوستش را مکید. دیگر دردی نداشت و جونگکوک هم انقباض اولیه را حس نمیکرد.
کمی حین بوییدن عطر موهایش، انگشتهایش را درون او حرکت داد و وقتی جیمین صورت بالا کشید و نفس هایش تند شد خیره به چشمهایش ماند.
جیمین دست از کش لباس زیر او داخل برد و حین مالیدنش لب مقابل لب جونگکوک نگه داشت و نفس های به شماره افتاده شان را باهم ترکیب کرد.
سپس با اطمینان از اینکه جونگکوک تشنه تر شده، عضو سختش را رها کرد، در آغوشش غلت زد و به پهلو، پشت به تن او ماند و زانوی سالمش که روی دیگری بود به حالت جنین سمت شکمش کشید.
جونگکوک با نوازش پهلو تا کناره ران او خیره به نیمرخش ماند. جیمین صورت سمتش مایل کرد و با دست به پشت بردن لباس زیر او را پایین کشاند. سپس با خیره شدن به لبها و چشمهایش فهماندش آمادگی دارد.
جونگکوک با دستی که زیر او برده بود شکمش را نوازش کرد و با زدن بوسه ای به سرشانه او، عضوش را به شیار باسن او کشید تا رطوبتش را بگیرد. بعد ملایم و آهسته آن را به داخل هدایت کرد و آه جیمین از لبهای نیمه بازش خارج شد.
جونگکوک پنجه دستی که زیر او برده بود روی سینه و شکمش فشرد و تنش را کیپ تن خودش کرد. مثل یک جنین جیمین را در برگرفت و گوش خالی از گوشواره اش را به دهان برد. میدانست جیمین قطعا درد دارد. باید زمان میداد تا به او عادت کند. از عجول بودنش خبر داشت اما قصد نداشت به هیچ وجه فعلا حرکت کند.
گوشش را با مکش از دهان در آورد و رویش بوسه زد. عضو جیمین را با دست آزادش گرفت و مشغول لمس و نوازشش شد.
جیمین لبش را از لذت گزید و نگاه خمارش را به حرکت دست جونگکوک روی عضوش داد و سپس سمت تتو هایش کشاند.
قبل این تتو ها هم چیزی از این حد از خواستنی بودنش  کم نداشت. جیمین دلتنگ این دست ها و گرما بود.
دست روی پنجه جونگکوک که روی شکمش بود گذاشت و نفس هایش عمق گرفت.
جونگکوک با حس لذت بردن او، شروع به حرکت کرد.
جیمین از حرکات منظم و آرام او با هر نفس ناله ملایمی بیرون فرستاد.
گردن کج کرد و تشنه ی لبهای او دست پشت گردنش برد و سر او را سمت خودش کشید و لبهایش را به لب خود چفت کرد.
جونگکوک سرعت حرکت دستش دور عضو او را شدت داد و جیمین با ناله لب باز کرد و بوسه شان قطع شد. حرارت تنش لحظه به لحظه بالاتر میرفت و ضربان قلبش در سینه را تند تر حس میکرد‌.
جونگکوک نگاه پرنیازش را به نگاه خواستنی او داد و با به دهان بردن تمام دهانش ناله هایشان را ترکیب کرد.
جیمین با ناله لب از لب او کند و پنجه اش پشت گردن و‌ موهای او جمع شد.
جونگکوک لبهای خیسش را به گوش او چسباند و مقطع زمزمه کرد: چطور بدون داشتنت سر کردم؟
جیمین لبش را از دندان خلاص کرد و نالید: جونگکوکا... من...
جونگکوک گوش او را بین لبهایش لغزاند: هیشششش... میدونم. جیمین من همیشه داغ و خواستنیه. فقط برای من.
جیمین با لذت لبخند زد جونگکوک حرکتش را عمق داد و صدای جیمین فضا را پر کرد.
جونگکوک با لذت به نیم رخ او و لبهای بازش چشم دوخت و فکر کرد جیمین هنوز به این توجه دارد که او برای این ناله ها و لذت بردن هایش جان میداده؟
چه این را در ذهنش داشت چه نه، خوب بلد بود چطور او را دیوانه کند.
با دستی که زیرش گذاشته بود، تن او را تا جایی که میشد به تن خود فشرد. بدنهایشان آنقدر بهم نزدیک بود که اگر امکانش وجود میداشت در هم حل میشدند.
جیمین نمیتوانست طپش های قلب خودش را از جونگکوک تشخیص دهد. و جونگکوک نمیشد بفهمد گرمای تن جیمین بیشتر است یا خودش‌.
دلتنگی تماما بوسه شده بود و آغوش و عطشی که مدتها سرکوب مانده‌.
ضرباتش را محکم تر کرد و ناله های جیمین را بلند تر.
بی طاقت دم گوشش زمزمه کرد: خیلی میخوامت...
جیمین پلک باز کرد و اشکش از روی بینی گذشت و به بالش چکید. سر روی بالش فشرد و نگاه سمت عضوش که در دست جونگکوک حرکت میکرد پایین برد.
مدتی گذشت که دستش را به ملحفه چنگ کرد و با ناله ای کشدار اسم جونگکوک را صدا کرد و در دست او آرام گرفت.
جونگکوک هم با فاصله کم به آرامش او رسید و صورت میان شانه او مخفی کرد و نفس های عمیق گرفت.
این عطر... تشنگی برای استشمام یک عطر شاید بنظر مهم نیاید... بنظر یک نیاز نباشد که یک عطر را نفس بکشی.
اما او اینطور فکر نمیکرد، تنفس امری روتین و عادی در حیات انسان است. اما او هر روز را به هوای شب ها که همینطور از پشت بغلش بگیرد و درست بینی روی این نقطه بگذارد و نفس بکشد میگذراند...
و سه سال، انگار نفس نکشیده بود. هوای شخصی اش با هوایی که همه میتوانند نفس بکشند فرق داشت.
جیمین از این حرکت آشنا لبخندی به لب نشاند. شبهای زیادی از خلاء نبودن جونگکوک سمت دیگر تخت گریه کرده بود. حالا نیاز مبرمش به زیبایی پاسخ داده میشد.
خواست رو برگرداند که جونگکوک متوجه شد و صورت از گودی شانه او برآورد و نگاه به چشمهایش داد.
هیچکدام قصد پلک زدن نداشتند. جیمین لبهای جونگکوک را بوسید و او بوسه به پیشانی جیمین زد.
جیمین غرق در آرامش به او لبخند زد. حالا که نیاز به ارضا شدن جسم کنار رفته هم دلش نمیخواست از آغوش او جدا شود... نیاز به طولانی تر مچاله ماندن در این انحنای امن داشت‌. کاش جونگکوک اذیت نشود که اینطور بماند.
آهسته لب زد: میشه... یکم بیشتر تو بغلت بمونم؟
قلب جونگکوک فرو ریخت. این پسر سالها قبل آمد تا به او زندگی بدهد و داد. اما حالا انگار قصد  گرفتن جانش را داشت.
نیاز به درخواست بود؟ جای سوال باقی مانده بود؟ میشه توی بغلت بمونم پرسیدنش با این لحن مردد و نگاه را چطور تحمل میکرد؟
دست از عضو او برداشت و مثل آن یکی محکم دور او گذاشت، حلقه امنی ساخت و او را بیشتر به تن فشرد.
آنقدر که بتواند با محکم بودنش به او بفهماند خودش هم دلتنگ طولانی بغل کردن اوست.
و دم گوشش زمزمه کرد: کجا برم... اینجا جای خودته دیوونه.
جیمین با آرامش خاطر از رها نشدنش، سر روی بالش گذاشت و با لبخند رو به پنجره پلک بست.
و جونگکوک با فرو بردن صورت در انبوه موهای او فقط به نفس کشیدنش ادامه داد.
آرامش داشت. آرامشی که دلش نمیخواست با حرف زدن خرابش کند. حالا جیمین اینجا بود. واقعا میان بازوهایش  به بدنش چسبیده بود و عطرش میتوانست هوش از سرش ببرد.
آهسته سر بلند کرد و به نیم رخ او خیره ماند.
از نفس های آرام و پلک های بسته اش میشد بفهمد که خوابش برده. بابت آرامشی که موجب شده او انقدر راحت بخوابد سپاسگزار بود.
لب بر شقیقه اش چسباند و بوسید.
و بیدار ماند...
در بیداری ثانیه به ثانیه نفس کشیدن جیمین و بالا و پایین شدن سینه اش را حس کرد.
او را بویید و تماشایش کرد‌‌ اما لحظه ای رهایش نکرد‌.
جیمین در آغوش او به خواب رفت و باید در آغوش خودش هم بیدار میشد.
حساب زمان دستش نبود که باز شدن پلکهای او را دید.
جیمین نرم مژه زد و با اطمینان از ثبات آن جایگاه امن لبخند خسته ای به لب نشاند.
جونگکوک نگاهش کرد: بیدار شدی...
به بدن احاطه شده اش کش و قوس داد: مثل یه جوجه که از گرما گیج شه و خوابش ببره...
جونگکوک لبخند زد: خوبه.
جیمین نگاهش کرد و جونگکوک بی حرف او را سمت خودش برگرداند تا به پهلو رو به روی هم قرار بگیرند.
جیمین خجالت زده با نوک پا لحاف را بلند کرد سمت خود آورد. سپس با دست آن را روی تن هردوشان تا کمر کشید و دست زیر سر ستون کرد.
جونگکوک همانطور که سر روی بازوی دراز شده ی خودش گذاشته بود به نگاه او زل زد: چیه؟
_دارم تماشات میکنم.
جونگکوک لبخند زد و جیمین دست روی بازویش کشید و گفت: اینارو کی زدی؟
_درست یادم نیست. شاید یه سال پیش.
جیمین لب جوید و بدون نگاه گرفتن از نقوش روی بازو تا ساعدش گفت: خب... باحالن.
جونگکوک صبورانه تماشایش کرد و این بار جیمین پرسید: چیه؟
_تو همیشه انقدر خوشگل بودی؟
جیمین نمیدانست بخندد یا برای اذیت کردنش قیافه بگیرد. لب گزید و گفت: نمیدونم. سه سال ندیدن مدت زیادیه شاید یادت رفته بوده قیافمو...
جونگکوک آهسته پلک زد: مگه ندیدمت؟
_دیدی؟
_همیشه... هم من، هم چیکو...
جیمین لب فشرد و با ناخن روی ملحفه کشید: اینجوری که دلت تنگ تر میشد.
_برای کنار اومدن با درد، باید درد کشید.
جیمین بدون اینکه از ملحفه چشم بگیرد لب زد: درد بودم برات؟
_مخدرم بودی، نبودنت میشد درد و خماری.
جیمین با مکثی طولانی لبخند به لب نشاند: میخوام بشنوم.
جونگکوک آرنج به تشک ستون کرد و سر به دست تکیه داد: از چی؟
_همشو...
_مگه همشو نمیدونی؟
__نه از زبون خودت.
_از زبون من فقط ناراحت ترمون میکنه.
_ولی اگه ما از دردمون به هم نگیم، به کی میتونیم بگیم؟ قبلا برای هیونگ حرفاتو میگفتی... الانم بگو.
جونگکوک با نگاه نوازشش کرد: از اول، از اول راهمون... خواستم نپذیرم که باهم باشیم و بی خیالت بشم. چون از پدرم میترسیدم... بخاطر ترس از اون ضعیف شدم و فکر کردم توان ایستادن روی پای خودمو ندارم. پس باید طبق خواست اون پیش برم تا آسیب نبینم... تو اومدی و نظرمو عوض کردی. چون نمیتونستم تحمل کنم پیدات کرده باشم و مال من نشی و بری...  حق با تو بود که من تو ابراز احساساتم بی پرواتر عمل میکردم. تو پیش بقیه محتاط تر بودی و من کنترلی رو خودم نداشتم. به هر طریقی که بود... اون آدم فهمیدش و وکیل فرصت طلبش از این جریان استفاده کرد چون میدونست من مقاومت میکنم و آخرش پدر و پسر قید همو میزنیم.
بهم گفت اگه قیدتو بزنم بهم یه فرصت دوباره میده، هرچند که حالش ازم بهم خورده. منم گفتم نه... به جیمین بیشتر از تو نیاز دارم. اونم گفت عواقبشو بپذیرم.
دلم نمیخواد درباره تهدیداش صحبت کنم...
جیمین پلک زد: بعدش چی شد؟
_ترسیدم... گیج شدم. به فرار باهم فکر کردم و بعد دیدم از دست جئون مین شیک نمیشه قایم شد... هرچی بیشتر به محدوده قدرتش فکر میکردم بیشتر کم می آوردم. بعدم تو تصادف کردی...
_یادمه چقدر نگران بودی... انگار حرفامو نمیفهمیدی. وقتی میگفتم حالم خوبه... قبلش سرد بودی، اون رفتارت یکم برام غیرعادی شد.
_مجبور بودم به اون سردی ادامه بدم... دیگه فقط این نبود که بترسم بدون جئون مین شیک توان موندن  رو پای خودمو ندارم. ترس این بود تورو از دست بدم... من از هیچی انقدر نمیترسیدم که اتفاقی برای تو بیفته...  دنیای بدون تو اونم وقتی من مقصرش باشم، کابوس میشد قبل مرگم.
جیمین غمگین خیره اش ماند: کاش بهم میگفتی تا باهم از پسش بر بیایم...
_هیچی نمیدونم. فقط میدونم دلم میخواست اون میمرد... براش آرزوی مرگ میکردم. ما باهم نمیتونستیم ازش فرار کنیم. شاید تو ناخودآگاهم منتظر بودم بمیره تا دوباره پیدات کنم... و انقدر بچه بودم که فکر میکردم زمان میگذره و تو مال من میمونی.
جیمین بغض کرد: منم از همین عصبانی شدم... که چطور فکرشو نکردی. من واقعا تلاش کردم فراموشت کنم ولی نشد... چون مطمئن بودم تموم شده و دارم خودمو عذاب میدم.
لبخندی تلخ به  لبهای جونگکوک انحنا داد: ولی من حتی لحظه ای که بهت گفتم برو و دیگه تمومه... یه حسی از اعماق وجودم ایمان داشت که تو باور نمیکنی.
_نکردم... ولی تو اصرار کردی.
_توقع داشتم عشقی که بهت دارم افراطی ترین عقیدت باشه. جوری که حتی حرف خودمم باور نکنی...
_آدما با یه دوستت ندارم میشکنن...
_ولی من بهت این جمله رو نگفتم... هیچوقتم نمیتونم بگم.
اشک از گوشه پلک جیمین سمت لبش چکید و جونگکوک با نوازش آن را گرفت: گریه نکن...
_اگه باورم نمیشد و فکر میکردم برای رد کردنم دلیل دیگه ای داری... مطمئن باش هیچوقت نمیتونستی منو از خودت دور کنی‌.
_تناقضا منو پیر کردن... تموم این مدت با همه احساساتم تو قفس گیر افتاده بودم. وقتی ولت کردم و حتی وقتی اومدم دنبالت، واقعا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم. توی رابطمونم خیلی اذیتت کردم.
_تو برای من بی نظیر بودی.
جونگکوک به تشک زل زد: خودم این حسو نداشتم...
_من خیلی تلاش کردم باورش کنی... میدونم دعوا میکردیم، میدونم عصبی میشدم. ولی من فقط میخواستم دوست داشتن من بهت درد نده،
حساسیتت باعث نشه بجای لذت بردن از رابطمون مدام تو اضطراب از دست دادنم یا تغییر احساساتم باشی. از این عصبی میشدم که فکر میکردی من بهت اهمیت نمیدم...
جونگکوکا، من عاشقت بودم. با تمام وجودم... بعد از دست دادنت فهمیدم خیلیم بیشتر از چیزی که فکر میکردم وابستتم و... هنوزم هستم.
جونگکوک خیره اش ماند: دیگه نمیذارم احساسات من باعث نگرانیت بشه... کاش میتونستم همون سه سال پیش حامیت باشم.
_بودی‌... تکیه گاهم بودی. با تموم خصوصیاتت... بیا اینجا...
جیمین سر روی بالش گذاشت و با دست به سینه اش اشاره کرد.
جونگکوک بی حرف  خودش را سمت او کشاند و با حلقه کردن دو دست دور شکمش سر روی سینه اش گذاشت.
جیمین موهایش را نوازش کرد: بیبی من... قند من... زندگی جیمین.
جونگکوک با شنیدن تپش های قلب و صدای ملایم او پلک بست، با نهایت آرامش...
جیمین با مکث شروع به نجوای ترانه ای آشنا کرد: «همه چیز رو فراموش کن و به زندگی ادامه بده
چون من اونی هستم که تورو پیدا میکنم
وقتی که نفس هات دوباره صدام بزنن
یک روز دوباره همدیگه رو میبینیم
و اون روز شادترین روز زندگی میشه
مثل اولین برف به سمت تو روونه میشم»
جونگکوک با نفس های بی صدا ساکت ماند و جیمین با نوازش موها تا مهره های گردنش گفت: این... کار تو بود نه؟
_میدونستی؟
_نه ولی الان نمیتونم مطمئن نباشم...
_من ترانه های زیادی برات نوشتم... تو منو شاعر کردی، نقاش کردی، فیلمساز و عکاس کردی...
جیمین غمناک لبخند زد و گردن بلند کرد تا بوسه بر موهای او بنشاند: برای من میخونیش؟
_یه وقت دیگه... الان بذار همینجا به صدای قلبت گوش کنم. به صدای تو.
جیمین به نوازش موهای او ادامه داد و زمزمه کرد: قلب من مال توئه... هر طپش، هر نفس... بدون تو زندگی من روح نداشت.

جونگکوک با شنیدن حرف های جیمین خودش را آرام گرفته ترین مرد جهان میدید.
نفس ها و طپش های قلبش آنقدر آرام شده بودند و تنش سبک که خودش را بر ابرها میدید. درحال پرواز در آسمانی که ماه آن دلخوشی اش باشد. شبیه شبتابی که عاشق ماه شده بود...
جیمین اجازه داد او در همین آرامش بماند.
نیم ساعت بعد جونگکوک صورت بالا گرفت و به او نگاه کرد.
بعد آهسته از او جدا شد و گفت: داری بدعادتم میکنی.
_چرا بدعادت؟
_ممکنه همینجا حبست کنم و نذارم بری.
جیمین لبخند زد و جونگکوک از پایین تخت باکسرش را برداشت و پا کرد: وقت غذاست جیمین شی‌.
_ولی من گرسنم نیست.
_کم کم، اول یه اسموتی درست میکنم. بعد غذارو میذارم تا گرم شه.
_ولی نباید وزن‌...
جونگکوک رو سمتش برگرداند و چنان نگاهش کرد که لب فشرد و سر تکان داد: خیلی خب‌.
جونگکوک از لبه تخت بلند شد‌. سمت کمد رفت و تی شرت و شلوارکی خاکستری رنگ از لباسهایش برداشت و سمت او برگشت: بیا ببینم.
_بده میپوشم.
به او که لحاف را دوباره روی خودش میکشید نگاه کرد و پرسید: زیر لحاف میخوای تنشون کنی؟
_آره. جورابامم میدی؟ فکر کنم تو پاچه های شلوارمن...
جونگکوک از زیر تخت یک جفت دمپایی حوله ای بیرون کشید: بیا بیرون از زیر پتو.
جیمین لبه های پتو را روی شکم نگه داشت و سر جا نشست: تو برو اسموتی که میگفتی رو درست کن. کارم نداشته باش.
_خودتو میپوشونی چیو مخفی کنی؟
جیمین لب جوید و با خم شدن دمپایی های آبی را برداشت و زیر لحاف برد: هیچی!!
جونگکوک با تعلل لحاف را کنار زد و جیمین حین جویدن پوست لبش با مکث لبخند زد: چیزی که دلم نمیخواست ببینی.
_چیو؟
جیمین به پاهایش نگاه داد و جونگکوک رد نگاهش را گرفت. به آسیب انگشتهایش، جای زخم ها، برجستگی استخوان های بند و کج شدنشان... پینه های کناره دو انگشت شستش نگاه کرد و جیمین آهسته پا زیر لحاف جمع کرد و گفت: این چیزا تو باله طبیعیه...
با دردی که در قلبش نشسته بود اخم کرد: فشار زیادی که مجبوری تحمل کنی طبیعیه؟ افراطای اون عوضی طبیعیه؟
جیمین خجالت زده تی شرت را از لبه تخت برداشت و مشغول پوشیدنش شد.
جونگکوک به خودش لعنت فرستاد و لبه تخت نشست. با کنار زدن لحاف خم شد، بوسه به پاهایش زد و با نوازششان صاف نشست: من فقط... تحمل دردتو ندارم.
لبخند زد: دیگه درد ندارن.
جونگکوک با دست سر او را پیش کشید و با زدن بوسه به پیشانی اش سمت پارتیشن و آشپزخانه رفت. نمیخواست جیمین را بخاطر چانهو اذیت کند. اصلا دوست نداشت جیمین دوباره احساس ناراحتی در منگنه قرار گرفتن را تجربه کند.
جیمین با پوشیدن شلوارک و کشیدن بندش برای تنگ کردن کمر، دمپایی ها را پا کرد و سمت میز جونگکوک رفت تا وسایلش را ببیند.
جونگکوک موز، شیر، فندق، عسل و توت فرنگی را داخل میکسر ریخت و دکمه را فشرد.
جیمین با برداشتن آلبومی که هیچ عکسی داخلش نبود صدا زد: جونگکوکا، چرا هیچی چاپ نکردی توی آلبوما بذاری؟
_هرچی هست توی هارده. چیزی نبوده که بخوام بهش نگاه کنم که چاپ کنم بذارم دم دست.
جیمین به آشپزخانه رفت و از پشت دست دور کمر او حلقه کرد و گفت: بیا کلی پولاروید بگیریم، آویزون کن بالای تختت.
جونگکوک به او که با شیطنت نگاهش میکرد خیره ماند: اول بیا از این اسموتی بخور.
با باز کردن دستهای جیمین از کمرش او را بلند کرد و لبه کانتر نشاند و خودش بین پاهایش ماند. لیوان را برداشت و نی را سمت دهانش گرفت: زود.
_مگه داری بچه گول میزنی که میگی غذا بخوری اینکارو برات میکنم؟
_تا وقتی وزنت مثل قبل نشه ولت نمیکنم.
لب فشرد تا خنده بخورد که جونگکوک ابرو بالا داد: چی شد؟
جیمین نی را به دهان گرفت و چند ثانیه مکید: اوممم خوشمزست.
جونگکوک نرم لبخند زد: خیلی خب.
_چیه؟
_هیچی‌.
_چون گفتم اوممم؟
_نه، چون وقتی میخوای نی رو با لبات بگیری شبیه اردکای پلاستیکی که بچه ها باهاش حموم میکنن میشی.
جیمین چند جرعه دیگر از نی گرفت: اینا پاستیل تموم نشدنی ان!
جونگکوک با خنده بوسه به لبهای او نشاند و پر عشق نگاهش کرد: کیوت... دلم برای این شیرین بودناتم تنگ بود.
جیمین در چشمهای او غرق شد و خندید. همان خنده های جذابی که دندان هایش میدرخشیدند و هلال های نگاهش برق میزدند...
جونگکوک مسخ و شیفته نگاه در صورت او دواند و جیمین پرسید: چیه؟
_حس عجیبی دارم از دیدن خندت بعد سه سال... این خنده قشنگت کجا بود؟
جیمین نی را سمت دهان او نگه داشت: منتظر دلیل بود تا برگرده به صورتم.
جونگکوک جرعه ای خورد و نی را سمتش گرفت: دیگه باید همیشه بخندی... بگیر لیوانو.
جیمین لیوان را گرفت و به جونگکوک که سراغ یخچال رفت نگاه کرد. با چند جرعه نوشیدنی اش را تمام کرد و پرسید: میخوای غذا گرم کنی؟
_دلم میخواد خودم برات بپزم ولی مواد نداریم. برم خرید کنم؟
سر به نفی تکان داد و لیوان را داخل سینک گذاشت: نه بابا، کاش میشد همینم گرم نکنی برای من.
_غذا نخوری به مشکل برمیخوریم.
_چه مشکلی؟
_میخوابونمت رو تخت دورت لحاف محکم میکنم، خودمم میرم رو کاناپه‌.
_داری با کنارم نخوابیدن تهدیدم میکنی؟
_نه، با یه چیز دیگه تهدیدت میکنم.
_فقط من نیازت دارم؟ تو میخوای من باشم و مقاومت کنی؟
جونگکوک بسته های غذا را داخل مایکرویو گذاشت و با لبخندی کج مشغول ریختن برنج در سبد شد: باور کن مقاومت برامون آسون تر شده.
_عا، آره خب، برای تو حتما!
جونگکوک با خنده برنج را شست و در پلوپز ریخت: غذا بخور که نه منو عذاب بدی نه خودتو.
_من عذاب نمیکشم! میگیرم میخوابم.
_نمیذارم بخوابی...
سپس سمتش آمد و با گرفتن زیر بغلش او را از کانتر پایین کشید و نزدیک صورتش لب زد: میرم حمومو آماده کنم.
جیمین لبخند زد و رفتن او را با نگاه بدرقه کرد.
از کانتر پایین آمد و بعد شستن لیوان و انداختن نی در سطل زباله سمت آینه قدی رفت و نگاهی به صورتش کرد. لبهایش سرخ و متورم بودند.
روی گردنش هم دوجای کبود به جا مانده بود.
یقه را کمی پایین کشید تا ترقوه هایش را چک کند اما خیلی تلاش نکرد. الان اصلا میلی به اهمیت دادن به فردا نداشت.
با لبخندی محو تی شرت و شلوارک گشادش را مرتب کرد که جونگکوک را پشت سرش در آینه دید.
لبخندش پررنگ شد و جونگکوک دست زیر کمر و زانوی او انداخت و بلندش کرد.
جیمین با خنده گفت: چیکار میکنی؟
جونگکوک سمت حمام راه افتاد: کارایی که دوستشون دارم.
جیمین با لبخندی ساکت ماند تا جونگکوک او را به حمام برد و لبه ی وان نشاند. جیمین شلوارک و تی شرت را در آورد و
رو سمت سقف شیروانی مانند کنار وان که رو به آسمان بود کرد. شیشه اش بخار گرفته بود از گرمای آب پر شده در وان.
جونگکوک نگاه از او که به پنجره خیره بود گرفت و با کندن لباس زیرش داخل وان رفت. سپس با تکیه به دیوار سرامیکی بازوی او را گرفت: بیا اینجا... پانسمانتو بعدش خودم عوض میکنم. فقط یذره مایل باشه که تو آب نمونه.
جیمین پلکی زد و با رفتن داخل وان، خودش را به گرمای آب و بدن جونگکوک سپرد.
جونگکوک دست روی شکم او گذاشت و پاهایش را دوطرف او محکم کرد تا به خودش تکیه دهد.
جیمین زانوی سالمش را هم مثل آن یکی خم کرد و خیره به کفی که روی پوستش به سمت آب سر میخورد سر به سمت شانه جونگکوک عقب برد.
حالا داشت به فردا فکر میکرد... به اینکه بعد باید چه کنند؟ او تا کی قرار است اسماً دوست پسر چانهو بماند.
اصلا او و جونگکوک، قراری بر مبنای برگشت به هم و باهم زندگی کردن میگذارند؟
به یک آن دوباره ابر تیره نگرانی بر قلبش سایه انداخت...
جونگکوک گونه به شقیقه او چسباند: پنجره رو دیدی؟
جیمین بی رغبت به آسمان شب نگاه داد: دیدم...
_ازش خوشت میاد؟
_همه چیز خونت قشنگه... هرچی که شدی، قشنگه...
جونگکوک با لبخندی ملایم گفت: از این پنجره همیشه میشد ماهو دید. الان نیست.
_ماه میچرخه، زمین میچرخه...
_اهمیتی نداره... من بهش نیاز ندارم.
با گفتن این جمله بوسه بر انحنای گردن جیمین زد و او آهسته پلک بست تا دوباره نم نگاهش را نشان ندهد.
جونگکوک پنجه روی موهای او گذاشت و سرش را بیشتر به گونه خود فشرد: به خودم حق خیال پردازی نمیدادم ولی گاهی بی اراده تصور میکردم جیمین اگه بود از این خونه، از چیکو، از کار جدیدی که میکنم و روال زندگیم خوشش میومد‌.
رو به قاب تیره شب پلک زد: جیمین عاشق روال زندگی قدیم و جدیدت نبود، جیمین عاشق خودت بود...
_من از اون روال راضی نبودم و تورو داشتم. از این روال راضی بودم و تورو نداشتم. به این مبنا   که مقایسشون میکنم، از زندگی قبلی راضی تر بودم...
قلبش لبریز شد: جونگکوکا...
_من سعی میکردم به مشکلاتمون فکر کنم، به اختلافات... ولی هربار آخرش با فکر به آشتیا و مهربونیات بدتر میشدم. پس فکر نکن پذیرفتم و فراموش کردم. من فقط مجبور شدم هربار موقت تا بدحالی بعدی با نبودنت کنار بیام. دلم نمیخواد بعد اون همه مدتی که بخاطر من اذیت شدی حالا توی بغلمم همش به یاد گذشته اشک بریزی.
ساکت ماند... حرفهای جونگکوک جلوی دوربین، هرچه که در آن ویدیوها بود و تهو به او رساند...
دردهایش، گلایه هایش... فکرهایش زمان دعوا و دلخوری هایشان در مدت رابطه... تمامش تیغی بود که قلبش را خط خطی میکرد و در گلویش بغض میکاشت. اما نمیتوانست به روی او بیاورد که آنها را دیده...
کار تهو اشتباه بود. نباید آنها را به او میداد. یاد آوریشان دردناک بود...
اینکه میدانست جونگکوک زمان هر تولدش راهی کبک میشده مرگ بود.
اینکه به او میگفت ماه پشت ابر به یاد آن شب در بوسان که لب ساحل به او گفت ماهت پشت ابر نمیرود، مرگ محض بود...
دلش میخواست خود جونگکوک اینها را بگوید. کاش مثل بقیه چیزها این را میگفت و راحتش میکرد.
جونگکوک با شنیدن بالا کشیدن بینی اش متوجه بغض او شد... جیمین هنوز خالی از بغض و اشک نشده بود.
گریه اش عذاب او بود اما گله نکرد. نمیخواست کسی که به او قدرت بخشید و از پسر بچه ای بی پناه به مرد تبدیلش کرد را بابت گریه ملامت کند.
آهسته سر او را روی سینه خودش گذاشت و چانه به موهایش تکیه داد.
جیمین پلک بست و گفت: انگار نمیشه تمامشو همینجا ریخت و تموم کرد...
_چیزایی که لازم بود رو گفتیم... برای بقیش، زمان داریم... فقط نمیخوام ناراحتیتو ببینم.
جیمین لب جوید با نگاه به پاکت سیگار زیر پایشان روی میز کشو دار کوچک بین سطل رخت چرک ها و وان پرسید : تو... از کی سیگار میکشی؟
با تعلل نجوا کرد: چطور...
_میشه دیگه نکشی؟
_میشه...
_انقدر راحت؟
_فکر نمیکنم ول کردنش برام سخت باشه. شاید باشه... شایدم نه.
_اگه من ازت بخوام دیگه نمیکشی؟
_نمیکشم.
_الان ازت نمیخوام...
تکیه از جونگکوک گرفت و خودش را آن سوی وان کشاند و با برداشتن جعبه سیگار و فندک نقره ای رنگ دوباره به جونگکوک تکیه داد.
جعبه را باز کرد و یک نخ بیرون کشید و نگاهش کرد: با من بکش... همین یه نخو...
جونگکوک فندک و جعبه را از او گرفت و با کنار گذاشتن جعبه به نخ سیگاری که بین انگشتهای او بود نگاه کرد.
جیمین باریکه ی سفید را بین لبهایش گذاشت و جونگکوک بی حرف فندک زد و آتشش را به انتهای سیگار گرفت.
جیمین با دو انگشت سیگار را از لبش برداشت و سر به شانه او گذاشت و پک آرامی به سیگار زد.
دود آن را از لبهایش نیمه بازش بیرون فرستاد و نگاه بی فروغش را به دود غلیظی که در هوا جانش را میگرفت و محوش میکرد داد.
جونگکوک با چسباندن پشت سرش به دیوار به روبرو خیره ماند و جیمین با پک عمیق دیگری سیگار را به دست جونگکوک داد.
جونگکوک با گرفتن کامی سبک و فوت کردن دودش، آن را بین لبهای جیمین برگرداند و جیمین کام عمیقی از آن گرفت به حدی که سرخی انتهای آن تند و قدش کوتاه تر شد.
جونگکوک ساکت سیگار را از لبهای او جدا کرد و با دست گرفتن کنار صورتش لب به لبهای او چسباند.
جیمین چشم بست و جونگکوک دود درون گلوی او را نفس کشید و لب از لبش جدا کرد.
جیمین به دودی که از لبهای او خارج شد نگاه کرد و بعد لبخند کم جانی روی لبش نشاند.
جونگکوک سیگار را با نم لبه وان خاموش کرد و گفت: اولین بارت بود؟
_اولین بارم بود...
_همیشه اولین بارات با منن.
جیمین پلک زد. و او با برداشتن شامپو از سکوی کنار وان و ریختن آن کف دستش، آهسته موهای او را ماساژ داد: و آخرین بارات.
جیمین با آرامش چشم بست و جونگکوک با برداشتن مشتی آب دست میان موهای او کشید و پوست سرش را با سر انگشت ماساژ داد: حیف از شامپوی خودت اینجا نیست...
_خوبه که بوی تورو بگیرم.
_موهات خیلی قشنگ شدن آفرومینی.
جیمین با لبخند چشم باز کرد: یه مدت بلند تر هم بودن. بلندتر از الانِ خودمو تو.
_بذار بازم بشن‌.
الکی گفت: شستنشون سختتر میشه.
همینطور که نگاهش به شامپو کردن موهای او بود گفت: من انجامش میدم.
جیمین خندید و او لبخند زد. همین را میخواست، که به بهانه ای جیمین را از فضای خاکستری بیرون بکشد.
دوش را برداشت و با تنظیم دمای آب سر جیمین را به عقب مایل کرد تا کف را از موهایش بشوید.
جیمین آرام ماند و جونگکوک بعد اتمام کارش
با کشیدن شست هایش زیر پلکهای او برای گرفتن آب از مژه هایش، دوباره او را میان بازوهای خودش کشید و به خود تکیه داد.
جیمین به بازوی او نگاه کرد و گفت: نمیتونم چشم از تتوهات بردارم.
_میدونم. گفته بودی تتو دوست داری.
جیمین همینطور که دست او را از تنش جدا و بررسی میکرد گفت: خفنن. دلم میخواد با دقت نگاهشون کنم.
_نگاه کن.
جیمین نگاه سمت او مایل کرد: تاحالا کسی بهشون توجه داده؟
_چه توجهی؟
_خب... این مدل پسرا محبوبن معمولا. حتما خیلیا ازت خوششون اومد.
_چه فرقی میکرد؟
لب کج کرد: هیچی... مهم نیست. بهرحال، تو معمولا آستین بلند تن میکنی.
_ولی آستینای پیراهنامو معمولا تا ساعد تا میزنم.
جیمین نگاه به روبرو داد و با رها کردن ساعد او  موهای خیسش را عقب راند: آها...
دستهایش را دور تنه ی جیمین حلقه کرد و چانه بر گودی شانه اش گذاشت: هیچکس از من خوشش نمیاد، خیالت راحت.
_حسادت مال بچه هاست.
_درسته، از سن تو یا من گذشته.
جیمین لب فشرد و فقط لبخند زد.
نمیشد بگوید دلش میخواهد به هرکس که از او خوشش بیاید بفهماند مال اوست. الان که پدرش آنطور نبود، میشد به آرزوی قدیمی اش برسد؟
جونگکوک لب به سرشانه او چسباند و بعد گفت: باید بریم غذا بخوریم.
_من دلم میخواد اینجا بمونیم.
_ولی من دلم میخواد غذا خوردنتو تماشا کنم.
جیمین آه کشید: بی اشتهایی شدید دارم.
_درستت میکنم.
جیمین ساکت ماند و با صورت مایل کردن سمتش به نیم رخ لبخندش نگاه کرد: میخوای چاقم کنی؟
جونگکوک با حس نگاهش صورت سمتش چرخاند. لبهای جیمین پیش لبهایش بودند.
دندان به لب زیرینش کشید و آن را خیساند: آره، که بعد بخورمت. اصلا مهم نیست که اشتها نداری، باید کم کم غذا بخوری.
جیمین نگاه به لبهایش داد: به غذا اشتها ندارم... به یچیزایی دارم.
_باز داری بی حیا میشی؟
جیمین خمار نگاهش کرد و جونگکوک به بالا و پایین شدن سیبک گلویش نگاه داد. ساده ترین حرکاتش قابلیت این که حواسش را پرت کنند داشتند.
با پلک زدنی نگاه سمت چشمهای جیمین برگرداند: پاشو...
جیمین را بلند کرد و حوله تنپوش را دورش پیچاند.
جیمین کلاه را از چشمهایش عقب زد و نگاه به جونگکوک که حوله دور کمرش میپیچید داد: چی شد؟ از غذا دادن بهم منصرف شدی؟
جونگکوک با لبخند سمت در رفت: زود بیا، من میزو میچینم.
به هال رفت و با برداشتن یک دست هودی و شلوار سفید رنگ آن را داخل در حمام گذاشت و با نگاه کوتاهی به جیمین که مقابل آینه مشغول سشوار کشیدن موهایش بود در را نیمه باز رها کرد.
خودش هم یک ست شلوار و دورس مشکی به تن کرد و سراغ غذاها رفت. تمامشان را در ظرف ها ریخت و دوبسته رامیون نیمه آماده هم برداشت و داخل مایکرویو گذاشت.
جیمین با لباس سفیدش از حمام در آمد و با لبخند کنار میز ایستاد: چطور شدم؟
جونگکوک با لذت به موهای خاکستری پریشان و لباس سفیدی که به پوستش درخشش بیشتری میداد نگاه کرد: قابل وصف نیستی.
جیمین پشت میز نشست و نگاه بین غذاها چرخاند: چقدر زیاد.
جونگکوک ظرف های رامیون  را داخل دو کاسه استیل خالی کرد و با گذاشتن یکیشان مقابل او گفت: جیمینا اصرار و اجبارم شوخیه، پس خودت غذا خوردنو جدی بگیر که فکرم نمونه پیشت.
جیمین با شیطنت قاشق برای چشیدن سوپ برداشت: اتفاقا میخوام فکرت بمونه پیشم.
جونگکوک چاپستیک هایش را برداشت اشاره زد: دارم لقمه هاتو میشمرم. با رامیون هم خودتو پر نکن، گوشت و سبزیجات بردار.
سپس خودش روی کاسه رامیون جیمین چند تکه گوشت گذاشت.
جیمین با لبخند شروع به خوردن کرد. اشتهایش کم بود اما تمام سعی اش را میکرد تا از این بابت جونگکوک را نگران نگه ندارد.
دقایقی بعد گفت: اممم دستپخت یونگی هیونگ حرف نداره.
_دقیقا.
_قبلا میگفتی من چی؟
_الان ادعایی ندارم، خیلی وقته نمیپزم چیزی.
_باید برای من بپزی، تا کی هیونگ باید برات غذا بیاره؟
_حوصله ای برای پختن برای خودم ندارم ولی برای تو حتما‌.
جیمین قاشقش را در کاسه برنج فرو برد: منم تو کبک تنها زندگی میکردم.
توجه جونگکوک جلبش شد و او ادامه داد: تهیونگ کم میومد کبک، خونه ی من و چان اونجا یکی نبود...
جونگکوک ساکت ماند و او صدایش زد: جونگکوکا؟
_بله.
_درباره من و اون چقدر میدونی؟
_تهیونگ یچیزایی گفت... بعد اینکه اون شب اومدی اینجا و بحثمون شد و فهمیدم با اون نبودی، باهاش قرار گذاشتم.
_قبلش چی؟ با تهیونگ چقدر در ارتباط بودی؟
_اوایل حالتو میپرسیدم... ولی بعد فقط سالی دو تا سه بار براش لیریک میفرستادم.
_اونم تموم مدت به من چیزی نگفت...
_من اجازه ندادم. بعدشم حتما نگفت چون اونم خبر نداشت رابطه جدیدت فیکه...
جیمین با تاملی کوتاه سر تکان داد: ماهم از هم دور شده بودیم...
جونگکوک همانطور که با قاشق غذایش را زیر و رو میکرد پرسید: پس با چانهو صمیمی شدی؟
_تا حدی‌... بعد اینکه ازم خواست یه مدت نقش دوست پسرشو بازی کنم، دیدم افاقه نکرد و باز کلاسا رو تعطیل میکرد... منم به آموزشش و سخت گرفتناش برای حواس پرتی نیاز داشتم.
پس مخالفت نکردم ادامش بدم... اونم بعد اینکه حقیقتو بهم گفت.
_که متاهله؟
_که میخواد جدا شه ولی زنش راضی نیست.
قبلا به اصرار مادرش و از ترس پذیرش گرایشش با اون ازدواج کرد. ولی زود فهمید اشتباه کرده و خواست به اون بفهمونه که به صلاحه جدا بشن. ولی اون زن به عشق یکطرفش چنگ زد و با اینکه بدون اطلاع چان برای برادرش که توی کماست تصمیم میگیره تهدیدش میکنه... چان عاشق برادر اونه.
_الان هم؟
_آره خب... هنوزم در تلاشه. البته بیشتر نگران اون زنه. نمیخواد که زندگی اون تا آخر تو کینه بگذره و نتونه خوشبخت بشه... چان به خودش امیدی نداره. بیشتر نگران اونه.
_نگران زنی که خودش باعث شده اینجوری کینه ای بشه؟
_من  گذشته چان رو قضاوت نکردم... فقط پشیمونی و تلاشش برای جبران رو دیدم. به علاوه، اون به من هیچ بدی نکرده...
جونگکوک سعی کرد واکنش مخالفی ندهد: خب؟
_وقتی جدا شن همه چیز درست میشه.
_درست شدن درباره ی؟
جیمین چاپستیک هایش را داخل ظرف گذاشت و جواب داد: چان خیلی به من کمک کرد، منم خواستم براش جبران کنم... وقتی مشکلاتش حل بشه. جبران منم تموم میشه... اجرای پیش رو مفهومی رو داره که چان میخواد نشون اون زن بده تا بفهمونه متاسفه.
_چند ساله چنین مشکلی داره؟
_هفت سال.
_اگه اون زن نگذره و نبخشه چی؟
جیمین ساکت ماند و جونگکوک با مکث گفت: نگران نشو... گفتی بهش اعتماد داری، پس درستش میکنه.
_بنظرت کاری که براش میکنم درست نیست؟
جونگکوک دست پیش برد و روی دست او گذاشت: من باورت دارم.
جیمین به نگاه او لبخند زد و با مکث گفت: فقط میخوام مطمئن باشی که چان منو فقط دوستش میدونه. و عاشق یکی دیگست...
جونگکوک لبخند به لب نشاند اما افکارش با آن لبخند تضاد داشتند.
مردی همجنسگرا که معشوقش هفت سال در کماست و سه سال به وجود مرد دیگری خو گرفته، و رفتارهایش هم این اواخر عجیب تر شده. میتواند فقط دوست بماند؟ کاش همه چیز مثل افکار جیمین بماند.
بعد جمع کردن میز جیمین روی کاناپه لم داد و گفت: خب، میخوای چیکار کنیم؟
جونگکوک از پشت پارتیشن درآمد و حین پایین زدن آستینهایش گفت: هرچی دوست داری.
جیمین نگاه به اطراف چرخاند: راستش... یه فیلمی هست که دلم میخواست باهم ببینیم.
_چه فیلمی؟
_نوت بوک...
جونگکوک با لبخندی کمرنگ لبتاپ را از روی میز کارش برداشت.جلو رفت و کنار او نشست: هرچی تو بگی.
جیمین به صفحه لبتاپ که جونگکوک روی میز قهوه گذاشت زل زد و منتظر ماند تا او فیلم را پیدا و پخش کند.
با شروع فیلم همانطور زانو بغل گرفته به جونگکوک تکیه داد و سر به سینه اش گذاشت.
جونگوک در سکوت به بازی رایان گاسلینگ و ریچل مک آدامز نگاه داد.
با گذشت زمان و رسیدن فیلم به انتها جیمین مات به صفحه لبتاپ لب زد: جونگکوکا...
با ملایمت جواب داد: بله.
_نواح و الی هم هیچوقت نتونستن عشقشون به هم رو کنار بذارن...
_نتونستن.
_ولی با آدمای دیگه امتحان کردن و نشد.
_ما از اونا خاص تریم...
_نمیدونم... دیگه نمیدونم معیار چیه. فقط میدونم احساسات دوطرفه نمیمیرن‌.
_چون خواستن موانعو دور میندازه... حالا میفهممش‌.
_جونگکوک...
_بله.
بغضش را فرو برد: من و تو... توی اون هشت ماه به اندازه ی جبران این سه سال عاشقی کردیم مگه نه؟
جونگکوک با نگاهی تار پلک بست و گونه بر موهای او گذاشت: مهم نیست کافی بوده باشه یا نه، با آینده جبرانش میکنیم‌...
_قول میدی؟
بدقولی های گذشته و اعتقادات فرو ریخته اش به عملی نکردن قول ها را در یک لحظه فدای تمنای صدای او کرد و محکم گفت: قول میدم.
جیمین با لبخند به اشکش اجازه فرو ریختن داد و پلک رو به نوشته های پایان فیلم بست‌.
جونگکوک برای بهتر کردن حال او و شستن غم فیلم از قلبش، با موس که کنار خودش روی مبل گذاشته بود یوتیوب را باز کرد و با پخش کردن موزیکی لبخند به لب نشاند‌.
جیمین از ریتم آشنای آن چشم باز کرد و با خنده تکیه از او گرفت و نگاهش کرد: این آهنگ!
_یادته؟
_معلومه که یادمه...
جونگکوک از جا بلند شد و دست سمتش گرفت: بیا اینجا.
جیمین با لبخند و شوقی که هیچ تلاشی برای مخفی کردنش نداشت دست او را گرفت و جونگکوک دست پشت کمر او انداخت سمت پنجره که زمین بازتر بود بردش تا رقصشان را آغاز کنند.
دست چپ جیمین را گرفت و دست راستش را روی شانه خودش گذاشت.
جیمین با لبخند پنجه بر شانه او خزاند و جونگکوک با دست انداختن دور کمرش همراه او حرکت کرد.
« One look and I can't catch my breath
Two souls into one flesh
When you're not next to me
I'm incomplete
یک نگاه ، و من نمیتونم نفس بگیرم
دو روحیم توی یک بدن
وقتی کنارم نیستی
من ناقصم»
دوطرف کمر جیمین را گرفت و او با خم شدن به عقب حرکتی دورانی به تنش داد و وقتی کمر راست کرد جونگکوک او را بلند کرد و چرخاند.
سه سال قبل وقتی باهم سریال خاطرات خون آشام را میدیدند. جیمین عاشق آخرین رقص دیمن و الینا که برای خداحافظیشان تا سالها بود شد و خواست باهم تمرینش کنند.
آن زمان فکر نمیکرد این رقص برای خودشان هم نماد خداحافظی باشد... حالا میخواست معنایش را عوض کند. این رقص و آهنگ باید معنای شروع دوباره میگرفتند.
«Cause I'm on fire like a thousand suns
I couldn't put it out even if I wanted to
These flames tonight
Look into my eyes and say you want me, too
Like I want you
Oh, love, let me see inside your heart
All the cracks and broken parts
The shadows in the light
There's no need to hide
چون من مثل هزاران خورشید توی آتیشم
که حتی اگه بخوامم نمیتونم خاموشش کنم
این شعله ها... امشب...
به چشمام نگاه کن و بگو که تو هم منو میخوای
همینطوری که من میخوامت
عشق من، بذار درون قلبتو ببینم
تمام ترک ها و قطعات شکستش رو
سایه ها توی نورن..
نیازی به پنهان کردن نیست...»
جیمین را زمین گذاشت و او با حلقه کردن دست دور شانه های جونگکوک و گذاشتن چانه اش بر آن رقص را ادامه داد.
«Cause I'm on fire like a thousand suns
I couldn't put it out even if I wanted to
These flames tonight
Look into my eyes and say you want me, too
Like I want you
It's like a hunger in me
Yeah, it's never ending
Yeah, I'll burn for you
It's like a hunger in me
Yeah, it's never ending
چون من مثل هزاران خورشید توی آتیشم
حتی اگه بخوامم نمیتونم امشب این شعله ها رو خاموش کنم
به چشمام نگاه کن و بگو که تو هم منو میخوای
جوری که من میخامت
مثل عطشی که درونم هست
هیچوقتم تموم نمیشه
آره، برای تو می سوزم
میلی درونمه که هیچوقت تموم نمیشه»
جونگکوک با ملایمت دست پشت شانه او گذاشت و جیمین با عقب بردن سر در چشمهای او خیره ماند.
این لحظه الینا میپرسید: براش آماده ای؟
و منظورش برای خداحافظی به اجبار طلسمش بود.
و دیمن جواب میداد: برای اینکه شصت سال از بقیه زندگیم رو بدون تو بگذرونم؟ کسی میتونه برای چنین چیزی آماده باشه؟
جیمین با خنده به تقلید از فیلم گفت: براش آماده ای؟
جونگکوک نگاه بین چشمهای امیدوار و لبخند او که زندگی در انحنایش خلاصه میشد چرخاند و گفت: برای اینکه دوباره بتونم زندگیمو کنار تو تصور کنم؟ میشه برای چنین چیزی آماده نشد؟
نگاه جیمین درخشید و با بلند شدن روی پنجه ها بوسه به پیشانی جونگکوک گذاشت: عاشقتم جئون جونگکوک... تو از فیلما و قصه ها برای من رویایی تری.
جونگکوک با عشق تماشایش کرد: رقصیدن با تو از تمامش رویایی تره...
لبخند جیمین ملایمت و آرامش گرفت و جونگکوک پیشانی به پیشانی او تکیه داد و چشم بست و همراه آرام شدن قسمت پایانی موسیقی در آرامش غرق شدند.
جونگکوک دست پشت گودی کمر او کشید و خواست محکم بغلش کند که جیمین با شیطنت عقب تر رفت و نفسش را فوت کرد: عا نه، خیلی گرم شده. بهتره یکم پنجره رو باز کنیم.
_چرا؟
_هوای اینجا...
_گرمه؟
_اوهوم... با این هودی که تن من کردی!
_اینجا خیلی گرم نیست.
چشم باریک کرد و به طعنه گفت: من زیادی گرمم!! ولی خب نمیخوام ازش به تو بدم. به تلافی حرفای قبل شامت! امشب باید رو کاناپه بخوابی.
جونگکوک نگاه سمت سقف چرخاند و جیمین با خنده سمت پنجره رفت و با کنار کشیدن تشک بازش کرد و با خم شدن مقابل صندوق دستهایش را لبه طاقچه تکیه داد.
جونگکوک با پوزخند از پشت نگاهش کرد و نگاه روی تنش پایین برد.
جیمین همانطور که خیابان را میدید گفت: حواسم هست زل زدی به باسنم!
زبان در لپ چرخاند: عا جدی؟
_بله!
نزدیکش رفت و با گذاشتن دستهایش دوطرف او دست به لبه طاقچه تکیه داد: لاغر شدی ولی هنوز این پشت سرمایتو داری!
جیمین با لبخند نگاه به کنار مایل کرد. جونگکوک دورش حائل شده و نمیتوانست کمر راست کند.
با بیشتر خم شدن سعی کرد از زیر دست او فرار کند که جونگکوک مانع شد و محکم نگهش داشت: کجا؟!
جیمین با خنده همانجا ماند: زانومو میذارم روی صندوقا!!!
_الان هیچ تهدیدی رو من جواب نمیده...
جیمین پنجره را پایین کشید و بست.
_چرا؟ میخوای صدمه ببینم؟
جونگکوک گردن جلو کشید و به چشمهایش که قصد به چالش کشیدنش را داشتند خیره ماند: میخوام گرمایی که میگیو ازت بگیرم.
_سردته؟
لبخندش کج شد و یکی از دستهایش را از لبه برداشت و روی شکم او که زیر هودی بود گذاشت.
جیمین نگاه به دست او روی شکمش داد و لب گزید. دیدن تتوهایش به تنهایی برای به شعله کشیدن میلش کافی بود. اما جونگکوک قصد دیگری داشت.
چهار انگشتش را نرم داخل کمر شلوارش برد و با لمس پوستش لب زد: گرمای زیادت همینه؟
جیمین نفس از داغی دست جونگکوک بر زیر شکمش تا نزدیک عضوش حبس کرد. دستش مثل کوره ی آتش بود.
نبض را در سراسر تنش حس میکرد و فشار روی لگنش بین دست و پایین تنه جونگکوک را.
جونگکوک عضو او را در دست گرفت و نوازش کرد: میخوام گرمای واقعی رو نشونت بدم.
جیمین نفس زد: جلوی پنجره؟
جونگکوک نگاه در چشمهای تب دار او ثابت کرد و وقتی جیمین بزاق بلعید، او را کنار دیوار کشاند و شلوارش را پایین داد.
با گذاشتن چانه در گودی شانه اش به سر عضو او که در دستش خیس میشد نگاه کرد.
جیمین یک دست به دیوار ستون کرد و با نفس های نامنظم به دست جونگکوک که به بازی اش گرفته بود خیره ماند.
جونگکوک با به دندان گرفتن لب زیرینش شست بر سر عضو او و رطوبتش کشید: الان بذارمت روی تخت و برم روی کاناپه بخوابم؟
با بستن نگاه خمارش و باز کردن چشم در نگاه پرهوس جونگکوک گفت: میام روت... مثل بختک.
جونگکوک عضو او را در مشت فشرد تا ناله کند و لب زد: فرصتشو نمیدم. چون قرار نیست ولت کنم.
لحنش غیرارادی کشدار شد: پس نکن.
_میدونی میخوام چیکار کنم؟
_چیکار کنی؟
لب به گوش او چسباند و جواب داد: کاری کنم تا  چند روز حس کنی هنوز داخلتم... میدونی چطور؟
جیمین آب دهانش را بلعید و از داغی نفس او بر گوشش پلک بست: نه ولی همراهیت میکنم تا بفهمم...
جونگکوک زبان روی گوشش کشید: بایدم بکنی.
جیمین را برگرداند و با یک دست وسایل روی میز کارش را کنار زد و با بلند کردن او لبه میز نشاندش.
دورس خودش را از تن در آورد و لبه هودی جیمین را کمی بالا داد و عضوش را در دست گرفت: خب...
جیمین لبه هودی روی شکمش را مشت کرد و پشت به دیوار چسباند.
نگاهش به جونگکوک بود و منتظر تا بفهمد قصدش بعد نگاه خیره و ساکنش به عضو خودش که در دست گرفته بود چیست.
جونگکوک لب خیساند و با نشستن روی یک زانو زبان بر سر عضو او گذاشت و بر شیارش فشرد.
جیمین لب گزید و با خم کردن یکی از پاهایش به بالا  تنش را منقبض کرد.
جونگکوک همان پای او را گرفت و روی شانه خودش انداخت و با گذاشتن دست روی رانش عضو او را به دهان برد و زبان زیرش غلتاند.
جیمین لبه هودی اش را رها کرد و مثل دست دیگر روی میز تکیه داد. نفس هایش را از بینی خارج میکرد و لبش را زیر دندان میفشرد.
دلش میخواست سر جونگکوک را بگیرد و آنقدر به خود فشار دهد که گلویش را حس کند.
و همینکار را کرد.
جونگکوک چشم باریک کرد و اجازه داد او با پنجه ای که پشت سرش میفشرد سرش را هدایت کند.
جیمین با لذت دندان از لب کند و با لرزشی که در صدایش بود گفت: بهم نگاه کن...
جونگکوک نگاه به چشمهای خمار او داد با عقب بردن سرش بوسه به سر عضوش زد و دوباره تمامش را به دهان برد.
جیمین با خم کردن زانو ، پا به پشت او فشرد:  اههه جونگکوک...
جونگکوک لبه هودی او که پایین آمده بود در پنجه مشت کرد و با مک محکم و دردناکی به عضو او که باعث ناله بلندش شد از دهان خارجش کرد و کناره ران پای او که روی شانه اش بود مکید.
جیمین پشتش را بیشتر به دیوار فشرد و جونگکوک با کشیدن پایین تنه او باعث شد تقریبا روی میز دراز بکشد.
خیسی سر عضو سرخ و ملتهب او را لیس زد و زبان پایین کشید.
پاهای جیمین را روی شانه هایش گذاشت و با باز نگه داشتن لبه های باسنش زبان به خط آن کشاند.
تکیه آرنج های جیمین روی میز وا رفت و هر دو دستش را روی دهانش گذاشت و با دهان بسته فریادی از هیجان کشید.
جونگکوک به کارش ادامه داد و او با بالا کشاندن گردنش نگاه به صورت او داد: ادامه بده... کاش میشد هیچوقت تموم نشه...
جونگکوک چانه کنار عضوش گذاشت و با نگاه مسخش گفت: تموم هم که بشه تکرارش میکنم. دوباره... دوباره.
جیمین انگشتهای پاهایش را جمع کرد و نفس زنان دوباره سر روی میز رها کرد.
دستهایش را پایین برد و ران های خودش را نگه داشت تا جونگکوک راحت تر باشد.
جونگکوک هم دست بالا برد و با گذاشتن سر انگشتها بر لب او وادارش کرد دهان باز کند.
جیمین انگشتهای جونگکوک را به دهان برد و شروع به مکیدنشان کرد، آن هم وقتی جونگکوک مشغول لیسیدن و به بازی گرفتن پایین تنه اش بود.
جونگکوک دوباره خیسی سر عضو‌ او را با لذت مکید و از پایین نگاه به صورت محشرش داد. آن لبهای برجسته که حلقه ای تنگ دور انگشتهایش ساخته بودند دور عضوش میخواست و آن چشمهای بسته را از پایین خیره به چشمهای خودش. جیمین باعث عطش غیرقابل توصیف و شدیدی در وجودش میشد. و سرکوب کردن تمام آن حالات در تمام این مدت و خصوصا دیدن او که میرقصید و دیوانه اش میکرد باعث میشد حالا بخواهد  بی ملاحظه تر عمل کند. همانطور که جیمین هم میپسندید‌. همانطوری که لذت میبرد از اینکه مطمئن شود و به چشم ببیند و با تن حس کند جونگکوک را دیوانه ی خود کرده.
بلند شد و او را از روی میز بغل گرفت و سمت کاناپه برد.
جیمین پایین آمد و با نگاهی مات و پرنیاز به چشمهای او زل زد.
جونگکوک هودی او را از تنش درآورد و با کشیدن دست بر رد کبودی کنار گلویش، جلو رفت و دوباره همانجا را مکید.
جیمین سر عقب برد و کمر به پشت کاناپه چسباند. دستهایش را از پشت کمر جونگکوک جلو کشاند و داخل شلوارش برد. با یک دست شلوارش را پایین داد و بعد دو دستی عضو او را با خودش گرفت و آهسته حرکت داد.
جونگکوک با عقب کشیدن گردن او به چشمهایش زل زد با فشردن پایین تنه اش و کیپ کردن کمر او بین خودش و مبل دستهای او را گرفت‌و دو طرفش کیپ کرد.
جیمین دهان باز کرد و جونگکوک دهانش را به او پیوند داد. جیمین زبان او را مکید و آهسته حرکت کرد و باهم مبل را دور زدند. جونگکوک نشست و او یک طرفه روی پاهایش نشست و دستهایش را دور گردنش حلقه کرد.
حین بوسه ران هایش را کمی باز کرد تا عضو جونگکوک بین پاها و مماس با عضو خودش قرار بگیرد و بعد ران هایش را برهم فشرد.
جونگکوک به پهلوی او پنجه کشید و با رها کردن لبهایش سراغ ترقوه هایش رفت.
عضو جیمین را هم زمان در دست گرفت و با ملایمت و مکث به بازی اش گرفت تا تشنه نگهش دارد.
عضو و پاهایش میان پاها و باسن جیمین در حرارتی دلپذیر بودند. جیمین آهسته به تنش قوس و حرکت میداد تا از تند شدن نفس های جونگکوک و برخوردش به پوست گردنش لذت ببرد.
جونگکوک عضو او را رها کرد و جیمین با نگاهی به او از پاهایش بلند شد و خواست زانو بزند که جونگکوک مانع شد و به زانویش اشاره کرد.
جیمین با تابعیت از خواست او برای مراقبت از زانویش لبه ی میز قهوه نشست و با تکیه به انعطافش بالاتنه اش را روی ران هایش خم کرد و با ستون کردن دستهایش به زمین آهسته سمت جونگکوک گردن کشید و جونگکوک دست زیر چانه او گذاشت و به چشمهای هوسناکش چشم دوخت.
جیمین با لذت و میل به عضو او نگاه کرد.
با کشیدن زبان به لبهایش عضو او را میان آنها لغزاند و داخل دهان برد.
جونگکوک نفسش را بیرون فرستاد و جیمین یک دستش را به ران جونگکوک نگه داشت و با بستن چشمهایش با تمام لذت به مکیدن و خوردن ادامه داد.
جونگکوک دست نوازش بر ابریشم های خاکستری موهای او کشید و آهسته کنار پلکش را لمس کرد.
از شعله های برافروخته درون نگاه جیمین و داغی دهانش نگاهش مسخ میشد.
دست پشت سرش برد و خودش سرش را به عقب و جلو هدایت کرد.
جیمین هم با نفس گرفتن از بینی تمام تمركزش را به دادن لذت بیشتر به جونگکوک میداد.
جونگکوک با لذت به پلکهای بسته ی بی آرایش و مژه های عروسکی جیمین خیره ماند و نفسش با ناله ای بم از گلو خارج شد.
جیمین زبانش را دور سر عضو او حرکت داد و نوکش را به شیارش کشید.
جونگکوک سر به پشتی مبل گذاشت و به جیمینی که با نهایت انعطاف بالا تنه اش خم و مماس با پاهایش بود نگاه داد. کوچولوی هوس برانگیز. با زبانش معجزه میکرد.
دقایقی بعد جیمین سر عقب برد و عضو او را از دهان درآورد و با لبهای وا مانده به چشمهای خمار و مخملینش خیره ماند.
نفس هایش روی لبهای خیسش ایجاد خنکی ناخوشایندی میکرد.
همانطور به جونگکوک زل زد تا او به جلو خم شد و با گرفتن چانه اش لبهای خیسیش مکید.
جیمین دستهایش را کنارش روی میز قهوه ستون کرد و لبهایش را در اختیار دهان جونگکوک گذاشت.
جونگکوک با گرفتن زیر بغلش او را از روی میز بلند کرد و قبل نشاندنش روی پا گفت: لازمه آمادت کنم؟
جیمین با لبخندی شل پاهایش را دوطرف پاهای او گذاشت و رویشان نشست: در اختیار خودتم. حتی اگه بهم درد بدی.
جونگکوک دست پشت او برد و دوطرف باسنش را در پنجه هایش مالید: ولی مطمئن میشم لذتش چند برابر باشه‌.
جیمین خودش را کمی جلوتر کشید و عضوهایشان را با دست بهم چسباند و با نفس لب زد: میدونم که مطمئن میشی... دستتو بیار بالا.
جونگکوک یک دستش را از باسن او گرفت و مقابل صورتش نگه داشت.
جیمین دو انگشت او را مکید و سعی کرد تا جای ممکن خیسشان کند و حین اینکار به چشمهایش زل زد. جونگکوک به حرکت لبهای او زل زده بود تا انگشتهایش را با گاز ملایمی رها کرد و گفت: این کارتو راه میندازه؟
جونگکوک انگشت سومش را بر پریکام سر عضو جیمین کشید و مقابل نگاه او پشتش برد: این میندازه.
جیمین لبخندی کج زد و پلکهایش با حرکت دورانی انگشتهای جونگکوک دور حفره اش شل شد و جونگکوک با نگاه واکنش های او را زیر نظر گرفت.
با فرو بردن انگشتش جیمین لب گزید و فشار دستهایش دور عضوهایشان بیشتر شد. کف دستهایش عرق کرده و داغ بود.
جونگکوک با لذت به لب او زیر دندانش خیره ماند و انگشت دومش را با حس فشاری کمتر از دفعه قبل وارد کرد.
جیمین به چشمهای او خیره شد و جونگکوک با حرکت دادن انگشتهایش لب زد: جونگکوک دفعه اول خوب آمادت کرد؟
جیمین باسن روی انگشتهای او فشرد و آهی از لبهایش خارج کرد.
جونگکوک وقت تلف کردن را جایز ندید و با خارج کردن انگشتهایش کناره های باسن او را گرفت. خود جیمین هم کمک کرد تا باسن بلند کند.
عضوهایشان را رها کرد و جونگکوک با تنظیم عضوش بر ورودی او، نرم و آهسته نشاندش تا طول عضوش که از حرارت دست جیمین داغ و مرطوب بود  تا نیمه درون او جای بگیرد.
جیمین با گرفتن شانه های او با لبهای نیمه باز خودش را روی او فشرد تا کاملا نشست و از حجم جونگکوک پر شد.
_آه...
جونگکوک به لبهایش خیره شد: همین؟
جیمین باقی نفسش را بیرون فرستاد و دستهایش را روی شانه های او جلو برد ساعد هایش را رویشان گذاشت: حس میکنم میخوام شکافته شم...
دستش را از پشت گردن جیمین روی تنش تا گودی کمرش حرکت داد و نگاهش بین چشم و لبهای او چرخید: چقدر سکسی... میخوای حرکت کنی؟
_حرکتم بده...
به شیطنت آمیخته با شهوت چشمهای جیمین زل زد و با چنگ زدن دوطرف باسنش صورت به صورت او نزدیکتر کرد و او را روی عضوش حرکت داد.
جیمین با حرکت یک نواخت و ریتم ملایمش نفس زد و با قفل کردن دستهایش پشت گردن او از رفت و آمد عضو جونگکوک درونش لذت برد.
جونگکوک حرکت را آهسته تر کرد و منتظر واکنش او ماند، اما طولی نکشید که جیمین پرتمنا نگاهش کرد: بیشتر...
_چقدر بیشتر؟
_خیلی... همشو میخوام.
حین ملایم حرکت دادنش خیره اش ماند تا بیشتر برانگیخته اش کند و گفت: همش همینه.
جیمین اخم کرد و لجوجانه به شانه های او چنگ زد و نالید: نه.... نیستتتتت. بیشتر میخوامممم... سریعتر. میخوام نذاری... نفسم بالا بیاد.
جونگکوک که تشنه ی خواهش او بود،
پنجه هایش را زیر باسن او محکمتر گرفت و به حرکت دادنش شدت داد.
جیمین از سرعت حرکتش، پنجه هایش را به پارچه کاناپه پشت سر او چنگ کرد و با چهره ای درهم از درد و لذت ناله سر داد و صدایش با صدای سیلی مانند برخورد باسنش  با پاهای جونگکوک ترکیب شد.
موهای پریشانش با حرکت تندش بالا و پایین میپریدند و ناله هایش مقطع میشدند.
جونگکوک لبهایش را به ترقوه او گرفت. جیمین سر او را بغل گرفت و صورت او را در گودی گردنش پنهان کرد.
حرارت و دمای بدنهایشان به بالاترین حد ممکن رسیده و جیمین حس میکرد میان موهایش روی پوست سرش آتش میدود.
قطرات عرق از پشت گردنش تا روی کمرش میغلتیدند و بخاطر حرکات سریع بدنش پرت میشدند.
یک دستش را از مبل جدا کرد و میانشان برد و عضو خودش را در دست گرفت.
جونگکوک با رها کردن پوست گردنش از دندان یک دستش را از باسن او جدا کرد و دست او را گرفت و روی شانه خودش انداخت و گفت: زوده عزیزم... من الان نمیام. میخوام نگهت دارم...
جیمین مخالفتی نکرد و اصلا در حالی نبود که بخواهد فکر کند و بفهمد جونگکوک چه میگوید.
سطح اكسی توسين در خونش به حدی بالا رفته بود که دوست داشت فریاد بکشد.
حین پرش های تنش با دستهای جونگکوک با نفس های مقطع رو به سقف صدا بالا برد: میخوام بیام...
جونگکوک دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و ثابت روی خودش فشردش: نه بیبی...
جیمین بی تاب نگاهش کرد و با نفس های تند گفت: نه بس نکن.
جونگکوک لبهای او را با خشونت مکید و گفت: بس نمیکنم. پاشو ببینم...
با بلند شدن جیمین را همانطور نشسته بلند کرد و با به بازی گرفتن لبهایش و مکیدن گردنش زمین گذاشتش و به مبل اشاره کرد.
جیمین روی مبل خم شد و با گرفتن دستهایش به پشتی آن منتظر رو سمت جونگکوک مایل کرد. برای دوباره داشتن او درونش صبر نداشت.
جونگکوک عضو خیسش را به شیار او مالاند و راحت وارد حفره ی داغ و نبض دارش کرد و با گرفتن دوطرف لگنش عمیق درونش کوبید.
جیمین سعی کرد محکم بماند و زیر آن فشار و قدرت سست نشود. لذتی که از عمق این حالت میبرد محکم ماندن را سخت میکرد.
پنجه هایش را بر مبل چنگ کرد و با حرکتی که به بدنش وارد میشد دندان به ساعد گرفت.
جونگکوک دستهایش را دور شکم او برد و یکی را برای نگه داشتنش و مانع سست شدنش همانجا سپر کرد و با دیگری مشغول بازی مقطع با عضوش شد.
جیمین به کمرش قوس داد و با بالا کشیدن صورت چشمهایی که از لذت میرفتند را رو به پنجره بست و به ناله هایش اجازه خروج داد.
جونگکوک هم به قوس بدن او و لرزش باسنش از ضربات خود چشم داد و با حس بالا رفتن فشار حرکت دستش را سریعتر کرد و ضرباتش را همزمان عمیقتر تا جیمین با ناله هایی بلند به اوج رسید و او با فشردن عضوش درون او رویش خم شد و با به دهان گرفتن شانه اش درونش خالی شد.
هنوز تپیدن تند قلبهایشان ادامه داشت تا به سوی نرمال شدن برود.
جیمین از وزن او و سست شدنش آهسته نفس زد: جونگکوکا... دیگه نا ندارم...
جونگکوک با نفسی عمیق لب از شانه او کند و با بیرون آوردن عضوش، روی مبل نشست و او را روی پاهایش نشاند.
جیمین پای چپش را سمت دیگر جونگکوک برد و با حلقه کردن دستهایش دور تن او سر بر سینه اش گذاشت. حالا میشد همینجا قلب و نفس های کشدارش را آرام کند.
جونگکوک بوسه به موهای او نشاند و نفس از عطر شامپوی خودش بر آنها گرفت: تو فوق العاده ای...
جیمین با پلکهای بسته همانطور که گونه به قفسه سینه او چسبانده بود و به آرام شدن طپش هایش گوش میداد لب زد: بگو دوستم داری...
جونگکوک گونه بر موهای او گذاشت: مگه نمیدونی؟
جیمین سکوت کرد و جونگکوک با بستن پلکهایش با آرامش پشت او را نوازش کرد: دوستت دارم.
_چقدر؟
_نمیشه توصیفش کنم... حد و حدود برای ما باطل شده.
جیمین صورت از سینه او برداشت و با باز کردن دست از دور تنش سر روی شانه اش و صورت مقابل گردنش قرار داد: همیشه بی حد و‌مرز دوستم داشته باش.
جونگکوک نرم لبخند زد و جیمین گفت: خوابم میاد... نمیخوام بخوابم.
جونگکوک از جعبه دستمال کاغذی روی میز کنار مبل چند پر کند و پشت جیمین برد تا کامش را که از او روی پاهایش روان میشد پاک کند: وقتشه بخوابی... گفتم که خستت میکنم.
لبخندی شل زد: جونمو‌ گرفتی... خودتم باید بخوابی.
جونگکوک با تمیز کردن او دستمال را روی میز انداخت و با مایل کردن صورت سمت صورت او و نگاه به لبهایش گفت: باهم میخوابیم.
جیمین بینی به گردن او چسباند و جونگکوک با بغل کردنش، ابتدا سمت کلید برق رفت و با خاموش کردن چراغ و روشن کردن هایلایت،  او را سمت تخت برد و بعد از مرتب کردن بالش آنجا خواباندش و خودش کنار او دراز کشید.
لحاف را روی تن هایشان کشاند و با نوازش موهای جیمین خیره به صورتش ماند: خوبی؟
جیمین دست زیر بالشش گذاشت و دست دیگرش را برای نوازش موهای جونگکوک جلو برد: خیلی وقت بود که از این بهتر نبودم...
جونگکوک به نگاه خسته ی او لبخند زد و با گرفتن دست نوازشگرش از موهای خود بوسه به انگشتهایش زد و میان صورتهایشان پنجه به پنجه اش قفل کرد: منم همینطور...
_جونگکوکا‌؟
_بله؟
_اون قرصا... وقتی اومدم تو حموم و دیدم داری میخوری، راستش قبلش دیده بودمشون پشت آینه... میشه دیگه نخوری؟
_گاهی مجبورم.
_عادتتو ازشون بگیر، اونا عادتت میدن...
به خواهش جیمینش میشد گوش نکند؟ پلک زد: هرچی تو بگی.
_سیگار هم دیگه نمیکشی مگه نه؟
به چهره معصوم او خیره ماند: بهت قول دادم.
_ولی از عادتت بهشون میترسم... اگه بخوای میتونی کم کم ولشون کنی.
جونگکوک لبخند زد: دیگه بهشون احتیاجی نیست...
جیمین از عشق لبریز شد و خسته لبخند زد: قول میدم هروقت منو بخوای قرصت بشم... سیگارت بشم.
_نمیشه جای اونارو بگیری... چون اونا وسیله بودن جای تورو بگیرن. و دیگه بهشون نیاز نیست.
پلکهایش روی هم افتادند. احساس خوشحالی و آرامش تمام جانش را گرفته بود.
هنوز به جونگکوک نگفته بود دردهایش را دیده، و حالا فکر میکرد نیاز نیست بگوید... اما میتوانست تا حدی دیدن آن فیلم ها را جبران کند... قبل ها، برای دل تنگش گاهی پیام هایی که نمیشد برای جونگکوک بفرستد را برای اینکه در گوشی اش هم نباشد؛ در یک پیج اینستاگرام فیک بدون هیچ فالوری مینوشت و هربار لاگ اوت میکرد...  گاهی سر میزد و در خلوت خود میخواندشان تا درد های آن زمان که نوشتشان را با حال مقایسه کند و هربار فقط گریه میکرد...
آهسته پلک باز کرد و جونگکوک هنوز محو تماشایش بود. پس بدون اینکه اسمش را صدا بزند در نگاهش غرق ماند و گفت: اگه خواستی و یادت موند... بعدا توی اینستاگرام یه پیج به اسم my note for silence رو با یه آندرلاین سرچ کن...
جونگکوک خیره اش ماند و لب زد: چی هست؟
جیمین پلک بست: اگه دیدی هیچوقت بهم نگو...
جونگکوک گره دستهایشان را سمت خود برد و به پشت پنجه جیمین بوسه زد و جیمین آهسته لب زد: امیدوارم فردا صبح نفهمم اینا همش خواب بوده...
جونگکوک غمگین به پلکهای بسته ی او‌خیره ماند. برای خودش هم این شبیه رویا بود. تجربه این حجم شیرینی بعد مدتها برای ظرفیت باورش و قلب رنج کشیده اش زیاد بود... توقع دوباره از ته دل لبخند زدن و دیدن لبخند و هلال نگاه جیمین را نداشت. گاهی در خواب و رویا میدید اما بعد بیدار شدن واقعیت را بر سر تمام آنها پتک میکرد...
توقع دیدن جیمین مقابلش که آرام با لبهای بسته به خواب رفته و نفس هایش آرام و منظم شده و دستش را گرفته نداشت.
جیمین هنوز جیمینِ او بود... جیمینِ جونگکوک... قلبش، روحش، جسمش. تماما اینجا بود و لحظه هایشان را رویا میدانست که تمنای حقیقت داشتن تمامش بعد بیدار شدن را داشت.
دلش میخواست همینطور زیبایی اش حین خواب ناز را تماشا کند. اما دیدن جیمین چنان آرامشی داشت که بعد مدتها بدون هیچ قرصی بتواند چشم رو به چهره خواستنی او ببندد و بخوابد.
وقتی بیدار شد هنوز شب بود.
نگاه از جیمین گرفت و با رها کردن دستش لحاف را که تا کمرش پایین رفته بود روی شانه هایش کشید.
سعی کرد دوباره بخوابد اما نمیشد... نگاهی به ساعت موبایلش کرد. حدود سه و نیم بود.
شلوارش را از روی زمین برداشت و پا کرد.
نگاهی به جیمین کرد و مطمئن شد که آرام و راحت خوابیده.
به آشپزخانه رفت و کمی بابونه که یونگی قبلا برای مشکل خوابش آورده بود و میگفت بجای قرص مصرفش کند برداشت و با جوش آوردن کمی آب در ماگ ریخت.
نمیخواست با خوردن قرص قولش را بشکند. آن هم به این سرعت.
با لیوان سمت پنجره رفت. نشست و به دیوار تکیه داد.
پشت جیمین به پنجره بود و جونگکوک آبشار کوتاه موهای خاکستری اش را بین بالش و لحاف میدید.
آرامش از این بیشتر نمیشد... که جیمین را روی تختش ببیند و همه چیز را امن احساس کند.
حالا اگر آن بیرون طوفان و جهنم میشد، اینجا دالان بهشت بود.
سر به خنکای شیشه چسباند و همانطور به لحاف روی تن او زل زد.
جرعه ای از چای نوشید و موبایلش را برداشت و اسم آن پیج را در نوار جستجوی اینستاگرام نوشت.
صفحه که بالا آمد داخل رفت. یک عکس سیاه بود با حدود چهل کامنت. که تمامش از خود پیج بود... متن های طولانی با خط و زبان کره ای.
شروع به خواندنشان کرد و هر لحظه قلبش پر و خالی شد...
تناقضات نوشته و احوالات جیمین یاد خودش می انداختش.
همیشه فکر میکرد فقط خودش انقدر دچار ضعف شده... از جیمین با آن ظرفیتی که از او شناخته بود همیشه مردی محکم و منعطف با شرایط توقع داشت... که میتوانسته احساساتش را مرحله به مرحله در یک خط قرار دهد و دچار نوسان نشود.
اینطور نباشد که یک لحظه حس کند بیزار و گله مند است و لحظه دیگر عاشق و دلتنگ...
اما بود. جیمین در یک کامنت نوشته بود چقدر دلش تنگ شده و کاش بشود برگردد دوباره جونگکوکش همان جونگکوک باشد که عاشقش بوده و بی او نمیتوانسته.
و جای دیگر گلایه از سست عنصری جونگکوک داشت.
و زمان هر کامنت باهم تفاوت داشت و اینطور نبود که گله ها قبل و دلتنگی ها بعد باشند.
مدام در نوسان بودند...
جایی نوشته بود : « برای گفتن حدی که دوستت دارم گاهی هیچ کلمه ای وجود نداشت. منم همیشه کم می آوردم ... فقط تو نبودی که حظ میکرد... من همیشه شیفته و دیوونت بودم چشم سیاه من...
تو فراتر و زیباتر از هر کلمه ای بودی.
ازت ممنونم. بابت مدتی که با وجودت شبیه رویا شد. بابت تک تک لحظه های خوب و بدمون ازت ممنونم. تک تک بوسه هامون، بغل کردنا و قدم زدنا، حتی دعواها و قهرامون برام بهترین لحظه های زندگی بودن‌... حضور تو. و اسمت کنار اسم من... خوشبختی بزرگی که هرگز فراموشش نمیکنم...»
نگاه غمگین و اشک آلودش را سمت جیمین برد. مرد کوچکش چه کشیده بود؟ قلبش چطور تاب آورد و عاشق او ماند؟
با غم یکی دیگر از نوشته ها را شروع کرد. با نگاهی که لحظه به لحظه پر تر میشد.
«هیچکدوم توقعشو نداشتیم...
تو یه برهه از زمان، شده هردو برابر باشیم.
هردو عاشق، هردو مشتاق برای فردا، فردایی که تو تنهایی و سرما نگذره.
سرما یعنی اینجور که ندونم وقتی دلت میگیره کجا میری، اصلا جایی میری؟ وقتی نیاز داری با یکی حرف بزنی، با کسی حرف میزنی؟ جای منو کسی پر کرده برات؟
آخه عشق من نمیتونست راحت حرف بزنه و تنهاییاشو با بقیه قسمت کنه...
من میخواستم همون دیدنی ترین منظرت بمونم وقتی مقابل اقیانوسیم، میخواستم همونطور که حواست پرت من میشد و قهوت سرد، بمونی.
میخواستم عادتت بمونه کتاب نخونی و فقط با صدای من بشنویش. تکیه گاه و امنیت من،
اون نقطه امن برای روز مبادا که بهت گفتم یادت میاد؟
دیگه نداشتمش... همون تیکه از خودت که حفظش میکنی، حتی مقابل مورد اعتماد ترین آدم زندگیت، که اگه یه روز نبود، بذاریش وسط و بهش پناه ببری.
گفتم دیگه اون نقطه رو ندارم... و بی اینکه بفهمم، با تموم اون خوبیات،  روح برهنه من مثل یه بچه شده بود که برای راه رفتن نیاز به گرفتن دست کسی داره.
مدتهاست دیگه دستاتو ندیدم، مدتهاست اسممو با صدات نشنیدم، مدت زیادی میگذره از آخرین باری که میتونستم مالکیت بدم به اسمت و خودمو جزو تعلقاتت بدونم و بابتش به خودم بنازم.
کاش زندگی بعدی، بودنمون طولانی تر از نبودن باشه.‌‌ فرداهامون بیشتر از خاطراتمون و عشقمون بیشتر از قبل نه، فقط موندگار تر...»
اشکهایی که تمام این مدت توانسته بود نگه دارد  پایین چکیدند و سرد شدند.
نفس حبس شده اش را آهسته بیرون فرستاد و چشم رو به صفحه گوشی بست.
با تک تک سلول های وجودش میدانست اگر یکبار دیگر جیمین را تنها بگذارد مستحق مرگ هم نیست.
و مهم نیست چه اتفاقی بیفتد، جیمین را از بغلش جدا نمیکند. هرگز...
جیمین گیج و خواب آلود چشم باز کرد و با ندیدن جونگکوک روبرویش تکانی خورد و رو برگرداند: جونگکوکا...
با شنیدن صدای ضعیف جیمین سریع صفحه موبایل را خاموش و اشکهایش را پس زد: چیه عزیزدلم؟
جیمین گیج خواب چشم سمتش باریک کرد: کجا رفتی...
از جا بلند شد و به تخت برگشت. او را سمت خودش برگرداند و در آغوش گرفت: همینجام...
_خوابت نمیاد؟
_بوسه به موهای او نشاند و لحاف را رویشان مرتب کرد: میاد. تو بغلم که باشی زود خوابم میبره.
جیمین صورت به سینه او مالید و همانطور که سر روی بازویش گذاشته بود دوباره خوابش برد و جونگکوک با دانستن اینکه خوابیده آهسته لب زد: تو همیشه دوست داشتنی ترین منظره ی من موندی... جز تو به چی میشد اونقدر سیری ناپذیر نگاه کنم؟ بعد تو هیچ قهوه ای یخ نکرد... انقدر عجولانه میخوردم که اکثرا میسوختم. چون میخواستم بدوئم. دنبال زندگی... دنبال کارایی که منو از غرق تو بودن بیرون بکشه.
بعد تو نه حرفی داشتم... نه دلی. تو همه چیز منی... همه چیز.
آهسته چشم بست تا اشکش در سکوت روی بالش بچکد و صبح بعد طور دیگری بیدار شود.
***
جیمین چشم باز کرد و با حس بوی قهوه نفس عمیقی کشید و کش و قوسی به بدنش داد.
صبح بود و روشنایی اش از پنجره خانه را پر میکرد.
سر جایش نشست و با مالیدن پلکهایش به جونگکوک که با موهای بسته و پیراهنی چهارخانه و شلوار از پشت پارتیشن در آمد نگاه کرد. مرد جذاب خودش بود.
جونگکوک با لبخند جلو آمد و با گرفتن دست لبه تخت خم شد و نگاهش کرد: صبح بخیر کوچولوی خوابالو.
جیمین شیرین لبخند زد: ساعت چنده؟
جونگکوک عاشقانه به صورت پف کرده اش نگاه گرداند: حدودا نه.
_خیلی خوابیدم پس‌.
_صبحونه آماده کردم.
_بوی قهوه میاد.
_اون به کنار... غذا منظورمه. زنگ زدم از فروشگاه مواد غذایی بیارن.
جیمین لحاف را همانطور روی پاهایش نگه داشت: تو همت کردی چاقم کنی؟
خندید و تکیه از تخت گرفت: برو صورتتو بشور بیا.
جیمین با خمیازه ای همانطور ملحفه را دور تن و روی سر گرفت و سمت پنجره رفت و گیج اطراف را نگاه کرد.
جونگکوک همانطور که دست به سینه مانده و تماشایش میکرد با نگاه به دسته مبل اشاره کرد: اینجان.
جیمین با حالتی بانمک همانطور که زیر پارچه ی خاکستری رنگ مخفی بود و فقط صورتش دیده میشد لباسهایش را از روی دسته مبل برداشت و سمت حمام رفت.
جونگکوک با ضعف چشم از در حمام گرفت و حین رفتن سمت آشپزخانه زیر لب گفت: نمیتونمش...
دو کاسه برنج و سوپی که پخته بود برداشت و میز چید.
وقتی جیمین با موهای نمناک و لباسهای دیروزش برگشت نگاهش کرد: حالت خوبه؟
با لبخند مقابل جونگکوک نشست و گفت: عالی ام.
_درد نداری؟
کمی درد داشت اما لزومی نمیدید بیانش کند. با لبخند سر به نفی تکان داد و با چشیدن کمی از سوپ گفت: چقدر خوشمزست...
_برنجو بردار.
جیمین عذرخواهانه نگاهش کرد: جونگکوکی...
_بله؟
_لطفا بذار یه مدت دیگه روی این رژیم بمونم‌‌‌... قول میدم بهتر غذا بخورم ولی روزی یه وعده ی خوب.
_خب امروز این وعده ی خوبت باشه، میرم چندتا چیز دیگه هم...
_نه، قول میدم بهت. فقط نذار حس کنم دارم باهات مخالفت میکنم...
جونگکوک با درک مکثی کرد و سر تکان داد: خیلی خب، فقط حواست باید به خودت باشه.
به جدیت او لبخند زد: حواسم هست.
جونگکوک حرفی نزد و صبحانه نخورده ی جیمین با نوشیدن قهوه به پایان رسید.
از جا بلند شد و گفت: خب.... دیگه باید برم.
جونگکوک نگاهش کرد. بلاخره وقتش شد...
از جا بلند شد و نگاهش کرد: مراقب خودت باش.
جیمین لب خیساند. نمیدانست لازم است یادآوری کند که این دوره کوتاهست یا نه.
جونگکوک هم هنوز درباره زندگی باهم چیزی نگفته بود پس میخواست با زمان جلو برود... همینکه مطمئن بود هردو عاشقند برایش کافی بود.
دستهایش را دور کمر جونگکوک انداخت و با امید و نگاهی درخشان غرق نگاهش شد: امروز عصر تو آکادمی... تمرین داریم... هنوز که به چان نگفتی میخوای پروژه رو واگذار کنی مگه نه؟
جونگکوک موهایش را با دو دست کنار زد و با لبخند به چهره اش که برخلاف دیروز که تازه رسیده بود بشاش بود گفت: هنوز نه، میام برای فیلمبرداری. باید خودم باشم تا آخر اجراها...
قلب جیمین زیر و رو شد: هیونگا بدونن ما برگشتیم خیلی خوشحال میشن...
به شوق کوچک او لبخند زد: بذار وقتی باهم دیدنمون بفهمن‌.
_موافقم... البته بجز هوسوک هیونگ. تهیونگم که فعلا نبینمش براش بهتره.
_پس، هوسوک و یونگی هیونگ.
_میخوای بهش بگی؟
_اگه ببینمش.
خندید: میخوام دوباره دور هم جمع شیم...
جونگکوک گونه او را نوازش کرد: هرچیزی که خوشحالت کنه فراهم میکنم.
جیمین لب فشرد و حین نوازش پشت کمرش گفت : امروز به چان زنگ بزن و بگو میاین برای فیلمبرداری...
_پس باید توی تالار باشه.
سر تکان داد: اوهوم، به چان بگو.
نپرسید که چرا خودش نمیگوید. مگر نمیخواهد برگشتنشان را با او در میان بگذارد؟
جیمین ذوق شیرینی داشت و او هم میخواست از این ذوقش لذت ببرد. این صورت شاد و راضی اش تنها آرزوی او بود.
_بهش میگم. میخوای برسونمت؟
بوسه به لبهای جونگکوک زد: ماشین همراهمه... دیگه میرم خب؟ امروز میبینمت‌.
جونگکوک با اطمینان سر تکان داد: آره بیبی. میام دلبریاتو ببینم و اگه از هوش نرفتم ضبط کنم.
جیمین با خنده از او جدا شد و سمت در عقب رفت.
جونگکوک بدرقه اش کرد و دم در بوسه ای عمیق از او گرفت و گفت: آروم برون‌.
جیمین با همان لبخند زیبا سمت پله ها رفت و دست برایش تکان داد: معلومه که آروم میرونم، میخوام بیشتر دیشب و امروزو تجربه کنم.
جونگکوک با خنده و شیفته تماشایش کرد و جیمین با خداحافظ کوتاهی از پله ها پایین رفت.
جونگکوک به صدای پاهای او روی پله ها گوش سپرد و آهسته در را بست. به فضای خانه نگاه گرداند و با آرامش پلک روی هم گذاشت. حالا میتوانست بهتر برود سراغ کارهایی که مدتها عقب انداخته و روی هم انبار کرده‌ بود.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now