Part 14

909 189 6
                                    

جیمین بعد دیدن یادداشت تهیونگ که  نوشته بود صبح زود باید میرفته استدیو و نخواسته بیدارش کند‌ و شب هم دیگر را میبینند، لنز داخل چشم گذاشت،کاپشن مخمل خردلی را روی پلیور آلبالویی با بوت های بندی کاراملی پوشید و بعد پیچیدن شال گردن و با برداشتن کیفش سمت اتاق جونگکوک رفت.
جونگکوک مثل همیشه با همین صدا چشم بازکرد.
_جونگکوک شــی! جیمینم.
با کوفتگی و گرفتگی دردناکی سرجایش نشست و گفت: بیا هیونگ.
جیمین داخل آمد و با لبخند سمتش رفت:آماده نشدی؟
جونگکوک سر تکان داد: الان میشم.
جیمین روی صورت خسته و هاله کمرنگ زیر چشمهای او دقیق شد و گفت: چرا انقدر خسته بنظر میای؟ دیشب خوب نخوابیدی؟
جونگکوک لبخند زد: خوبم.
جیمین بازویش را گرفت و خواست بلندش کند که جونگکوک چهره جمع کرد و جیمین نگران فشار دستش را کم کرد: چی شده؟!
_بدنم یکم کوفته شده. خوب میشه، چیز مهمی نیست.
جیمین کنارش نشست و دست روی گونه و موهایش کشید: از کی درد داری؟
نگاه به چشمهای مهربان و نگران جیمین داد: من خوبم هیونگ.
جیمین پشت او نشست و آهسته هلش داد تا دراز بکشد: صبر کن یکم ماساژت بدم.
جونگکوک بی حرف چشم بست و جیمین با ملایمت عضلات بازو و شانه و پشت او را ماساژ داد. میدانست برای گرم شدن ماهیچه ها و پوستش باید لباسش را در بیاورد اما اصلا توان لمس بدن جونگکوک بدون این لایه ی نازک لباس را نداشت.حتی همین حالا سخت بود خودش را کنترل کند.
جونگکوک از حرکات دست جیمین روی شانه هایش آهسته چشم بست و جیمین به بچه خرگوشی فکر کرد که با نوازش بدن و سرش آهسته پلک میبندد، و این موجب نقش بستن لبخند بر لبهایش میشد. از پشت کمی روی او خم شد‌.صورت به صورتش نزدیک کرد و با زدن بوسه کوتاهی روی شانه اش نجواگونه گفت: پاشو یه دوش آب گرم بگیر خب؟
جونگکوک با گونه های گرم شده آهسته از جا برخاست و نگاهش کرد: زود میام.
جیمین پلکی زد تا اطمینان دهد هیچ جا نمیرود و جونگکوک سمت رختکن و حمام رفت. ده دقیقه بعد لباس پوشیده بیرون آمد و جیمین توی دلش برای استایل قشنگش با وجود سراپا مشکی بودن ذوق کرد.
روبرویش ایستاد و شال گردن سیاه رنگ او را با شال قرمز و سبز چهارخانه خودش عوض کرد و گفت: یذره رنگ...خب حالا بریم.
جونگکوک به چشمهای درخشان جیمین زل زد و گفت:خوشتیپ شدی هیونگ...
جیمین پلک زد: توهم جذاب شدی، مثل همیشت. 
جونگکوک با لبخند همراه او پایین رفت و بعد خوردن صبحانه در سالن پذیرایی اصلی با گرفتن
سوویچ بی ام دبلیو آلبالویی رنگش که معمولا استفاده اش نمیکرد با جیمین سمت پارکینگ راه افتادند.
جیمین بعد بستن کمربندش از جیبش عینکی با فرم ضخیم مشکی درآورد: میدونستم یادت میره، خودم برات برداشتمش از کشوت‌.
عینک را سمت جونگکوک گرفت.
با لبخند آن را به چشم زد: پس ماسک نمیزنم.
جیمین به رویش لبخند زد و او با روشن کردن ماشین به سمتی که جیمین مد نظر داشت راند.
بعد گذاشتن ماشین در پارکینگ ، جیمین بازکردن کمربندش را باز کرد و گفت: تو اروپا و آمریکا نمیشه روزِ شب عید  بری خرید. لحظه آخر خیلی شلوغه و همه چی تموم شده‌.
_داری دقیقه نودی بودنمونو توجیه میکنی؟
جیمین با خنده پیاده شد: آره. کیفمو بردار جونگکوکی. پشته...
جونگکوک کیفش را از صندلی عقب برداشت و پیاده شد‌. کیف را به جیمین داد و او با تشكر آن را دور شانه انداخت و با در آوردن گوش گیرهای پشمی قهوه ای رنگش و زدن آن روی گوش هایش گفت: بریم.
جونگکوک تا خروج از پارکینگ بجای زیر پاهایش فقط نیم رخ جذاب او را تماشا کرد.
جیمین با اشاره به مغازه قصابی نگاهی به صفحه موبایلش کرد : عا، باید به جین هیونگ زنگ بزنم! لیستم کامله ولی، فکر کنم اون یچیزایی بخواد نه؟
جونگکوک سر به نفی تکان داد: هرچی بخواد به منشی چا میگه بره بخره. فکرشو نکن‌.
_یه زنگ بزنم ببینم رفته خونت یا نه؟
_خودش میره. بیا ما فقط طبق لیستت پیش بریم.
و سرکی به صفحه یادداشت های جیمین داخل موبایلش کشید. جیمین سر تکان داد و گفت: اول بریم سالن، میخوام موهامو مرتب کنم.
جونگکوک چشم گرد کرد: کوتاه کنی؟
جیمین به موهای دم خط و پشت گردنش اشاره کرد: اینارو یکم مرتب کنه و یذره نوک گیری که سایز قبلیش حفظ شه.نه فعلا کوتاه نمیکنم.
جونگکوک سرتکان داد: خیلی خب.کجا بریم که بهداشتش خوب باشه؟
جیمین با خنده گفت: بس کن، این خیابون آرایشگاه غیربهداشتی نداره.بیا بریم.
و دست جونگکوک را گرفت و دنبال خودش برد.
داخل آرایشگاه جیمین پشت صندلی اصلاح نشست و آرایشگر پیشبند دورش بست. جونگکوک از آینه نگاهش کرد تا کار روی موهایش تمام شد.
جیمین با نگاه به آرایشگر که موهای کوتاهش کمی جعددار روی پیشانی و ابروهایش ریخته بود گفت: مدل موهاتون جالبه.
جونگکوک به موهای آرایشگر نگاه کرد و جیمین به او گفت: حس میکنم خیلی بهت میاد جونگکوک.
آرایشگر رو به جونگکوک گفت: موهای خودشونم بهشون میاد.
جیمین لبخند زد: خیلی زیاد، ولی اینم تنوعه.
جونگکوک سرتکان داد: انجامش میدم‌. خیلی طول نمیکشه؟
آرایشگر با باز کردن پیشبند جیمین گفت: نه اصلا. بفرمایید اینجا.
جیمین با لبخند از کنار او رد شد و سرجای قبلی اش نشست و کم کم کوتاه شدن موهای جونگکوک را تماشا کرد. آخرش هم برای چهره معصوم او بیشتر از قبل ضعف رفت.
جونگکوک از آینه به جیمین نگاه داد و وقتی نگاه مشتاق و پر تحسینش را دید خیالش راحت شد موهایش بد نشده‌.
جیمین با دست اشاره به روی تار موهای خودش کرد : یذره روی موهاش ، نه تا ریشه، فقط ساقه و نوکشون قهوه ای تیره شه هم به این مدل موش میاد.
آرایشگر به جونگکوک نگاه کرد تا نظرش را بداند. جونگکوک لب کج کرد و سر تکان داد: امتحانش میکنم‌.
آرایشگر با جستجو در قفسه رنگ و وسایلش گفت: قهوه ای تیره خیلی تفاوت نمیده ها‌.
جیمین سر تکان داد: در حد یه هاله که بیشتر توی نور معلوم شه کافیه‌.
آرایشگر سرتکان داد و مشغول شد. بعد شستن و خشک کردن موهای جونگکوک، پیش بندش را باز کرد و گفت: اینم از این‌. من الان برمیگردم.
آرایشگر که رفت جونگکوک کمی موهای جلوی پیشانی اش را پشت ابرو مرتب کرد و جیمین با سمتش آمدن شانه اش را گرفت و صورت کنار صورتش آورد و همینطور که داخل آینه تماشایش میکرد گفت: خیلی بهت میاد.
جونگکوک به لبخند و چشمهای جیمین نگاه کرد و گفت: واقعا؟
جیمین با اطمینان سرتکان داد: مثل آیدلا شدی.
جونگکوک ابرو بالا داد: آیدل بودن ملاک جذابیته؟! چه ربطی داره جیمین شی؟
جیمین خندید و با نگاه به موها و نیم رخ او گفت :آیدلا شبیه جونگکوکیِ منن‌.
جونگکوک آب دهنش را بلعید و از همان آینه به نیم رخ جیمین خیره ماند. حرفهای این پسر مثل قند در دل او آب میشدند و جونگکوک میفهمید که تحسین او از همه برایش خواستنی تر است.
بعد خروج از سالن جیمین او را سمت فروشگاه لوازم تزیینی برد و لامپ های رنگی و ریسه و گوی های تزیین درخت برداشت و گفت که سوکجین خودش گفته درخت کاج جور میکند البته خبر نداشت چطور!
جونگکوک با دیدن تل های قرمز رنگ با شاخ های نمدی گوزن با لبخند یکیشان را روی سر جیمین گذاشت و گفت: کیوته.
جیمین تل را روی سر مرتب کرد و کلاه بابانوئلی روی سر جونگکوک کشید: بابا نوئل من!
جونگکوک با لبخند بقیه کلاه و تل ها را بررسی کرد و جیمین با برداشتن دو گوش تیز سیلیکونی مخصوص کوتوله های کریسمس گفت:من گوزن نیستم. میخوام اِلف باشم!
جونگکوک ابرو بالا داد و خندید: بهتم میاد!
جیمین با زانو به کنار ران او زد و خندید: یاه!
_خودت همیشه میگی تاییدت کنم.
جیمین به طرز بانمکی چپ چپ نگاهش کرد و مشغول گذاشتن چند تل و کلاه داخل سبد شد: برای همه بگیریم. باهاشون عکس میندازیم... جونگکوک تاجی طلایی پر از سنگ های رنگی بود جایگزین تل او کرد  و با لبخند گفت: پرنسس!
جیمین خندید: پرنس!
جونگکوک سر به نفی تکان داد: سِس!
جیمین لب فرو خورد و با خنده او را سمت جوراب ها و آبنبات ها برد: حالتو به وقتش میگیرم جونگکوک شی!
و جونگکوک با علاقه و اشتیاق به دستش میان دست او که جلوتر میرفت چشم دوخت.
جیمین چند آبنبات عصایی برداشت و گفت: میخوام اینارو جلو شومینه آویزون کنم.
جونگکوک یکی از آن عصاهای راه راه قرمز و سفید را دست گرفت و گفت: ما که طبقه بالا توی هال شومینه نداریم.
_تو کتابخونه کنارش عکس بندازیم.همونجا رو با اینا دیزاین کنیم. هوم؟
_فکر خوبیه.
جیمین تاج را از روی سرش برداشت گفت: اوه اون پلیورا رو!
و دوباره دست جونگکوک را گرفت و سمت دیگری کشید‌.
دو پلیور ست پشمی که یکیشان قرمز بود با پترن های سبز کریسمسی و دیگری سبز با پترن های قرمز را دست گرفت و گفت: امشب اینارو بپوشیم؟ بنظرم جالبن! سبزه تو، قرمزه من.
جونگکوک شانه بالا انداخت: هوم، کیوتن. فیری سایزن؟
جیمین پشت یقه هایشان را چک کرد: ظاهرا!
جونگکوک با مقایسه چشمی آن ها گفت: اگه اندازت نشد آستیناشو تا بزن و تهشو بنداز تو کش شلوارت تا زیر پات گیر نکنه!
جیمین با چشمهای گرد شده نگاهش کرد و گفت: چی گفتی؟؟ وایسا ببینم‌.
جونگکوک با خنده قدمی پس رفت و جیمین دنبالش کرد‌ و با کشیدن یقه اش گفت: حیف بدنت درد میکنه و من دلم نمیاد اذیتت کنم!
_توانشو داری؟
یقه جونگکوک را رها کرد: فکر میکنی ندارم؟
سر تا پای جیمین را با نگاه اندازه کرد: باید یکم بزرگتر بشی.
جیمین  لبخند زد و بعد مکثی با دلخوری ساختگی گفت: خیلی خب اشکال نداره، اذیت کن. چون هیونگ دوستت داره و هیچی بهت نمیگه همش سر به سرش بذار.
پشت کرد تا پلیور ها را بررسی کند که جونگکوک  دست هایش را دور تن او حلقه کرد: ببخشید هیونگ.
جیمین به ظاهر سعی کرد از بغل او بیرون بیاید: لازم نیست معذرت خواهی کنی.
بدون اینکه رهایش کند بوسه ای روی گونه اش نشاند: اگه ناراحتت کنم باید معذرت خواهی کنم.
جیمین دیگر سعی نکرد دستهایش را آزاد کند. از آغوش جونگکوک و بوسه کوچکش روی گونه اش به تب و تپش افتاده بود. فقط سر کج کرد و به صورت او که روی گودی شانه اش بود خیره شد. جونگکوک با دیدن چشمهای متعجب جیمین خجالت زده شد.اما با لبخندی که همه چیز را عادی کند رهایش کرد و گفت: بریم حساب کنیم؟
جیمین سعی کرد به خودش بیاید و در این لحظه خیلی بزرگش نکند. اما نمیتوانست مانع لبخند ذوق زده اش شود. پلیور ها را داخل سبد مرتب کرد و گفت: آره بریم‌.دیگه کاری نمونده میتونیم برگردیم.
جونگکوک سبد را هل داد و سمت صندوق رفتند.
**
سوکجین دست داخل بوقلمون فرو برد و گفت: فکر کنم تموم مواد توش جا بشه!
یسول حینی که میخ را توی تخته میکوبید تا برای درخت پایه بسازد پوزخند زد: اگه نشد با کره چربش کن همش جا شه!
هوسوک پقی از خنده زد و تهیونگ که روی مبل مقابل تلوزیون فیلم Christmas eve میدید با دهان نیمه باز به یسول زل زد!
سوکجین یک نارنگی پرت کرد سمت یسول که درست توی سرش خورد و گفت: ببند!!
یسول سرش را با دست مالید و گفت: مگه چی گفتم؟!
هوسوک آرنج روی کانتر گذاشت و با نگاه به بساط مواد غذایی سوکجین گفت: نارنگیا رو پرت نکن، حیفن!
یسول سرتکان داد:آره ، سر من مهم نیست!
هوسوک‌خندید: نه منظورم این نبود.
سوکجین مشغول حل گرفتن سسی که میخواست روی پوست بوقلمون بمالد شد و گفت:هوسوکا، آستینامو یکم بده بالا.
هوسوک حین انجامش گفت: کمک دیگه ای نمیخوای؟
سوکجین سر تکان داد: اون صدفا رو پاک کن اگه میشه‌.
هوسوک ظرف صدف ها را داخل سینی گذاشت و حین رفتن سمت مبلمان گفت: چرا نشه.
یسول میخ آخر را کوبید و بعد اطمینان از محکم بودن پایه ایستاد و درخت را بلند کرد تا پایه را زیرش میخ کند‌.
تهیونگ نظری سمت او کرد: کمک نمیخوای؟!
_چرا، بهم بگو گِلن هنوز روی شِری کراش نزده؟!
تهیونگ به صفحه تلوزیون نگاه کرد : قراره بزنه؟!
یسول با چکش به میخ کوبید و گفت: سر سکانسی که رو قد بلند بودنِ شری کراش میزنه و جعبه آبنبات میذاره تو کفشش تا قدش بلندتر شه صدام کن!
تهیونگ چپ چپ نگاهش کرد و گفت: جین هیونگ؟! فیلمی که اصرار میکردی ببینم کدوم بود؟ اینیکی تموم شد!
یسول گفت: همینو ببین!! اصن کراشو ول کن اصل فیلم چیز دیگست.
سوکجین عاقل منشانه گفت: تنها درخانه ی سه رو بشین ببین تهیونگ!
یسول غر زد: تموم دیالوگاشو کل مردم دنیا حفظن! به صداشون آلرژی دارم.
هوسوک صدف پاک شده را داخل ظرف دوم انداخت:فکر کنم یونگی هیونگ رفت رب لوبیا سیاه رو تولید کنه!
همین لحظه یونگی با ظرف شیشه ای توی دستش وارد شد و سمت کانتر رفت: این برند رو میگم.
سوکجین نگاهی به اسم و رسم روی شیشه انداخت: بنظر خوب میاد.درشو باز کن‌.
یونگی در شیشه را باز کرد و همین لحظه جیمین و پشت سرش جونگکوک با کلی ساک و پلاستیک وارد شدند‌.
جیمین متعجب سلام کرد و گفت: یونگی هیونگ و تهیونگ، فکر میکردم غروب برسین!
یونگی با نگاه به جونگکوک و مدل موهای جدیدش گفت: زودتر اومدیم‌. موهای جدیدت بهت میاد جونگ.
جونگکوک از تعریف یونگی لبخند زد،بقیه هم تایید کردند و جیمین گفت: سلیقه منه، من!
هوسوک ظرف هارا برداشت و با لبخند سمت سینک برد: عالی شده.
جیمین با دیدن درخت که یسول کاملا سرپایش کرده بود و مشغول جمع کردن ابزار بود گفت: ایول! هیونگ درخت رو از کجا آوردی؟
سوکجین رب لوبیا را با مواد داخل ظرفش مخلوط  کرد: یسول از جنگل پایین تپه بریدش!
تهیونگ فیلم را از حالت پاز خارج کرد و گفت: کار درستی نبوده!
یسول چپ نگاهش کرد: آره باید اون بیل بیلکای رنگی و براقو به کیم تهیونگ آویزون میکردیم!
تهیونگ فقط پوزخند زد و جیمین گفت:عالیه یسول شی. مگه نه جونگکوکی؟
جونگکوک کمی به درخت نگاه کرد و گفت: آره عالیه‌. فکر نمیکنم ازش حشره بیرون بیاد و اینجا رو به گند بکشه. نه سول؟
سوکجین سرتکان داد: ممکنه از تهش خون بیاد و پارکت خونی شه ، چون کمرشو قطع کرده یونو؟
همه ساکت ماندند و یونگی با سرتکان دادن وسیله های اضافی را جمع کرد و سمت کابینت و یخچال برد: اوکی، بچه ها به این جوکت نخندیدن. تلاشای بعدیت.
سوکجین برایش ادا در آورد و جیمین با برداشتن ساک پلیور ها گفت: بریم لباس عوض کنیم و بیایم.
یسول یا اشاره به پلاستیک ها پرسید: میخوای ما تزیینو شروع کنیم؟ البته من!
هوسوک سمتش آمد: من کمکت میکنم‌.
جیمین با لبخند و تشکر سرتکان داد: زود میام.
و همراه جونگکوک سمت اتاق هایشان رفتند‌.
وقتی جیمین به هال برگشت  یسول و هوسوک داشتند ریسه لامپ را دور درخت میپیچیدند. رفت سمت پلاستیک تل ها و گفت: براتون ازینا گرفتیم! باهاشون عکس میندازیم... عه چرا هفتاست. اونیکیش کو؟
یونگی که کنار تهیونگ نشسته بود و موبایلش را چک میکرد گفت: من بیخیالش میشم تا شما هرکدوم یکی داشته باشین. اصلا بخاطر اینکه خیلی مسخره ان نمیگم.
سوکجین گفت: چرت و پرت نگو مین، اونیکیش افتاده کنار پات جیمین... اوناهاش!
جیمین آهانی گفت و تل را برداشت و یونگی نفس از سینه خارج کرد: اون دوباره قراره گم شه!
تهیونگ با خنده روی زانوی او زد و جونگکوک با ورود به هال پرسید: نامجون هیونگ هنوز نیومده؟!
هوسوک جواب داد: عصر میرسه.
سوکجین آب سبزیجات آبپز شده را داخل ظرف دیگری خالی کرد و با نگاه گرداندن بین جیمین و جونگکوک گفت: لباس ست پوشیدین؟! مگه کاپلین؟!
جونگکوک قرمز شد و جیمین با خنده ای هول گفت: همینجوری دیدیمشون و چون به امشب میخوردن خریدیم. قشنگ نیستن؟
سوکجین سر تکان داد: نه، خیلی لوسید! بیاین کم کم ناهار بخوریم و بعد به بقیه کارا برسیم.
یونگی از جا برخاست تا برای ناهار رامیون بپزد و به سوکجین گفت: این وسایل اضافیو بذار کنار اینجارو زیاد شلوغ کردی.
جیمین وقتی جمع را درگیر کارهای خودشان دید به بهانه تزیین شومینه هوسوک را صدا زد و با برداشتن وسایل با او به کتابخانه در طبقه پایین رفت تا صحبت کنند.
در را بست و هوسوک را سمت شومینه برد و تند گفت: هیونگ باید کمکم کنی‌.
هوسوک بهت زده پرسید:چی شده؟
جیمین جعبه وسایل را روی شومینه گذاشت و گفت:حس میکنم حق باتوئه. انگار جونگکوکم منو دوست داره هیونگ.
_خب اینو که خودتم میدونستی‌.
_منظورم عادی و دوستانه نیست... ولی خب شاید برایش معنی عادی بده بهرحال این حرکتو منم با تهیونگ میکنم. خیلیا ممکنه اینکارو کنن نه؟
_چیکار؟!
_از پشت بغلم کرد و منو بوسید!
و انگشت اشاره اش را روی لپش گذاشت و متفکر به زمین نگاه کرد‌.
هوسوک با لبخندی مهربان گفت: نمیشه اینو ملاک کرد ولی بی معنی هم نیست‌. ماها درحالت عادی که نمیایم گونه همو ببوسیم. یا باید بازی باشه! یا روز تولد اونیکی! تازه اونم ممکنه نکنیم.
_همجنس بودن باعث شده تفکیک رفتار متفاوت و عادی برام سخت شه... وای مثل بچه ها شدم. خجالت آوره!
با دستهایش صورتش را پوشاند.
هوسوک با خنده سعی کرد دستهای او را از صورتش بردارد: بس کن جیمین.تو مثل بچه ها نشدی، کاملا واکنشت طبیعیه. تو عاشق شدی خب.
_نه نه نگام نکن، برو بالا خودم میام.
صدای تهیونگ خنده های هوسوک را شکست.
_اینجا چه خبره؟!
جیمین دست از صورت برداشت و مضطرب به تهیونگ که بهت زده نگاه به او و هوسوک دوخته بود نگاه کرد: تهیونگا...
تهیونگ با سگرمه های درهم نگاه روی او ثابت کرد: تو... عاشق جونگکوک؟ درست شنیدم؟
جیمین لبش را از داخل به دندان گرفت و نگاه از او دزدید.
هوسوک سعی کرد تهیونگ را به آرامش دعوت کند: تهیونگی موضوع اونجور که فکر میکنی نیست‌.
تهیونگ تیز گفت: چجوری باید بنظر بیاد؟ گوشام اشتباه شنیدن؟ یا میخواین مثل یه احمق سرمو با بهانه پر کنین؟
جیمین بازوی او را گرفت: نه من...
تهیونگ دستش را پس کشید و گفت: ولم کن... فکر میکردم محاله چیزی از من پنهون کنی‌.
جیمین گفت: تهیونگ من میخواستم بگم فقط نمـ...
تهیونگ حرفش را قطع کرد: من دیشب اینجا بودم حتی اگه جدیدا این اتفاق افتاده بود هم دیشب میتونستی بگیش. اگه نگفتی... پس نمیخواستی‌.
این را گفت و با دلخوری سمت در پا تند کرد. جیمین خواست دنبالش برود اما هوسوک مانع شد و گفت: من میرم پیشش. تو برگرد بالا‌. باهم حرف میزنید درست میشه‌‌.
جیمین با چهره ای ناراحت سر تکان داد و هوسوک دنبال تهیونگ رفت و اسمش را صدا زد‌.
میز ناهار را چیده بودند و جونگکوک نگاهش به در بود. با دیدن جیمین که داخل آمد خنده به لب آورد: جیمین هیونگ بیا اینجا.
جیمین لبخند ملایمی زد و کنار او نشست. یونگی کاسه جیمین را پر کرد و روبرویش گذاشت:تهیونگ و هوسوک کجان؟
جیمین با تشکر از او ظرفش را پیش کشید و گفت: الان میان.
سوکجین رشته اش را هورت کشید و گفت: فوقش دیر بیان من سهمشونو بخورم!
جیمین مشغول هم زدن رشته ها با چاپستیکش شد وجونگکوک متوجه تغیر مود او بود. وقتی از در بیرون رفت خوشحال تر بنظر میرسید اما حالا انگار ذهنش مشغول بود‌.
آهسته با کناره زانو به کنار پایش زد تا جیمین نگاهش کند‌. جیمین نگاه به او داد و در چشمهایش نگرانی و سوال را دید.
آرام زیر میز دستش را گرفت و پلکی زد تا خیالش را راحت کند.
جونگکوک انگشتهایش را در پنجه جیمین فرو برد و روی پای خودش گذاشت. جیمین از کار او گر گرفت. اما حس میکرد دستش مقابل دست گرم جونگکوک مثل یک تکه یخ است. دلهره اش بابت تهیونگ نمیگذاشت درست این لحظه و کار خاص جونگکوک را تفسیر کند.
جونگکوک به کاری که میکرد فکر نکرد، فقط انجامش داد. چون دلش میخواست جیمین ناراحت نماند‌. اصلا اینکه گرفتن دست او ممکن است آرامش کند یا نه هم مهم نبود. فقط میخواست همینطور دست او را بدون اینکه نگاهش کند بگیرد.
با ورود هوسوک و پشت سرش تهیونگ جیمین آهسته دستش را از دست جونگکوک در آورد و به تهیونگی که حتی نگاهش نمیکرد خیره ماند.
هوسوک با لبخند نشست و تهیونگ کنارش.
فقط و فقط بخاطر احترام به هوسوک ماند. وگرنه اصلا نمیخواست کنار جیمین بماند وقتی چنین مسئله ای را از او پنهان کرده. آن هم چنین مسئله مهمی را.
یونگی ظرف هایشان را پر کرد و سوکجین گفت: چرا دیر اومدین؟
هوسوک رشته اش را با چاپستیک هورت کشید : داشتیم پایینو تزیین میکردیم.
جیمین دلخوری تهیونگ را حس میکرد حتی اگر کسی نمیفهمید. چون تهیونگ همیشه چهره ای خنثی به خود میگرفت نمیتوانستی شادی و غم و حال عادی اش را تفکیک کنی مگر اینکه شناخت خوبی رویش داشته باشی. و جیمین حس میکرد رفیقش چقدر از دستش ناراحت شده. میترسید علت ناراحتی اش بخاطر گرایش او باشد. اگر اینطور میبود جیمین ضربه بزرگی میخورد‌. خیلی بزرگ.
هوسوک با لبخند دلداری دهنده به جیمین نگاه کرد تا آرام باشد و غذایش را بخورد‌.
جونگکوک که حواسش یک لحظه از جیمین پرت نمیشد گفت: جیمین هیونگ، غذاتو نخوردی.
یسول نگاهش کرد: خودتم غذاتو نخوردی جونگکوک، الان باید کاسه دومتو میخوردی!
تهیونگ به جونگکوک و ظرف پرش نگاه کرد و بعد سرسنگین مشغول بازی با غذای خودش شد.
جیمین نگاه بین تهیونگ و جونگکوک چرخاند و مشغول شد: من دارم میخورم‌... غذاتونو بخورین.
جونگکوک هم بعد او اولین لقمه اش را خورد و تهیونگ با پوزخند لیوان آبی برداشت.
یونگی که متوجه جو سنگین میان جیمین و تهیونگ شده بود متفکر نگاه به هوسوک داد. هوسوک هم طبق معمول تلاش میکرد نم پس ندهد اما یونگی میفهمید که چیزی را پنهان میکند.
از طرفی نگرانی و چهره درهم جونگکوک برایش جالب بود، بخاطر مود جیمین حال او هم گرفته شده بود.
تکه گوشت داخل رامیونش را با چاپستیک برداشت و در کاسه ی جونگکوک گذاشت. جونگکوک متعجب به یونگی نگاه کرد و او لبخندی محو زد و بی صدا لب زد: بخور.
تهیونگ از همه زودتر برخاست و گفت: بابت غذا ممنون هیونگ.
یونگی که با او فاصله داشت نگاهش کرد و پرسید: دیگه نمیخوری؟
تهیونگ سر به نفی تکان داد و بعد گذاشتن کاسه نیم خورده اش روی کانتر از هال بیرون رفت.
جیمین هم از یونگی تشکر کرد و پشت سر او از هال خارج شد.
جونگکوک مسیر رفتن اورا نگاه کرد و بیشتر توی خودش رفت.دوست داشت کنارش باشد و بپرسد چه شده که ناراحت است. اما بهتر بود مزاحمش نشود.
جیمین دنبال تهیونگ رفت و دید که داخل حیاط روی تاب فلزی نشسته و به جایی خیره شده.
رفت کنارش ایستاد و خجالت زده صدایش زد: تهیونگا...
تهیونگ محلش نداد و او کنارش نشست، لب جوید:اگه خیلی از دستم عصبانی ای میتونی بزنی تو گوشم‌.
تهیونگ پوزخند  زد و جیمین سر به زیر گفت: چون من این مدلی ام... ازم ناامید شدی؟
تهیونگ گیج با اخم نگاهش کرد: منظورت چیه؟
مظلومانه گفت:اگه ازم بدت اومد من سعی میکنم درک کنم...
تهیونگ که بابت این حالت جیمین و گناهکار بنظر رسیدنِ خودش داشت عصبی میشد توپید: خفه شو. فقط خفه خون بگیر جیمین... چرت و پرت تحویلم نده که بتونی اینکه بهم نگفتی رو ماستمالی کنی‌.
_من نمیخوام اینکارو کنم‌... من میترسیدم تو ازم بدت بیاد‌.
_برای چی باید ازت بدم بیاد؟ شاید شوکه میشدم. ولی چرا داری منو هیولا فرض میکنی؟
_تهیونگ من غلط کنم.اینجوری نگو... من فقط ترسیده بودم. ترسیدم از دستت بدم. میخواستم بفهمی ولی نمیدونستم چطوری.
_چرا هوسوک هیونگ باید قبل من میدونست... چرا باید با اون درد و دل میکردی و با من نه؟ من همیشه همه حرفامو پیش تو گفتم جیمین‌. فکر میکردم برات انقدر بالغ هستم که بتونی بهم اعتماد کنی‌.
جیمین خجالت زده نگاه به دستهایش داد و چیزی نگفت‌. رنگ به رخش نمانده بود و بابت تهیونگ احساس وحشتناکی داشت‌.
تهیونگ همیشه اول بی طاقت میشد و نمیتوانست ناراحتی او را تحمل کند. حالا هم همان حس را داشت. پرسرزنش نگاهش کرد: فقط چون ترسیده بودی راجبت چی فکر کنم بهم نگفتی؟
جیمین که داشت به بخشش تهیونگ امیدوار میشد نگاهش کرد و تهیونگ گفت: حتی اینم عصبیم میکنه! تو چطور منو نمیشناسی؟ فکر کردی چی ام؟ یه مومیایی از چوسان؟
جیمین لبخند تلخی زد: من حتی خودمم فکر نمیکردم اینطور شه.تنها کنار اومدن با احساسم خیلی سخت بود ولی در میون گذاشتنش با تو بیشتر منو میترسوند. من راجبش باهات غیرمستقیم حرف زدم و تو فقط به اینکه اون یه دختره فکر میکردی... من فقط ترسیدم.
تهیونگ که تا حدی به جیمین حق میداد ناراحت نگاه بین چشمهایش گرداند و گفت: جیمینا... برام مهم نیست عاشق یه زن باشی یا یه مرد. من  خیلی دوستت دارم. تو همیشه کمکم کردی و پشتم بودی. با خودم فکر میکردم یعنی من میتونم خوبیاشو جبران کنم؟ حالا که مشکل داری چی میشد بهم میگفتی که بفهمم به یه دردی میخورم...
جمله اش که تمام شد اشک توی چشمهای هردویشان حلقه زده بود‌.
جیمین نچی کرد و دستهای اورا گرفت: منم خیلی دوستت دارم بچه جون. تو بیشتر ازچیزی که فکر کنی به دردم میخوری. برام خیلی مهمی.
معذرت میخوام... منو ببخش باشه؟ من طاقت ندارم اینجوری بری تو خودت.
تهیونگ با شست هایش زیر پلکهای جیمین را نوازش کرد تا اشکهایش را بگیرد و گفت:بیا بغلم احمقِ عوضی!
در آغوشش گرفت و جیمین هم لبخند زد و دستهایش را دور تهیونگ گذاشت.
انگار باری سنگین از شانه هایش کنار رفت. ناراحتی تهیونگ خارج از حد تحملش بود‌.
لحظاتی بعد تهیونگ کنار کشید و نگاهش کرد: با اینکه هنوز ازت ناراحتم، ولی اون احمق ازت کوچیکتره! بنظر یبس هم میاد، اصن قدرتو میدونه؟!
جیمین خندید: بس کن تهیونگ‌. خب کوچیکتر باشه... چه فرقی میکنه‌.
_تو زیاد براش عاقل نیستی؟
جیمین لبخند زد: جونم براش در میره. بقیه چیزا برام مهم نیست.
تهیونگ سعی کرد لبخندش را بخورد: عوضی! چرا نفهمیده بودم غیرعادی دوسش داری..‌ ولی درکل، من اجازه نمیدم اعصابتو خورد کنه، اذیتت کرد با من طرفه.
جیمین موهای او را با دست بهم زد: اذیتش کنی منم اذیت میشم‌.
تهیونگ جدی شد : اصلا حسش چیه؟؟ هنوز چیزی نگفتی بهش؟
جیمین سر به نفی تکان داد : فعلا نه...
_اونجا انگار نگرانت بود.تا وقتی نمیخوردی اونم غذا نمیخورد.
_شاید عادیه...بنظرت اگه بهش بگم اونم دوستم داره؟ اگه نداشته باشه یا نخواد چی؟
_غلط کرده! چه پسری از تو بهتره؟
جیمین لبخند زد: دختر چی؟ شاید از دخترا خوشش بیاد...
تهیونگ چند لحظه خیره نگاهش کرد. هرچیزی ممکن بود اما ترجیح میداد جیمین درگیر حس یکطرفه نشده باشد. چون در آن صورت اعصاب خودش هم بخاطر جیمین و ناراحتی اش بهم میریخت ، پس لب خیساند: پاشو... برگردیم داخل. غلط میکنه با وجود تو از دخترا خوشش بیاد.
جیمین خندید و دست دور شانه او انداخت تا باهم برگردند.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now