Part 34

740 145 16
                                    


یونگی پشت یک میز در یک کافه پنت هاوس به تماشای ستاره هایی که در سیاهی شب بهاری میدرخشیدند به انتظار جونگکوک نشسته بود و او به محض ورود به محوطه و دیدن یونگی با آن  دورس بهاره گشاد و سفید رنگ لبخند زد و سمتش آمد: هیونگ...
یونگی پنجه به پنجه او انداخت و گفت: چطوری بچه جون.
جونگکوک مقابل او نشست و نفسش را بیرون فرستاد: عاه، میشه گفت عالی.
یونگی خندید و دست سمت خروجی تراس گرفت: خب خوبه، دیگه کاری نداریم خوش اومدی.
جونگکوک خندید و ژاکت کتانش را مثل یونگی پشت صندلی اش گذاشت: بیا میوه و نوشیدنی سفارش بدیم.
یونگی سر تکان داد: گفتم به محض رسیدن همراهم خودشون بیارن تا وقت شام. حدس میزدم اینجا تو چنین هوای خوبی همین بچسبه.
_ما بهم وصلیم ها؟
یونگی دستهایش را زیر چانه قلاب کرد و پرسید: جیمین چطوره؟
_خوبه. امشب با همکاراش رفته شام.
_دیروز ناهارو باهم خوردیم.
جونگکوک سرتکان داد: عا آره، اتفاقا بهم گفت. میگفت نوشیدن با یونگی هیونگ عالمی داره.
یونگی ابرو خم کرد: اون واقعا فانه، خیلی خوب آدمو میخندونه و آرامش و انرژی بالایی داره.
نگاهش درخشید: هیونگ، چیزایی که مال منن همیشه خاصن.
_عایش... چند متر زبون رو تو اون غار رول کرده بودی؟
جونگکوک خندید: اگه توهم دوست پسری مثل پارک جیمین میداشتی مجبور میشدی جواب تو آستینت نگه داری.
یونگی با مکثی گفت: اون خیلی دوستت داره.
جونگکوک لب از لبخند فشرد و یونگی برق شوق را در نگاه سیاهش دید. حال خوب جونگکوک و این برادر سرزنده را مدیون جیمین میدید و حاضر بود تا آخر عمر از این رابطه مراقبت کند. نه فقط جونگکوک. جیمین، آن پسر بی نهایت مهربان لایق اینکه این عشق را دریافت کند بود.
دیروز وقتی با او ناهار میخورد مدام متوجه ملاحظاتش میشد. او در هر لحظه به فکر دیگران بود و برایش مهم بود آدمهایی که دوستشان دارد دوستش داشته باشند و نیاز نبود کار زیادی انجام دهد. صادقانه حرف میزد و صادقانه عمل میکرد و او بارها از ته دل احساس آسودگی کرد که جونگکوک او را بعنوان نزدیکترین فرد کنارش دارد.
بعد رسیدن سفارششان یونگی بطری را برداشت و حین پرکردن لیوان هایشان گفت: جونگکوکا... جیمین دیروز بهم گفت قراره باهم برید بوسان.
جونگکوک گیلاس پر شده اش را پیش کشید : هوم، آره... قبلا بهت گفته بودم.
_گفته بودی. چطوری باهاش؟
_باید براش آماده باشم... نمیشه نگران نباشم. بهرحال اونا خانوادشن. نمیدونم باید چه حسی داشته باشم. دلم نمیخواد جیمین نگرانیمو حس کنه و فکر کنه دارم به زور انجامش میدم.
_چرا باید به زور انجامش بدی؟
_خب... میدونی دیگه. تمام این مدت با جدیت فقط بهش گفتم از پدرم دوری کنه. بعد اون میخواد بره به خانوادش بگه منو دوست داره.
به لیوانش خیره مانده بود و یونگی با لبخندی کج گفت: جئون جونگکوک، مگه فقط پدر داری؟
نگاهش را به اخم بانمک یونگی داد و پرسید: منظورت چیه؟
_من و مامان. فردا دست جیمینو بگیر و بیاین خونه ی من. مامان میخواد غذا بپزه.
جونگکوک چشم گرد کرد: یعنی... هیونگ تو به مادر گفتی؟!
یونگی لبخند زد: معلومه که گفتم، فکر کردی میذارم دوست پسرت تورو به خانوادش معرفی کنه و تو نکنی؟
جونگکوک ناباورانه به یونگی زل زده بود و نمیدانست مقابل این کار بزرگش چه واکنشی نشان دهد.
یونگی دست پیش برد و دست او که وا رفته دور پایه گیلاس مانده بود گرفت و فشرد: تو یه برادر بزرگتر واقعی داری جدا از هیونگای دیگت. یادت  نره.
جونگکوک لبش را از داخل به دندان فشرد و با بغضی که از شوق در گلویش جا خوش کرده بود به لبخند یونگی لبخند زد.
_یادم نمیره... ده سالی که نبودی هم یادم نرفت.
_ده سال که پیشت باشم اون ده سال رو جبران میکنم.
_همین الانشم جبران کردی... دیگه ناامیدت نمیکنم. هرکسی هم ناامیدت کنه، من نمیکنم.
یونگی دستش را رها کرد و لیوانش را برداشت: خب دیگه به خودت بیا بازنده الانه که اینجا زار بزنی!
جونگکوک با پلک زدنی برای پس فرستادن نم درون نگاهش خندید و لیوانش را به لیوان یونگی زد.
برایش سوال بود که واکنش مادر یونگی چه بوده. آیا شوکه شده؟ یا از درون حس خوبی داشته یا برعکس؟
کمی از لیوانش نوشید و گفت: هیونگ... مادر واکنشی نداد؟
یونگی تکه ای توت فرنگی با چنگال برداشت و سمت او گرفت: هوم چرا، از همون موقع فکر اینه چیا بپزه و چی بپوشه! و مدام میگه جیمین خیلی شیرینه و دوستش داره.
جونگکوک با شوق توت فرنگی را گرفت و گفت: راستش فکرشو نکرده بودم اینکارو بکنی.
_چرا؟ ازم بعید بود.
_نه از تو بعید نبود. فقط فکر نکرده بودم بهش...
یونگی لبخند زد و با لحنی اطمینان بخش گفت: بعد از فردا با خیال راحت همراهش برو و خانوادشو ببین. نیاز نیست درباره پدرت صحبت کنی... اصلا لازم نیست نگران باشی.
جونگکوک با برداشتن بطری لیوان یونگی را پر کرد: میدونم همیشه هستی تا روت حساب کنم هیونگ.

***


جیمین گلدان پر از رز نباتی را دست جونگکوک داد و خودش را داخل صفحه گوشی چک کرد. تازه موهایش را به رنگ بلوند تیره تری در آورده بود که تن حنایی و نسکافه ای داشت. جونگکوک حتی فکرش را نمیکرد جیمین برای این ملاقات تا این حد حساسیت به خرج دهد.
جیمین گوشه های یقه پیراهنش را سمت سرشانه ها سوق داد و مردد پرسید: اون پیراهن سفیده بهتر نبود؟ حس میکنم بهتر بود اونو میپوشیدم.
جونگکوک به رنگ آبی آسمانی پیراهن او که راه راه ریز عمودی سفید داشت نگاه کرد و با مرتب کردن پلاک هلالی ظریف گردنبند روی سینه اش گفت: محشری. انقدر حساس نباش.
جیمین گلدان را از او گرفت و گلو صاف کرد: خب در بزن.
جونگکوک خواست دست سمت زنگ ببرد که سریع با حرفش مانع شد: یه لحظه!
با لبخندی خریدارانه تماشایش کرد: دیگه چیه؟
_موهام بد نیستن؟ اینکه صاف فرق باز کردم شبیه بچه های ننر نشدم؟
_پارک جیمین داره اینو میپرسه؟!
_فقط بگو... میخوام یکم رسمی باشم در عین راحتی.
جونگکوک دستی به موهای ابریشمی اش کشید:پرسیدنش از من به کارت نمیاد، چون در هرصورت میگم آفرومینی زیباترینه.
جیمین لبخند کجی به لب نشاند: خب پس زنگ بزن.
جونگکوک زنگ زد و بوآه در را باز کرد. جیمین با لبخند گل را سمتش گرفت: سلام مادرجون.
بوآه پر عشق به او و جونگکوک نگاه کرد با گرفتن گلدان و گذاشتنش در دست یونگی که پست سرش مانده بود جیمین را در آغوش گرفت: پسر قشنگم، خوش اومدی.
جیمین تعجبش را کنار زد و او را بغل کرد: ممنونم. خیلی خوشحالم که میبینمتون.
بوآه دستش را برای جونگکوک هم باز کرد و او با نگاه کوتاهی به یونگی به آنها پیوست:حالتون چطوره؟
بوآه از آنها جدا شد و دستهایش را روی گونه هردو گذاشت: حالم عالیه. چون یه پسر دیگه هم دارم!
یونگی سرتکان داد: خیلی هم عالی. خب دیگه بیاین تو.
بوآه بازویش را گرفت و گفت: وایسا ببینم.
_چیه میخوای منم بغل کنی؟
بوآه مشتاقانه گلدان را از او گرفت و با بوییدن رز ها گفت: اینارو درست ندیدم.
یونگی چهره پر افسوسی به خود گرفت و لبخند زد: مادرانه هات هوا رو پر کرده.
جونگکوک با خنده گفت:حسادت نکن.
یونگی ابرو بالا داد: اون جدا از غذایی که اینجا پخته اندازه یک ماه هم فریز کرده آورده و فکر میکنین قراره مال کی باشه؟؟
بوآه گفت: وقتی توهم دست کسی که دوسش داری و بگیری و بیاریش پیشم برات همینکارو میکنم.
جونگکوک سر تکان داد: راست میگه هیونگ، سنت داره میره بالا.
یونگی طوری نگاهش کرد که میلش به خفه کردنش را برساند: اوکی، آدم خوبی بودی جئون جونگکوک. امشب از اینجا زنده نمیری.
بوآه با بازوی او زد و با لبخند اشازه کرد: بسه دیگه همش دم دریم. بیاید داخل، کلی حرف داریم بزنیم.
یونگی پرسید: من میتونم برم؟
جیمین با در آوردن کفشهایش بازوی او را گرفت و گفت: کجا؟! قراره امشب اونی بشی که بچه های مردمو براش مثال کنیم!
یونگی دست او را کنار زد و داخل رفت: کلا ازم دور شید!
جیمین لبخند زد و همراه بوآه و جونگکوک سمت نشیمن رفت. حس فوق العاده ای داشت، قبل این فکرش هم نمیکرد چنین ملاقاتی با این عنوان انقدر برایش لذتبخش باشد. همیشه به خودش گفته بود پدر جونگکوک یک نقطه ممنوعه است و باید دیدار با او را فراموش کند. اما فکر اینکه میتواند یونگی و مادرش را ببیند از سرش نگذشته بود. حس خوب خودش به کنار، حال خوش جونگکوک به دنیا می ارزید. همینکه این مهمانی شام دلیلی برای کاهش دلهره های جونگکوک از دیدن خانواده اش میشد برای جیمین بس بود.
دو روز بعد ، با قسمت وی آی پی قطار راهی بوسان شدند.
ترجیح هردویشان سفر با قطار بود جهت تجربه متفاوت.
جیمین پتو مسافرتی را دور خودش پیچید و مشغول موبایلش شد. جونگکوک دوربینش را کنار گذاشت و گفت: سردته؟ کولر رو خاموش کنیم؟
جیمین نچ کرد: نیاز نیست اینجوری بهتره.
جونگکوک نگاهی به موبایل او کرد: گفتی وقتی برسیم برادرت میاد دنبالمون؟
استوری بعدی را باز کرد: آره... جین هیونگ صبح برامون یکم پیراشکی آورد. میگفت امیدوارم خوش بگذره همونجا بمونین!!!
نگاه به نگاه گرد جیمین داد: خیلی دوستمون داره!
جیمین خندید و استوری پیج یسول که عکسی از یک نقاشی بود باز کرد: طفلک یسول... دیداراشون با تهیونگ هنوز محدوده.
_زود درست میشه... شرایط تهیونگ همیشه اینطور نمیمونه.
_خوشحالم شایعاتش برطرف شد. کاش بتونن باهم بیشتر مسافرت برن. حداقل اونجا تهیونگ زیر ذره بین نیست.
با لبخند به لب آویزان مانده او از نیم رخ زل زد: یونگی هیونگ هواشو داره، کمکشون میکنه.
_خیالم از بابتش راحته. یونگی هیونگ... مادرش هردوشون خیلی خوبن. چقدر خوشحالم چنین مادر و برادری داری.
بوسه ای به چشم هلال شده و خندان جیمین زد موبایل را از دستش گرفت: خب دیگه بسه.
ابرو بالا داد: چی بسه؟
موبایل جیمین را داخل کیف انداخت و سر روی پایش گذاشت.
جیمین به صورتش نگاه کرد : چی شد؟
لبخند زد: برام آفرودیت بخون.
_ولی من نیاوردمش!
جونگکوک با آرامش دست دراز و داخل کوله اش کرد: میدونم، چون من آوردمش.
کتاب را روی قفسه سینه خودش گرفت و جیمین با نوازش موهای او گفت: فکر نمیکردم انقدر ذهنتو درگیر کنه.
_کرده... چون شبیه خودمونه.
_نه نیست.
_ولی هست.
_نه نیست عزیزم...
جونگکوک خیره به نگاه او ماند و جیمین کتاب را سمت دیگر خودش روی نشیمنگاه گذاشت و باز کرد: اونا خیلی عاشق هم بودن...
_ماهم خیلی عاشق همیم. مگه نیستیم؟
جیمین لبخند زد: چقدر عاشقمی؟
_مثل آدم عاشقِ حوا.
_خب آدم که گزینه دیگه ای نداشت.
_باز میخوای ازم حرف بکشی بیرون؟!
دلبرانه لب برچید: چی میشه قبل اینکه بقیشو برات بخونم یکم بهم حرفای قشنگ بگی؟
جونگکوک با مکثی کوتاه گفت: من محدودم به تو. جز این نه میتونم و نه میشه نه میخوام.پس منم گزینه دیگه ای ندارم.
جیمین لحظاتی در سکوت با عشق تماشایش کرد و با خم شدن بوسه ای عمیق روی پیشانی اش گذاشت.
جونگکوک با آرامش چشمهایش را بست و بعد جدا شدن گرمای لبهای جیمین از پیشانی اش بازشان کرد.
جیمین با اندکی طنز در لحنش گفت: زبون ریختناتو از کی یادگرفتی قند هیونگ؟
_خوشت نمیاد وقتی سعی میکنم رمانتیک باشم؟
_چرا...
جونگکوک در نگاه طولانی او غرق شد و جیمین ابرو بالا داد: ولی ما نیاز به مثال نداریم عزیزم. اسم ما باید مثال بقیه بشه. بگن عاشقتم مثل جیمین عاشقِ جونگکوک.
با خنده گفت: واو!! تو توی لاس زدن پی اچ دی داری؟!
_برای همین عاشقم نیستی؟
_چرا...
جیمین کمی دیگر با نوازش موهای او تماشایش کرد.
آفرودیت فقط یک داستان بود. یک عاشقانه ی غیرواقعی. اما هنوز باور داشت اگر به عقب برگردد دلش نمیخواهد آن را برای جونگکوک بخواند... پایان های خوش حتی اگر فراموشت نشوند بابت آرامش خاطری که میبخشند انتهای صندوقچه قصه هایی که شنیده ای میمانند. اما پایان ناخوش و تلخ مثل آن شکر اضافی است که هرگز در آب حل نمیشود، مدام هم میزنی، شناور و معلق میشود اما محو نه. ته نشین میشود اما حل نه. پایان های غم انگیز هم آنجا میمانند که شیرین ها مانده اند، با این تفاوت که رو هستند. هربار صندوق را باز کنی اول آنها را میبینی. ماندگار ترند. فراموش نشدنی اند. مثل بی تفاوتی ای که به تنه عشق خراش میزند. مثل درد مزمن.
چشم سمت کتاب چرخاند و لب تر کرد: خیلی خب، میخونیمش...
جونگکوک خیره به گرگ و میش بیرون پنجره کابین گوش به ادامه داستان با صدای جیمین سپرد.

«بعد جشن گلها واران مطمئن شد که مردم به این باور رسیده اند که حاکم درگیر رابطه ای ممنوعه است و باید برای حفاظت از باورها و مقدسات و پاک ماندن اهالی خصوصا جوانترها  این فاجعه را پایان داد.
مردم در فکر گیر انداختن و کشتن مرد افسونگر غریبه که حاکم را گمراه کرده بودند اما این خواسته ی واران نبود. بعد آبادانی شهر پادئوس حسابی برای مردم مفید شده بود و آنها قصد به زیر کشیدنش را نداشتند. توانش را هم نداشتند تا به امپراطور اعتراض کنند. رعیت یک شهر هیچ ارتباطی با امپراطور نداشتند جز از طریق درباریان.
از این بابت واران نامه ای بلندبالا مکتوب کرد و با پیکی امن سوی امپراطوری روانه کرد. در آن نوشت که حاکم دچار فساد و تخطی اخلاقی شده و افکاری در جهت خیانت به امپراطور نیز  دارد. شاهدینی دروغین از سران دربار  و قلمرو مجاور هم همراه پیک فرستاد که نامه هایی با محتوای درخواست همدستی از سمت پادئوس با حاکم مجاور و شورش بود. که آن را با دزدیدن مهر پادئوس تاییدیه زده بود داشتند.
و بعد فقط یک کار ماند... ضعیق نگه داشتن پادئوس. زدن تیشه به ریشه اش.
روزی آفرودیت با لباس مبدل به شهر رفت تا اوضاع مردم را ببیند و اگر کسی را نیازمند و دچار مشکل دید سریعا برای کمک اقدام کند.
افرادی که از قصر همراهی اش میکردند به مردم فهماندند او کیست.
آنها هم نقشه ای که با بکار گیری اش بتوانند او را گیر بیندازند اعمال کردند. فردی غذافروش به کودک گرسنه ای که میخواست غذا بخرد تهمت دزدی زد و سیلی محکمی در گوشش خواباند. کودک به زمین افتاد و زخمی شد. اشکهایش همراه خون از بینی اش روان شدند و با ترس و غم لنگان سمت کوچه ای راه افتاد.
آفرودیت که از چنین صحنه ای درگیر بغض و خشم بود اول نگاهی دردمند و سرزنشگر به چهره مرد غذافروش کرد تا بخاطر بسپردش و بعد دنبال کودک داخل کوچه دوید.
خودش را به او رساند و ساعدش را گرفت اما کودک با ترس و هق هق خواست خودش را برهاند. میترسید بازهم بخواهند به جرم ناکرده تنبیهش کنند.
آفرودیت مقابلش زانو زد و در آغوشش گرفت. کودک هنوز مثل ابر بهار میبارید و او فقط آهسته به پشتش میزد و با صدای ملایمش شعری لالایی مانند میخواند.
هق هق پسرک که به گریه بی صدا و لرزش های آرام تبدیل شد از آغوشش جدایش کرد و کلاه شنلش را کمی عقب برد و با لبخندی پر آرامش نگاه اشکی اش را خیره خود کرد.
پسربچه با اشکهایی که درون چشمش مانده بودند با لبهای نیمه باز محو نگاه غروب رنگ مقابلش بود.
با پارچه ی شالش خون پشت لب او و بعد اشکهایش را گرفت و گفت: گریه نکن عزیزقلبم. من مراقبتم.
کودک سکسکه کرد و بی حرف همانجا بین دستهای او آرام و ساکن مانده بود. نمیفهمید چرا آنجا کتک خورده، نمیفهمید چه شده اما حالا فکر میکرد اگر قرار بود یک فرشته برای التیامش بیاید، ارزشش را داشته. چهره زیبا و مهربان روبرویش و محبت خالصش تمام دردش را ناپدید کرده بود.
زیر پلک کودک را نوازش کرد: من ونوسم. اسم تو چیه؟
با صدایی ضعیف لب زد: مینوس.
قوسی ملایم بر لبهایش نشست: اسمامون شبیه همه. میتونیم دوست باشیم مگه نه؟
مینوس با لبخند سر تکان داد و ونوس با در آوردن بسته ای برنج و لوبیای برگ پیچ شده و گذاشتنش در دستهای کوچک او بوسه ای به پیشانی اش چسباند و همین لحظه صدای زشت و زمخت مردی را شنید که میگفت از آن بچه فاصله بگیرد و کثیف خطابش کرد و بعد، در کسری از ثانیه برخورد جسمی سخت به سرش را  حس کرد و بر زمین افتاد.
مینوس شروع به جیغ زدن کرد اما مردی دیگر دهانش را با دست گرفت و او را زیر بغل زد و برد.
آفرودیت با چشمهایی که تار میدید به مردهایی که دورش بودند و چهره هایشان با نفرت ترسناک شده بود نگاه کرد. جاری شدن خون از لای موهایش را حس میکرد. داغ و مورمور کننده.
سعی کرد با تکیه به دستش بنشیند اما یکی از آن مردها با چوب به آرنجش زد و دوباره بر خاک انداختش.
یکیشان رویش خم شد و خیره به صورت و چشمهای نیمه بازش گفت: این جونور واقعا زیبا و تحریک کننده بنظر میاد... باورم نمیشد یه مرد تونسته حاکمو گمراه کنه... ولی این ، یجوریه.
دیگری هم لب گزان سراپای زمین خورده ی او را برانداز کرد: باورش کن. اون همین الانم داره سعی میکنه مارو گمراه کنه. باید پوسشتو خط بندازیم تا دیگه نتونه به زیباییش بنازه. حتما زشت و کریه که بشه روی واقعیشو نشون میده.
مرد قبلی با پوزخند خیره به چهره آفرودیت مقابلش زانو زد: واقعا وسوسه کنندست... صورت و بدنش به کنار، حتی بوی خوبی هم میده.
یکیشان که گونی بزرگی را نگه داشته بود به بقیه گفت: دهناتونو ببندید و بندازیدش اینجا بریم... بفهمم سست شدین و جز شکنجه کاری باهاش کردین خودم کمراتونو خورد میکنم. ما نباید درگیرش شیم. اون انسان نیست.
آفرودیت گیج بود. درد داشت و فقط به پادئوس فکر میکرد. به اینکه اگر متوجه غیبتش بشود چقدر دچار دلهره میشود و زمین و زمان را بهم میزند... به غمش فکر میکرد. به لحظه ای که فکر کند او ناپدید شده و ترکش کرده. و از اینکه توان تصور دردکشیدن و ضعفش را داشت بیشتر احساس درد میکرد.
طول زیادی نکشید که پادئوس متوجه نبودن الهه اش شد. کل قصر را بارها زیر و رو کرد، تمام شهر را گشت. از تمام دربار سوال کرد و بابت بی اطلاع بودنشان سر همه فریاد کشید.
خودش به شخصه بین مردم رفت، بدون کجاوه و کالسکه و محافظ و از همه پرسید. دیوانه وار اسمش را در جنگلها و اطراف دریاچه فریاد کشید. اما هیچ پاسخی با آن صدا به گوشش نرسید.
نبود. هیچ جا نبود. احساس خفگی میکرد، انگار دو دست نامرئی به قصد مرگ گلویش را میفشردند و نه میتوانست بخوابد نه میگذاشت بقیه در قصر بخوابند. وحشت ناپدید شدنش برای همیشه جانش را آب کرد و روحش را قبل از مرگ روانه ی جهنم. وقتی مثل ماتم زدگان درگیر ضعف و عزلت بود یکی از خدمتکاران که موضوع را میدانست از دلرحمی، ترس جانش را کنار گذاشت و به او گفت او را مردم دزدیدند و قایم کردند. گفت مطمئن است که نمرده چون دستور گرفتند زنده نگهش دارند تا بعد پاداش بگیرند.
پادئوس از او خواهش کرد فقط جای او را بگوید و آن مرد گفت برایش پیدا میکند.
واران فقط منتظر رسیدن حکم امپراطور بود و میخواست به محض دریافت حکم پادئوس و ونوس را برای عبرت باهم در میدان شهر گردن بزند و جسمشان را به دروازه ورودی بیاویزد.
زمانی که آن مرد خدمتکار با فالگوش ایستادن از نقشه واران باخبر شد تقریبا پیک حکومتی به دروازه شهر رسیده بودند.
سریعا نزد پادئوس رفت و موضوع را به او گفت. پادئوس اما فرصت به شوک رفتن نداشت. فقط میخواست جان ونوس را نجات دهد. حکومت و این دربار بی رحم و مردم نمک نشناس را رها کند و با تنها کسی که دوستش دارد برای همیشه برود.
برای همین از آخرین توانش استفاده کرد و با لباسهای سیاه و شمشیر از قصر گریخت. نیمه های شب بود و او با گروگان گرفتن یکی از یاران  نزدیکِ واران و تهدید کردنش به مرگ جای آفرودیت را فهمید و بدون اینکه گردن آن فرد که از ترس به خود میلرزید را بزند سریعا با اسبش راهی شد.
جایی میان دشت میان کلبه های متروکه آفرودیت را حبس کرده بودند و با خوراندن کمی آب زنده نگهش میداشتند. هر وقت که تنها میشد از دریچه شکسته سقف کهنه به آسمان چشم میدوخت و به ضعفش فکر میکرد. به اینکه حتی توان تکان دادن تنش را ندارد.
نه فقط از درد، ناامیدی پاهایش را فلج کرده بود.
فکر میکرد به طنابهایی که به گوشت دستش فرو رفته و لباهاسهای پاره به زخمهای تر و خشک تنش چسبیده بودند و در نهایت به قدرتی که دیگر نداشت... بعنوان یک انسان ضعیف تر از حد معمول بود. نفس هایش قابل شمارش شده بودند اما چیزی که باعث روان شدن اشک روی صورت زخمی و سوزش پوستش میشد آن درد کشنده درون قلبش بود. دردی به نام پادئوس. پادئوس چه بود؟ پادئوس عشق بود. عشق چه بود؟ عشق همان رویای شیرینی که برای احیایش به این جهان نامهربان آمد و مهربان ترین را پیدا کرد. عشق دوا بود. عشق درد بود. پادئوس درد بود. دردی شیرین که حالا نبودش، غمش تلخی میزد به تمام زخمهایش و حتی نمیتوانست برای گریز از آن درد بخوابد چون به خوابش می آمد. پر گلایه و دردمند، با گریه میپرسید کجایی و جای خون درد جاری میشد در رگهایش.
در اوج ناامیدی وقتی مرد شکنجه گر کاسه آب روی صورتش ریخت تا نخوابد و دردهایش را یادآوری کند، وقتی پا روی زخم زانویش گذاشت تا به او درد دهد صدای فریاد چند مرد و ضرب بران شمشیر را شنید. به دنبالش مردی که بالای سرش بود سر سمت در کشاند و هنوز پا از زانوی ناتوان ونوس برنداشته بود که پادئوس با شکستن در داخل آمد و با دیدن آفرودیت غرق زخم و خون با فریاد شمشیر را به قلب مرد فرو برد و به دیوار کوباندش.
ونوس لای پلکهایی که مژه هایش از اشک خشک بهم چسبیده بودند باز کرد و به پادئوس که با گریه کنارش زانو زد نگاه داد.
میدانست وضع خوبی ندارد و میدانست پادئوس از او بدتر است.
با غم به الهه زیبای مظلومش زل زده بود و نمیدانست چطور در آغوشش بگیرد که صدمه بیشتری به تن نحیفش نزند. هر زخم روی تنش خنجری به قلب و روحش بودند. آن لبهای خشک و زخم کناره های دهانش. شکاف روی پیشانی اش که خشک شده بود و نگاه بی فروغش...
الهه اش به جهان آمد تا بانی خوبی باشد اما همانهایی که کمکشان کرد به این روز انداختندش... همینقدر بی رحمانه.
میخواست به عزیز قلبش... به موطلایی اش، بگوید اشکهای خشک شده میان مژه هایت قصد دارند جان پادئوست را بگیرند...
میخواست چیزی بگوید... اما نفسی برای حرف زدن نداشت.
ونوس لای لبهایش را باز کرد و ضعیف گفت: اومدی؟
_معلومه که اومدم. زیبای من...
_بهم نگاه نکن.
_چرا؟
_چون گریه میکنی، نمیخوام گریه کنی...
پادئوس سعی کرد هق هق خفه اش را بخورد: درد داری؟
لبخند گوشه لبهای زیبای پژمرده اش جای گرفت: تو اومدی...
_محال بود نیام. من تو رو توی آسمون هم پیدا میکردم... ونوس من. منو ببخش.. نتونستم ازت محافظت کنم.
با غم طنابها را پاره کرد و ونوس به سختی دست بلند کرد و اشک مرد شکسته و غمگینش را لمس کرد: میخوام از اینجا بریم پاد... منو از اینجا ببر.
پادئوس اشک ریزان اول شنلی که داشت روی او تن او انداخت. یک دست پشت او برد و دست دیگر زیر زانوهایش انداخت و با تلاش زیاد برای اینکه دردی دچارش نشود بلندش کرد.
اینکه صدایش برای ابراز این درد در نمی آمد قلبش را بیشتر میسوزاند. با اینکه تمام افراد بیرون را کشته بود ذره ای آرامش احساس نمیکرد.
آفرودیت به صورت او خیره ماند و پادئوس گفت: باید از اینجا بریم... از پل روی رودخونه رد میشیم و میریم طرف اسکله. با کشتی میریم. فقط آروم باش خب؟
_پاد...
اشک دیگری روی گونه پادئوس غلتید و تمام جانش گوش شد برای شنیدن حرف او.
آفرودیت گفت: من صدات زدم و تو اومدی... این مقدر شده بود که قبل دیدنت نمیرم.
_اینجوری نگو، حتی حرفشم نزن، همه دنیارو آتیش میزنم اگه اتفاقی بیفته برات... هیچی نمیشه. از اینجا میریم... همونطور که دوست داری یه باغ گل میگیریم... همونجا یه خونه که تمامش سفیده میسازم، همونجوری که خوشت میاد و لبخند میزنی. حتی از تالارمون توی قصر زیباتر... همشو برات پر شمع و بلور میکنم و رو سقفش آسمون میکشم و ایندفعه من شبا برات قصه میگم. و تو حتی شبا رو سقف آسمون آبی داری.
آفرودیت لبخند به لبهای بی جانش نشاند و پادئوس با بوسیدن رویش او را بیرون و سمت اسب سیاهش برد. هرگز نمیخواست به پشت سرش نگاه کند. نمیخواست لحظه ای چشم به شهر بیندازد و تمام میل به آتش کشیدنش را قدرتی کند برای بردن خودش و ونوس از آن دیار جهنمی، به سوی بهشت کوچکی که هرجای این زمین بتواند برای او بسازد»

با رسیدن به فصل آخر از خواندن ماند و نگاه به جونگکوک که نگاهش به پنجره مانده بود داد.
آهسته کتاب را بست و با نگاه به فضای بیرون گفت: نزدیکیم، اینجاها رو میشناسم.
_جیمینا...
جیمین با طمانینه نگاهش کرد و جونگکوک سر جایش نشست. با تاملی گفت: کتاب داره تموم میشه؟
_آره،داره تموم میشه.
_احساس عجیبی دارم.
جیمین دست او را که بینشان روی صندلی بود گرفت و انگشهایش را بین انگشتهایش قفل کرد: منم همینطور . بعد از این برات یه کمدی رمانتیک میخونم.
جونگکوک گردن کج کرد و نگاه متفکرش را به روبرو داد: وحشتناکه...دلم نمیخواد جای پادئوس باشم و درد کشیدن کسی که دوستش دارم شکنجم کنه.
جیمین لبخند زد: قرار هم نیست باشی قندکم.
جونگکوک دست دور شانه او انداخت و چانه روی موهایش گذاشت. با کشیدن نوازش وار دستش از سرشانه تا بازوی او لب زد: اون باید برگرده و کل اون شهرو گردن بزنه. نباید ببخشدشون.
_ترجیح داد وقتو تلف نکنه و نذاره آفرودیت بیشتر درد بکشه.
_چرا آفرودیتو نمیفرسته برگرده به دنیای خودش تا خوب شه؟
_یادته؟! اگه اجازه بده که بره دیگه نمیتونه برگرده.
_ولی اگه قرار باشه آسیب ببینه، این خودخواهیه که نگهش داره.
_آدما وقتی عاشقن منطقای عجیبی دارن. هیچکدومم نمیتونه مطلقا درست تعیین بشه. یکی معتقده عاشق اگه حس کنه معشوقش تو معرض آسیبه برای صلاحش باید رهاش کنه. یکی معتقده عاشق اونه که تحت هرشرایطی اونو حفظ کنه و هر چی قراره بشه برای هردوشون بشه. هرکدومم با توجیهات خاصی باور دارن که اعتقادشون صحت مطلقه.
جونگکوک چانه از موهای جیمین برداشت و سر خم کرد و جیمین سر از سینه او برداشت تا ببیندش.
جونگکوک پرسید: بنظر تو کدومش درسته؟
جیمین متفکر نگاهش کرد.
با اعلام اینکه قطار تا پنج دقیقه دیگر در ایستگاه راه آهن بوسان متوقف میشود بحثشان نصفه ماند. جیمین با نگاه به بیرون پنجره و ایستگاه گفت: اوه رسیدیم. جمع و جور کنیم. جیهیون هم تو ایستگاه منتظرمونه.
جونگکوک لب خیساند و گفت: گفتی برادرت همسن منه؟!
_هوم، دو ماه ازت بزرگتره. چطور؟
جونگکوک لب کج کرد و سر به نفی تکان داد: هیچی! دونسنگت از دوست پسرت دوماه بزرگتره!
جیمین خندید و او از جا بلند شد. بعد پوشیدن کت اورسایز زاپدارش، رویه کرم رنگ جیمین را دستش داد تا روی تی شرتش تن کند و جیمین کوله اش را از جایگاه خواب کابین برداشت و و با گذاشتن کلاهش روی سر آماده توقف قطار و معرفی جونگکوک و جیهیون به هم شد. هرچند تلفنی به خانواده اش آمادگی داده بود و برای جیهیون کاملا قضیه را روشن کرده بود. با این وجود قصد داشت در هتل اقامت کنند و ابتدا خودش نزد آنها برود و بعد جونگکوک را ببرد.
لازم بود بعد مدتها این اتفاق خاص را شخصا برایشان شرح دهد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now