🌟 Part 11 | فصل دوم

945 115 24
                                    


یومی دم اسبی که با اسکرانچی ساتن بسته بود محکم کرد و با مرتب کردن بند کوله روی شانه در زد و داخل رفت.
منشی نامجون سرتاپا نگاهش کرد: بله دخترخانوم؟
یومی جدی جلو رفت: من اومدم نامجون شی رو ببینم.
منشی ابرو بالا داد: منظورتون رییس کیمه؟
لبخندی با اعتماد به نفس زد: برای شما رییس کیمه!!
منشی چپ چپ نگاهش کرد: ایشون قرار مهمی دارن، کسیو ملاقات نمیکنن!
اخم کرد: قرار مهم؟!
_بله، لطفا برید بیرون تا برگردن.
یومی چپ چپ نگاهش کرد و با لب و لوچه آویزان از اتاق بیرون رفت و با گرفتن دسته کوله اش در دو دست ، روبروی در به دیوار تکیه داد.
نامجون کنار مدیر بخش بایگانی، هان هائه سو سمت دفترش می آمد که یومی را آنجا دید.
هائه سو متعجب پرسید: اون دختر بچه کیه؟
یومی که حرف او را شنید رو برگرداند و نگاهشان کرد.
نامجون لب خیساند: برو توی اتاقم منتظر باش تا بیام. پرونده روی میزه.
هائه سو با نگاهی به یومی که متعجب نگاهش میکرد وارد دفتر شد و یومی رو به نامجون خندید: سلام!!
نامجون اخم کرد: اینجا چیکار میکنی؟
_منشی بی تربیتت منو راه نداد داخل!
_چون نبایدم راهت میداد! مگه تو اینجا کار میکنی؟
_خب من میخواستم تورو ببینم. چرا اجازه نداد داخل منتظرت بمونم؟
_من تعیین میکنم کی بره داخل، تو حق اینجا اومدنو نداری. فکر کنم تو قرارداد نوشتم دور و بر من و شرکت نپلکی و اگه کاریم داشتی توی عمارت بگی؟
_اون خانومه، چون بهم گفت دختر بچه خجالت کشیدی اینجام؟
_چرا باید خجالت بکشم؟
_چون سنم کمه بهم محل نمیدی؟
_چون سنت کمه باهات درباره این موضوهات بحث نمیکنم. کارتو بگو و برو.
یومی غمگین نگاهش کرد و دست داخل کیفش برد: اومدم اینارو بهت بدم... نتونستم صبر کنم.
نامجون ساک کرم رنگ را از او گرفت: خیلی خب چکش میکنم. میشه بری؟
_نمیخوای الان بازش کنی؟
_لطفا برو... و دیگه تو شرکت نبینمت. قانونارو نذار زیر پا.
یومی لب برچید و به زمین خیره ماند: ببخشید... خداحافظ.
یومی رو برگرداند و سمت پیچ راهرو رفت. نامجون مسیر رفتنش را دنبال کرد. احساس ناراحتی میکرد اما چاره ای نداشت...
داخل ساک را چک کرد و کتابی بیرون آورد.
کتاب بابا لنگ دراز بود...
بازش کرد و صفحه اول آن یادداشتی دست نویس دید.
«آجوشی... میشه من جودی آبوت تو باشم؟ باور کن همونقدر باعث لبخندت میشم. حتی از اونم بیشتر. میشه توی وجودم دختری که تورو بعنوان مرد میبینه رو ببینی؟ اون ، اونقدرا هم بچه نیست... میتونه مراقب لبخندت باشه. تا توهم بتونی میون این همه مسئولیت، به یکی تکیه کنی »
انتهای یادداشتش لبخندی کشیده بود و اسمش را نوشته بود.
نامجون کتاب را بست و به نقاشی جودی ابوت بر جلد که کنار سایه بابا لنگ درازش روی دیوار ایستاده بود و از ته دل میخندید خیره ماند. توان فکر کردن نداشت.
***
یونگی پشت در خانه ی سابق جیمین و تهیونگ رسید.
خواست در بزند اما لای در باز بود. پس آهسته فشردش و داخل رفت. خانه بوی الکل و نم میداد.
و هر طرف بطری و قوطی های خالی دیده میشد.
جلوتر که رفت نگاهش سمت ورودی آشپزخانه چرخید و تهیونگ را مات و مبهوت آنجا دید.
با دیدن یونگی سریع نگاه دزدید. واکنش دیگری نمیتوانست داشته باشد.
یونگی سمت او قدم برداشت. ریش هایش درآمده و ظاهرش بهم ریخته و چشمهایش که خیره به زمین بودند، نگاهش نمیکردند.
یونگی دست به سینه به دیوار تکیه داد: داری از الکل تغذیه میکنی؟
جوابی نداد. در این مدت چگونگی رو در رویی با یونگی از سه درد بزرگ برطرف نشدنی اش بود.
یونگی نگاهش کرد: فکر کنم به حد کافی تنها موندی، باید کلی حرف بزنیم.
تهیونگ به حرف آمد: چه حرفی باید بزنیم؟
یونگی با مکث گفت: خیلی حرفا. من ازت کلی گلایه دارم، تو ازم کلی گلایه داری. مگه نه؟
_به منم حق گله داشتن میدی؟
_معلومه که میدم... تو هم چه درست چه غلط دلایل خودتو بابت ناراحتیات داری.
_تظاهر نکن درکم میکنی...
_نمیکنم. اصلا درک نمیکنم ولی به چیزای دیگه هم نگاه کردم.
_چرا گذاشتی بچمو مخفی کنه؟ چرا کمکش کردی؟
_درباره بچه تصمیمش با خودش بود. من تنها دخالتی که میشد کنم... بحث سر سقط بود.
نگاه مرده اش زمین افتاد: پس میخواست بچمو سقط هم کنه... انقدر براش بی ارزش بود...
یونگی تکیه از دیوار گرفت و سمت کاناپه رفت. با کنار زدن قوطی ها آنجا نشست و مشغول باز کردن دو بطری سوجوی روی میز شد : صحبتامون طولانیه... میخوای بشینی؟
تهیونگ مردد به نیمرخ او خیره ماند. شرمندگی، حق به جانب بودن، میل به فریاد و میل به ناپدید شدن... تمامش را باهم داشت پس نمیتوانست انتخابی کند. تنها راه گزینه ی خارج از احساساتش بود... نشستن و نوشیدن با یونگی.
**
بریتنی از ماشین پیاده شد و جیمین با زدن ریموت قفل نگاهی به اطراف منطقه کرد.
طبیعت بی نظیری داشت و آفتاب به نسبت فصل، گرمای بیشتری ایجاد کرده بود.
بریتنی گفت: چه مسافرخونه کوهستانی قشنگی. اینجا واقعا بهشته.
جیمین لبخند ملایمی به شوق او زد و نگاه سمت ماشین جونگکوک که تهو از در سمت شاگردش پیاده شد و کلاهش را مرتب کرد برد.
جونگکوک پیاده شد و نگاهی به محوطه مسافرخانه گرداند.
سونگسو از ون پیاده شد و جونگکوک را صدا زد: آقای کارگردان؟ وسایلو از ون برداریم؟
جونگکوک پنجه به موهای جلویش که بر اثر باد آشفته میشدند برد و سر تکان داد: نه، فقط یه سمت خوب پارک کنید، با خود ون میریم لوکیشن.
هیونسو که راننده بود از ون پیاده شد: پس لوکیشن از اینجا فاصله داره؟!
تهو لبخند زد: یکمی... میخواین الام بریم نشونتون بدم؟
برای گرفتن موافقت جونگکوک نگاهش کرد و وقتی او سر تکان داد تهو سمت بقیه تیم رفت.
جونگکوک نگاه سمت جیمین که مشغول تماشای حکاکی های روی ستون های چوبی یکی از کلیه ها بود برد و خطاب به بریتنی گفت: توهم همراهشون برو...
بریتنی با لبخند از جیمین پرسید: تو نمیای؟
جیمین سر به نفی تکان داد و بریتنی با لبخند سمت ون رفت.
آفتاب رو به غروب میرفت. جیمین روی ایوان چوبی نشست و جونگکوک بعد گذاشتن چمدانش در اتاق در درگاه ایستاد.
جیمین پشت به او لب پله ها نشسته بود و موهای خاکستری رنگش در باد رقصان بودند.
با حس حضور جونگکوک پشت سرش، رو سمتش مایل کرد.
جونگکوک به نیم رخ او چشم دوخت و همانجا روی صندلی کنار در نشست.
جیمین پرسید: چرا همراهشون نرفتی؟
_خودت چرا نرفتی؟
جیمین به جورابهایش نگاه داد: همینطوری...
صاحب مسافرخانه که مردی میانسال بود با لبخند سینی به دست آمد: واقعا خوش اومدید، بفرمایید. این شیرینیا رو همسرم میپزه.
سینی را روی میز گذاشت و بشقاب شیرینی را سمت جیمین گرفت.
اما او بدون اینکه بردارد لبخند زد: ممنون.
مرد بشقاب را سمت جونگکوک گرفت و او گفت: ممنونم، برمیدارم.
مرد بشقاب را داخل سینی گذاشت و گفت: چای هم تازست. کاریم داشتین اون سمتم.
جونگکوک رفتن مرد را با چشم دنبال کرد.
جیمین از جا بلند شد و با ریختن چای و برداشتن فنجان داخل اتاق برگشت. برای اجرا باید از شیرینی اجتناب میکرد. نیاز بود تا جای ممکن سبک باشد. حتی سبک تر از این.
جونگکوک به شیرینی دست نخورده نگاه کرد و پوزخند زد. شیرینی ها از نوعی بودند که مطمئن بود جیمین دوست دارد. حتما رژیم داشت. بابت این رقص و اجرا، و لابد بخاطر چانهو.
با یادآوری چیزی موبایلش را برداشت و شماره بوآه را گرفت.
بوآه جواب داد: جونگکوکا؟ رسیدین؟
_سلام مادر، شب میام دیدنت.
_من اون طرفا بازار محلی میرم. الان نزدیکم. میام براتون یکم خوراکی هم میارم.
_پس شب نیام؟
_چه ربطی داره؟! من زود میام و برمیگردم خونه شام میپزم. الان نزدیکم. چیزی نیاز نداری؟
لبخند زد: نه، میبینمت.
***
موبایل را به دست دیگرش داد و گفت: خب؟
_خب؟! میری دیدنش؟
_میرم كار کنیم.
لیا به انگلیسی گفت: احمق نباش دیگه. قبول کن ازش خوشت میاد.
_احمق تویی که فکر میکنی دو جنس مخالف باهم خوب باشن چیزی بینشونه.
_ما این بحثو دیشبم کردیم سونگی، من گفتم بنظر منی که اندازه موهای سرت دوست پسر داشتم و حالت و رفتار و نگاهو میشناسم، یونگی ازت خوشش میاد. پس از دستش نده... بنظر خودت اون آدم خاصی نیست؟
نیاز نبود فکر کند. یونگی قطعا آدم بی نظیری بود: هست... ولی...
_ولی نداریم. لطفا پیشش جوری نباش فک کنه بی میلی، و خواهشا راجب اون شوهر نکبتت حرف نزن... عا ببخشید. شوهر سابق نکبت!
سونگی با اخم لب جوید: خب دیگه زیاد حرف زدی. خداحافظ.
تماس را قطع کرد. این روزها احساس گیجی فراوان میکرد. تمام مدت افکار مخربش با یادآوردن یونگی تعدیل میشد.
طبق ذات انحصار طلب و روان پریشی که داشت از آن آیدلی که خودش شخصا برایش لیریک نوشت و یونگی ساخت و او با صدای لوند و مثلا جذابش خواند خوشش نمی آمد.
آران ؛ چون واضح بود در پس آن استاد گفتن ها سیاست های زنانه پیش گرفته تا یونگی را جذب کند.
خوشش نمی آمد از آن دختر، لیاقت یونگی دختر لوس و متوسطی مثل او نبود.
اما این دلیلش نمیتوانست حتما این باشد که خودش یونگی را میخواهد!
یا اگر هم درصدی دچار چنین احساسات مالکانه ای بود هنوز توان پذیرش نداشت. نه چون یونگی با آنچه در ذهنش ملاک کرده بود فرق داشت؛ دلیلی که داشت را نمیتوانست به کسی توضیح دهد.
سمت درب ورودی تالار راه افتاد و همزمان داخل کیفش دنبال موبایلش میگشت تا شماره یونگی را بگیرد و بگوید که برای نشان دادن لیریک جدید آهنگ برای آن آران جادوگر منتظرش بماند.
نچ کرد و زیر لب به جان موبایلی که پیدا نمیشد غر میزد که محکم به تنه کسی برخورد.
شخصی که به او برخورد کرد بازوهایش را گرفت تا مراقب باشد او زمین نخورد.
سونگی پاشنه کج شده اش را صاف کرد و درست ایستاد و با اخم نگاه سمت شخص برد اما خشکش زد... اینکه او اینجا چه میکرد سوال درستی نبود. اتفاقا منتظر این لحظه بود، با وجود اینکه دست و‌ پایش یخ زده بودند و قلبش از کار مانده بود. باز هم توقعش را داشت...
سرد و خشک گفت: پس بلاخره اینور آفتابی شدی ... میدونستم برگشتی ، زودتر از اینا منتظر دیدار بودم.
چانهو نگاه به چشمهای متزلزل از نفرت او دوخت. میتوانست درون متضاد با ظاهر سردش را ببیند و همین نگرانش میکرد.
_حالت چطوره سونگی؟
_اومدی احوال منو بپرسی؟!
چانهو سر تکان داد: برات عجیبه؟ بعد این همه سال...
_برام جالبه بشنوم بعد این همه سال نظرت درباره کاری که کردی چیه؟
_من نیومدم دعوا کنیم. برای من همه چیز تموم شدست.
پوزخند زد: جیهوا هم؟ باید با وجود دوست پسر جدیدت باورم شه دیگه کاریش نداری؟
چانهو دردمندانه نفس عوض کرد: فعلا موضع ما جیهوا نیست.
_عا جدی؟! موضع مایی که میگی ، ما؛ سه نفره... تو باعثش شدی.
_ما؛ الان من و توئه... من و تویی که باید حلش کنیم...
سونگی بغض درون گلویش را به روی خودش هم نیاورد و چشم دزدید: هنوز بعد هفت سال آدم نشدی...
چانهو خیره به نگاه فرار او گفت: آدم شدن توی نگاه تو... اینه که بگم زندگیمونو خراب کردم و پشیمونم؟
سونگی قهر مابانه سکوت کرد و چانهو لب زد: سونگی... فقط میتونم بگم از اینکه دوستیمونو خراب کردم پشیمونم. هفت سال پیش نه، هشت سال پیش...
_مشکلت همینه... پشیمون نیستی از خیانتت، فقط پشیمونی که باهم ازدواج کردیم.
با آهی لب زد: تو چی از حال من میدونی؟
سونگی یخ زده به چشمهای سیاه او که متزلزلش میکردند خیره شد: من زنت بودم... دوستی ای وجود نداشت از اول... نمیخوام به مزخرفاتت گوش بدم. بگو چی میخوای؟ اومدی تالارو برای اجرات بخوای؟! که دوست پسر لوندت رو رو صحنه برقصونی؟
_پس هنوز آمار همه چیزمو داری...
_همه چیز... ذره به ذره... چون باید ذره به ذره هرچیزی که باعث شدم بدست بیاری رو ازت بگیرم.
_سهم خودم از تالار رو به نام تو میزنم. من دنبال اموال نیستم.
_بایدم اینکارو بکنی... اینجا مال پدر من بود. حماقتش دوست داشتن توی بی لیاقت بود. خیالت راحت قرار نیست هیچ‌جوره باعث شم حس آزادی کنی. خیال طلاق و اینکه بذارم جیهوا رو ببینی از سرت بیرون کن. تا آخر عمر ویلون میذارمت؛ جانگ چانهوان...
این را با نفرت توی صورتش گقت و با زدن تنه ای از کنارش گذشت و سمت راه پله پا تند کرد.
چانهو نگاه مرده اش را از جای خالی او به زمین دوخت و نفسی که در سینه حبس کرده بود همانجا نگه داشت. بن بستی که میخواست بازش کند طولانی تر از این حرف ها بود...
***
کف هال دراز کشیده و به سقف خیره بودند.
بعد کلی صحبت، تهیونگ هنوز دردی عجیب در سینه حس میکرد که باعث میشد حرف نزند تا دردش هق هق نشود.
غم زده لب زد: اگه جای من بودی میتونستی با خودت رو در رو بشی؟ وقتی کلی اشتباه کردی...
یونگی گفت: از جانب من دیگه فکرشو نکن... من دیگه ازت گله ندارم.
_وقتی اینجوری میگی حالم بهتر نمیشه.
_میشه. قدم به قدم. کافیه مطمئن شیم بخشیده شدیم، اونوقت بخشیدن خودمون راحته. خاصیت آدما اینه که هرچقدر از خودشون ناامید و متنفر شن، دروغ میگن. همه خودشونو دوست دارن و میتونن یه راه جدید پیش بگیرن.
_الانم میتونم بگم من در جریان هیچی نبودم و هرچی به خوردم داده شد رو باور کردم... ولی نمیخوام... چون هرچقدر از خودم دفاع کنم قرار نیست چیزی که از دست دادم برگرده.
_شده ها نمیتونن نشده بشن...
_کاش... بهم میگفتی هیونگ.
_کاش جواب پیامامو میدادی و شمارتو عوض و ایمیلتو مسدود نمیکردی... و کاش من بعد اون کارات ازت انقدر به دل نمیگرفتم که بیخیال شم.
ولی، کاش گفتن جز یادآوری دوباره و زیر و رو کردن مجدد اشتباهامون چی برامون داره؟

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now