Part 24

1.2K 194 9
                                    


وونهو که رفت جیمین با جعبه و گلها به اتاقش برگشت.
هنوز عصر بود و ساعت سه، پس حتما جونگکوک تا زمان ترخیصش میرسید‌.
رو از ساعت دیواری که گرفت چشمش به گلهای سفید رنگ داخل گلدان کنار پنجره افتاد.
گلهای سفید ریزی با کاغذ آبی رنگ که در نور آفتاب کنار پنجره به زیبایی خودنمایی میکردند.
جعبه و گلهای وونهو را روی تخت گذاشت و سمت پنجره رفت. این گلها از طرف چه کسی بودند؟
در باز شد و هوسوک داخل آمد: جیمینی میتونیم بریم خونه، منم ناهار نخوردم پس قبلش میریم دوتایی مفصل غذا میخوریم.
جیمین سر به مخالفت تکان داد: ولی گفتی غروب مرخص میشم.
_دکترت گفت میتونم ببرمت.
_ولی جونگکوک... میخواد غروب بیاد اینجا.
_بهش زنگ زدم و گفتم نیاد چون زودتر مرخص میشی، نگران نباش.
لبش را از داخل جوید و نگاه به گلها داد. دلش میخواست جونگکوک بیاید و باهم برگردند...  انگشت روی یکی از گلهای ریز کشید و گفت: هیونگ اینو تو خریدی؟
هوسوک حینی که لباسهای جیمین را از کمد بیرون می آورد نگاهی آن سمت کرد: نه شرمنده، عوضش برات غذا میخرم!
نچ کرد: نه منظورم اینه کی اینو آورده؟
هوسوک لباسها را روی تخت گذاشت و خیره به او که گلدان را در دست گرفته بود گفت: یه تیکشو بذاری گوشه موهات عین یه عروس میشی! اون حریر پرده هم که پشت سرته، جووون عجب دافی!
جیمین دلگیر نگاهش کرد تا بفهماند حس شوخی ندارد. حتی چند دقیقه وقت گذراندن با وونهو را به سختی تحمل کرد تا بابت قضایای دیروز از او عذرخواهی کرده باشد. خنده های مصنوعی و حرفهای بی رغبت.
هوسوک اشاره زد: بیا لباساتو تن کن. باید کمکت کنم. درار اونارو بیا اینجا.
جیمین گلدان گلها را روی میز گذاشت و متوجه سبد خوراکی ها شد: اینا رو کی آورده؟
_نمیدونم! این یکی کار کیه؟؟ ولنتاینت بود امروز؟
نگاهی سمت رزهای بنفش برد: اونارو وونهو آورده.
هوسوک که حتی مایل به شوخی درباره وونهو با جیمین نبود گفت: آهان. بیا اینجا، بیا لباس بپوش.
دستش فقط از ناحیه مچ کمی درد داشت و درد ساق را حس نمیکرد. با این وجود هوسوک با حساسیت بلوز و ژاکت اورا تنش کرد.
باهم بیمارستان را ترک کردند و برای خوردن غذا بیرون رفتند.
جیمین تمام مدت فکر جونگکوک بود...
اوضاع از قبل سخت تر شد. قبلا میتوانست به خودش تلقین کند که اگر سعی کند او را نادیده بگیرد میتواند به چیزهای دیگری رو بزند اما...
حتی وقتی وونهو خواست از او عکس بگیرد، با تعلل و بی میل قبول کرد.
چطور تا آخر عمر از یاد میبرد بهترین عکاس دنیایش جونگگوک بوده؟ لحظه ای از یادش نمیرفت مقابل دوربین او از ته دل لبخند میزده.
فکر اینکه جونگکوک امروز خسته به شرکت رفته و جلسه مهمی داشته ناراحتش میکرد.
هنوز برای حرف زدن با او لحظه شماری میکرد، هرچقدر سخت... میخواست با او حرف بزند.


به خانه که رسیدند جونگکوک داخل آشپزخانه بود و بوی غذا فضا را پر کرده بود.
جیمین با گلهایی که دست داشت متعجب جلو رفت و به او که مشغول هم زدن غذا روی گاز بود نگاه کرد.
جونگکوک سمتش برگشت و با نگاهی کوتاه به گلهای ژیپسوفیلا در دستهای جیمین گفت: اومدین؟
هوسوک که گلهای وونهو و جعبه و سبد خوراکی را می آورد گفت: آره، ناهارو بیرون خوردیم و یکم چرخیدیم.
جونگکوک لبخند زد: یکم زود شام پختم... فکر کردم بتونیم باهم همینجا فیلم ببینیم تا وقت شام. این کار فعالیتی نداره و جیمین شی میتونه استراحت کنه.
جیمین کلاه فرانسوی اش را از سر برداشت و پرسید: تو خسته نیستی؟ اصلا استراحت کردی؟ چیزی خوردی؟
دلش از پرسش ها و نگاه نگران جیمین لرزید و به دروغ سر تکان داد: معلومه‌. هم یکم خوابیدم هم غذا خوردم. نگران من نباش.
جیمین چند لحظه مردد نگاهش کرد اما جونگکوک لبخندش را حفظ کرد تا خیال او را راحت کند.
جیمین سر تکان داد و سمت سینک رفت و به اطراف نگاه کرد.
جونگکوک پرسید: چیزی میخوای؟
_یه گلدون تا این گلارو بذارم توش.
جونگکوک لب خیساند و تنگ استوانه ای از کابینت بالایی در آورد و زیر آب گرفت تا پر شود.
جیمین کاغذ دور گلها را باز کرد و بعد گذاشتن گلها داخل تنگ آن را دست گرفت و به هوسوک گفت: میرم لباس عوض کنم.
هوسوک که با موبایلش کار میکرد گفت: صبر کن بیام.
_نه هیونگ، میتونم. اون گلا هم بذار تو آب و بذار روی میز قهوه.
هوسوک سرتکان داد و جونگکوک رفتن جیمین با گلها به سمت اتاقش را تماشا کرد.
انگار از آن گلها خوشش آمده بود... نیاز نبود بداند کار کیست، همین که آنقدر دوستش داشت و میخواست در اتاق خودش بگذاردش کافی بود‌. و البته نمیخواست به معنایی که دختر گلفروش به این گلها داد فکر کند. نماد عشقی که قرار نیست فراموش شود و تمام شود...
هوسوک خیره به جونگکوک که نگاهش به مسیر رفتن جیمین خشک شده بود گفت: حالت خوبه؟
جونگکوک نگاهش کرد و لبخند زد: خوبم... خوراکیاشو ببر اتاقش هیونگ.
هوسوک نگاه به جعبه و سبد که بابت پوشش کاغذی رویش چیزی از محتویاتش مشخص نبود کرد: از کجا میدونی اینا خوراکی ان؟
با تعلل شانه بالا داد: جز خوراکی چی میتونن باشن آخه...
هوسوک سر تکان داد و بعد گذاشتن گلها داخل گلدان چینی و گذاشتنش روی میز، وسایل را برداشت و گفت: برم کمکش کنم دوش بگیره. تو فیلمو اوکی کن الان میایم.
جونگکوک پلکی به موافقت زد و شعله زیر غذا را خاموش کرد.

جیمین هنوز اینجا بود... دیدن نیمرخش وقتی به صفحه تلوزیون و فیلم زل زده و لبهایش که از جویدن پاپ کرن میجنبیدند.
حس کردن بوی عطر و حضورش روی همین مبل... و شنیدن جملات روتین و عادی ای که گاهی به زبان می آورد... با آن صدای بی نظیر و لالایی مانند.
وقتی به چیزی که برایت ارزش دارد با دقت نگاه میکنی تازه میفهمی جزع به جزعش چقدر مهم و اطمینان بخش است.
گاهی لازم است در لحظه ی وقوع اتفاقات متوجه ی اینکه این لحظه میگذرد و فردا میشود باشیم، و بدانیم فرصت حس کردن هر چیز فقط در همان لحظه جای گرفته بود و بعدی وجود ندارد... بعد آن اتفاقات فقط خاطره خواهند بود و بس.
اگر آنجا در سفر، در قایق ، در مسیر جنگلی کنار دریاچه حین عکس گرفتن از جیمین، حین بازدید از روستا و خریدن آن دستبندی که جونگکوک هنوز دور مچش داشت... یا شهربازی... زیر برف رفتن سمت نامسان و تمام لحظه ها با جیمین که بشدت خوش و سریع رد میشد، به این فکر میکرد که تمامشان موقت اند؛ بیشتر لذت میبرد؟ میشد از آن بیشتر حس خوشبختی کرد و لذت برد؟
یا همین لحظه که به هر پلک زدن میگذشت و حتی حالت نشستن جیمین عوض میشد. میشد ازین غمگین تر یا با لذت بیشتر تماشایش کرد؟
هر پلک زدنش، هر نفس کشیدنش، هربار که لب از لب باز میکرد و حرفی میزد، هربار که عطرش در فضا پخش میشد را میتوانست بهتر از این حس کند؟
آنقدر که برای نبودنهایش هم بس باشد؟
آنقدر که خاطراتش بتوانند جای نبودن هایش را پر کنند؟
بعد از شام هوسوک برای انجام مکالمه ای به اتاقش رفت و جونگکوک با هزار تردید و دودل سمت جیمین که روی مبل نشسته و با عینکش چیزی در موبایل میدید آمد و صدایش زد: هیونگ؟
جیمین با جان و دل گوش شد و به او نگاه کرد.
منتظر بود... منتظر اینکه قدرت پیدا کند با تنها شدنشان چیزی بگوید. حالا که هوسوک رفته بود اتاقش میتوانست بلاخره به جونگکوک چیزی بگوید.
جونگکوک لب جوید و به کتاب آفرودیت که در دست داشت اشاره کرد: میشه... یکم دیگه از آفرودیتو... تو برام بخونی؟
خیره به او که همان لبخند عجیب امروز به لبهایش بود ماند. چرا حس میکرد این لبخند جانش را به لب میرساند؟ انگار به دردناک ترین نقاشی جهان بر دیوار کلیسایی قدیمی نگاه کند...
سعی کرد لبخند بزند. یک لبخند مریض و بی جان، و با دست به کنار خودش روی مبل اشاره کرد تا جونگکوک بنشیند.
با تعلل کنارش نشست و جیمین پتوی مسافرتی روی پاهایش را با او تقسیم کرد و کتاب را از دستش گرفت: تا کجا خونده بودمش.
جونگکوک خیره به جلد کتاب گفت: اونجا که پادئوس و آفرودیت رابطه پنهانیشونو شروع کرده بودن.
جیمین کتاب را از آنجایی که نشانگر را گذاشته بود باز کرد.
شاید بهتر بود بعد خواندن داستان حرفهایش را بزند‌... لعنتی چرا انقدر سخت میشد و مدام نشد می آمد توی کارش؟ چرا حرف زدن با کسی که از همه بیشتر دوستش داری باید انقدر غیرممکن جلوه کند؟
گلو صاف کرد و بعد چندبار بلعیدن آب دهانش به متن اشاره کرد: علامت گذاشتم... فقط نمیتونم سریع بخونم چون ترجمشو یادداشت نکردم... پس آروم میخونم...
جونگکوک مشتاق نگاهش کرد و لب جوید. جیمین به او نگاه نمیکرد و چه بهتر... با آرامش و بدون نگرانی میتوانست به تماشای زیبایی بی نظیرش بنشیند. بدون اینکه جیمین تغییرات رنگ نگاهش را بفهمد.
جیمین انگشت روی متن کشید تا خط مربوط را پیدا کند بعد با آن صدایی که برای جونگکوک گوشنوازترین آهنگ بود شروع به خواندن کرد.

»پادئوس حس میکرد بابت اینکه آفرودیت با حضورش کنار اون قدرتشو از دست داده بیشتر از قبل عاشقشه و میخواد مراقبش باشه.
چون اون انقدر عاشقش بود که بعنوان یه الهه قدرتمند ضعف رو به جون بخره و کنارش بمونه.
پس پادئوس فقط میخواست مطمئن باشه لایق الهه زیباشه.
یه شب وقتی تو آغوشش آماده خواب بود ازش پرسید: ونوس... از سرزمینت بگو.
آفرودیت موهای تیره پادئوس رو نوازش کرد و گفت: از چه چیزیش؟
_از همه چیزش.
_اونجا شبیه اینجا نیست... نمیتونم برات مثال بیارم.
_فقط بگو چی میتونه شبیهش باشه؟
_نور... نور زیاد و روشنایی... و سفیدی... چیزی که توی گلهای شیپوری هست... توی زلال آب و ابرا.
پادئوس به چشمهای اون خیره شد و فکر کرد شاید کار سختی نباشه... اگه قرار نبود ونوس به سرزمینش برگرده و پیش اون بمونه. اون میتونست سرزمینشو براش بسازه.
بوسه ای روی سرشونه ونوس گذاشت و گفت: بخواب عشق من...
ونوس لبخند زد و از خستگی که این روزا زود بهش غالب میشد به خواب رفت.
و روز بعد پادئوس تالار بزرگ قصر که محل باهم وقت گذروندنشون بود رو با هرچی میشد سفید و روشن کرد.
دستور داد دیوارهاشو با رنگهای صدفی بپوشونن و دور تمام ستونها تا سایبون بالای تخت گل های سفید شیپوری و یاس بپیچن و توی گلدونا کاملیا بکارن.
پنجره ها رو باز و بزرگ کنن و کنار دیوار آینه کاری شه و مقابلش به فاصله کم شمع بذارن و دورشون تنگ بلور تا نور رو بیشتر کنن.
رو سقفش تصویر آسمون و ابرای سفید بکشن و پرده های دور تخت رو از مخمل قرمز به حریر سفید تغییر بدن.
شب که آفرودیت اونجا رو دید انقدر خوشحال بود که هر گوشه و هر گل رو از نزدیک با شوق تماشا کرد. لبخند از صورتش کم نمیشد.
و چشمای پادئوس هر قدم دنبالش میکرد. انقدر آفرودیتو دوست داشت که حس میکرد هرلحظه از تماشاش گریش میگیره، زیبایی توی اون خلاصه شده بود اما پادئوس میدونست حتی اگه کور شه و نتونه ببینه، حتی اگه آفرودیت تغییر چهره بده، با بدن جدیدی بیاد...
زن بشه، یا همچنان مرد باشه با چهره دیگه ای بازهم چیزی زیباتر، پرستیدنی تر و تماشایی تر ازش وجود نداره.
هیچ زنی و هیچ مردی... هیچ موجودیتی، نمیتونست جای اونو بگیره یا حتی شبیهش باشه، و این عشقه.
عشق بینا شدن قلبه و اعضای بدن رو با خودش همسو میکنه، طوری که گوشات صدایی گوشنواز تر از صداش نمیشنوه، چشمات زیباتر ازش نمیبینه، دستات دستی گرمتر از دستاش نمیگیره، لبهات طعمی شیرین تر از لبهاش نمیچشه و بدنت تنی خواستنی تر از بدنش حس نمیکنه. چه جنس خودت باشه، چه از یه جنس دیگه«

جیمین به اینجای متن که رسید مکث کرد اما نگاه از کتاب نگرفت.
قلبش به خود میپیچید... چرا از اول باید همچین کتابی برای جونگکوکی که درکش نمیکرد میخواند؟ اصلا چرا ایده خواندن این کتاب به سرش زد حتی وقتی خودش عشقی به جونگکوک حس نکرده بود؟
نکند جونگکوک فکر کند او عمدا این کار را کرده...
حتی دلش نمیخواست رو کند سمتش و نگاه بی تفاوت و سردش را ببیند.
وقتی بعد خواندن داستان حرف میزدند، اگر حرف میزدند... فقط هرطور شده معذرت خواهی میکرد و دیگر چیزی نمیگفت‌. دوبار پس زده شدن باید درد بیشتری میداشت.
حس کرد سکوتش طولانی شده برای همین لب خیساند و ادامه داد.

»  آفرودیت نگاه تیره اما براق پادئوس رو دید آغوششو براش باز کرد.
و اون مرد به آغوش کوچیکی که بزرگترین تکیه گاهش بود پناه آورد و آفرودیت گفت: میدونی چقدر ازت ممنونم؟ میدونی چقدر عاشقتم؟ اینکاری که کردی قشنگه اما برای من تو زیباترین عنصر این سرزمینی...
من تو جهان خودم زیباتر از دنیای میون نگاهت،زیباتر از تمامیت تو ندیدم و وابسته به هیچ چیزش نبودم که اینجا کنارتم. زیبای مهربون من... دلیل اینکه همیشه اینجا بمونم و عاشقش باشم تویی نه رنگ سفید و نور و گلهای شیپوری...
لبهای پادئوس رو بوسید و نگاه عسل رنگشو به نگاه سیاهش دوخت.
پادئوس انقدر عاشقش بود که بوسه ها، آغوش دائمی و گفتن تمام کلمات و جملات عاشقانه کفاف رفع اون دلتنگی همیشگی میون دلشو نمیداد.
ترس اینکه هر لحظه ممکنه پلکی بزنه و الهه موطلاییش ناپدید شه میتونست جونشو بگیره«

جونگکوک با بغض به نیم رخ جیمین خیره بود و لحظه به لحظه بی تاب تر میشد.
بی تاب برای لب از لب باز کردن و چیزی گفتن. بی تاب برای اشک ریختن و تماما آغوش شدن برای او.
پادئوس میترسید الهه مو طلایی اش به پلک زدنی ناپدید شود؟
جونگکوک چه باید میکرد وقتی میدانست با دستهای خودش میخواهد الهه موطلایی اش را راهی کند؟
چقدر سخت بود تحمل دیدن جیمین در این فاصله کم و غلبه به میل بوسیدنش.
نگاهش روی انگشت اشاره کوچک او روی کتاب چرخید و فکر کرد همان حس را دارد.
که دستهایی گرفتی تر از دستهایش نیست و آغوشی امن تر از آغوشش وجود ندارد.
اما جونگکوک مثل پادئوس برای مراقبت از کسی که باعث آرامش و شادی اش بود قدرت نداشت. جسارت نداشت...
صدای جیمین در پاورقی افکارش نشست: جونگکوک شی... این قسمت داستانو متوجه شدی؟!
نگاهش هنوز خیره ی او بود و نگاه او خیره ی کلمات.
لب تر کرد: گوشم بهش نبود...میشه دوباره بخونیش؟
جیمین سر تکان داد و حین عقب رفتن روی خطوط با انگشت گفت: توجهتو بده من.
و جونگکوک فکر کرد چطور توجهم را به تو بدهم وقتی هرگز آن را از تو نگرفتم...
همیشه نگاهم...حواسم به توست و این برایم همان شیرینیست که تلخ میشود با فکر به اینکه مال من نخواهی شد  .
چندبار پلک زد تا رطوبت نگاهش را پس بزند.
سپس کتاب را از دست جیمین گرفت و گفت: ممنونم، برای امشب کافیه.
برای امشب؟ برای تمام عمر کافی بود... دیگر نه جیمین ادامه این داستان را میخواند. نه خود او ادامه اش میداد...
جیمین بی حرف نگاهش کرد و او لبخند زد: هیونگ دیشب... میخواستم بهت بگم؛ که هیچ دلیلی برای شرمندگیت وجود نداره ... همش تقصیر من بوده.
جیمین لب جوید. بلاخره میشد حرف بزند. میتوانست بگوید پشیمانی چه به سرش آورده.
_جونگکوک شی... من... از وقتی رفتی تک تک حرفای دیروزم تو سرم میچرخیدن و ...
مکث کرد و تمام غم عالم به نگاهش آمد و به قلب جونگکوک چنگ زد.
سخت ادامه داد: میخوام اینو بدونی... هیچی عوض نشده... من... هنوزم اگه دلتو بشکنم دل خودم بیشتر، خیلی بیشتر میشکنه. اونقدر بیشتر که حتی نمیتونم توصیفش کنم.
جونگکوک سعی کرد با نگاه گرفتن از آن چشمها کمی به خودش بیاید و چیزی بگوید.
_جیمین شی... تو مقصر نیستی. باور کن نیستی.
جیمین با صدای گرفته گفت: این حرفو نزن، من خیلی بد بودم... منو میبخشی؟
و جونگکوک باز هم به معنای واژه ی تلاش شد تا آن نگاه غمگین را تحمل کند و برای آرام کردنش او را به آغوش نگیرد.
_جیمین شی... مشکل از تو نیست. رفتارم بد بود و نباید اونکارو میکردم.
_منم نباید اون حرفارو میزدم... من حق نداشتم اونارو بگم. تو بابت هرچی گفتم مقصر نیستی... تو فوق العاده ای و خیلی بهتر از هرچی هستی که پدرت ازت میخواد. تو آدم خوبی هستی...
و وقتی گفتم نگرانیت برام مهم نیست، دروغ گفتم. و وقتی گفتم میخوام گم شی...
باز هم مکث کرد و با نگاه دوختن به دستهایش ادامه داد: بازم دروغ بود... جونگکوکا  من... قول میدم که... کمکت کنم با هرچی که مشکل داری کنار بیای.
جمله آخرش تتمه ی تلاشش بود. نمیخواست بگوید اما نتوانست. نمیخواست بگوید اما گفت.
امیدوار بود جونگکوک متوجهش باشد.
که بفهمد او میخواهد کنارش باشد تا با ترس و هر چه هست کنار بیاید. فقط کافی بود خودش هم مثل او بخواهد.
جونگکوک لبش که از درون زیر دندان له میشد آزاد کرد و نگاه به جیمین داد.
کاش میتوانست دودستی به نگه داشتن او بچسبد. اما اگر میشد واضح بگوید باید مث یک بزدل اعتراف میکرد من ترسام از تویی که عاشقتم برام مهم ترن... من با وجود اینکه عاشقتم مغلوب ترسامم و نه... نمیتونی کمکم کنی.
چون فکر میکنم لایق یه چیز بهتری، کسی که باعث این همه تنش و گریه بشه و بعدا هم قطعا میشه به دردت نمیخوره.
تمام حرفهایش را کنار زد و گفت: هرچقدرم که فکر کنی تقصیر تو بوده بازم بهت میگم نیست...
دیشب پشت تلفن بهت گفتم من مشکل دارم. گفتم عرضه ندارم و هرچیزی شبیهش ولی اگه خودتخریبی نباشه، فقط میتونم بگم من خیلی مشکل دارم و حق با تو بود... تو نمیتونی درمانم کنی.
جیمین دست سالمش را روی زانو مشت کرد و ناخنهای تیزش را به گوشت کف دست فرو برد.
باز هم همان ضعف لعنتی درون دلش میپیچید. انگار موجی از ترس و ناامیدی آنجا را بهم میزد و ترک به دیواره هایش مینشاند. نمیتوانست درمانش کند‌... پس حالا میخواست بگوید برو؟
سر تکان داد و سعی کرد مقصود و مفهومی که هردو از ساده و واضح گفتنش میجستند را عوض کند: به هرحال بابت دیروز بی نهایت ازت معذرت میخوام‌.
جونگکوک چند لحظه به چشمهای او خیره ماند تا یادش بیاید چه میخواست بگوید.
بازهم نگاهش به او گره خورد و وجودش لرزید.
لبخند بی رنگی به لب نشاند: و منم معذرت میخوام. من باید به تصمیماتت احترام بذارم.
به اینکه دوست داری با کی رفت و آمد کنی؛ بهم مربوط نبود و زیاده روی کردم...
من قول میدم دیگه تو مسائل دیگه ی زندگیتم دخالت نکنم.
جیمین زبانش را آنقدر که به سقف دهانش فشرد تا چیزی نگوید. نگوید »  من عاشق دخالتات هستم... من میخوام به من مربوط باشی و به تو مربوط باشم. اما فقط... فقط میخوام با من باشی. کنار من. مال من باشی و بعد... بعد فقط اگه از کنارت جم خوردم، اگه حتی یه لحظه بودن باتو رو با بودن جای دیگه عوض کردم. اونوقت حتی بهت این حقو میدم سفت یقه منو بگیری و توبیخم کنی... سرزنشم کنی‌. حسادت کنی و من بهت اطمینان بدم مال توام... کاش منو میخواستی و من اجازه ی اون تملکو دودستی میدادم بهت«
جونگکوک پرسید:دیگه ازم عصبانی نمیشی؟
جیمین سخت لبخند زد: نمیشم.
جونگکوک لبخند زد و با تک سرفه ای نگاه از او گرفت و حین جمع کردن ظرفهای روی میز گفت: برو استراحت کن، دیروقته. فردا شرکت نیا و تا دستت خوب شه استراحت کن.
جیمین نگاهش کرد: تو چیکار میکنی؟
جونگکوک پتو را از پاهایش کنار زد و گفت: اینجارو جمع و جور میکنم و میرم بخوابم.
جیمین خیره به او که خودش را با جمع کردن ظرفها مشغول کرده بود نگاه کرد. پس قصد نداشت حرف رفتن بزند؟ قصد داشت چه کند؟
بی میل از جا بلند شد: پس... شبت بخیر.
جونگکوک با لبخند نگاهش کرد: شبت بخیر هیونگ.
جیمین با ضعف از لبخند او به اتاقش برگشت و جونگکوک فکر کرد از فردا همین فاصله را درست حفظ میکند. مثل فاصله اش با هوسوک و بقیه. همینطور طی میشد تا تهیونگ دبیو کند.
و بعد جیمین آزاد بود. آزاد برای رفتن دنبال یک زندگی که دور از این حد تنش و ناراحتی باشد. بعد این هرجا میرفت و با هرکه حرف میزد و میخندید دیگر جونگکوک خبردار نمیشد تا حسادت کند و دیوانه شود.
زود میرسید آن روز.
آنقدر زمان نمانده بود.
زمانی که به سرعت و بی رحم میگذشت و خاطرات را جا میگذاشت قطعا اینجا هم تخفیف قائل نمیشد؛ وقتی لحظه ی تماشا کردن جیمین حین دیدن فیلم و خواندن آفرودیت هم حالا شده بود گذشته..
***
صبح فرصت خوبی بود تا هوسوک در مسیر شرکت با جونگکوک حرف بزند برای همین همراهش شد.
جونگکوک به فکر جیمین بود که تنها خانه مانده. با اینکه به منشی چا تاکید کرده بود که حواسش باشد و به هیچ وجه زمان داروها و مکمل های تقویتی و غذاهایی که در نظر گرفته بود فراموششان نشود باز هم قصد داشت در طول روز تلفنی از او پیگیری کند.
قبل اینکه راننده راه بیفتد از هوسوک پرسید: جیمین خواب بود؟
هوسوک پلکی زد و جونگکوک گفت: سپردم وقتی بیدار شد براش صبحونه ببرن. معمولا روزای تعطیل اگه خیلی بخوابه یازده و نیم بیدار میشه.
هوسوک با محبت به جدیت او در برنامه ریزی اش برای مراقبت از جیمین نگاه کرد: جونگکوکا...
جونگکوک نگاهش کرد و او گفت: میدونی چرا اون روز من پشت تلفن بهت نگفتم وونهو همراهش بود؟
جونگکوک ساکت ماند. 
هوسوک سرتکان داد: متوجه هستی که همه به حالت پی بردن مگه نه؟
جونگکوک بعد مکثی لبخند به لب نشاند: متوجهم... نگران نباش هیونگ‌. من همه چیزو درست میکنم.
_منظورت از درست کردن چیه؟
_درست... من جیمین رو اذیت کردم. دیگه نمیخوام اذیتش کنم.
هوسوک مهربان نگاهش کرد: چرا یه فرصت به شکل گرفتن این رابطه نمیدی؟
نگاه پایین انداخت و با لبخند تلخی گفت: هیونگ تو خیلی ساله منو میشناسی... من چجور آدمی ام؟
_از چه نظر؟
_در کل.
_تو پسر خوبی هستی... با استعدادی، فکر خوبی داری و باعث افتخارمونی.
سرتکان داد و دنباله ی حرف او را گرفت: من ضعیفم... بی اراده ام‌... سستم و یه جئونم. پدر من... ازم چی میخواد هیونگ؟
هوسوک دلش نمیخواست او اینطور راجب خودش بگوید برای همین نچ کرد: جونگکوکی...
با تاکید افزود:  اون به من فکر نمیکنه، به بقای تجارتش و نسلش فکر میکنه. اگه بخوام قیدشو بزنم و بهش پشت کنم... بازم پسر آدمی ام که مخش پر کلیشه و تابوئه. اگه جیمین رو اذیت کنم چی؟ تو فکر میکنی من لیاقتشو دارم؟
هوسوک با قاطعیت گفت: بنظر من تو بهتر از هرکسی لایقشی. و اونم لایق توئه. شما برای هم ساخته شدین اگه فقط بخوای...
انکار کرد: من هیچی نیستم هیونگ... من خودمو گم کردم. من اصلا نمیدونم چی ام...
هوسوک از دیدن عجز نگاه او و حال مشوشش دست دور شانه اش گذاشت و گفت: بیخیال... باشه؟ بهش فکر نکن دیگه.
جونگکوک نگاه بی فروغش را به بیرون دوخت و هوسوک فکر کرد تغییر چقدر میتواند سخت باشد، و مسیر ناشناخته ای که در آن راه نرفته ای چقدر ترسناک است؟
جونگکوک حق داشت بترسد، اما وقتی عاشق بود حق نداشت بگذارد ترس مانع تلاشش شود. 
تا به حال از خیلی چیزها که میخواسته بابت ترس گذشته. چند باخت را باید تجربه میکرد تا دیگر نتواند پوچی را تحمل کند؟
نگرانش بود و نمیدانست چطور میشود به او کمک کرد. بنظر نمیرسید صحبت با بقیه هم روی او تاثیری بگذارد تا خودش نخواهد.

دو هفته به همین منوال طی شد. جونگکوک به شرکت میرفت و برمیگشت‌. خیلی عادی با هوسوک و جیمین وقت میگذراند و بعد هم خواب و صبح از نو.
سوکجین تلاش کرد با او صحبت کند اما سوکجین و هوسوک نداشت، هیچکس نمیتوانست صندوق قلب او را بشکافد و باعث شود راهی که از آن میترسید را پیش بگیرد.
تصمیمش را گرفته بود، قرار نبود جیمین را سر امتحان شانس و ریسک کردن معطل کند... جیمین لایق یک اطمینان بود. هوسوک و بقیه دوستانشان اندازه ی او دوستش نداشتند که بتواند این را درک کنند.
شب خسته به خانه برگشت و به هوسوک سلام کرد.
هوسوک که فیلمی هیجانی در نتفلیکس تماشا میکرد و اخمهایش درهم بود چند لحظه پوکر ماند تا به خودش بیاید و بعد لبخند زد: عا، سلام...
جونگکوک با کندن کتش کنجکاو به اطراف هال و سمت اتاق جیمین نگاه کرد: جیمین شی تو اتاقشه؟
هوسوک نچی کرد و فیلم را پاز زد: نه، قرار داشت‌.
لبخند جونگکوک کمتر شد اما ناپدید نه. قرار داشت دیگر. کاملا عادی بود... دستش خیلی بهتر شده بود و نیاز داشت کمی بیرون برود. 
سرتکان داد و حین رفتن به اتاقش گفت: برای شام منتظرش باشیم؟
_نه اون نمیاد. یچیزی باهم میخوریم... عایششش این فیلمه اعصابمو بهم زد.
_اگه باحاله بیام باهم ببینمیش؟
_یعنی بشینم پنج قسمت قبلی رو مجدد ببینم؟ بیا یچیز دیگه پیدا کنیم. بهتره درامای تی وی ان رو ببینیم!
جونگکوک خندید و با قصد عوض کردن لباس به اتاقش رفت.
هوسوک کمی به در بسته اتاق او خیره ماند و بعد به ساعت نگاه کرد‌. واکنش های جونگکوک در این مدت، از بعد برگشتن جیمین از بیمارستان دیگر مثل قبل نبودند.
بهانه های کودکانه اش، حساسیت ها و تمام آن تملک جستن ها را ناگهان کنار گذاشت.
انگار اراده جونگکوک در گذشتن به دو دستی چسبیدن و کمی جسور بودن میچربید.
بعد از شام مقابل تلوزیون و مشغول تماشای فیلم بودند که یونگی با جونگکوک تماس گرفت.
هوسوک خمیازه ای کشید و گفت: من میرم با جین هیونگ تو محوطه هوا بخورم یکم.
جونگکوک سر به تایید تکان داد و حین رفتن او جواب تماس یونگی را داد: الو؟
_چطوری بازنده.
_وقتی اینجوری احوالمو میپرسی حتما عالی میشم!
_میخوام قباهت این کلمه از یادت بره. من وقتی بچه بودی و بد گیتار میزدی هم بهت میگفتم بازنده!
جونگکوک خندید: از بین رفت. چه خبر؟
_خبرای من واضحن. زنگ زدم بپرسم داری چه غلطایی میکنی.
_اگه جین هیونگ و هوسوک هیونگ خواستن باهام حرف بزنی، من حرف جدیدی ندارم.
_نه احمق، دفعه آخر بهت چی گفتم؟
_یادمه... دارم همونکارو میکنم؟
_با جیمین؟
_نه هیونگ... میذارم که بره...
_اوه... پس تصمیمت اینه؟
جونگکوک لب دندان زد و نفسش آه شد: آره.
و یونگی سکوت کرد، جونگکوک هم سعی بر برداشتی از سکوت برادرش نداشت.
دلش نمیخواست یونگی با آن حجم مشغله درگیر مسائل او باشد.
درباره جیمین این روزها به همه فقط میگفت » حلش میکنم« و خودش هم میدانست این حلش میکنم گفتن ها تا چه حد اطرافیانش را کلافه کرده.
گاهی کلافه میشد از اینکه چهار نفر هستند مدام مثل برادر پیگیری احوالش را میکنند و هربار بیشتر بابت سستی خودش و نامنعطف بودن جلوی آنها احساس بدی پیدا میکند.
این هم مشکل خودش بود... جونگکوک همین بود. آدمی که دیگر نمیتوانست حتی درست ارتباط بگیرد و پاسخ درستی به نگرانی های عزیزانش بدهد.
بعد قطع کردن تماس خودش را مشغول طراحی کرد، بعد آن اتفاقات بازهم نشد از رنگ استفاده کند و همچنان در سیاهی ذغال غرق بود‌.
طراحی اش با خط خطی کردن کاغذ تفاوت نداشت اما باید کاری میکرد تا حواسش را از نیامدن جیمین پرت کند‌.
سِوُمین کاغذ را مچاله کرد و نگاه به ساعت داد. اگر جیمین با وونهو میبود و او زنگ میزد خیلی ناجور میشد... اما ساعت دوازده بود.
چه میکردند؟ چرا تحملش انقدر دردناک بود؟ حس میکرد قفسه سینه اش از کمبود هوا تیر میکشد.
مانعش شدن،حقی که به خودش نمیداد... جیمین کاملا محق بود هرکاری بخواهد بکند و جونگکوک فقط تا وقتی اطلاع داشت باید تحمل میکرد... اما کاش این بیرون رفتنها تا دیروقت را اینجا انجام نمیداد دیگر ، که جونگکوک دیوانه شود و با گذر هر ثانیه و دقیقه حس مرگ کند.
روزی که دیگر اینجا زندگی نمیکرد، شبها نمیفهمید که نیست، کاش جیمین همین روزهای آخر کمی رحم داشت...
***
هوسوک بعد شب بخیر گفتن به سوکجین سمت عمارت برگشت و به محض از در داخل آمدن گفت: یکم با جین هیونگ قدم زدم. میپرسید چرا نیومدی.
با دیدن جونگکوک که روی مبل نشسته و با چهره گرفته نگاه به روبرویش داده ادامه داد: چیزی شده؟
جونگکوک با پلکی نگاه مسخ و خیره اش را از روبرو گرفت و سر به نفی تکان داد: نه. یکم طراحی میکردم، خوب در نیومدن کلافه شدم.
هوسوک نگاهی به ساعت کرد:جیمینم که هنوز نیومده، یعنی یونگی هیونگ به تهیونگ استراحت داده تا این وقت شب؟ 
انگار از اینکه فهمید با تهیونگ است اکسیژن به سینه اش برگشت اما بی تفاوت گفت: خیلی وقته همو ندیدن... دیروقته توهم استراحت کن هیونگ.
_تو خوابت نمیاد؟ صبح باید بری شرکت.
_میخوابم الان.
هوسوک به او لبخند زد و با نگاه دیگری به ساعت سمت اتاقش رفت.
و جونگکوک بازهم منتظر ماند، از ساعت یک هر پنج دقیقه بشدت کند میگذشتند... مشکل فقط بودن او پیش وونهو نبود.
مشکل نگرانی بود. راحت سر روی بالش نگذاشتن وقتی میدانست جیمین هنوز نیامده بود.
آرامشی که نیاز داشت برای همین خوابیدن های نصفه و نیمه... اینکه جیمین در اتاق کناری خواب باشد.
بعدا میتوانست با این قضیه کنار بیاید اما حالا که هنوز اینجا زندگی میکرد نه.
باید می آمد تا جونگکوک بتواند بخوابد.
یک و نیم که شد دیگر نتوانست بنشیند کلافه شروع به راه رفتن در هال کرد و مدام از پنجره به محوطه نگاه انداخت.
سر درد بدی داشت و شقیقه هایش تیر میکشیدند.
کنترل کردن سخت بود. مدام با خودش گفتن اینکه جونگکوک تو نباید بهش زنگ بزنی‌، تو نباید مزاحمش بشی، اون نباید وسط خوش گذروندن با دوستش بابت دیدن شماره تو  روی گوشیش عصبی شه و فکر کنه اینم از جونگکوکی که قرار بود دیگه تو کارام دخالت نکنه.
نه نباید زنگ میزد... اگر هوسوک شب خانه نمی آمد و میدانست که کجاست باز به او زنگ میزد؟ نه... پس باید الان هم همینکار را برای جیمین میکرد  .
نباید آویزان او میشد و کلافه اش میکرد. هرچند دیگر جانش داشت بالا می آمد.
برای بار هزارم عاجزانه به پایین و حیاط نگاه کرد و از دیدن جیمین که سمت عمارت می آمد نفسش را بیرون فرستاد.
بلاخره برگشت. انگار آب روی آتش ریخته باشند. به یک آن آرام شد.
دست روی قفسه سینه اش گذاشت و نفسش را فوت کرد.
اگر جیمین می آمد و او را بیدار میدید میفهمید باز آن نگرانی ها و حساسیت های زیاده خواهانه را دارد، دیگر که خیالش راحت بود پس به اتاقش رفت تا جیمین از بیدار بودنش احساس ناراحتی نکند‌.
**
جیمین در حیاط نگاه به ساختمان عمارت داد و با دیدن چراغ های خاموش طبقه ی بالا کند و بی میل وارد عمارت شد.
میان تمام برنامه های فشرده تهیونگ رفت تا کوتاه او را ببیند اما دیدارشان به یک ساعت هم نرسید و بعد آن تمام مدت از عمد بیرون چرخید تا خانه برنگردد... چون منتظر بود.
منتظر اینکه جونگکوک زنگ بزند و بپرسد کجایی؟ میدونی ساعت چنده هیونگ؟ همین الان برگرد خونه. اما هیچ نشد. جونگکوک زنگ نزد و به احتمال زیاد حتی منتظرش نمانده بود.
در را باز کرد و داخل آمد. نگاه به اطراف هال تاریک گرداند و حدسش درست بود.
جونگکوک واقعا تصمیم گرفته بود دیگر در کارهای او دخالت نکند.
پس واقعا دیگر نمیخواست اهمیت دهد... شاید تنبیهش برای آن رفتار در بیمارستان این بود. یا شاید فراتر... بوی خداحافظی را حس میکرد.
عادی شدن رفتار جونگکوک برایش حال غریبی داشت.
حس نکردن سنگینی نگاهش... توجهات خاص و متفاوتش... انگار واقعا دیگر تمام شد‌.
کشمکشی هم وجود نداشت.
سر میز غذا عادی حرف میزد... نگاهش عادی بود... اصرار بر خوردن و نخوردن چیزی نداشت. و دیگر واقعا.. واقعا جونگکوک هیچ دخالتی در زندگی او نمیکرد.
چرا خودش میخواست این قضیه را کش دهد... بچه شده بود؟  مگر همین را نمیخواست؟ وقتی قرار نبود چیزی بینشان تغییر کند کمرنگ تر شدنش بهتر بود.
باید به این قضیه عادت میکرد.
بی انگیزه سمت اتاقش رفت و قبل اینکه داخل اتاقش برود نگاه غمگینش را به در بسته ی اتاق او دوخت‌. کاش لااقل تا روزی که اینجا بود... بیشتر او را میدید. بیشتر تصویر او را با تماشا کردنش در ذهن ثبت میکرد... مطمئن بود دلش برای این پسر خیلی تنگ میشود.
هنوز در اعماق قلبش میتوانست امید داشته باشد جونگکوک او را نگه دارد و اوضاع کمی تغییر کند؟

جونگکوک از شنیدن باز و بسته شدن در اتاق جیمین پلکی زد و همانطور که دست روی در اتاقش گذاشته بود لب زد: شبت بخیر...
و بعد بی میل سمت تختش رفت.
دو هفته مانده بود... آن یک ماهی که قبلا در نظرش بود حالا نصف شده و زمان چه بی رحم میگذشت.
و گذشت...
دوهفته ی دیگر با حفظ همین فاصله ی کذایی گذشت. که به مرز دیوانگی میرسید و دم نمیزد. رفتارشان باهم خوب بود. خوب و عادی. فضا و جو خانه آرام بود؛ اما خسته کننده.
تشنه ی این بود به جیمین توجه کند اما خودش را در نگاه او چنان بی تفاوت نشان میداد که خودش هم باورش شود همه چیز برایش تمام شده.
و جیمین... مقابل تمام رفتار های خونسرد جونگکوک فقط سکوت میکرد. هیچ کنشی نداشت تا واکنشی ببیند... خودش را سرد نشان میداد و هم از سردی خودش خسته بود هم جونگکوک. انگار یک ماه مثال صدسال تنهایی گارسیا مارکز شده بود...
تلخ، یخبندان، عجیب...
***
شبی که قرار بود موزیک ویدیوی تهیونگ آپلود شود هوسوک همه بجز یونگی و تهیونگ که باید با عوامل میبودند و بعد لایوی میداشتند را در خانه جمع کرد و همه باهم به تماشا نشستند.
بعد دیدن ویدیو جیمین  با تهیونگ تماس گرفت اما مکالمه شان باید کوتاه میبود چون تهیونگ و یونگی لایو داشتند و آنها باهم شروع به دیدن لایو کردند.
یسول درحالی که لب میجوید به مانتیور تلوزیون که به تبلت لینک شده بود خیره مانده بود و تهیونگی که با لباسی بی نظیر و شیک مقابل دوربین نشسته بود و کامنتهای گلچین شده ای که استف برای یونگی میفرستاد و او میخواند را گوش میکرد و جواب میداد.
درباره کارآموزی کوتاهش، معرفی محدودش و اینکه امیدوار است مورد حمایت مخاطبین قرار بگیرد صحبت کرد.
سوکجین شوق به چهره نشاند: شک داشته که مورد استقبال قرار بگیره؟ تهیونگ خیلی جذاب بنظر میرسه و مطمئنم با اون موزیک و ویدیوی خفن رکورد میزنه.
نامجون سرتکان داد: قطعا،بعنوان اکت جدید و دبیوی سولوی برتر.
جیمین که چشم از تهیونگ نمیگرفت گفت: اگه اینطور نشه هم باز باعث افتخار منه. کاش الان به باباش یه زنگ بزنم. حتما دارن ميبینن.
هوسوک گفت: بذار اول خودش بهشون زنگ بزنه. حتما دلش میخواد اول خودش صحبت کنه.
جیمین سر تکان داد و یسول با لبخندی مغرور دست زیر چانه زد و بیشتر به زیبایی دوست پسر آینده اش توجه داد‌.
حالا میتوانست سمت او بدود و حرفهایش را بشنود؛ اما خودش حرفهای بیشتری برای گفتن داشت.
یونسو که تا آن لحظه ساکت بود با لبخند گفت: خیلی خوبه که شماها انقدر از موفقیت هم خوشحال میشین. اما چیزی که داره بشدت متعجبم میکنه اینه که سوکجین به تهیونگ شی میگه جذاب!
نامجون و هوسوک خندیدند و سوکجین از گوشه چشم به یونسو نگاه کرد: من همیشه از دوستام تعریف میکنم یون!
هوسوک نچ کرد: دروغ میگه، نمیکنه.
و نامجون هم تایید کرد: نه نمیکنه.
سوکجین تهدیدوار نگاهشان کرد و دست دور گردن جونگکوک که ساکت سمت چپش نشسته بود انداخت و برای آوردن او به لحظه گفت: فقط جونگکوک قدر منو میدونه! مگه نه؟!
جونگکوک که متفکر به مانیتور نگاه داده بود گفت: اجازه بدید حرفای تهیونگ شی و هیونگ رو بفهمیم!
سوکجین چپ چپ نگاهش کرد: شماها همت کردین منو جلوی یونسو ضایع کنین! شاید نمیخوام اون بفهمه احترام حالیتون نیست!
یونسو خندید: بذار بچه ها لایو رو ببینن.
با پوزخند نگاهش کرد: منظورت لطفا عزیزمه دیگه؟
یونسو بی حرف با لبخند چشم به مانیتور داد و یسول گفت: عایش دقیقا سر جمله آخرت نفهمیدم اینجا چی گفت داداش!
جونگکوک که فقط همین حرف را شنیده بود فکر کرد که یسول تنها نیست؛ خودش هم نفهمید. کلا متوجه حرفها نبود.
به این فکر میکرد یک ماه هم گذشت. تمام شد آن مدت که مدام به تمام شدنش فکر کرده بود.
وقت راهی کردن آفرودیت رسید...
***
دبیوی تهیونگ و انتشار موزیک و ویدئویش با استقبالی خاص روبرو شد؛ و طی چند روز چنان بازدید بالایی در کانال یوتوبی کمپانی گرفت و نظرات خوبی دریافت کرد که یونگی طبق پیش بینی های خوبش ترتیب اجرای زنده ای برای معرفی بیشتر او در یک سالن اجرای بزرگ در  برجی وابسته به کمپانی در گانگنام داد‌.
دو روز مانده به اجرا سومین که به سفر رفته بود برگشت.
این مدت جونگکوک منتظر برگشتنش بود. تا حرف هایی بزند که باید زودتر میزد.
برای همین از او خواست که همدیگر را ببینند و سومین گفت که به عمارت می آید.
عصر جونگکوک برای استقبالش به محوطه آمد و بعد سلام و احوال پرسی باهم سمت آلاچیق رفتند.
سومین روی نیمکت داخل آلاچیق نشست و جونگکوک بعد تنظیم حرارت داخل آتشدان کنار او جای گرفت.
وقتش بود دومین اشتباهش را تمام کند. به آتش که ترق ترق چوب را خاکستر میکرد خیره ماند تا صدای سومین در ذهنش نشست.
_چه خبر جونگکوک؟
نگاهش کرد و لبخندی محو زد: سفرت چطور بود؟
سومین شانه بالا داد: معمولی... فقط میخواستم حال و هوام عوض شه.
شرم به نگاهش آورد: متاسفم که اواخر خیلی بخاطرم اذیت شدی.
_این حرفو نزن...من بهت گفته بودم صبورم.
جونگکوک نگاه به باغ زیر نم باران داد: صبور بودنت، مهربونیت،خلوص نیتت و همه چیزت قابل تحسینه سومین شی...
سومین ابرو بالا داد و لبخند زد: چی شده؟ داری ازم تعریف میکنی؟
جونگکوک لبخندی محو زد: آره... تو آدم خوبی هستی. دوست خوبی هستی.
سومین لب کج کرد: ولی تو دوست خوبی نیستی!
_میدونم، برای دوستای قدیمیم هم نتونستم خوب باشم... معمولا احوالپرسی نمیکنم‌. معمولا باهاشون درباره مشکلاتم صحبت نمیکنم.
سومین غمگین نگاهش کرد: میتونی با من صحبت کنی...
سر تکان داد: نه من... برای این خواستم بیای که چیزی بگم.
سومین لب فشرد و با مکث خیره به چشمهای سیاه او گفت: چیزی که تموم این مدت نگفتی؟ یا کاری که تموم این مدت نکردی؟
_کاری که نکردم؟
سومین سر تکان داد و نگاه سمت لبهای او برد.
جونگکوک آدمی بود که بیشتر از حرف زدن در دنیای درونش غرق بود و این بنظر غمناک میرسید... از طرفی طوری که بنظر می آمد... خلق و خوی عجیبش، یک سری واکنشاتش به یک شخص خاص.
سومین باید مطمئن میشد.
دست سوی صورت او برد و گونه اش را لمس کرد.
نگاه غمگین جونگکوک گیج شد و سومین آهسته صورتش را به صورت او نزدیکتر کرد و لبهایش را موازی با لبهای او قرار داد.
هنوز لب روی لبهای او نگذاشته بود که جونگکوک رو برگرداند و دست سومین را از صورتش جدا کرد.
با بستن چشمهایش روبه زمین و سعی بر انتخاب درست کلمات گفت: نه سومین شی... صحبتم درباره همینه.
سومین پلک زد: درباره چیه؟
_من... نمیتونم. و فکر میکنم نخواهم تونست. وقتی کنارمی فقط حضور یه آدم رو حس میکنم. مثل بقیه... شاید بی رحمانه باشه ولی، احساسی وجود نداره...
سومین لبخند زد و با مکث گفت: چون جای خالی ای توی قلبت وجود نداره... قلبت پره جونگکوک شی. تمام حجمش پره‌.
جونگکوک حرفی نزد و سومین گفت: تو... عاشق جیمینی درسته؟
سر پایین انداخت و لب خیساند: میخواستم بهت اینو بگم که‌... من نمیتونم رو خیلی چیزا تمرکز کنم و کنار اومدن با من غیرممکنه. اصلا آمادگی شروع یه رابطه در من وجود نداره... و نمیدونم تا کی.
دلیل انکارش را نمیفهمید اما گفت: آمادگی شروع رابطه با من و خیلیای دیگه رو نداری، اما آمادگی شروع رابطه با جیمین رو... قطعا داری...
جونگکوک لپش را از داخل جوید: دارم درباره من و تو صحبت میکنم.
سومین چیزی نگفت. اگر شک داشت حالا دیگر مطمئن بود. توجهاتش به جیمین، نگاهش باعث شد شک کند و بعد فکر کند حتما علت تمام حواس پرتی های جونگکوک هروقت قرار داشتند همین بوده.
او عاشق آن پسر بود. و وقتی عاشقی قطعا نخواهی توانست رابطه درست دیگری بسازی.
جونگکوک شرمنده گفت: متاسفم... تو بی تقصیری. من گند زدم... زیاد گند زدم. فقط فکر کردم هنوز وقت برای درست کردنش هست... و معذرت خواستن.
سومین سرتکان داد: هست. من عاشقت نشدم و فقط بهت علاقه دارم پس، میتونم کنار بیام. بعلاوه اگه نبخشمت که هیچی بهتر نمیشه.
جونگکوک شرمنده تر شد و سومین با برداشتن کیفش با لبخند بلند شد. جونگکوک برای بدرقه اش از جا بلند شد و گفت: بازم متاسفم.
سومین از همان لبخندهای همیشگی اش زد: دیگه نباش. بیا باهم دست بدیم و خوب خداحافظی کنیم.
دستش را سمت جونگکوک گرفت. احساس خیلی بدی نداشت. این پسر هیچ استفاده ای از او نکرد... حتی زمانی که صرف باهم بودن کردند  در حقیقت شبیه دو دوست معمولی بودند پس... دلخوری غیرقابل بخششی وجود نداشت.
جونگکوک با او دست داد و لبخندی بی جان به لب نشاند.
عذاب وجدان بابت سومین قطعا تا مدتی برایش میماند و اینکه او چنین دختر با درکی بود بشدت مدیونش میکرد.
**
جیمین با فکی منقبض و تنی که از شدت عصبانیت میلرزید به اتاقش رفت و دست به کمر دور خودش چرخید.
بوسیدش... جونگکوک سومین را بوسید و او انقدر بدبخت بود که باید این صحنه را میدید.
جونگکوک انقدر عوضی شده بود که اینکار را داخل محوطه بکند.
حتما میخواست جیمینِ فلک زده ی پس زده شده ببیندش‌.
حتما میخواست اثبات کند دارد راه جدیدی پیش میگیرد.
تا نزدیک شدنشان را دید برگشت داخل و تصویر بوسه شان در ذهنش نماند اما پیشروی سومین... آن دختر جونگکوک را بوسید... جز این هیچ‌نمیتوانست شده باشد‌.
روی زمین نشست و سرش را میان پنجه هایش گرفت.حالا که با چشم خودش دید دیگر نمیتوانست هیچ امیدی داشته باشد. چطور بود که نای ناامیدی هر روز قوت میگرفت؟!  تمام شد... همه چیز تمام شد.
با ضربه ای که به در اتاقش خورد از جا بلند شد و با تردید بازش کرد.
جونگکوک با دیدن جیمین آب دهانش را بلعید و چند لحظه ساکت ماند.
جیمین با همان نگاه بی فروغ منتظر ماند تا بفهمد کارش چیست... دلش نمیخواست به چشمها یا حتی صورت او نگاه کند.
نگاهش روی یقه لباس او نشسته بود.
جونگکوک لب خیساند: میتونیم چند دقیقه صحبت کنیم؟
برای چه میخواست با او صحبت کند؟ دوست دخترش اینجا نبود؟ چرا فقط تنها با او وقت نمیگذراند و نمک کمتری به زخمهای جیمین نمیپاشید؟
بی رغبت سر تکان داد و دنبال او وارد هال شد.
انگار سومین اینجا نبود. فرقی هم نمیکرد‌. هرچه بود دلش نمیخواست این لحظه را تحمل کند.
جونگکوک منتظر ماند او بنشیند و بعد خودش با فاصله از او نشست و گفت: این موضوعو یک ماهه میخوام بهت بگم ولی فکر کردم بهتره تا دبیوی تهیونگ شی صبر کنم.
جیمین ابرو درهم برد و منتظر ماند. کاش میشد قبل شنیدن حرفش از اینجا ناپدید شود.
جونگکوک به او که مثل آن شبی که آفرودیت میخواند و نگاهش نمیکرد خیره ماند و فکر کرد چطور شروع کند؟
گفتن حرفی که یک ماه تمام نشخوار کرده بود سخت بود برایش.
نگاه به پنجه های قفل شده اش دوخت و گفت: توی این مدت، خودخواه بودم و با وجودی که میخواستی بری مانع شدم. نمیفهمم چرا انقدر بچه بازی در آوردم ولی بابتش ازت عذر میخوام.
قلب جیمین درحال شورش بود. میدانست جملات بعدی جونگکوک را دوست ندارد اما فقط ساکت  نگاهش کرد و منتظر ماند.
جونگکوک نگاهش کرد: میتونی از اینجا بری جیمین شی... من با پروفسور هان صحبت میکنم. دیگه نیاز نیست اینجا بودنو تحمل کنی. بابت زحمتات ممنونم.
جیمین لب برهم فشرد و نگاه از او گرفت. حالا دیگر قلبش شور نمیزد. قلبش فرو ریخت. پس همین بود. جونگکوک او را جلوی چشمش  نگه داشت و انقدر نگاهش کرد تا برایش عادی شود.
انقدر در ذهنش برای خود دلیل تراشید تا بتواند کنارش بگذارد.
دوست دخترش را پذیرفت و تمام... حالا دیگر میتوانست از شر جیمین مزاحم و اشتباه خلاص شود و راه درست را پیش بگیرد.
دندان هایش را انقدر بهم فشرده بود که فکش درد میکرد. دلش میخواست جونگکوک را بزند و بگوید حالم ازت بهم میخوره.
اما کنترل کرد و با تکان سر گفت: بعد جشن دبیوش میرم. ممنون که درک کردی اینجا بودن من بی فایدست و فقط باعث آزار همیم.
جونگکوک با قلبی که هر لحظه تهش خالی و خالی تر میشد سر تکان داد: خواهش میکنم.
آشوب بود... آشوب واقعی.
جیمین از خدایش بود برود... جیمین از خدایش بود از جونگکوک مزاحم که روی اعصاب میرفت خلاص شود.
افکارش بی منطقی محض بود اما داشت فکر میکرد یعنی این یک ماه تغییر هم باعث نشده بود ذهنیتش کمی راجب گیر و پیگیر بودن های جونگکوک عوض شود؟ هنوز بنظر جیمین باعث آزارش بود؟ یعنی حتی یک جمله وجود نداشت شبیه اینکه میخوام بمونم؟
انگار گریه آن شب در بیمارستان پشت تلفن تمامش یک رویا بوده.
جیمین دیگر واقعا او را دوست نداشت.
حتما آن حرفها فقط ترحم بودند.
ترحم برای بیماری که موفق به درمانش نشد و حالا بیمارتر و ضعیف تر از قبل ترکش میکرد. کنار آمدن با این هم از همین لحظه شروع میشد، پذیرفتن اینکه جیمین فقط دوشب دیگر اینجاست و بعد دیگر برای همیشه حضورش را از او میگیرد... صلاح همین بود اما درد داشت. درد وحشتناکی داشت.
دیوانه شد... انگار که خودش تمام اینها را نخواست و یک ماه تمام برایش جان نکند.
انگار که خودش نخواسته بود جیمین برود...
حس میکرد نفسش قطع شده و ریه هایش هوا نمیکشند.
جیمین از جا بلند شد و گفت:من میرم یکم دراز بکشم.
و منتظر  واکنشی از جونگکوک نماند و به اتاقش برگشت.

***

یکبار دیگر به تنه اش نگاه کرد تا از مرتب بودن لباسش مطمئن شود. با وجود این که کلی استف دورش میچرخیدند و تمام آمادگی ظاهری اش را چک میکردند هنوز کمی مضطرب بود.
طبق خواسته یونگی قرار بود چند آهنگ از چند آرتیست های معروف داخلی و خارجی اجرا کند و شب را با اجرای موزیک خودش پایان بدهد.
استفِ خانم دیگری سمتش آمد تا حجم موهایش را مجددا مرتب کند.
اضطرابی که داشت فقط با دیدن یونگی برطرف میشد، او دائما با خونسردی به او اطمینان میداد که کارش عالی است، اما انگار هنوز نتوانسته بود از رسیدگی به تمام عواملی که لازم بود فارغ شود.
در بک استیج که ایستاد لبش را به دندان گرفت و سعی کرد حرفهایی که به شنیدنش نیاز داشت توی ذهن مرور کند.
یونگی با عجله خودش را به بک استیج رساند و با دیدن او و وضع مضطربش سمتش قدم برداشت: تهیونگا.
تهیونگ با شنیدن صدای یونگی چشمهایش را باز کرد و با چند قدم خودش را به او رساند.
یونگی نگاهش کرد: همه چیز مرتبه؟
از دیدن یونگی بیشتر اضطرابش پرکشیده بود. سرتکان داد: فقط منتظر تو بودم.
_نیاز نبود انتظار بکشی، من در هر صورت قبل اینکه بری رو صحنه میومدم.
تهیونگ عذرخواهانه به چشمهای او زل زد: هیونگ... بابت تمامش. تمام چیزایی که حتی نمیتونم تفکیک کنم و جدا بیانشون کنم ازت خیلی ممنونم.
دستهایش را روی شانه های تهیونگ گذاشت: من ازت ممنونم.که به خودت اعتماد کردی.
_من به تو اعتماد کردم. تو تکیه گاهم شدی و من هیچوقت زحمتتاتو فراموش نمیکنم. حاضرم کل زندگی حرفه ایمو پای تو بگذرونم.
يونگی به او لبخند زد: شنیدن این حرفت برام خیلی ارزش داره، میدونی؟
تهیونگ او را بغل کرد و چشم بست: تو برای تهیونگی که بعنوان آرتیست اومده مثل یه پدر بودی‌، نه فقط رفیق. خیلی دوستت دارم هیونگ.
یونگی دست پشت او گذاشت: خیلی خب میدونی که تو حرف زدن زیاد خوب نیستم... ولی منم دوستت دارم.
تهیونگ را از خودش جدا کرد و همینطور که بازوهایش را گرفته بود گفت: برو و نشونشون بده انتخاب خوبی برای دنبال کردنی.
تهیونگ سر تکان داد و با شروع موسیقی سمت استیج را افتاد. یونگی صدایش زد: تهیونگا.
تهیونگ قبل رفتن به صحنه نگاهش کرد. و یونگی سریع گفت: افتخار میکنم به خودم که تورو پیدا کردم. مطمئن باش همیشه پشتتم.
تهیونگ بغض کرد و نگاهش پر شد‌. میدانست تا عمر دارد نمیتواند محبت های این آدم را جبران کند.
یونگی از دیدن نگاه پر از اشک تهیونگ چندبار پلک زد تا رطوبت نشسته به نگاه خودش را پس بزند و سر تکان داد: برو... زود باش.
تهیونگ خنده به لب نشاند و با برداشتن مایک سریع وارد استیج شد و صدای تشویق و جیغ فضا را پر کرد.
نور رویش آمد و نگاهش به ردیف اول و چهره های آشنا برخورد و قلبش پر از گرما شد.
جونگکوک به او خیره ماند و لبخندی محو به لب نشاند. چقدر تحقق رویا به او می آمد. و عزت نفس یونگی که حالا در چهره تهیونگ هم میشد ببیند، ترکیب تحسین برانگیزی ایجاد کرده بود.
جیمین سر چرخاند و به نیم رخ جونگکوک که با چند صندلی فاصله از او سمت چپش نشسته بود نگاه کرد. نفس وونهو  به گوشش برخورد: اون عالیه. صداش و اجراش.
جیمین ناراضی از شکست افکارش نگاه کوتاهی به وونهو که سمت راستش نشسته بود کرد و بعد چشم به تهیونگی که میخواند داد.
جونگکوک قطعا آن بالا خودش را نمیدید... عادت کرده بود به رویا نداشتن.
هوسوک، سوکجین و نامجون که بین جیمین و جونگکوک نشسته بودند با لبخند تماشایش میکردند و یسول که سمت دیگر جونگکوک و کنارش یونسو بود، مات و محو به تهیونگ که انگار میدرخشید خیره مانده بود.
تمام مشکلات اخیرش با مادرش در خانه را از یاد برده بود و افتخار میکرد به مردی که انتخاب کرده... جدای صدا و استعدادش آن چهره برای درخشیدن ساخته شده بود و یسول میخواست تهیونگ تا میتواند همینطور بدرخشد.

هر موزیک عاشقانه ای که تهیونگ میخواند نگاه جونگکوک بی اجازه سمت جیمین میرفت، که نور سالن به سمت مخالف صورتش میتابید و کنتراست زیبایی نشان او میداد...
چقدر کم از او عکس گرفته بود. کاش دوربینی میگذاشت روی میز کنار هال و از قدم به قدم او در خانه فیلم میگرفت برای اوقات دلتنگی.
جیمین درخشان ترین کسی بود که او تا به حال و احتمالا برای تمام زندگی اش میدید.
کسی که لایق احترام و پرستش بود. کاش بعد رفتنش در زندگی همیشه توسط افراد اطرافش مورد تحسین قرار بگیرد. جونگکوک عشق را با او تجربه کرد... و بابت آن دوره شیرین تا آخر عمر مدیونش میماند.
بعد آن روز که گفت میتواند برود با خودش کلنجار زیادی رفت تا عواطف زخمی آن لحظه را التیام دهد و بعد هرطور شده با خودش مرور کرد این همان چیزیست که بهتر بود و میخواست که بشود... بارها با خودش تکرار کرد بچه نباش‌. و حالا آماده بود که با جیمین خداحافظی کند... لااقل امیدوار بود آماده باشد.
تهیونگ با پایان دادن به اجرایش از همه تشکر کرد و بعد صحبتهایی درباره سوشال مدیا و برنامه های بعدی با لبخند نگاهی به یسول کرد و وقتی یسول هم جواب لبخندش را داد با خداحافظی از حضار به بک استیج برگشت.
با خاموش شدن نوری که به مرکز استیج و تهیونگ میتابید و رفتنش جمعیت به تشویق و هیاهوی مجدد افتادند.
یونگی آمد و به نامجون گفت بقیه را راهنمایی کند تا همه یکدیگر را در رستوران گردان ان سئول در نامسان ببینند.
جیمین سراغ تهیونگ را گرفت و خواست همراهش باشد. بابت همین یونگی یک ماشین جدا برای او و تهیونگ در نظر گرفت و خودش از جونگکوک خواست تا همراه او بیاید. درواقع میخواست با او حرف بزند و جز در این موقعیت قرار دادنش راهی نداشت تا تنها ببیندش‌.
جونگکوک سوویچش را به یسول داد تا تنها و جدا از سوکجین و یونسو بیاید.

جیمین سمت ماشین مشکی رنگی که در پارکینگ برج پارک بود و دورش پر از استف و کارمند بود رفت و در عقب را باز کرد. با دیدن تهیونگ زود سوار شد و محکم بغلش کرد و به پشتش زد: افتخار من.
تهیونگ او را فشرد: چطوری جیمینی؟
جیمین شانه های او را گرفت و سرتاپایش را نگاه کرد: واه ببینش، تو واقعا آیدل شدی.
تهیونگ خندید: بهم میاد؟
موهای تهیونگ را بهم زد: معلومه که میاد. فقط به تو میاد.
تهیونگ دست در موهایش برد: یجورایی برام تازگی داره. انگار عجیبه.
_عادی میشه.هم بودن این همه آدم دورت. هم عوض شدن محل زندگیت.
_محل زندگیم؟
_دیگه نمیتونی اونجا زندگی کنی. ساسنگا اذیتت میکنن.
با خنده گفت: داری سم میگی! ساسنگ کجا بود. مگه من وونهو ام!
_تو سریعتر میری جلو، مردم عقلشون به چشمشونه، توهم خوشگلی.
_عااا، الان ریدی بهم؟ یعنی فقط برا قیافم میترکونم؟
رک گفت: بابتش هیتم میگیری! که فقط بخاطر قیاقت داری اوج میگیری‌ و از این حرفا. کافیه موفق بشی تا هزارتا بولشت بشنوی پس ظرفیتتو ببر بالا.
تهیونگ چشم ریز کرد: اونا بعدا کرم میریزن ولی تو الان ریدی بهم دیوث!
آهسته سر تهیونگ را نوازش کرد: قهوه ای هم رنگ خداست. باید کم کم بری به یه آپارتمان وابسته به کمپانی. خودم تلفنی از یونگی هیونگ پرسیدم.
تهیونگ زبان به لبهایش کشید:به خودم هنوز نگفته.
_چون مسائل مهمتری داشتی،اینا مراحل بعدی ان.
تهیونگ باز لب خیساند:تو چی؟
جیمین لب گزید و ابرو بالا داد:هوممم، قصد داشتم وقتی دیدمت دیکتو با قیچی قطع کنم دیوث، تو روی یسول کراش داری و به من نگفتی؟؟
تهیونگ که با چشمهای گرد شده نگاهش میکرد زد زیر خنده:بس کن‌. تو مسائل خودتو داشتی نمیخواستم کاری که میخوام بعد دبیو بکنمو بگم و ذهنتو مشغول کنم.
_میخوای باهاش قرار بذاری؟
تهیونگ با شیطنت پلک زد و جیمین خندید:عالیه... امیدوارم با این یکی کنار بیای. فقط حواستو جمع کن چون بعنوان یه آیدل کسی نباید بفهمه دوست دختر داری!
_میدونم.
_و قطعا رو این حساب نمیتونی اصلا تو خونه محلمون زندگی کنی! کافیه یکی ببینه باهاش رفت و اومد میکنی، به فاک میری!
تهیونگ همینطور که خیره نگاهش میکرد گفت: پرسیدم تو چی؟
_من چی؟!
_چیکارا میکنی؟
نگاهی به مسیر از شیشه سمت تهیونگ داد و گفت:از خونه جونگکوک درمیام. یه مدت میرم بوسان.
تهیونگ بهت زده گفت:چی؟
جیمین لبخند زد: باید یه مدت برم. تو این مدت حسابی اینجا بترکون و کلی کارای خوب بده بیرون‌.
تهیونگ اخم کرد: چند وقت؟ مگه چقدر میخوای بمونی؟
_ یه مدت انتقالی میگیرم. بیمارستان هانسول اونجا هم شعبه داره.
تهیونگ نچ کرد و سعی کرد منصرفش کند:نه جیمین اینکارو نکن، چرا باید بری؟
_نمیتونم بمونم تهیونگ. باید جونگکوکو فراموش کنم. اینجا که بمونم یه عالمه رابط داریم... دوستای مشترک نمیذارن دور بمونیم.
تهیونگ غمگین نگاهش کرد و جیمین دست دور شانه اش انداخت و سر روی شانه اش گذاشت: نگران نباش، اگه تو بین برنامه هات وقت کنی من همیشه هستم تا باهات تلفنی و ویدیویی حرف بزنم. میتونی سوالاتت درباره چطور رابطه برقرار کردنم ازم بپرسی‌ تا برات پورن بفرستم!
تهیونگ چپ نگاهش کرد:گمشو.
_ البته خودت بهتر بلدی، قبلا داشتیش. یکی باید به من یاد بده هوم؟ اصن شاید اونور دوست دختر پیدا کنم و مودم تغییر کنه نه؟ اونوقت تو میتونی راهنماییم کنی!
تهیونگ حالت قهر و دلخوری به خود گرفت: با این حرفات نمیتونی بخندونیم. بابت این جریان و رفتن ازت عصبی میمونم...
جیمین لبخند زد و همانطور که سر روی شانه تهیونگ گذاشته بود چشمهایش را بست. تهیونگ هم بلاخره درکش میکرد. از این به بعد آنقدر کار داشت که به دور بودن او فکر نکند.
***

جونگکوک از شیشه به مسیر خیره بود و میشد آن بالا برج چشمک زن ان سئول را ببیند‌.
یونگی فرمان را با یک دست گرفته بود و پشت ماشینهای بقیه میراند.
موزیک رپی که درحال پخش بود را کم کرد و گفت:چه خبر جونگ؟
جونگکوک با صدای او رو برگرداند: هیچی. تهیونگ شی عالی بود.
_اینو یبار گفتی.
جونگکوک نگاه به روبرو داد: کارتون خیلی خوب بود.
_موضوعی که میخواستی حلش کنی در چه حاله؟
_خب من با سومین بهم زدم... بهش گفتم متاسفم که بخاطر اشتباهم وقتش گرفته شد.
یونگی ابرو بالا داد: و ؟
_همین... به جیمین گفتم میتونه بره. فردا میره...
یونگی پوزخندی زد:پس این چیزیه که خودتو مجبور کردی به خواستنش هان؟
_چیزیه که هردو میخوایم‌.
_داری شعر میگی.
_هیونگ این بهترین تصمیمه.
_بهترین تصمیم؟؟ تصمیم ده سال پیشت هم بهترین بود؟
جونگکوک پلک روی هم فشرد: بهت گفتم نمیتونم زمانو برگردونم.
_گفتی یبار خواستی عوضش کنی و به همه چیز پشت کنی و به من اعتماد. مگه نه؟
_میخواستم...
_تو داری دوباره همون کارو میکنی جونگ، بعد یه مدت حتما پشیمون و دلتنگ میشی و احتمالش زیاده دیگه جیمین بهت گوش نکنه.
_پشیمون نمیشم. چون همین الانشم ندارمش تا از دستش بدم. و هیونگ لطفا قضیه خودمونو با این مقایسه نکن. من اگه به پدرم پشت میکردم و با تو همراه میشدم قطعا جز اموالش چیزی از دست نمیدادم‌. ولی الان... از داشتن جیمین بیشتر از نداشتنش میترسم. از مسئولیتِ پذیرش این تفاوت تو این جامعه، تو این آدما‌. با اون پدر... میترسم. بدتر از اون از خودم میترسم.
_پس از نداشتنش نمیترسی؟ واه... عجب عاشقی... من عشقتو تحسین میکنم.
تلخ لبخند زد: آره مسخرم کن... حالی که دارمو نمیتونید بفهمید... اگه جیمین نباشه اذیت میشم ولی اگه باشه و بخاطر من اذیت شه و بخاطر رابطمون و مسائلی که در صورت فهمیدن جامعه و پدرم برامون پیش میاد هر روزمون بشه بحث و دعوا... همه چیز فقط بدتر میشه.
_شاید حق داشته باشی، ولی متاسفم... من کلم خرابه و به هیچجام نیست بقیه چی میگن. هر غلطی میکنم به خودم مربوطه. پس نمیتونم تورو درک کنم.
_میدونم درکم نمیکنی... ممنون که نگرانمی ولی بذار کار خودمو بکنم هیونگ‌. بابت حرفاتون فقط حالم از خودم بدتر میشه. بهتر نمیشم.
یونگی میدانست شکست در عشق چیست و دلش نمیخواست جونگکوک چنین شکستی را عمدا به جان بخرد. اگر یک آدم وجود داشت که نیاز به اتفاقی خوب در زندگی داشته باشد و بعد کلی از دست دادن و نرسیدن؛ داشتن چیزی که دوستش دارد و برایش ارزش دارد را تجربه کند آن آدم جونگکوک بود. پس بعد مکثی طولانی گفت: وقتی حالت با یه نفر خوب باشه، اون آدم مخدر میشه و تو معتادش. دیگه حاضری استخونات بشکنه، شب و روز درد بکشی و عذاب به جون بخری بلکه بچشیش و نئشگیش بچربه  به همه حال بدیات. اگه طرف بهت حال خوب بده، عذاب و ترس و روزای سخت و دعواهاتون همش با یه بوسه فراموش میشه.خاصیتشه. تو نمیدونی... وقتی تو زندگیت دلیل برای ترسیدن زیاده، بهتره بذاری یکی باشه تا تنهایی نترسی‌.
جونگکوک ساکت به چراغ ماشین روبرویی زل زد و یونگی دیگر چیزی نگفت‌، باقی ماجرا بستگی به خود جونگکوک داشت و تصمیمش‌. فقط امیدوار بود تا فرصت دارد تصمیم درست بگیرد.
***
همه برای شام سر میزی در رستوران که تمامش رزرو شده بود جمع شدند.
هوسوک بعد تمام شدن حرف تهیونگ درباره اینکه قدردان یونگی است گفت:یونگی هیونگ یکاری کرده تهیونگ شیفتش شده!
تهیونگ خندید و با نگاه به یونگی که با ابروی بالا رفته به هوسوک نگاه میکرد گفت: اون بهترین هیونگ دنیاست.
هوسوک اخم کرد:من چی؟!
سوکجین میان حرفش آمد: تو نفر سومی چون دوم منم.
یسول خندید:جدی حاضری دوم باشی؟ ازت بعیده!
_بهتره فعلا بذارم خودش بفهمه یونگی آدم نچسبیه!
تهیونگ سر تکان داد: من همتونو دوست دارم. و ازتون ممنونم. نامجون هیونگ، هوسوک هیونگ خیلی برای کارای ام وی کمکم کردین. و سوکجین هیونگ که هر روز بهم پیامای دلگرم کننده میداد. واقعا به شنیدنشون نیاز داشتم.
هوسوک متعجب به سوکجین نگاه کرد: حرفای دلگرم کننده! واقعا؟!؟
سوکجین گفت:معلومه. شک داری؟ خود تو وقتی میخواستی از دانشکده پزشکی در بیای و بری روابط عمومی بخونی کی همش باهات حرف میزد ها؟!
هوسوک چشم ریز کرد: یونگی هیونگ!
_منظورم دوستانه نیس، منظورم مثل یه بزرگتره، شماها چرا انقد قدر نشناسین آخه، واقعا چرا ؟ چرا ؟ چراا؟
یونسو لبخند زد: عا بس کن.
یسول سوویچ جونگکوک را مقابلش سر داد و سرتکان داد: درسته، اون قدرتو میدونه‌.
یونسو نگاه به بشقابش داد و نامجون گفت: ما همه دوستت داریم هیونگ. تو حرف نداری‌.
سوکجین پلک زد: اوکی خودشیرینی نکن.
یونگی گفت: بس کنید دیگه امشب باید تهیونگ مرکز توجهمون باشه.
تهیونگ خندید: من مشکلی ندارم.
یونگی با نگاه به وونهو گفت:تو برنامه های آینده  یه همکاری با تهیونگ میپذیری؟
وونهو دلخور نگاهش کرد: این چه حرفیه، من و تو کلی باهم کار کردیم. من بیشتر موفقیتمو مدیون خودتم.هروقت که اوکی باشید آمادم.
تهیونگ نگاه به وونهو داد:ممنونم وونهو شی.
جیمین نگاه غمگینش را به بیرون پنجره داده بود. درست همان ویویی که آن شب برفی مقابلشان بود را داشت میدید. چه سریع گذشت و تمام شد؛آن هم شروع نشده.
امشب باید بخاطر تهیونگ لبخند میزد اما تنها پوئن مثبت برایش شلوغی جمعشان بود که تهیونگ آنقدر روی بی حالی او فوکس نکند.
جونگکوک به او نگاه میکرد و وونهویی که کنارش نشسته بود و هراز گاهی به نیمرخش نگاه می انداخت و رنگ نگاهش بی اندازه برای جونگکوک دوست نداشتنی بود. هربار که سعی داشت مشغول بشقابش باشد و به آن سمت نگاه نکند ناموفق تر بود.
هوسوک گفت:من میگم همه باهم هماهنگ شیم و دو‌روز بریم ججو.
تهیونگ لب خیساند:جیمین نمیتونه بیاد.
و نگاه سرزنشگرش را که به جیمین داد همه سمت او برگشتند.
جیمین که نمیخواست توجه رویش بیاید و دلش میخواست تهیونگ را سرزنش کند چشم بینشان گرداند و هوسوک گفت:چی؟!
لب تر کرد : میخوام انتقالی بگیرم بوسان. پروفسور برام پیشنهاد خوبی داره.
جونگکوک نگاه به بشقابش دوخت و وونهو خیره به جیمین نگاه کرد.
سوکجین گفت:هر پیشنهاد خوبی باید قبول بشه؟ که میخوای از سئول بری؟
جیمین لبخندی محو زد:خب این برای کارم خوبه.
سوکجین دیگر حرفی نزد و به جونگکوک نگاه کرد‌ تا شاید او را متوجه موقعیت کند. اما جونگکوک با عذرخواهی کوتاهی برای گرفتن یک تماس از سر میز بلند شد و بیرون رفت.
جیمین با لبخندی محو به بشقابش خیره شد و سکوت کرد. فکر میکرد اگر جونگکوک بفهمد ری اکشن دیگری نشان دهد. اما آن عوضی... نه، چرا این توقع را داشت؟ رابطه ی او شکل گرفته بود. با دوست دخترش به جاهای مطلوب رسیده و  جیمین این وسط هیچ کاره بود.
سوکجین بابت شرابی که اتفاقی روی لباس یونسو ریخته شد دست پشت او گذاشت و رو به جمع گفت: زود برمیگردیم... و جیمین!! منتظر یه دعوای طولانی با من باش!!
جیمین با لبخند به او که انگشت تهدید سمتش گرفته و اخم کرده بود نگاه کرد و چیزی نگفت.
نامجون مسیر رفتنشان را با نگاه دنبال کرد و با تکان سر به افسوس خطاب به جیمین گفت: نمیدونم چی باید بگم. اگه این چیزیه که خودت دوستش داری، باید انجامش بدی.
هوسوک لب خیساند و با سرزنش به جیمین خیره شد. نمیدانست دقیقا کی جیمین این تصمیم را گرفته اما ناراحت بود. اصلا دلش نمیخواست اوضاع تا این حد برای او و جونگکوک سخت شود.
نامجون پرسید: کی میخوای بری؟
جیمین با کمی فکر گفت: شاید هفته ی دیگه. فردا برمیگردم خونه و بیمارستان و کاراشو شروع میکنم.
یونگی که در سکوت به جیمین گوش میکرد با حس ناراحتی هوسوک نزدیک گوشش گفت: امشب بیا خونه ی من، بذار تنها باشن. شاید دربارش حرف بزنن.
هوسوک لب زد: فرصت آخر؟
یونگی دست به سینه به پشتی صندلی اش تکیه داد و آهسته تر گفت: فرصت آخر... فکر نمیکنم بذاره اون بره.
هوسوک سر تکان داد. شاید این بهترین کار بود. او آمد تا آنها تنها نباشند، بخاطر جیمینی که میخواست فاصله بگیرد تا دچار خطا نشود.
ولی حالا حاضر بودند هرکاری کنند تا این دو که هردویشان به هم نیاز داشتند فقط رابطه شان را قبول کنند. یعنی جونگکوک قبول کند. شاید ترس از دست دادن کاری میکرد مانع جیمین شود و نگذارد او برود.
***
جونگکوک در تراس ایستاده بود و با گرفتن حفاظ به آسمان خیره مانده بود.
جیمین داشت میرفت جایی که حتی هوای نفس کشیدنشان کلی فاصله دارد. پس دیگر اگر از سر هوایی شدن بخواهد از دور هم ببیندش نمیشد...
دفعه پیش اینجا کنارش با شوق برف را تماشا میکرد و انگار تمامش رویا بوده‌. وقتی که جیمین برود، میشود رویای شیرینی که خیلی کوتاه بود. مثل خواب هایی که مجبوری ازشان دل بکنی و حقیقت و بیداری را قبول کنی...
نفسش را فوت کرد و نگاهش سمت دیگر تراس رفت.
وونهو و جیمین آنجا بودند و وونهو داشت چیزی میگفت.
انقدر غرق فکر بود که متوجه آمدن آنها نشده بود و بنظر میرسید آنها هم او را ندیده باشند.
ابرو درهم کشید و قدمی عقب رفت تا بیشتر پشت درخت آرزو مخفی شود‌. نمیخواست جیمین او را ببیند.
وونهو گفت: جیمینا‌...میشه نری؟
_نه وونهو شی... باید برم.
وونهو مکث کرد و جونگکوک خواست برگردد داخل که حرف بعدی وونهو مانعش شد.
_من... ازت خوشم میاد جیمین.
جیمین که تعحب نمیکرد فقط ساکت به وونهو خیره ماند.
و او ادامه داد: من از همون اولش جذبت شدم. و منتظر فرصت درستی بودم تا بهت بگمش.
نمیخواستم انقدر یهویی شه ولی حالا که میخوای بری مجبورم...
جیمین لب برهم فشرد تا جملاتش برای رد کردن او را پشت هم بچیند.
وونهو هم نفس فوت کرد: اگه میخوام نری، برای اینه که بهم نزدیکتر باشی. ولی اگه بری هم من همش میام تا ببینمت.
جیمین نچی کرد: ببین من...
دستهای جیمین را در دستهایش گرفت و میان کلامش گفت: بهش فکر کن. من میخوام با من باشی، نمیخوام از دستت بدم... باید بیشتر بشناسمت.
جونگکوک دندان بر دندان فشرد و آهسته از بین دو درخت نگاهشان کرد‌. وونهو دستهایش را دور کمر جیمین حلقه کرد و خیره به لبهایش صورت برای بوسیدنش جلو برد و فاصله اش با لبهای جیمین یک بند شد.
جونگکوک برای ندیدن آن اتصال لعنتی، این لحظه فقط چشم بست و داخل برگشت.
پاهایش سخت یاری اش میکردند و نمیفهمید چطور دارد میرود‌. سرگیجه داشت انگار... وونهو کارش را کرد.
بلاخره جیمین را بدست آورد‌.
درست وقتی او داشت راهی اش میکرد وونهو او را گرفت و حتی مانع رفتنش شد.
نه... او جیمین را بوسید و جونگکوک هیچ غلطی نتوانست بکند.
دستش را برای حفظ تعادل به دیواره آسانسور گرفت و چشمهایش را بست.
مگر نمیدانست؟ مگر مطمئن نبود این اتفاق بلاخره میفتد؟ پس این حال رو به مرگش چه بود؟
نه... چطور نرفت جلو تا مانع شود؟ چطور نرفت تا با مشتی لبهای وونهو را پاره کند؟
در آسانسور که باز شد مات و مبهوت به کف لابی خیره ماند. چون این خواسته ی جیمین بود‌. چون به جونگکوک ربطی نداشت و تمام این مدت خودش را کنترل کرد تا این حریم را نشکند‌...چون قول داد دیگر دخالت نکند و... جیمین دیگر او را دوست نداشت.
چه فکر احمقانه ای بود خواستن اینکه جیمین صبر کند تا از پیش چشم هم دور شوند و باهم یکدیگر را فراموش کنند.
جیمین فراموشش کرده بود‌...
ممکن بود وونهو را پس زد‌ه باشد؟ شاید نگذاشت وونهو او را ببوسد.
شاید هنوز عاشق جونگکوک بود و اینها تمامشان کابوس بودند.
به ماشینش که رسید متوجه سرمای روی گونه هایش شد.
نفهمید کی اشک از نگاهش روی گونه هایش روان شده بودند.
با حرص آستین پشت لب و گونه هایش کشید و سوار شد.
نه... چرا کابوس؟ مگر خودش نمیخواست جیمین عاشقش نباشد؟
مگر نمیخواست جیمین کارش را راحت تر کند تا آسوده به زندگی نحس و پوچش که با ترس احاطه شده بود برسد؟ پس چه گله ای بود؟
شاید دلخوری‌... شاید توقع... توقع اینکه یک نفر انقدر دوستت دارد که نیاز به گذر مدتی طولانی برای دست کشیدن از تو دارد.
توقع زیادی بود که بخواهد جیمین مدت بیشتری در احساسات اولش بماند؟
دیگر حالش از افکار ضد و نقیضش هم بد میشد. خودش را به یک بار رساند تا نوشیدن کمکش کند خودش را از این افکار کشنده نجات دهد.
مگر فایده داشت؟ تنها تاثیر الکل تشدید احساساتش بود... ناراحتی، غم، حسرت، عصبانیت، جنون... دلش میخواست جیمین را بابت اینکه وونهو را بوسیده توبیخ کند. جیمینی که هیچ تعهدی به جئون جونگکوک نداشت...
منطقی بود؟ منطق؟؟
از منطق هم متنفر بود‌.
آنقدر نوشید که گلویش به سوزش افتاد و سرش به دوران.
صاحب بار با موبایلش به راننده زنگ زد بیاید دنبالش و از حالت رقت انگیز خودش هم متنفر بود.
داخل ماشین سر به شیشه گذاشت تا داغی سرش با سردی شیشه کم شود اما فایده نداشت... داغی هم میرفت، جیمین نمیرفت. جیمینِ لعنتی... جیمینی که حتی شب آخر هم نتوانست از آزار دادن او دست بردارد.
چه عمد چه غیرعمد، او به قلب جونگکوک خنجر فرو برد...
چه منطقی و چه غیرمنطقی، جونگکوک داشت میمرد...
از غم، از خشم. از حسی  که باعث وحشت میشد چون مایل بود وونهو را از زندگی ناپدید کند...


𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now