Part 16 | فصل دوم

879 104 11
                                    


جونگکوک چمدان را روی میز کنار پنجره ی اتاق هتل گذاشت و گفت: نیاز نیست باز بشه. چون زود پرواز داریم به لندن، بهتره وقت نذاری صرف جمع کردنشون.
جیمین از پشت شیشه های بسته تراس به ایفل که زیر آفتاب زمستانی میدرخشید لبخند زد: میشه الان بریم شان دو مارس؟
جونگکوک به شوق او لبخند زد: چی تورو عاشق شان دو مارس کرده؟
_تهیونگ و یسول همیشه از قشنگی اون میدون میگفتن... دلم میخواست باهم بیایم پاریس و ببینیمش. کنار اون پله ها و مجسمه های طلایی عکس بگیریم.
جونگکوک کنارش آمد و با ملایمت دستهایش را گرفت.
آهسته پشتشان را با شست نوازش کرد: امشب میبرمت.
_دلم میخواست صبح بریم. ولی الان که عصره هم خوبه.
دست جیمین را بالا آورد و بوسید: باید با تیم برم سالن اجرا رو چک کنم... این سفر ما نیست، من قول میدم بعدا بیارمت پاریس و هر ساعتی رو توی هر نقطش تجربه کنی.
جیمین دست او را سمت لبهای خودش آورد و بوسید: هرچی تو بگی... پس من با یونجون و لیان میرم یه دوری همین اطراف بزنم تا برگردی.
_بهم بگو کجایی میام میبرمت باهم شام
بخوریم. بعدم که برگشتیم هتل، میبرمت اتاق خودم.
با لبخند سر تکان داد: نه بیا اتاق من، پنجره رو به برجه. میخوام تختو بکشونم کنار پنجره ی تراس و پرده ها رو بکشم و همونجور که حرف میزنیم تماشاش کنیم.
جونگکوک چشم باریک کرد: من به برج نگاه نمیکنم.
جیمین خندید و با بوسیدن لبهای او صورت عقب کشید: مراقب خودت باش و زود بیا.
جونگکوک پلکی به تایید زد و با برداشتن کیفش از اتاق بیرون آمد.
سونگسو را مشغول گشتن در کیف وسایل ضروری کار، در راهرو دید و نزدیکش رفت: بقیه کجان؟
سونگسو زیپ کیف را بست و پشت سر او سمت آسانسور راه افتاد: تو لابی ان. تماس گرفتم و سالن اجرا برای گذاشتن دوربینای ثابت آماده شده.
دکمه لابی آسانسور را زد و نگاه به ساعت بالای در آنجا داد.
به این فکر کرد که کارش زودتر تمام شود و بتواند جیمین را به شان دو مارس ببرد.
جیمین میان استرس اجرا، به کمی آرامش، و حواس پرتی نیاز داشت.
***
نامجون نگاه دیگری به ساعت دور مچ دستش که به فرمان بود انداخت، و دوباره به در بزرگ و آهنی مدرسه.
دانش آموزان دختر گروهی و تک، از هر سنی با اتمام کلاس هایشان خارج میشدند و بابت بارانی بودن هوا چتر داشتند.
بلاخره یومی را دید که کلاه هودی اش را روی سر کشید و کلاسوری در دستش را روی سر سایبان کرد و راه افتاد.
نامجون با باز کردن چتر پیاده شد و با چند قدم خودش را به او رساند. چتر را بر سرش گرفت و یومی متعجب نگاه بالا آورد.
از دیدن نامجون دم در مدرسه حسابی متعجب و گیج بود‌.
نگاه نامجون رنگ سرزنش گرفت: پیدات نبود.
_یعنی چی؟
نامجون اخم کرد: میگفتی نمیتونی از من بی خبر بمونی... ولی یهو غیب شدی. نه پیامی ازت دیدم نه تو مسیر شرکت دیدمت.
یومی بهت زده تر به او خیره شد و اجازه داد صدای باران جای جوابی که از تعجب در ذهنش ماسیده بود در فضای میانشان بماند.
نامجون با نگاه به ماشین اشاره کرد: میشینی؟
یومی با لبخند جلو رفت و سوار شد.
و به نامجونی که ماشین را دور زد و پشت رل نشست خیره ماند.
قبل اینکه نامجون ماشین را روشن کند گفت: من، فکر نمیکردم بیای دنبالم. دم مدرسه...
نامجون نگاهش کرد. لازم نبود بپرسد که چرا فکر نمیکردی. بعد تمام آن آمدن های یکطرفه و دلبری های بی جواب، حق داشت این تصور را نکند.
_خب...
_نامجون شی، به این نتیجه رسیدی که از من خوشت میاد؟
نامجون ساکت و یومی منتظر و جدی خیره اش ماند.
کمی که گذشت یومی به شیشه روبرو و ریزش قطرات درشت باران بر سطحش زل زد: تمام مدتی که برف میومد، دلم میخواست با تو باشم. بریم سر قرار و بعد بیام خونت و برای دوتامون هات چاکلت درست کنی. چون حس میکنم بهت میاد از این کارا کنی. منم تا مدتها یه دوست دختر کوچولوی لوس بمونم که تو اجازه نمیدی کاری کنه. دستامو بگیری و بگی اگه ناخنات بشکنه چی خانوم کوچولو؟
نامجون حرفی نزد و یومی رو سمتش برگرداند. با همان چهره جدی گفت: داشتم سعی میکردم امتحان کنم که اگه من قیدتو بزنم. اصلا یادم میفتی؟
الان اومدی دنبالم... بهم چه حسی داری؟
نامجون ماشین را روشن کرد: دربارش حرف میزنیم.
یومی دست دراز و ماشین را خاموش کرد: نخیر... اگه الان، همینجا بهم نگی ازم خوشت میاد. قسم میخورم با دوستِ دوست پسرِ دوستم که کالج میره و شبیه آیدلاست قرار بذارم!
نامجون ابرو درهم برد: شبیه آیدلا؟ انقدر برات مهمه؟
_حرف منو پیچوندن انقدر برات راحته؟
_اگه دلت میخواد با کسی که تو دهه بیست سالگیشه قرار بذاری... چجوری جلوتو بگیرم؟
_پس تویی که تو دهه سی سالگیتی، میخوای با من قرار بذاری؟
_وقتی معیارات انقدر بچگانن. ازت میترسم.
_من با همین معیارای بچگانم عاشقت شدم و مدام بعد مدرسه اومدم دیدنت... وقتی که حس میکردم تحت فشار و اذیتی مدام چسبیدم بهت تا خندتو ببینم... سعی کردم بهت بفهمونم سن کمم و نوع رفتارم قرار نیست رو احساساتم به تو اثر کنه و من کم نیستم بین تموم زنای موجه اطرافت که رفتاری از کیم ته هی و ظاهری دست کم از سو یه جی ندارن، کتونیام و دامن چهارخونه ای که تنمه میگذرن و میرن کیم نامجون، چیزی که باقی میمونه جونگ یومیه. اگه نمیتونی راحت به من بگی که چه احساسی داری. من میرم و فراموش میکنم اومدی دنبالم.
نامجون نگاه بین چشمها و نگاه دلخور او چرخاند و لب زد: ازت خوشم میاد.
یومی ساکت ماند. دلخوری نگاهش لحظه ای جا به تعجب داد و بعد پررنگ تر برگشت: مخ اون دافایی که باهاشون بودی هم اینجوری خشک خشک میزدی؟
_گفتی بگم ازت خوشم میاد.
یومی اخم کرد: حالا که فکر میکنم باید قیدتو بزنم، من نمیتونم با پاستوریزه بودن یا خشک بودن کنار بیام! میرم یه لباس جلف میخرم و توی پارتی انقدر مست میکنم که صبح با درد فراوون رو تخت یه غریبه بیدار شم!!!  خداحافظ!
این را با حرص گفت و در را باز کرد تا پیاده شود. اما نامجون با گرفتن مچش و بستن در طی یک لحظه و چرخاندن صورتش سمت خود لبهایش را با لبهای خود ساکت کرد.
یومی با چشمهای گرد شده همانطور خشک و مبهوت در صندلی فرو رفت و نامجون با گرفتن چانه اش لبهایش را عمیق تر بوسید و کمی صورت عقب برد: ازاین حرفات خوشم نمیاد.
یومی با قلبی که هزار بار در ثانیه میزد من من کنان گفت: کدوم؟
نامجون شست گوشه لب او کشید و با جدیت ناشی از عصبانیتی خاموش خیره به چشمهایش گفت: اگه میخوای با درد فراوون توی تخت بیدار شی، چرا غریبه؟
یومی که هر لحظه حس میکرد نیاز دارد صندلی مثل کره ذوب شود و او را ببلعد بلکه کمی فضا میان خودش و نامجونی که تا به حال اینطور ندیده بودش بیفتد نگاه پایین انداخت: ببخشیدا! ولی روبروی مدرسمونیم!
_کسی رو میبینی؟
یومی نگاه سمت دروازه بسته و کوچه که خلوت و تاریک شده بود چرخاند: خب... یه گربه اونجا زیر درخته!
نامجون با لبخند نگاه از چشمهای گرد او گرفت و مرتب سرجایش نشست. دستهایش را به فرمان گرفت: خب... دلت میخواد این روی منو ببینی؟
یومی که هنوز توان پلک زدن نداشت چشمهای گرد شده اش را از نیم رخ او گرفت: میشه بریم یجایی غذا بخوریم؟ چیزه... من گشنمه.
نامجون ماشین را روشن کرد و لب جوید: باشه...
یومی لب گزید و با تلاش برای خوردن ذوق و خنده اش گفت: نامجونا؟
نامجون از گوشه چشم نگاهش کرد و یومی گفت: پس فکر میکنی من جذابم؟
_چطور؟
_فقط میخوام بشنوم!
نامجون لبخند زد: میخوای همه حرفامو جلوی مدرست بهت بزنم که دائم تصویر اولیا و‌مربیان تو ذهنم باشه؟
_اوه وقتی مثل یه ببر وحشی پریدی روم و اون حرف منحرفانه رو زدی بنظر تصویرتخت خواب و یسری لوازم خاص تو ذهنت بود!
نامجون کمی به شیطنت میان چشمهای درشت او خیره ماند: تصویر تو توی ذهنم بود.
_با لباس خواب مشکی؟
اخم کرد: یاح جونگ یومی خیلی زوده که درباره اینا حرف بزنیم!
شانه بالا داد: خودت حرف زدی!
_تو مجبورم کردی!
_نه نکردم، خودت عصبی شدی!
_پس عصبیم نکن.
ابروهایش را بالا داد: اتفاقا دلم میخواد بکنم.
نامجون چپ چپ نگاهش کرد و او با خنده مشغول بستن کمربندش شد: خیلی خب، بریم سر اولین قرارمون بعنوان دوست دختر و دوست پسر! فقطم صافت پیش میریم. قول!
سپس با ذوق کف دستهایش را بهم زد و به نامجون خیره شد. نامجون هم خنده ی ماسیده اش را تبدیل به لبخند کرد و خیره به روبرو لب زد: بریم...
***
حدود ساعت پنج کارش تمام شد و با جدا شدن از تیم سمت خیابان راه افتاد و شماره تماس جیمین را گرفت.
صدای جیمین با شلوغی اطرافش در گوشی شنیده شد.
_جونگکوکی؟
_کجایی؟ میام دنبالت.
_من کنار یه کاباره به اسم‌ مولن روژم!
ابروهایش بالا رفتند: بیبی کاباره چیکار میکنی؟!
_خب این دونفر کنجکاو بودن منم باهاشون رفتم داخل ولی زودی اومدم بیرون، اونا هنوز داخلن.
_لوکیشن بده بیام دنبالت.
جیمین کمی مکث کرد و گفت: فرستادم. میشه تا میای برم داخل؟
_الکل نخور جیمین!
خندید: باشه پس همینجا میمونم تا برسی.
جونگکوک نچ کنان دست برای تاکسی نگه داشت و سوار شد: پسره ی سست عنصر، خیلی خب بیرون باش تا بیام.
_اگه مسیر نزدیکه بذار همینجور حرف بزنیم تا برسی. خیلی کیف میده، الان میتونیم بدترین حرفارو بزنیم و اطرافمون هیچکس نفهمه!
جونگکوک لوکیشن را به راننده نشان داد و گفت: اگه یه کره ای از کنارت رد شه چی؟
_جونگکوکا، الان توی کاباره دیدم آخر شبا رقاص هم دارن. من بیس رقص رو میدونم، برام کاری نداره از اینا هم یاد بگیرم!
_خب؟؟ یاد بگیری که چی بشه؟
_منو تصور کن دور میله... با یه باکسر و دیگه هیچی‌. یا یه پیراهنم باشه که دکمه هاش بازه... نگاهم میکنی و کم کم حس میکنی داغ کردی.
جونگکوک به مغازه و فروشگاه هایی که با سرعت از کنارشان میگذشتند نگاه دوخت: بهتره الان تصور نکنم!
_یه فکر عالی دارم. میبندمت و جلوت از این رقصای ناجور میرم، و از اینکه التماسم میکنی بیام و بشینم رو پاهات و لمست کنم لذت میبرم.
جونگکوک لب از خنده فشرد و آهسته گفت: خب؟ دیگه؟
_ یه دختره درست چند متریم وایستاده و زل زده بهم. بنظرت حرفامو فهمیده؟!
با توقف تاکسی نگاه به جیمین که با آن پالتوی کوتاه عسلی و کلاه برت قهوه ای آن سوی خیابان ایستاده بود کرد و با حساب کرایه پیاده شد، لبخندی ضمن نگاه پر از تحسینش زد: نه بیبی، نگاهت میکنه چون خیره کننده ای.
جیمین بعدِ ذوق از حرف او، با دیدنش آن سوی خیابان لبخندش پررنگ تر شد و با قطع کردن تماس برایش دست تکان داد.
عرض خیابان را برای رسیدن به او طی کرد و با  ماندن مقابلش نگاه به دو طرف کرد: کو اون دختره؟
_جیمین به سمت چپش نگاه کرد و گفت: فکر کنم رفت، یا شاید اصلا وجود نداشت!
جونگکوک به شیطنت او لبخند زد. دستش را گرفت و در امتداد پیاده رو قدم زدند.
جیمین نفسش را فوت کرد: پسفردا همین موقع توی لندنیم.
_پرواز دقیقا چهار ساعت بعد اجرای فرداشبه‌. باید خوب استراحت کنی، چون انرژی زیادی برای اجرا میذاری.
جیمین پنجه در پنجه او قفل کرد: نگرانم نباش، هم خوب میخورم هم خوب استراحت میکنم.
جونگکوک لبخند زد و به مسیر چراغانی پیاده رو نگاه داد.
باهم در رستورانی همان نزدیکی شام خوردند و مشغول گشت گذار در میدان شان دو مارس شدند.
جیمین چندمین سلفی را از خودشان گرفت و دست جونگکوک را سمت پله های یک سمت که خلوت تر بود کشید.
جونگکوک با لبخند فقط دنبالش میکرد.
چقدر دلتنگ تجربه مجدد این احساس بود...
جیمینی که دست او را بگیرد و هرجایی که دوست دارد ببرد. تنها کسی که حاضر بود با او هرجایی را با اشتیاق برود و ببیند.
باهم روی چندمین ردیف پله نشستند و جیمین متفکر، خیره به روبرو گفت: میگم...
جونگکوک منتظر نگاهش کرد و او خندید:  یادته تهیونگ میگفت اینجا با یسول به بازی بچه ها نگاه میکرده؟
_یچیزایی یادمه.
جیمین نگاه به نیم رخ جونگکوک کرد: تو... ممکنه یه روز دلت بچه بخواد؟
جونگکوک رو سمتش برگرداند و با مکث گفت: اصلا بهش فکر نکردم. پدر خوبی نداشتم که هوس پدر شدن داشته باشم.
_ولی خود بچه منظورمه. دوست نداری؟
جونگکوک ملایم لبخند زد: من با وجود تو بچه میخوام چیکار؟
جیمین خندید: جدا از شوخی...
_خب، سالها بعد شاید اگه هردو بخوایم، یه بچه کوچیک به فرزندی بگیریم که خودمون بزرگش کنیم.
_ولی من اگه یه روزی بخوایم چنین کاری کنیم... دلم بچه های خودمونو میخواد.
جونگکوک ساکت نگاهش کرد تا توضیح بیشتری از منظورش بگیرد.
جیمین نگاه به بادکنک فروشی که از آنجا میگذشت داد: دلم میخواد یه دختر کوچولو که چشمای تورو داشته باشه، بیاد تو بغلم... تو دلت نمیخواد یه بچه شبیه من.‌. مثل عکس بچگیام رو بغل کنی؟
_خب درواقع من دلم نمیخواد هیچ موجودی جز تو رو بغل کنم.
جیمین خندید: در کنار من.
_خب... منظورت چیه؟
_میتونیم از دونفر بخوایم تا بچه هامونو بدنیا بیارن.
جونگکوک لبخند زد: الان دربارش حرف بزنیم من مورمور میشم.
جیمین خندید: دقیقا یسول هم از بچه خوشش نمیومد و تهیونگ...
از حرف ماند. صحبت درباره آن دو نفر که جدا شده بودند خوشایند نبود...
با لبخند سر تکان داد: همینجوری اومد تو ذهنم، میخواستم بدونم چه حسی دربارش داری.
جونگکوک دست دور شانه او انداخت و نزدیک خودش کشاند: میخوام مدت طولانی فقط با تو باشم. برای تو ضعف کردن دست کم از برای بچه ضعف کردن نداره. بیشترم هست.
جیمین سر به شانه او گذاشت: برای منم همینطور خرگوشکم... تو همیشه بیبیِ هیونگی‌.
جونگکوک با بالا بردن ابروهایش سر تکان داد: درسته!  هیونگ... از اون پشمکا میخوای؟
جیمین با سوال او نگاه به پشمک های چوبی با رنگ های مختلف که آن طرف میفروختند کرد: میخوام!!
جونگکوک با خنده بلند شد و از پله ها پایین رفت تا برای او پشمک بخرد و جیمین صدا زد: پرتقالی میخوام!
جونگکوک نگاهی زیبا سمتش کرد و با تایید، طرف بساط راه افتاد.
و جیمین با عشق به او که برایش زیباتر بود از برج ایفلی که دورتر ، پشت سرش میدرخشید خیره ماند.
***
چانهو که بعد از رسیدن و گذاشتن چمدان در اتاقش، و انجام یک سری کار ها، به پیاده روی
در اطراف هتل رفت تا ذهنش را از افکار مخرب نسبت به موقعیت جیمین و زندگی ناامن جئون جونگکوک خالی کند.
وقتی بی نتیجه و خسته سمت اتاقش برمیگشت نگاهش به جونگکوکی که دست جیمین را گرفته و سمت اتاقش میبرد افتاد.
جونگکوک در اتاق را باز کرد و با دست انداختن دور کمر جیمین او را سمت خود کشید و لبهایش را میان قاب در بوسید: برو داخل.
جیمین لب دندان زد و خیره به لبهای او گفت: خودت چی؟
جونگکوک با زدن چرخی او را در قاب در قرار داد و دست از کمرش باز کرد: برو من میام.
جیمین دو دستی دستش را گرفت و ابرو بالا برد: کجا؟
_از اتاقم یچیزایی بردارم.
_من همه چی دارم، بیا!
با خنده تماشایش کرد: برو داخل منتظر باش من یه کارایی رو انجام بدم، زود میام.
جیمین نگاهی به داخل اتاق کرد: خیلی خب، پس منم یه دوش میگیرم.
جونگکوک سر تکان داد و وقتی جیمین در را بست با همان لبخند رو برگرداند تا راهی پیچ راهرو و اتاقش شود‌ که نگاهش به چانهو برخورد.
بی حرف نگاهش کرد که چانهو جلوتر آمد و خشک گفت: باید یه صحبتی داشته باشیم.
_من الان وقتشو ندارم.
جدی تر شد: بهتره داشته باشی... خیلی مهمه.
جونگکوک کارت را از کیفش در آورد و با اشاره سر سمت اتاقش رفت. در را باز کرد و نگاه به چانهو داد.
چانهو داخل رفت و جونگکوک به صندلی های دور میز، نزدیک پنجره اشاره کرد.
چانهو بی حوصله چشم از صندلی ها گرفت: جئون جونگکوک، تا چه حد نسبت به خودت و اینکه میتونی مراقب جیمین باشی مطمئنی؟
جونگکوک گیج نگاهش کرد: منظورتو نمیفهمم.
_دلیل جداییتون، مربوط به پدرت نبوده؟
ضعفی گذرا به قلب جونگکوک نشست: مشکل چیه؟
چانهو که بنظر خسته اما کلافه میرسید نگاه پایین انداخت: بنظرت عاشق بودن کافیه؟ عاشق باشی اما نتونی آسایش و امنیتشو فراهم کنی...
جونگکوک با مکث گفت: جانگ چانهو...
چانهو ساکت ماند. توقع جوابی قانع کننده از او نداشت، چون مطمئن بود بعد امروز و دیدن جو ایل جه، به هیچ وجه با آرمانگرایی و خویش قهرمان پنداری جونگکوک، قانع نخواهد شد.
جونگکوک پلک زد: عاشق بودن، شامل تمامش میشه... فکر میکنی تو میتونی بهتر از من از جیمین مراقبت کنی؟
_درباره خودم حرفی زدم؟
_من دارم دربارت حرف میزنم. فکر نمیکنم عمق رابطه من و جیمین رو درک کرده باشی... چون اگه درک کرده بودی، هیچوقت جرعت نمیکردی از من بپرسی که فکر میکنم میتونم مراقبش باشم یا نه.
_من راجب عمق و شدت علاقتون حرف نمیزنم... درباره تواناییت حرف میزنم. موندن جیمین کنار من، بخاطر این نیست که هنوز نتونستی زندگیتو امن کنی؟
جونگکوک سکوت کرد. چانهو بنظر چیزی بیشتر از آنچه باید میدانست.
چانهو وقتی سکوت جونگکوک را دید به حالت هشدار گفت: اشکال نداره که تا هروقتی جیمین تو پوشش رابطه با من بمونه. اما فکر میکنی این موش و گربه بازیا و ناتوانیتون تو نشون ندادن علاقه، تا کی قراره از آدمی که ازش فرار میکنین پنهان بمونه؟
جونگکوک اخم کرد: آدمی که ازش فرار میکنیم کیه؟
_کسی که تردید داره اما اگه بخوای به همینجور بی خیال طی کردن ادامه بدی، مطمئن میشه و بنظر نمیاد مطمئن شدنش به نفعتون باشه.
جونگکوک عصبی خیره به چشمهایش پرسید: حرف بزن بگو چی میدونی...
چانهو بی توجه به حالتش، تهدیدوار گفت: اگه احساس کنم جیمین پیش تو تو خطره... هرکاری میکنم که مطمئن شم ازش دور میشی.
جونگکوک چند ثانیه فقط نگاهش کرد و بعد پلک زد: جانگ چانهو، فکر میکنی در جایگاهی هستی که منو تهدید به گرفتن جیمین کنی؟
همین الان، اگه اراده کنم و بخوام، جیمین کاملا قید دوستیش با تو رو میزنه... اما اینکارو نمیکنم. میدونی چرا؟
چانهو با چشم های کدر که پر از احساسات مختلف بود خیره اش ماند.
و جونگکوک با صدایی واضح گفت: چون انقدر برام ارزشمند و مهمه، که نخوام یه لحظه دلش بشکنه از محدودیتی که براش میذارم و تو ذهن و منطق خودش، معنایی نداره و فقط مجبوره بخاطر اینکه عاشق منه و بهم اهمیت میده، انجامش بده. نمیخوام کسی که سه سال دوستش بوده، معلمش بوده... بخاطر احساسات بد من بذاره کنار و خودش احساس دین و ناراحتی کنه.
حالا کی بیشتر مراقب جیمینه؟ من یا تویی که میخوای به هر نحوی مهم ترین شخص زندگیش که میبینی چقدر باهاش حالش خوبه رو نا امن جلوه بدی... راستشو بگو ، اگه من هیچ حاشیه ای نداشتم، بهانه دیگه ای برای اینکه منو نامناسب جلوه بدی نمیاوردی؟
چانهو لحظاتی طولانی سکوت کرد و بعد نگاه به پایین دوخت. افکار و حرفهای مختلفی داشت اما قدرت بیان از او گرفته شده بود.
پس فقط گفت: سعی کن جوری مراقبش باشی که اتفاقی براش نیفته... مراقب اون وکیل باش...
جونگکوک که از درون دچار استیصال شده بود، مردد پرسید: جو ... ایل جه؟
چانهو پلک زد: ازم خواست دست جیمینو بگیرم و ببرمش تا به نفعش باشه... پس، خودت میدونی چیکار کنی مگه نه؟
جونگکوک متفکر به نقطه ای خیره شد و چانهو بی حرف دیگری، از اتاق بیرون رفت.
جونگکوک کلافه پنجه به موهایش برد و موبایلش را از جیب پالتو در آورد. شماره نامجون را گرفت و صبر کرد.
نامجون جواب داد: بله جونگکوک؟ من الان باید برم سر یه نظارت تو...
_هیونگ، کارای مربوط به اون سگ عوضی چی شد؟
_چی شده؟
_نمیخوام صبر کنم ببینم میخواد چه غلطی کنه، اگه نمیشه قانونی عمل کرد... خودم یه کاری میکنم.
_دیوونه نباش جونگکوک، یعنی چی خودت یه کاری میکنی؟
عصبی پوزخند زد و دور اتاق راه رفت: واقعا داری میپرسی؟
_جونگکوکا، یکم صبر کن. قسم میخورم همه چیز داره جور میشه. قبل اینکه فکرشم کنه کارش تمومه. به علاوه من برای تو و جیمین تو سئول، سمت خونه چان و خونه تو بادیگارد گذاشتم. بیرونم که میرین دنبالتونن. پس نگران نباش. اصلا چی شده؟!
_رفته سراغ جانگ چانهو و سعی کرده باهاش هماهنگ شه.
_خب، جانگ چانهو نمیتونه برای تهدید شهادت بده؟!
پوزخند عصبی دوباره به چهره اش آمد: اون عوضی واضح حرف نمیزنه که علیهش باشه. گفته بخاطر نفعش برداره ببرتش... همین.
_جونگکوکا، همه چیزو تموم میکنم. پس آروم باش‌.
_هیونگ، برام مهم نیست مشکلی برای من پیش بیاره، فقط با جیمین کاریش نباشه.
_اون میخواد شرکتو ازت بگیره و مدام با جیمین تهدیدت کنه. میخوای شرکتو بدی بهش؟
متفکر گفت: نه... چون در اون صورت یه ترسو ام... جیمین هم قطعا  بیخیال اینکه با شرکت چیکار کردم نمیشه... به علاوه، تو، سوکجین هیونگ و یسول اونجا سهام یا سمت دارین، نمیخوام اون عوضی شمارو هم اذیت کنه.
پس... فقط اگه ازت برمیاد حلش کن.
_ازم برمیاد و اینکارو میکنم.
آهسته گفت: ممنون هیونگ.
_اونجا آخر شب نیست؟! برو استراحت کن و انقدر عصبی نشو. شبت بخیر.
جونگکوک بین دو ابرویش را فشرد: خیلی خب، فعلا...
تماس را قطع کرد و لبه تخت نشست. پیامکی از جیمین بر صفحه موبایلش آمد : «ببینم، اونجا خوابت برد؟! نمیخوای بیای؟ اگه نمیای خودم پاشم بیام سر وقتت »
با لبخند به ایموجی های اخم که او گذاشته بود نگاه کرد و با برداشتن کیفش از اتاق بیرون و سمت اتاق جیمین رفت.
جیمین تخت را مقابل پنجره گذاشته و با تی شرت رویش نشسته بود. با دیدن او اخم کرد: چه عجب یادت اومد اینجا منتظرم!
جونگکوک با لبخند طرفش رفت و با انداختن او روی تخت مشغول بوسیدن صورت و گردنش شد.
جیمین با خنده سعی کرد او را کنار بزند: عای، داره قلقلکم میگیره.
جونگکوک به صورت او خیره شد: بوی نارگیل میدی.
_چون شاور ژلم نارگیلیه!
_دوش گرفتی؟
_گفتم که میخوام بگیرم.
_پس منم برم بگیرم.
جیمین دست دور گردن او انداخت و همانطور روی خودش نگهش داشت: به هرحال صبح باید دوش بگیریم. بمون.
جونگکوک نوک بینی او را بوسید و با باز کردن دستهایش بلند شد: لباسامو در بیارم.
جیمین روی تخت نشست و به او که پالتوش را میکند نگاه کرد: منظره رو دیدی؟
جونگکوک شلوارش را با شلوار راحتی که از کیفش در آورد عوض کرد: بله دیدم.
جیمین به انتهای تخت رفت و با دست روی شیشه و برج ایفل که چراغانی بود کشید: دوست داشتنیه.
جونگکوک روی تخت نشست و به بالش ها تکیه داد. با صدایی خسته گفت: بیا اینجا.
جیمین با لبخند چهار دست و پا آمد و به آغوش او خزید: آرامش.
جونگکوک نگاهش کرد: چی؟
_تو... آرامشی.
جونگکوک انگشت هایش را میان موهای او کشید و با لبخند به پلکهایش خیره شد: جیمینا...
جیمین رو بالا گرفت: هوم؟
جونگکوک دست دراز کرد و چیزی از کیفش در آورد. جیمین به مشت بسته او زل زد: چیه؟
جونگکوک زنجیر با حلقه که به آن آویزان بود نشانش داد: حلقه ی من...
جیمین حلقه را دست گرفت و لب زد: پس تو ام داریش...
_هیچوقت نشد بذارمش کنار‌...
_منم دارمش... همیشه تو جعبه اکسسوریامه. زیر آستر داخلیش...
جونگکوک با لبخند چفت زنجیر را باز کرد: فعلا نمیتونم بندازمش دستم، پس میندازمش تو گردن تو... توهم وقتی برگشتیم سئول، مال خودتو بنداز تو گردن من.
جیمین با ذوق از تخت پایین رفت: سئول؟!!
جونگکوک متعجب به او که سمت چمدانش رفت و مشغول گشتن شد نگاه کرد.
جیمین حلقه اش را از داخل جعبه برداشت و نشانش داد: اینجاست...
جونگکوک لب جوید: با چی میندازیش گردنم؟
جیمین داخل جعبه گشت و زنجیر یکی از گردنبند  هایش را از پلاک جدا کرد و کنار او برگشت: اینجوری...
زنجیر را از سر جونگکوک رد کرد و به گردنش آویخت. کف دست روی حلقه بر سینه اش گذاشت: حلقه ی من که اسم خودت روش حکه...
جونگکوک زنجیر را دور گردن او برد و مشغول بستن قفلش شد. جیمین از برخورد نفس او به گردنش با لبخند چشم بست و جونگکوک با بستن زنجیر روی گردنش بوسه زد و نگاهش کرد: رو قلبمون میمونه تا دوباره برگرده تو دستامون.
جیمین با آرامش به آغوش او تکیه داد و با حلقه کردن دستهای او دور کمرش به منظره بیرون خیره شد: اسم تو روی روحمه.
جونگکوک چانه روی شانه او گذاشت و به نیمرخش نگاه دوخت: میدونم.
_نمیدونی اینکه حالا کاملا به عشقم مطمئنی چقدر بیشتر بهم آرامش میده...
لبخند زد و نگاه از نیم رخش نگرفت: میدونم...
جیمین نگاه به کنار کشاند و جونگکوک لبهایش را  به لبهای خود قفل کرد.
جیمین دست کنار صورت او گرفت و با رفتن روی تن جونگکوک، به بوسیدنش ادامه داد.
کاری که مطمئن بود تا همیشه موجب نوازش قلبش خواهد شد.
***
چهار ساعت بعد از اجرا ، نیمی از اعضا، پاریس را به مقصد لندن ترک کردند.
و چانهو همراه رقصنده های فرعی ، با پرواز بعدی به آنجا رفتند.
صبح زود جونگکوک با تیم فیلمبرداری به محل اجرا رفتند و جیمین بیدار و آماده شد تا همراه چانهو به جایی که میخواست ببردش برود.
همینطور که قدم میزدند جیمین نگاهی به لاندن تاور و سپس آسمان ابری لندن کرد. بنظر باران در راه بود.
چانهو پرسید: بریم اون کافه... قهوه هاش خیلی خاصن.
جیمین رد نگاه او را گرفت: ویوی قشنگی داره. مهمون من؟
_من دارم معرفیش میکنم، پس مهمون منی‌.
لبخند زد : ولی من دلم میخواد مهمونت کنم.
چانهو سر تکان داد: خیلی خب، ولی میخواستم بگم دوناتای خوبی هم داره‌... فکر نکنم خوردنش تا چند ساعت دیگه روی وزنت اثر بذاره.
جیمین خندید: خوبه، دونات هم میگیریم.
باهم وارد کافه شدند و دور میزی تقریبا در مرکز فضای آنجا نشستند.
موسیقی پیانو Prelude in E minor از شوپن درحال پخش بود و جیمین بابت کارهای چانهو آن را میشناخت.
بعد دادن سفارش نگاهش به تک زنبق داخل گلدان شیشه ای کوچک روی میز بود که چانهو گفت: یه سوالی ازت داشتم.
جیمین ساکت منتظر ماند.
چانهو با طمانینه توضیح داد: امشب قصد داشتم توی صحبتام راجب اینکه تو این روند ناچار به تظاهر شدم... و تو ، اشاره کنم. میخوای اینکارو کنم؟
جیمین ساکت ماند. چون بنظرش سوال چانهو طوری بود که نشود با یک کلمه جوابش را داد.
پس پرسید: چیزی شده؟
_دارم میگم، تو سه ساله با تظاهر به بودن با من، بهم کمک کردی... اگه الان تو بهش احتیاج داری، من اینکارو میکنم.
جیمین کمی لب جوید: خب... راستش داشتم با خودم فکر میکردم تا کی؟ و وقتی آدما راجبش حرف بزنن... ازم بپرسن... چجوری باید جواب بدم.
_نگران اعضای تیم و آکادمی هستی؟
_تموم اونایی که میشناسنت و کارا رو دنبال کردن... همه اونایی که تو سه سال اخیر شناختم و شناختنم... همشون. خب من، یجورایی تو منگنه ام... هم باید تظاهر کنم، و هم دلم نمیخواد.
_تظاهر چیزی نیست که دلمون بخواد.
_تو از شرایطم چیزی میدونی؟
_دفعه پیش درباره پدر جونگکوک گفتی، تموم این قضایا بخاطر اون نیست؟
جیمین نگاه پایین انداخت: دلم نمیخواست حس کنی دارم ازت استفاده میکنم.
چانهو لبخند زد: تموم این سه سال... من اینکارو کردم... حتی فرصت اینکه زودتر برگرده پیشت رو بخاطر این تظاهر از دست دادی... بهش فکر کرده بودی؟
جیمین سر به نفی تکان داد: نه.
_ممنونم که انقدر مدارامو میکنی...حداقل خودم متوجهش هستم... پس ازت معذرت میخوام.
جیمین لبخند زد و ابرو بالا انداخت: فقط بابت سخت گیریات سر رقص ازم معذرت خواهی کن!!
_عمرا!
جیمین خندید و بعد کمی از قهوه اش خورد: خب... این سه سال، شروعش یه تحمیل بود. شاید بخاطر نداشتن جونگکوک و سوالات ذهنم درباره چرا بهم خوردن رابطمون و اینا، باعث شد از خودم دور شم و روحیه سالمی نداشته باشم. ولی آدما تا زنده ان، لحظه ها رو زندگی میکنن. هم بد و هم خوب... من برای اون دوران هم میتونم دلتنگ شم.
چانهو لبخندی ملایم به چهره نشاند: برای منم همینطور... خوشحالم دوران بد برای تو به پایان میرسه و از این ببعد، توی دوران خوب میگذرونی با گاهی لحظات بد که جبرن.
_دلم میخواد زودتر دوران تو هم برسه چان...
به میز خیره ماند: صادقانه بگم، به جئون جونگکوک حسادت میکنم.
جیمین با مکث گفت: من برای تو حتی دلیل شادی هم نبودم. بیشتر وقتا گله و موج منفی...
_بخاطر اینکه اون بلده چطور عاشق باشه. من هیچوقت یاد نگرفتم. فرصتش از دست رفت.
دلخوشی من این مدت رقص تو بود و استعدادت، به تو میگفتم این رو دست آویزت کن و باهاش زندگی کن ولی درواقع من باهاش زندگی میکردم.
_ناراحت نمیشی اگه بگم دلم برای کارم تنگ شده؟ میخوام دوباره دکتر پارکی باشم که بیماراش دوستش داشتن... ولی این دوره، و رقصیدن... همیشه برام خیلی باارزشه.
چانهو با لبخندی قدردان نگاهش کرد. جئون جونگکوک حق داشت... باید به خواسته های قلب جیمین توجه میکرد.
آن وقت دیگر فرقی نداشت جیمین بخواهد همچنان برقصد، دوباره روانپزشکی در پیش بگیرد یا حتی به معشوق سابقش برگردد...
شب آخر اجرا هم انجام شد و استقبال وسیع تماشاگران از تصور خارج بود.
جیمین دسته گل ژیپسوفیلای سفید رنگی که سونگسو برایش آورد گرفت و برای شنیدن صدایش در هیاهو سر خم کرد و او گفت: از طرف کارگردانه.
لبخندش پررنگ شد و خواست با نگاه دنبال جونگکوک بگردد که چانهو به رقصنده ها علامت داد طبق هماهنگی قبلی به صندلی هایی که در جایگاه طبقه دوم تدارک دیده شده بود بروند و بشنینند.
جیمین قبل پایین رفتن نگاه به جونگکوک که درحال فیلم برداری و گوش دادن به حرفهای هیونسو بود کرد.
جونگکوک لبخندی به او زد و تمام تحسین در نگاهش پیدا بود و قلب جیمین از قبل هم گرمتر شد. وقتی جونگکوک دوباره با همان ستاره های درخشان درون چشم هایش نگاهش میکرد، همه چیز آسانتر میشد.
همراه بقیه از پلکان مخصوص بالا رفت و در طبقه دوم نشست. هه ری قوطی دستمال مرطوب را به دست یونجون داد: میتونید گریمتونو پاک کنید، خسته نباشین بچه ها.
همه از هه ری تشکر کردند و جیمین به چانهو که مرکز صحنه ایستاده بود نگاه کرد. به حدی نگران او بود و حرفهایی که قرار بود بزند.
چانهو نگاهی بین جمعیت چرخاند و تتمه وسواسش از متن ذهنی سخنرانی اش را کنار گذاشت و حرفهایش را به انگلیسی شروع کرد: من جانگ چانهوان هستم... که من رو به اسم چانهو جانگ میشناسید... یا هم نمیشناسید و فقط علاقمند هنرید و با اطلاع از اجرا بلیط تهیه کردید و حالا اینجایید.
نمیدونم برداشتتون از اجرا و کانسپتش چی میتونه باشه.
من همیشه دریاچه قو رو تحسین میکردم و آرزو داشتم اقتباس خودمو ازش داشته باشم.
آرزوییه که وقتی جوونتر بودم داشتم...
و راستش چیزی که امشب و دو شب پیش به کمک گروهم نشون دادم، چیزی که آرزو داشتم نبوده... هیچکس از اینکه به خطا معترف بشه و منتظر واکنش بمونه احساس شادی نمیکنه‌. اما من در صورتی که اینارو یکبار برای همیشه بگم، احساس رضایت نسبی میکنم.
شما سه کاراکتر روی صحنه دیدید.
شاهزاده ی سیاه پوش، قوی سیاه و قوی سفید...
من مردی رو میشناسم، که از بچگی باله رقصید اما جسارت اینکه مستقیم بخوادش رو نداشت. پس علاقه ثانویه خودش، موسیقی کلاسیک رو دنبال کرد و به پایتخت کره رفت.
اونجا درس خوند و درس داد و عاشق شد... عاشق یه پسر... و بهش باله یاد داد، اون پسر اودیل یا قوی سیاهه. کسی که شاهزاده نباید عاشقش بشه... چون یه پسره... چون هم جنس و رنگشه و اون شاهزاده با توجه به تابوهای حاکم به دنیا، خصوصا جوامع آسیایی، حتی جسارت اینکه به عشق خودش معترف شه رو نداره.
پس... بیخیال میشه و قوی سیاه رو رها میکنه‌ و قوی سفید رو میبینه... یه زن... که رنگش موافق شاهزاده نیست.
هم نشینی سیاه و سفید، چیزی که همه میپذیرن...
به علاوه اودت، ملکه قو های سفید... به شاهزاده فکر اینکه میتونه به رویاهاش برسه و اودیل رو به فراموشی بسپره میده.
پس شروع میکنن... همراه میشن و میرقصن، اما برخلاف رنگ لباسشون، مکمل نمیشن...
نه بخاطر جنسشون، بخاطر قلبی که برای یکی دیگه میتپید و با خودخواهی قلب دومی رو برای خودش کرد که نتونست مراقبش باشه... همونجور که نتونست مراقب قلب اولی که عاشقش شد باشه.
پس از قوی سفید دوری کرد...
قوی سیاه برگشت تا دست قوی سفید رو بگیره، و شاهزاده خواست دست اونو بگیره و برگردونتش. اما قوی سیاه دیگه نخواست برگرده. بازم خواست دست قوی سفید رو بگیره.
اما قوی سفید با قلبش، روی خواستن معشوق اشتباهش مصر بود‌... و در نهایت تباهی... و نشدن... و مه و یک مسیر نامشخص.
چانهو مکث کرد و نگاه بین جمعیت چرخاند. امید داشت سونگی پشت مانیتوری درحال دیدن و شنیدنش باشد... کاش جیهوا هم میتوانست ببیند و بشنودش‌.
حرفش را ادامه داد: اون شاهزاده منم.
و میخوام بگم هیچ عذری برای رها کردن دست اودیل نداشتم... تمامش حماقت بود.
و از اون بدتر... عذری برای شروع با اودت ندارم، تقصیر من بود که به جای پذیرش خودم، خواستم آدم متفاوتی بشم و زندگی متفاوتی تجربه کنم.
الان من اینجام، هنرم تحسین میشه، ثروتمندم ولی خوشحالی عمیقی وجود نداره.
نصیحت از جانب آدمای بی خطا ارزشی نداره، پس برای حرفی که میخوام بزنم خودم رو با تمام اعمال گذشتم محق میدونم...
دست آدمای درست زندگیتونو بخاطر هیچ تفاوت غیرقابل قبولی تو چشم دیگران رها نکنید...
وقتی تنها توی خونت نشستی و به دیوار زل زدی و حسرت دیدن لبخند کسی که میشد کنارتون باشه رو میخورید. اون دیگران حتی متوجهشم نمیشن.
قصه ی من این بود... خودتونو بپذیرین.
جونگکوک به چانهو که نگاه پایین انداخت و با تشکر و شب بخیر نهایی صحنه را ترک کرد چشم دوخت.
تعجب و شوک عوامل اجرا برایش جالب توجه نبود. فقط رو برگرداند تا جیمین را آن بالا ببیند و از دیدن چهره غمگینش، قلبش فشرده شد.
دوربین را به هیونسو سپرد و از سونگسو‌ خواست تا سالن و وسیله های فیلمبرداری را جمع و جور کند.
سالن را ترک کرد و با دیدن چانهو در تراس اصلی راهرو، از در بیرون رفت و با فاصله کنارش ماند.
چانهو نگاه به کنار مایل کرد و جونگکوک گفت: ما از هم خوشمون نمیاد و قرار هم نیست بیاد... اما شنیدن حرفات، حتما توی مستند هم برای مخاطب توجه برانگیزه... پیام خوبی به امثال من و خودت میرسونی.
چانهو نگاه به نیمرخش کرد: تو نیازی به این پیام نداری.
_من قبلا بهش عمل کردم. و شرمنده که اینو میگم ولی خوشحالم که جای تو نیستم.
چانهو لبخند زد: بایدم اینو بگی... منم خوشحالم که جای من نیستی، وگرنه الان جیمین حالش انقدر خوب نمیشد.
دستهایش را به حفاظ تکیه داد و نگاه در آسمان سیاه ابری چرخاند: بخشیده شدنت، ربطی به اینکه خودتو لایق بدونی یا نه نداره... به اونی که باید تصمیم بگیره لایق بدونه و ببخشه یا نه داره... حتی قضاوت بقیه هم دیگه مهم نیست، چون برای باهم بودن دونفر، فقط همون دو نفر لازمن.
چانهو متفکر سکوت کرد. و بعد مکثی طولانی گفت: نیاز نیست بهت بگم مراقب جیمین باشی.
لبخند زد: نه نبایدم بگی.
چانهو متقابلا لبخندی بی رنگ زد: اینجوری بهتره.
جونگکوک هم کمی اجازه سکوت داد و بعد نگاهش کرد: درباره اون وکیل... ممکنه راجب ملاقاتش باهات به جیمین چیزی نگی و برای من تعریفش کنی؟ دلم نمیخواد اون نگران بشه... چون خودم حلش میکنم.
چانهو نگاه به نگاه پر اطمینان او داد. بنظر نمیرسید جئون جونگکوک اجازه دهد جیمین ذره ای صدمه ببیند. پس از این رو، میشد خیالش راحت باشد. که جیمین دیگر هرگز دستهایش را از رها شدن دور زانوی غم گره نمیزند.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now