Part 31

1.2K 164 14
                                    

جیمین در را باز کرد و جونگکوک او را به بالکن برد و روی زمین ایستاده گذاشت.
جیمین همانطور لحاف پیچ لب شیشه ماند و با نگاه به آسمان و ساختمان ها گفت: بهتره شیشه رو نکشیم. سرده!
جونگکوک سر تکان داد: از پشت شیشه هم همه چیز معلومه.
جیمین با لبخند به پایین و خیابان که شلوغ بود نگاه کرد: ویوی این هتل خیلی حس خوبی میده... واقعا ازش خوشم میاد.
جونگکوک هم کنار او ماند و به شلوغی پایین زل زد: من از جاهای کوچیک خوشم میاد.
_چون همیشه تو کاخ زندگی کردی رییس بزرگ. من و داداشم سر اینکه چرا اتاق من رو به نوره و اون نه دعوا داشتیم!
جونگکوک خندید: شاید حق با تو باشه. ولی همیشه ترجیح میدادم تو یه خونه که تمامش مال خودمه و هیچ خدمه ای درش نیست باشم. تنها.
جیمین با لبخند سرتکان داد: هوم، من نمیتونم تنها زندگی کنم!
_قرار هم نیست کنی، از این به بعد با من زندگی میکنی.
_میدونم، هرجا برم تو رو میذارم تو جیبم و با خودم میبرم جونگکوک شی.
_دقیقا کدوم قسمتمو تو جیبت جا میکنی؟
دلبرانه گفت: اگه نشد، تورو تو قلبم جا میکنم.
_خب الانم همونجام.
جیمین موهای او را بهم زد: جات خوبه؟
_یجای نرم و گرم و کوچولوئه. همونجور که دوس دارم.
ابروهایش را بالا برد: مطمئنی راجب قلبم صحبت میکنی؟
جونگکوک با خنده لحاف را از شانه او برداشت و با گذاشتن پشت خودش روی زمین نشست و منتطر نگاهش کرد.
جیمین با کشیدن آستین ها تا سر انگشتانش کمی دیگر به بیرون نگاه کرد: میدونی خونه رویایی من چجوریه؟
_چجوری؟
_آپارتمان استودیویی. ازین خونه ها که تخت و همه وسایل توی یه سالنن و شلخته و باحالن، آشپزخونه هم سمت یه دیوار خلاصه میشه... یه سگ داری و یه پنجره بزرگ که کنارش میشینی و به رد شدن ماشینا تو خیابون پایین آپارتمان نگاه میکنی و به سر و صداشون گوش میدی... مطمئنم تو همچین خونه ای حتما همیشه آرامش میگرفتم. ازونا که تو فیلما همیشه مال آدمای خفن و آزاده، معمولا هم هنرمندن.
سر به تایید تکان داد: آره منم یاد فیلمای هالیوودی میفتم.
_ دلم میخواد یه روز باهم تو چنین خونه ای زندگی کنیم. مثلا تتو داشته باشیم... مثلا لم بدی رو طاقچه کنار پنجره قدی که بیرونش راه پله فلزی اضطراری رفته تا پایین و زیرش خیابونه و پر تردد. منم تو بغلت لم بدم و دوتایی زل بزنیم به ماه کامل و تو برام بخونی.
جونگکوک با لبخند به او زل  زدو با باز کردن دستهایش اشاره کرد: بیا اینجا.
جیمین با آرامش به آغوش گرم جونگکوک رفت و با نشستن بین پاهایش، به تنش تکیه داد. جونگکوک هم لحاف را با بستن دستهایش دور تن جیمین دور خودشان بست.
همانطور که دستهایش را برای گرم کردن او روی زانوهایش میکشید گفت: سردت شد.
جیمین پلکهایش را با آرامش بست و گفت: بغلت انقدر گرمه که همینجا خوابم ببره.
_اگه میخوای بخواب، من میبرمت داخل.
جیمین لبخند محوی زد و سرش را به ترقوه او تکیه داد: میخوام با تو از امشب لذت ببرم... مگه چند بار اولین شب من با تو توی توکیوئه؟
جونگکوک با یادآوری وسواسش برای بهترین ساختن تک تک لحظه ها لبخند زد: خیلی خوشحالم که خوشحالی... خیلی دلم میخواست خوشت بیاد.
_خوشم نیومده، عاشقش شدم.
جونگکوک چانه به گودی شانه او گذاشت و گونه به گوشش چسباند:عاشقش نباش.
_چرا؟
_هرچیز جز من رو فقط دوست داشته باش.
جیمین خندید: عشقم به خودتو نباید با هیچی مقایسه کنی.
خندید: سعی میکنم.
جیمین چشم گرد کرد: چرا؟! اصلا دلیلی برای حساس بودن وجود نداره!
_گاهی به هیونگا هم حسودی میکنم! به بیمارات! به همکارات تو بیمارستان!
جیمین ادامه حرفش را گرفت: به لباسای تنم! به هوایی که نفس میکشم!!! به چیزایی که میخورم!!!
با تعلل گفت: به آخری حسادت نمیکنم!
جیمین با خنده دستهایش را زیر لحاف دور زانوهایش حلقه کرد: به هیچی حسادت نکن. هیچی.. هیچچچچچی برام اندازه تو مهم نیست. بعد یه روز کاری یا بودن با دوستام یا خرید رفتن و هرچیز دیگه برمیگردم خونه و به بخش محبوب زندگیم میرسم.
_ولی من حین تک تک کارای جدا از حضور تو بازم به تو فکر میکنم!
سر تکان داد: اعترافات امشبت داره موهای تنمو سیخ میکنه! نگاه...
دستش را از زیر لحاف در آورد و آستین بالا کشید و نشان داد: ایناها... نیست!!  ولی اگه بود حتما سیخ میشد!
جونگکوک خندید و با پایین کشیدن آستین او و فرو بردن مجدد دستش زیر لحاف گفت: تمرکزمو گرفتی، بایدم بترسی!
_اوایل رابطه این شکلیه عزیزم، درست میشه.
جونگکوک سرتکان داد: پس انگار یچیزی اینجا خرابه!
جیمین دست روی گونه او گذاشت و صورتش را بیشتر به صورت خودش فشرد: نه نیست، همه چیز مرتبه. گاندی میگه هنر توی فاصله هاست ؛زياد نزديک به هم مي سوزيم، و زياد دور از هم ، يخ مي زنيم.
پس باید تعادل وجود داشته باشه.
جونگکوک سر تکان داد: زیاد نزدیک بهت قطعا میسوزم! نمیدونم چند وقت دیگه مثل اون کاپل توی ایستگاه اتوبوس میشیم.
جیمین ابرو بالا برد و گفت: ها؟
_روز مانور. یادت رفته؟
جیمین با مکث کوتاهی زد زیر خنده: اون که چاه طرفش خشک شده بود؟
جونگکوک لب فشرد: هوم.
_نگران نباش این بلا سر تو نمیاد. چون دوست پسرت پارک جیمینه! در جریانی که؟!!
جونگکوک با اینکه متوجه منظور او شده بود خودش را به نفهمیدن زد: چه جریانی؟!
لبخند بزرگی زد : من انقدر روت موثرم که هیچوقت کم نیاری. بشدت سکسی! بشدت خواستنی! دیگه چی میخوای؟
جونگکوک خندید و نگاه به ساختمان های آن سوی خیابان داد: پس... گفتی دلت میخواد تو یه آپارتمان استودیویی زندگی کنیم؟
جیمین زانوی او را زیر لحاف ماساژ داد: هوم... باحال نیست؟
به موهای او نگاه داد: یه سگم داشته باشیم؟
_آره. یه  شیبااینوی کیوت. یه کانتر و سینک همیشه شلوغ! تخت وسط هال و کاناپه های ناهماهنگ...
_کانتر و سینک شلوغ؟ میخوای ظرفا کپک بزنن و خونه پر کثیفی و موش بشه؟
_قبل اینکه کپک بزنن میشوریشون!
_ولی من تو شلوغی تمرکز ندارم. حواسم پرت نامرتب بودن اطراف میشه همش. بعدشم! چیزی که میگی کاملا غیربهداشتیه.
_اینکه سرتاپای منو میمکی غیربهداشتی نیس؟
به پهلویش زد: ساکت!
صورت به پشت سر مایل کرد: چرا؟ اگه حموم نرفته باشم منم غیربهداشتی میشم!
جونگکوک نگاه از پلک و مژه او روی نیم رخ لبهای جلو مانده اش گرداند: میوه ای که از درخت میچینی و نشستی خوشمزه تره!
گردنش را کاملا چرخاند و به صورت او زل زد: تو داری جوری تو لاس زدن حرفه ای میشی که کم کم باید نگران شم!!!!
آهسته چانه جیمین را گرفت و صورتش را برگرداند: خب پس دلت سگ میخواد؟
سر به سینه او چسباند: آره.
_ولی من دلم نمیخواد، تفاهمامون هی داره کم میشه!
_ولی چرا؟ خیلی خوبه که به موجود کیوت و ناز داشته باشی که بهش محبت کنی، باهاش بازی کنی و سرگرم شی، حس خوبی میده.
_خب با وجود تو، من به اون موجود نیازی ندارم عملا!
_خب من بهش رسیدگی میکنم.
_خب من کلا مخالفم! دلم نمیخواد بهش رسیدگی کنی. همین که به خودمون رسیدگی کنی کافیه.
جیمین خندید: داری مثل مردای زمان بابابزرگا میشی!
_میتونیم بجاش یه حیوون دیگه بگیریم.
_ایول، چی؟
_ماهی قرمز!
سر بالا گرفت و از زیر به صورت او نگاه کرد: جدی باش جئون جونگکوک!
_یه گربه چطوره؟
_به موهاشون حساسیت دارم.
_یه خرگوش!
_ تو خودت خرگوشی.
بی صدا خندید: پاندا دوست داری؟
برات یه پاندا میخرم!
چشم گرد کرد: جدی میگی؟
_ پاندای پلاستیکی!
با خنده آرنج به دنده او زد : میخواستم بپرسم تو منطقه حفاظتیشون پارتی داری؟ خیلی مسخره ای!
با حلقه کردن دستهایش دور تن جیمین، دستهای او را برای حفاظت از خودش قفل کرد: خیلی خب سگ میگیریم ولی الان نه. یه مدت طولانی نه.
بابت کیپ بودن دستهایش به تن توسط حلقه جونگکوک، صورت جلو کشاند تا با مشت پوشیده شده اش با آستین دماغش را بخاراند: بعدش میشه؟ هوممم خوبه.
دستهایش را از زیر دستهای او رد و فقط دور تنش حلقه کرد: ولی اونچیزی که توصیف کردی به من نمیاد.
_چیش؟
جونگکوک لب خیساند و متفکر گفت: یه آدم خفن و آزاد، که نگران هیچ برنامه ریزی خاصی نیست و باحاله... من با اون شخصیت خیلی فاصله دارم.
سر بالا  کرد و به چشمهای او زل زد: ولی تو میتونی بغلم کنی و برام بخونی... و ماه تو آسمونه و میتونیم بهش خیره شیم. و من کسی ام که عاشقته حتی اگه بی پروا و بی نظم نباشی...
جونگکوک لبخند زد. دست خودش نبود. نمیدانست تا کی قرار است فکر کند آن آدم تماما دلخواهی که خودش را راضی کند برای جیمین نیست و باید همچنان طی گذر زمان تلاش کند.
با تاملی گفت: وقتی فهمیدی بهم حس داری... نترسیدی؟
_کوتاه... ترس اولیه ام زود فراموش شد و فقط نگران بودم نتونی با من کنار بیای و عشقمو بپذیری...
جونگکوک لحاف را روی زانوی او که از آن بیرون زده بود کشید: معمولا آدما قبلش میدونن چه گرایشی دارن.
دست جونگکوک روی شکمش را نوازش کرد: قبول دارم گرایش خاص جنسی وجود داره. ولی بیشتر از اون به گرایش قلبی اعتقاد دارم... ممکنه یه نفر فکر کنه فقط عاشق یه جنس میشه اما اتفاقی دلش برای جنس دیگه بلرزه و باز به این نتیجه میرسه که نمیتونه برای عشق قالب بتراشه و بقیه و خودش رو قضاوت کنه.
جونگکوک پرسید: تو کدومشونی؟
_فکر کنم اولی و اما در رابطه با تو دومی ام... تو اگه زن بودی هم دلم برات میرفت!
_ یعنی اگه من نباشم بازم میلت به همجنسه؟
جیمین سرتکان داد: شاید...
جونگکوک نگاه به روبرو داد: به هرحال فرق نمیکنه. قرار نیست من نباشم.
جیمین خندید: ولی تو... من فکر میکنم، تو گی نیستی جونگکوکی...
_مطمئنی؟
با لبخندی پر شوق از حس بهترین بودنی که جونگکوک به او میداد گفت: تو فقط عاشق من شدی... و بخاطرم با تموم چیزایی که ازش میترسیدی کنار اومدی... من قلبتو میپرستم...
لبخندی نرم به نگاه و لبهایش نشست: یه روز میرسه که تلخیایی که بابت ترسام بهت دادم از یاد هر دومون ببرم... و خودمو همه جوره ثابت کنم.
جیمین نوازشگر تماشایش کرد.
نیاز بود ثابت کند؟ جونگکوکی که زندگی اش قبل جیمین پوچ بود و تمامش به او خلاصه میشد. شخصیتش، حالاتش، کارها و اعمالش و عواطف درونی اش تماما پر از او بود. چه چیزی جز این حد نا محدود عشق میخواست؟
دست به گونه او کشید و نوازشش کرد، با صدای پر آرامشی گفت: حداقل اینو مطمئنم که باعث شدی به عشق و قلب تو بیشتر از خودم باور داشته باشم، با اینکه قبلا ناامید بودم از دوطرفه بودن حسم... لازم نیست کاری کنی یادم بره. من ترساتو نابود میکنم.
_من هیچوقت به شروع یه رابطه اینجوری فکر نکرده بودم. با دیر کنار اومدنم خیلی اذیتت کردم... اگه کمتر از من دوستم داشته باشی هم حق داری.
_من کمتر دوستت ندارم. جاده کاملا دوطرفست.  ولی اون روزا لازم بود که اینقدر قشنگ شیم نه؟
جونگکوک لبخند زد: کاش آفرودیتو میاوردی...
_عمدا نیاوردم.
_چرا؟
جیمین با فکر کردن به حال و هوای از آنجا به بعد داستان گفت: اینجا وقتش نبود.هرچیزی به جا و وقتش نه؟
_دلم میخواد اونو با ترجمه کره ای تحت نظر یه نشریه خوب با تیراژ بالا چاپ کنم و تبلیغات گسترده براش انجام بدم تا همه بخوننش و بفهمن عشق بدون محدودیت چقدر میتونه دوست داشتنی باشه...
_اگه قرار بود همه آدما بپذیرنش مثل همه چیزای پذیرفته شده روتین و عادی میشد... بیا با اینطوری فکر کردن راجبش حال دلمونو بهتر نگه داریم تا پنهانی بودن اذیتمون نکنه.
جونگکوک چانه روی سر او گذاشت و جیمین سر به گردن او چسباند: به چی فکر میکنی؟
_به اینکه هنوز کتابو تموم نکردیم و حتی خودم نمیدونم آخرش چی میشه.
جیمین تکیه از او گرفت و کمی سمتش چرخید. با لبخند به چهره و چشمهای متعجبش زل زد و گفت: جونگکوکی... آخر یه داستان برات خیلی مهمه؟
_اینکه سرنوشتشون چی میشه مهم نیست؟
_اینکه چیارو باهم تجربه میکنن و چه تاثیری از خودشون باقی میذارن مهم تره.
_چرا یهو اینو پرسیدی؟
جیمین با فکر کردن به آفرودیت و پادئوس گفت: بنظرت ما مثل آفرودیت و پادئوسیم؟
جونگکوک خندید: ما خودشونیم.
جیمین لبخندی محو زد و از دیدن چشمهای خندان او غرق آرامش شد. با دستهایش صورت او را قاب گرفت و جونگکوک با محو کردن لبخندش مشتاق خیره اش ماند. جیمین محو نگاه تیره او گفت: بهت چندبار گفتم که عاشق چشماتم؟
_چند باری گفتی.
_ برای چشمات میمیرم پسر. همیشه فقط به من نگاه کن.
_من همیشه همینکارو میکنم.
_همیشه باید بخندن...
لبهایش را روی پلک جونگکوک چسباند و او چشمهایش را با آرامش بست. جیمین نرم و عمیق به هردو پلکش پیاپی بوسه زد و بین هر بوسه گفت: دنیای پارک جیمینه. زندگی پارک جیمینه. این چشما نباید خیس بشن فهمیدی؟ اینا مال تو نیستن. این چشما مال منن...
جونگکوک لبهایش را برهم فشرد و با نگاه مرطوبی که باعث برق گرفتن بیشتر چشمهایش میشد و قلب جیمین را میلرزاند به او خیره ماند.
جیمین سر او را در آغوش گرفت و به گردنش فشرد و به موهای خوش عطرش بوسه زد: من معمولا به آخر فکر نمیکنم. همیشه به لحظه فکر کردم ولی بخاطرت حاضرم بهش فکر کنم. برای خودمون آینده بسازم، یه زندگی برات بسازم که همیشه حس امنیت کنی... نمیذارم خم به ابروهای قشنگت بشینه...
جونگکوک با آرامش پلکهایش را بست و در آغوش جیمین آرام گرفت.
جیمین برایش گفت: شروع فصل بعد کتاب اینطوریه که جشن مخصوصی که رسم اهالی شهره به اسم جشن گل ها تو راهه.
توش از گلای مختلف عرق گیاهی میگرفتن. سالها پیش اون روز مردم به هم گل میدادن اما رسمشون پوچ شده بود. اما روز گل اون سال ونوس همراه پادئوس با کلی گل میره توی شهر و به همه گل میده. پادئوس توی کالسکه میمونه و فقط نگاهش میکنه. که چقدر مهربونه و با چه نیت پاک و قشنگی بین مردم گل پخش میکنه و بعضیا رو خوشحال و بعضی رو متعجب میکنه. آفرودیت بین همه گل پخش میکنه و وقتی به کالسکه برمیگرده پادئوس میپرسه پس گل من چی شد؟
ونوس میخنده و ازش میخواد صبور باشه و وقتی برمیگردن به قصر میبرتش به باغ قدیمی که مدتها بعد مرگ مادر پادئوس که همیشه بهش رسیدگی میکرد داخلش هیچ گل و گیاهی نکاشته بودن و تموم گیاهاش خشک و خاک گرفته بودن.
ولی ونوس به طور کلی تغییرش داده بود. پادئوس از دیدن اونهمه گل رنگارنگ شوکه میشه و میگه: تو همه اینکارا رو بخاطر من کردی؟
ونوس میگه من توی این دنیا و شهر هیچی ندارم جز تو که ارزشمندترین دارایی من چه تو این دنیا چه دنیای خودمی. اگه اینکارو برای تو نکنم برای کی باید بکنم؟
جونگکوک لبخند زد: بعدش چی؟
جیمین بوسه ای به پیشانی او زد و با دست انداختن دور گردنش گفت: به بعدش فکر نکن فعلا تا برگردیم و بخونیمش. بریم داخل؟
_خوابت میاد؟
جیمین با شیطنت بانمکی لبخند زد و پشت گردن او را نوازش کرد: باهم دوش میگیریم و بعد میخوابیم. فردا میخوای با من کلی راه بیای... باید استراحت کنی.
جونگکوک دست دور کمر او حلقه کرد و چشم بین لب و چشمهایش گرداند: ولی من قبل دوش گرفتن برنامه دیگه ای دارم. فعلا نمیذارم استراحت کنی.
جیمین ادا در آورد: نمیشه بذاریمش برای فردا؟
جونگکوک از جا بلند شد و لحاف را روی ساعدش انداخت:نخیر، درو باز کن.
جیمین خندید. با یک دست در را باز کرد و با دست دیگر گردن جونگکوک را پایین کشید و حین عمیق بوسیدنش به داخل اتاق هدایتش کرد.

***

جونگکوک با سینی صبحانه به اتاق برگشت و با نگاه کوتاهی به جیمین که دمر خوابیده و فرو رفتن لپش روی بالش طبق معمول از او یک خمیر پیراشکی شیرین ساخته بود انداخت و لبخند زد. از ساعت شش صبح تا الان جیمین حدودا شش ساعت خوابیده بود و دم دم های صبح خود جونگکوک به زور او را به حمام برد و ملحفه ها را عوض کرد. تنبل دوست داشتنی میخواست به قول خودش هپلی و آلوده بگیرد و فقط بخوابد!
جونگکوک سینی را روی پاتختی گذاشت و کنار او روی تخت نشست و به انگشتهایش که از لبه بلوز گشاد جونگکوک که به تن کرده بود بیرون زده بود نگاه کرد.
بعد آهسته انگشتهایش را دانه دانه گرفت و بعد با قلقلک دادن نوک دماغش با انگشت اشاره خودش گفت: مینی آفرو !!
جیمین دستش را سمت دماغش برد و با خاراندن آن دوباره به خوابش ادامه داد.
جونگکوک با لبخند شیطنت آمیزی یک تکه دستمال کاغذی را به لاله گوش جیمین مالید و او با اخم دست سمت گوشش برد و بعد خاراندنش در خواب گفت: اه پشه...
جونگکوک با لبخند خیره به پلکهای بسته و پفدارش گفت: جیمینا... بیدار شو بیبی.
جیمین لحاف را روی سرش کشید: از جمله بیدار شو متنفرم!
جونگکوک لحاف را از سر او پایین کشید و نزدیک گوشش گفت: اگه به اینجور کیوت خوابیدن ادامه بدی ممکنه این پلکای پفکیتو بخورم!
جیمین با بدخلقی لحاف را دوباره سرش کشید: بیا اینو بخور بابا...
جونگکوک از روی لحاف به باسن او زد: خشنونت لفظی کنی خشونت فیزیکی میکنم باهات!
لحاف را پایین آورد و با باز کردن پلکهایش بالا بردن موهایش از روی پیشانی نگاهش کرد: منو نزن!
با خنده دست به موهای او کشید: پاشو... پاشو یچیزی بخوریم.
جیمین با کش و قوس دادن به دستهایش نشست و گیج به لحاف بهم ریخته روی پاهایش نگاه داد.
جونگکوک سینی را روی تخت گذاشت و گفت: فکر کردم برای امروز یکم موز و نون شکلاتی خوب باشه. عوضش یه ناهار مقوی میخوریم.
جیمین به دو لیوان چای خیره شد :خیلی خوبه.
جونگکوک لحاف را از پای او کنار زد:برو صورتتو بشور بیبی، بدو.
جیمین بی میل و کش دار از جا دل کند و راهی حمام شد: روتو کن اونور میخام برم دسشویی!
_بهرحال دیده نمیشه وقتی بشینی!
_میخوام ایستاده انجامش بدم!
جونگکوک از چایش نوشید: قراره از آپشن جدیدی که ندیدم استفاده کنی؟
جیمین با مالیدن چشمش داخل رفت و جونگکوک با لبخند موبایلش را برداشت.
بعد خوردن صبحانه هردو آماده شدند و از هتل بیرون زدند.
شهر به نسبت شب هیاهو و شلوغی کمتری داشت و آسمان آبی و بدون ابر بود.
جیمین پالتوی کوتاه آبی تیره ای با شال گردن راه راه با رنگهای نسکافه ای ،آلبالویی،آبی و زرد پوشیده بود و کلاه فرانسوی به رنگ آلبالویی روی سرش بود.
جونگکوک همینطور که چند قدم  عقب تر از جیمین راه میرفت و تک و توک از اطراف و او عکس می انداخت، پرسید: كجا میخوای بریم؟
جیمین رو سمتش مایل کرد: خرید کنیم! قراره برام هرچی بخوام بخری نه؟
جونگکوک خندید: ورشکست میشم؟
_خجالت بکش جئون، تو باید برای دوست پسرت از جون و دل مایه بذاری.
_خیلی خب هرچی بخوای برات میخرم، اگه لباتو غنچه نکنی، چون دارم هوس گیلاس میکنم!
جیمین متعجب نگاهش کرد و زد زیر خنده: مسخره!
_آره بخندی بهتره یکم!
جیمین رو به دوربین برایش زبان درآورد و بعد با فوت کردن نفسش خیره به بخار بازدمش گفت: نفسامون بخار میشه! خیلی سرده!
جونگکوک با توجه به اینکه کاپشن پافر بلند مشکی رنگ تنش بود گفت: اگه بجای قر و فر فکر سرمای هوا بودی و کاپشن میپوشیدی الان سردت نمیشد!
جیمین دستهایش را بهم قفل کرد و با لبخند رو به دوربین گفت: خانوما و آقایون، من تو سرمای شدید هرچی دلم میخواد میپوشم و اگه سردم شد دوست پسرم کاپشنشو میده بهم!
جونگکوک زد زیر خنده: چی باعث میشه فکر کنی اینکارو میکنم؟
جیمین با همان لبخند کنارش آمد و بازویش را گرفت: فکر نمیکنم جونگکوکی، مطمئنم!
جونگکوک دست دور شانه او گذاشت و با نگاه به روبرو گفت: اول کدوم فروشگاه؟
جیمین دست راستش را داخل جیب جونگکوک و چپ را داخل جیب خودش فرو برد و با نگاه به دو سوی خیابان گفت:هوممم...
جونگکوک دوربین را با بند دور گردنش رها کرد و با پنجه بازو و سرشانه جیمین را ماساژ داد: انتخاب سخته؟ تو که بلاخره منو تک تک این فروشگاها میبری!
جیمین همانطور که با نگاه تیزش برج ها و ساختمان های اطراف و ویترین هایشان را آنالیز میکرد دست دور بازوی او انداخت و سمتی کشاندش : اینجا، بیا!!
جونگکوک با خنده دنبال او رفت و باهم وارد فروشگاه شدند.
تا ساعت سه عصر حدود یازده فروشگاه مختلف را زیر و رو کردند و سر دوازدهمی جیمین چند لباس برای جونگکوک انتخاب کرد و به اتاق پرو فرستادش.
خودش هم روی پاف روبروی ردیف درهای اتاق پرو و آینه های قدی نشست و پا روی پا انداخت.
دختری که راهنمای خریدشان بود هم آنجا ایستاده منتظر بود و به جیمین لبخند میزد.
جونگکوک با ژاکتی که پوشیده بود از اتاق درآمد و رو به جیمین گفت: این یکی چطوره؟
جیمین دست زیر چانه زد و با لذت قد و بالای او و موهایی که تمامش را بالا برده بود برانداز کرد: خیلی بهت میاد.
دختر راهنما هم سر تکان داد: ایشون مثل مدلا بنظر میرسن.
جونگکوک لبخند زد و جیمین متعجب از اینکه دختر کره ای صحبت کرده نگاهش کرد و دختر با نگاه به او گفت: حدس زدم کره ای باشین... راستی یقه اتون...
سمت جونگکوک رفت و مشغول مرتب کردن  یقه اش،که مدل خاصی بود شد و به جونگکوک  نکته کرد: این باید اینطوری بسته شه. این کالکشن جدیدمون یکم طراحی ابداعی داشته.
جیمین با لبخندی سرد گفت: ابداع جالبی نیست. جونگکوکا، منتظرم لباساتو بپوشی. اونکه تو فروشگاه قبلی پوشیدیو بیشتر دوست داشتم.
دختر متعجب به جبمین نگاه کرد و جونگکوک با خوردن لبخندش گفت: الان میام.
جیمین با نگاه تا اتاق پرو دنبالش کرد و بعد رو به دختر لبخند زد: چیزی شده؟
دختر بهت زده گفت: هیچی!
جیمین با شست سمت اتاق پرو اشاره کرد: اون دوست پسر منه! خیلی جذابه نه؟
دختر لب خیساند و لبخند زد:امیدوارم باهم خوشحال باشید.
جیمین لبخندی بزرگ تحویلش داد: ممنونم. شماهم بهتره مثل بقیه راهنماهای خرید به اندازه کنار مشتری باشی. درسته؟
دختر لب فشرد و با تکان دادن سر به احترام از او فاصله گرفت و سمت دیگری رفت.
جیمین از جا بلند شد و بی تفاوت مقابل آینه مشغول مرتب کردن کلاه و موهای طلایی جلوی پیشانی اش که کج فرم داده بود شد و وقتی جونگکوک از اتاق بیرون آمد دستش را گرفت و از فروشگاه بیرون برد.
جونگکوک با لبخند گفت: چی شد؟ تو که از آخری خیلی خوشت اومده بود.
_به تو همه چی میاد بیبی.
_پس چرا نخواستی بردارمش؟
لبخند زد: من برات لباسای قشنگتر پیدا میکنم.
جونگکوک چپ چپ نگاهش کرد.
حتی یک درصد حسادتش را ابراز نمیکرد و بشدت میخواست منطقی طی کند!
دمغ سرتکان داد: آهان، باشه.
جیمین دست دور بازویش حلقه کرد و با دیدن گروهی موزیسین که کنار میدان کوچکی در پیاده راه مشغول نواختن و خواندن آهنگی شاد بودند اشاره کرد: جونگکوکا، اونجارو...
جونگکوک که صدایشان را میشنید نگاهی سمتشان کرد و سرتکان داد: اوهوم.
جیمین با لبخند او را سمت جمعیتی که اطراف گروه جمع شده بودند و باهم میرقصیدند و شاد بودند کشاند و گفت: چقدر جذاااااب!
جونگکوک نگاه بین حباب هایی که یک بچه  با حباب سازش در هوا فوت میکرد و جمعیت چرخاند. جیمین دست های او را گرفت و با خنده شروع به چرخیدن کرد: بیا برقصیم!
جونگکوک همراهی اش کرد: چی؟؟
جیمین دست او را بالا برد و زیرش چرخید: یه رقص کوچولو!
جونگکوک او را  که با کمر روی ساعدش خم شد گرفت و تا نزدیکی زمین برد و خیره به چشمهایش لبخند زد: خیلی خب.
جیمین با دست او بلند شد و با لبخند نگاهش کرد: تو پایه هرکاری بخوام بکنم هستی هوم؟
جونگکوک لبخند زد. حتی اگر با کاری راحت نبود کنار جیمین انقدر بی پروا میشد که انجامش دهد و لذت ببرد. اگر به او خوش میگذشت پس به جونگکوک هم میگذشت. جیمین با مهربانی دست به گونه اش کشید و همین لحظه دختری با لبخند دسته گلی پر از رز سفید سمتشان گرفت و جیمین متعجب نگاهش کرد. دختر با مهربانی به ژاپنی گفت: شما خیلی قشنگین.دلم میخواد اینو بدم بهتون... امروز بین  کاپلا گل پخش میکنیم ولی به دوستام گفتم به این کاپل باید یه دسته گل بدم.
و به دختر و پسرهایی که کمی با فاصله چند سطل رنگی پر از گل زیر سایبان های چتری داشتند و نگاه شاد و قشنگشان این سمت بود اشاره کرد.
جونگکوک از اینکه در جایی میان شلوغی تعلقشان به هم زیبا خطاب شده و چنین محبتی به دنبال گرفته لبخند پررنگی زد و به جیمین نگاه کرد و حرف دختر را برایش ترجمه کرد.
جیمین با اتمام جمله جونگکوک لبخند پرشوقی زد و با گرفتن گل قدردان به دختر نگاه کرد و با ژاپنی کم و بیشش گفت: ممنونم ازت. تو خیلی زیبایی.
گونه های دختر رنگ گرفتند و مشتاق نگاهشان کرد: همیشه باهم بمونین. روز خوبی توی شهرمون براتون آرزو میکنم.
جیمین سری به قدردانی تکان داد و وقتی دختر رفت با اشتیاق گلها را سمت صورت جونگکوک گرفت: ببین چه بوی خوبی دارن.
جونگکوک گلها را بو کشید و حین دست گذاشتن پشت کمر جیمین و راه افتادن گفت: خیلی خوبن.
جیمین موبایلش را از کیف در آورد و مشغول سلفی گرفتن از خودشان شد و گفت: اینارو چون گل دستمه استوری نمیکنم که شبیه قرار بنظر نیاد!
جونگکوک خندید: تو یه پارتنر محافظه کاری. بهت افتخار میکنم.
جیمین عکسهایی که گرفته بود را چک کرد: قطعا، حالام بیا این گلا رو بین مردم پخش کنیم! چون دلم نمیخواد خراب شن و نتونیم ببریمش یدونش برای یادگاری بسه.
جونگکوک کنجکاو گفت: واقعا میخوای بین مردم پخشش کنی؟ داری از آفرودیت تقلید میکنی؟
جیمین لبخند زد: من خودم آفرومینم! و اینکارو میکنم چون گلا حیفن و اگه تقسیم شن بقیه خوشحال میشن. تو میتونی...
سرجایش ماند و به اطراف چشم گرداند. با دیدن نیمکتی کنار میدانی با مجسمه سنتی که کیمونو تن داشت اشاره کرد: اونجا بشینی.
_کمک نمیخوای؟
_نه بابا ، راحت بشین و از مدلت فیلم بگیر!
جونگکوک بی مخالفت سمت نیمکت رفت و به تماشای جیمین نشست.
آفرودیتِ امروزی ای که با محبت بین یک زوج پیر، به دختر تنها و عصبی که گوشه ای سیگار میکشید، به یک زوج دبیرستانی  و چندین آدم دیگر با خوشرویی و لبخند گل میداد و جونگکوک با لبخندی محو نشدنی غرقش بود. غرق زیبایی بی همتایی که زیر نور غروب درخشان ترین پدیده ی آن قاب بود. مهربانی جیمین با بقیه  هم باعث میشد احساس کند هر لحظه بیشتر عاشقش  است.
نمیدانست این شدت گرفتن احساسات چقدر به نفعش است اما حالا، این لحظه، این ساعت، این روزها  حال خوبی داشت، به طرز وصف ناشدنی حالش خوب بود و مرز رویا و حقیقت برایش بی رنگ مینمود. فرشته زندگی اش پیش چشمهایش راه میرفت و او دیگر هیچ نمیخواست.
بعد کلی گشت و گذار در شهر و دیدن کلی فروشگاه و نمایشگاهی با چیزهای بقول جیمین توکیو مود، خوردن شام و بازدید از یک کارناوال و ثبت خاطرات با دوربین، ساعت یک شب راهی هتل شدند.
جیمین که خسته و شل و اندکی مست کنار جونگکوک  راه می آمد صورت سمت آسمان گرفت: عااااه ساختمونا دور سرم ميچرخن!
_شاید چون زیاد مشروب خوردی دکتر پارک!
_صدای گاز ماشینا شبیه باد معده آقای چونگه!
جونگکوک از جدیت لحن او پقی زیر خنده زد: آقای چونگ دیگه کیه؟
جیمین مستانه خندید: یه آقای کافه چی توی محلمون تو بوسان. همیشه بعد مدرسه با بچه ها اونجا جمع میشدیم و اون اینکارو میکرد و میگفت با ماها راحته!
_ناتوانی تو کنترل کردن خودش داشت. مطمئن باش فقط با شما راحت نبوده.
جبمین خندید: هوم! خسته ای؟
_خیلی زیاد!
جیمین پشت گردن او را مالید: بیا کولت کنم بیبی.
جونگکوک عاقلانه نگاهش کرد: بس کن.
جیمین ابروهایش را بالا داد: فکر کردی نمیتونم؟
_تو پنجاه و هفت کیلویی جیمین، من هفتاد و دو ام تو نمیتونی منو بلند کنی.
جیمین با اعتماد به نفس پوزخند زد و با قدمی جلو افتاد و به پشت مقابل او زانو زد: بپر ببینم!
جونگکوک لب گزید و به اطراف نگاه کرد: پاشو لطفا!
جیمین نشنیده گرفت: منتظرم ، بیا.
جونگکوک مردد ماند و جیمین خودش با دست پشت بردن و زدن به پشت زانوهای او روی پشتش خمش کرد و وقتی جونگکوک دستهایش را دور گردن او گرفت دستهایش را زیر رانهای او قلاب کرد و بلند شد: خب، حالا چی فکر میکنی؟!
جونگکوک بهت زده به نیم رخ او خیره ماند اما حرفی نزد.
جیمین با لبخند راه افتاد و گفت: فقط بهم اعتماد کن، من مردتم...
جونگکوک با لبخند چانه روی گودی شانه او حلقه شال گردنش گذاشت و با لبخند گفت: مرد کیوته قوی من...
جیمین لبخند رضایت بخشی زد: نه به بار معنایی کلمه که چون مردم قوی ام و میتونی بهم تکیه کنی ، به این دلیل که بهرحال من مردتم دیگه. هوم؟
جونگکوک با خنده سر تکان داد: خیلی خب، ولی میخوام الان منو بذاری پایین.
جیمین مخالفت کرد: نه داریم میرسیم!
جونگکوک خودش پایین آمد و طی حرکتی آنی خودش او را کول کرد و وقتی جیمین دستهایش را دور گردن او حلقه کرد گفت: نمیخوام کمر کوچولوت درد بگیره.
جیمین با دلی که غنج میرفت گونه به گوش او چسباند: درد نمیگیره.
_من فکر میکنم میگیره.
جیمین لبخند زد و آهسته کنار گوش او را بوسید: وقتی قدرتتو به رخم میکشی دلم میره برات.
جونگکوک خندید و جیمین مثل بچه ها چانه به گودی شانه اش فشرد و گفت: عاه یادم نره، امروز غروب آهنگ جدید تهیونگی پخش شد، رسیدیم بهش زنگ بزنم.
_هوم،فیس تایم بریم.
_برای تولد یونگی هیونگ هم فردا قبل پرواز هدیه بگیریم.
جونگکوک سرتکان داد: حتما.
جیمین چشم در شهر چرخاند. انگار میخواست با چشمهایش از آن زیبایی که حالا به چشمش آشنا بود فیلم بگیرد و ثبت کند. رنگ ها و نورها... شلوغی و زمستانی که برخلاف سرد کردن دستهایش قلبش را گرم و پرطپش کرده بود. عطر رز سفیدی که سر از کیفش دور شانه جونگکوک در آورده بود در مشامش پیچید و لبخند ملیحی زد: جونگکوکی...
جونگکوک با دقت به او گوش سپرد: بله؟
_فردا برمیگردیم و این دوروز برام میشه بهترین خاطره... این دو روز تموم میشن، ولی ما دیگه توکیو رو داریم، نه؟
جونگکوک لبخند زد: تا آخرش توکیو رو داریم...
_آره، مثل کازابلانکا و حرف ریک به ایلسا... گفت هرچی که بشه، ما پاریسو داریم. دیشب داشتی تو بالن راجبش میگفتی، منم دیدمش.
_خیلی کارا هست که باید باهم انجام بدیم... خیلی جاها بریم... کلی غذا هست که بخوام با تو امتحان کنم. کلی مکان هست که میخوام با تو ببینم... سفرای فصل سرما، سفرای فصل گرما... با دوستامون مسافرت رفتن. همه اینا جزو برنامه های بلند مدتمه... و باهم فیلم دیدن. کلی فیلم و انیمه هست که باهم ببینیم...
جیمین حرفش را ادامه داد: کلی موزیک که باهم گوش بدیم و کلی لباسای سایز بزرگ که تو بخری و منم بپوشم و زیاد لباس نخرم!
جونگکوک با لذت خندید. جیمین دلیل ساده ترین لبخندهایش میشد.
جیمین نفس عمیقی کشید و جونگکوک به بخار بازدمش خیره شد: پس توکیو، پاریس ماست.
جیمین دست داخل یقه باز کاپشنش برد و قفسه سینه او را ماساژ داد: پاریس ماست... بیا قول بدیم هرسال بیایم جونگکوکی، حتی شده چند روز پس و پیش توی همین ماه بیایم. هوم؟
جونگکوک سر تکان داد: هرسال باهم همینجاییم. قول.
و انگشت کوچکش را بالا آورد. جیمین انگشت کوچکش را به انگشت او گرفت و تکرار کرد: قول.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now