Part 7 | فصل دوم

615 116 11
                                    

کارگردان یو فیلمنامه را دست او داد و علیرغم اخمش گفت: تو باید سعی کنی یه دستیار نمونه باشی سول!
یسول سمت او که بی توجه به اعتراضش بارانی اش را از رخت آویز برداشت و مشغول پوشیدن شد رفت و با تکان دادن برگه ها گفت: تمرین کردنش با من چه فایده ای داره؟!!! چرا نباید با هم بازیش تمرین کنه؟!
_ستاره هامون وقت ندارن دائم برا تمرین همو ببینن! یسول شی!!!! انقدر عنق نباش، انقدر که اخم میکنی چروک میشی دختر.
یسول با حرص نگاه سمت سقف چرخاند تا خودش را کنترل کند و مشتش را توی صورت یو خرد نکند.
درخواست مسخره ای داشت، میگفت باید فیلمنامه را با تهیونگ تمرین کنی. جای تک تک کاراکترها! چون جناب فرمودن که با هرکسی تمرین نمیکنند، یا خود کارگردان ، یا یک شخص که خود کارگردان صلاح بداند.
دلش میخواست فیمنامه را بر سر یو بکوبد.
آخرین تلاشش را به کار بست: شاید خود کیم تهیونگ نخواد با من تمرین کنه رییس.
یو عینک آفتابی اش را مقابل آینه به چشم زد : نگران اونش نباش، اتفاقا خبر داره و کاملا هم راضیه! فقط حواست باشه، دیالوگارو روخونی نکن، بلدی دیگه؟ باهم کلی خوندیمشون، اگه نه یاد بگیر!
یسول با دهان باز نگاهش کرد، دیگر نمیدانست چه بگوید. اگر این موضوع را به ییهون میگفت فقط میشنید که استعفا بده، کاری که دلش نمیخواست بابت حضور کیم تهیونگ بکند و او ذره ای حس کند دلیلش بوده.
یو قبل خروجش، از اتاق کارش و بستن در گفت: بهش بگو متاسفم که نشد بمونم ببینمش. فکر کنم الانا برسه ولی من دیرمه. خب؟
همانطور سرزنشگر رفتنش را نظاره کرد و بعد عصبی فیلمنامه را روی میز کوبید و با فرو بردن پنجه ها داخل موهایش آنها را به عقب راند.
همانجا کنار پنجره و پشت میز راه میرفت که در باز شد و تهیونگ حین کندن ماسکش داخل آمد.
کلاه باکتش هنوز روی سرش بود‌‌.
به یسول که دست به کمر آنجا ایستاده بود نگاه کرد: تنهایی؟ فکر کردم کارگردان...
میان حرفش آمد و با خونسردی کتش را از تن در آورد: آره، تو که با اون کاری نداری نه؟
تهیونگ به تی شرت سفید رنگ او نگاه داد و بعد به موهایی که با کش میبست: کار؟
_قراره با من تمرین کنی، یو گفت میدونی.
با اینکه میدانست و درواقع خودش این را از یو خواسته بود کمی تامل کرد و بعد گفت: عا... من گفتم یا خودش یا یه دستیار، نمیدونستم یو بجای چندتا دستیار یدونه داره.
یسول غضبش را مخفی کرد. این آدم کی یاد گرفت انقدر روی اعصاب باشد؟
تهیونگ آستینهای ژاکت بارانی اش را کمی روی ساعد پایین داد: و راستی... نیاز نبود کتتو در بیاری! مایلم رو بوم تمرین کنیم. دیدمش و از آقای یو خواستم تا مدتی کسی جز من نتونه اونجا رفت و آمد کنه.
یسول نگاه  از او گرفت و حرفی نزد.
بام کمپانی دیزاین شده با کاناپه و میز و صندلی بود و چندین گلدان سنگی بزرگ با گیاه و گل. شبیه یک کافه و گلخانه.
که زمان باران سنسورها موجب بسته شدن سقف شیشه ای اطراف و رویش میشدند و از این رو آنجا از تاثیرات آب و هوایی حفظ میشد.
یو بود و علاقیاتش! آنجا برایش منبع الهام بود.
تهیونگ با نگاهی به صفحه موبایلش در را باز کرد و قبل بیرون رفتن گفت: بالا میبینمت.
در را بست و سمت آسانسور راه افتاد.
خودش از یو کانگ چول خواست که با منیجرش تمرین کند. البته غیرمستقیم، فقط گفت میخواهد با کسی تمرین کند که از نظر حرفه ای و کاری به خودش نزدیکترین باشد و مطمئن بود جواب یو ، یسول است.
به محوطه بام که رسید بی تفاوت  کلاهش را روی کاناپه بنفش رنگ انداخت و فیلم نامه اش را از کیفش در آورد.
همانطور که قدم میزد نگاهی اجمالی به خطوطش انداخت. قصدش چه بود؟ گاهی این را از خودش میپرسید و جواب درستی نمیداد.
چون میدانست کارش کاملا غلط است، از صورت مسئله ی غلط جواب درست خواستن چیزی است جز حماقت؟
اما برایش مهم نبود.
یسول که از در آمد نگاه سمت او کشاند و گفت: سقفو بببند.
بی محل به دستورش جلو رفت و کتی که روی ساعد انداخته بود روی پشتی صندلی یکی از میزها انداخت: دکمه اضطراریش کنارته، روی اون حفاظ، پشت بامبوها.
تهیونگ قدمی عقب رفت و سرکی به آن پشت کشید، علیرغم دیدن کلیدها لب خیساند و تکیه به حفاظ سنگی زد: نمیبینم‌، انجامش میدی؟
یسول سمت او راه افتاد و بعد زدن کلید حین بسته شدن سقف گفت: بیا ببینش، جاشو یاد بگیر.
تهیونگ همانطور که نگاهش به فیلمنامه بود گفت: چرا یاد بگیرم وقتی قراره همیشه باهم اینجا تمرین کنیم، خودت میزنیش.
یسول ساکت به او که بی ذره ای شرم حرفش را میرد نگاه کرد و گفت: ببین... تموم این بحثا به کنار. چرا میخوای با من تمرین کنی؟
_با تو؟
_میدونم از قصده.
خونسرد نگاهش کرد: چون قبلا هم باهم تمرین کردیم. باهات راحت ترم.
_با من راحتی؟
شانه بالا داد: دلیلی داره راحت نباشم؟
همانطور ساکت نگاهش کرد، خوب میدانست تهیونگ قصد خرد کردنش را دارد. اینکه برخوردش با او را انقدر عادی و بی اهمیت جلوه دهد برای نامهم جلوه دادن تمام سوابقشان کافی بود. تهیونگ زخم زدن را خوب بلد بود.
اما انگار هنوز یسول را نشناخته بود.
گلو صاف کرد و با چک کردن برگه هایش گفت: خب‌... از کجا میخوای شروع کنیم؟
تهیونگ بی مقدمه گفت: فکر میکنی من رغبت رسیدن به کارای دیگه دارم؟ اونم وقتی تو بهم احتیاج داری؟
این را گفت و نگاهش کرد.
یسول که دیالوگ را میشناخت سر تکان داد: فکر نکنم الان بهت احتیاج داشته باشم. اندازه رییست... میدونی اگه نقشه رو نصفه ول کنی...
مکث کرد و نگاهی به برگه ها کرد. همین لحظه تهیونگ گفت: عا اینجوری نمیشه، بیا بشین و مرورش کن‌.
_لزومی نداره، قرار نیست من تو فیلم بازی کنم. میشه گاهی روخونی کنم.
_ولی تمرکز منو بهم میزنه. وقتی باهات تمرین میکنم یعنی تورو نقش مقابلم تصور میکنم.
یسول با پوزخند سمت کاناپه کرم رنگ که با مبل بنفش زاویه نود ساخته بود رفت و گفت: بچگانه رفتار میکنی.
تهیونگ بی درنگ جواب داد: آره هنوز، ولی دیگه بچگانه فکر نمیکنم.
نگاه یسول روی نیمکت کنار گلدان ها ماند. نمیخواست حتی به او واکنش نشان دهد.
تهیونگ بی تفاوت پشت یکی از میزها روی صندلی نشست و به او که با اخمی ظریف فیلمنامه  را میخواند خیره ماند.
قبلا... خیلی اوقات رقص هایش را با یسول تمرین میکرد. یسول پا به پایش رقصی که نیازی به یادگیری اش نداشت یاد میگرفت و ساعت ها در سالن رقص کمپانی مقابل آینه ها به تمرین میپرداختند. هنوز گاهی این تناقض آزارش میداد، که چطور او با تمام آن خوبی ها تا آن حد بد شد؟ یعنی حالا... با پارتنر فعلی اش خوب است؟ آن مرد میداند دختری که دوستش دارد توانایی تا چه حد بدجنس بودن دارد؟
با دردی که از فشردن دندانهایش برهم در فکش پیچید چشم از یسول که متوجه نگاهش شده بود گرفت و از پشت شیشه ها به شهر خیره ماند. هنوز زود بود... ذره ذره باید او را از گذشته ای که برایش ساخت پشیمان میکرد.
***
بروشور راهنمایی که از دربان ورودی مجتمع  گرند دندلیون گرفته بود بررسی کرد و نگاهی بین پنج ساختمان بلندی که دوتایشان ساختمانهایی قدیمی به سبک ویکتوریایی بودند و دوتای دیگر مدرن نیمه شیشه ای گرداند و راهی یکی از دو ساختمانهای مدرن که چانهو در آن به تیم تمرین میداد شد.
با آسانسور به طبقه بالا رفت و با کمک همان بروشور و ورق زدنش سالن H را پیدا کرد.
قبل ورود به آنجا و دیدن تیم فکر کرد سری به اتاق استراحت و کار چانهو بزند.
موبایلش را دست که گرفت صدایی از پشت سرش شنید.
لیان بود. دنسر نقش اودت یا همان قوی سفید اجرا. دختری چینی بود و جزو هنرجوهای مورد تحسین چانهو.
لبخند زد و قدمی از سالن بیرون آمد: حالت چطوره مربی جایگزین؟
پلکی زد: ممنونم، استاد رو ندیدی؟
لیان موهایش را سفت کرد: گفت زود میاد. فکر کنم قرار ملاقات داشت تو اتاقش.
_آهان...
_میای؟ به کمکت نیاز داریم. واقعا بدون مربی سخته.
جیمین با انداختن بند کیفش از روی شانه و گرفتن آن در دستش برای باز کردن زیپ داخل رفت: چرا لی؟ تو خودت حرفه ای.
خندید: درسته ولی کیه که همه جوره مورد تایید استاده، تو!
بی تفاوت گفت: تایید؟!! چان کسیو تایید هم میکنه؟
لیان خندید و بقیه تیم که آن سوی سالن مشغول صحبت بودند صدا زد: یونجون، ژائو... بچه ها!! آقای پارک اومده!
یونجون زودتر نگاه کرد و با دست تکان دادن جلو آمد و به کره ای پرسید: چه خبر جیمین شی؟
لیان اخم کرد: هزار بار گفتم کره ای حرف نزن توی تیم!
یونجون ادایش را در آورد: میزنم! الان تو کره ایم!
_زبانت با لوکشین ست میشه؟
جیمین میان بحثشان آمد: اوکی، من متن اجرا رو خوندم ولی خودم بلد نیستم جزع به جزع حرکاتو... پس دور اول تماشاتون کنم؟
ژائو جلو آمد: ممنون از استاد و مربی جایگزین انتخابیش!
جیمین ساکت نگاهش کرد و یکی از دخترهای تیم به اسم ایمی گفت: خب ما آماده میشیم جیمین... برو لباساتو عوض کن. خوشحالم اومدی.
جیمین لبخندی زد و نگاه به ژائو داد: سعی میکنم مربی جایگزین خوبی باشم. در حد کمک کردنتون.
ژائو لبخندی کج زد: شک ندارم. شوخیامو جدی نگیر.
جیمین راهی اتاق رختکن که یونجون نشانش داد شد و فقط برایش سر تکان داد. رقابت میان هنرجوهای باله همیشه وجود داشت و تمام نمیشد.
در هر اجرا فقط چند رول اصلی وجود داشت و از بین آنها هم یکیشان سنتر بود.
ژائو حس میکرد جیمین جایگاهش را به خطر می اندازد. کاش میدانست در سر او چنین سودایی نیست و نخواهد بود. مهم نیست اگر حمایت چانهو متوجهش باشد.
***
جونگکوک نگاه بین تاج درختهای افرای بلند بیرون پنجره روی تپه آنسوی محوطه گرداند و چانهو با بیرون آوردن کتاب اصلی اجرای دریاچه قوی چایکوفسکی از کشوی میزش گفت: این اصل ماجراست. میخوای بخونیش؟
نگاهش کرد: اجرای اصلی خودته؟
چانهو سر به نفی تکان داد و جونگکوک سرتکان داد: پس ممنون میشم یه خلاصه ازش بشنوم.
چانهو لب خیساند و با گذاشتن آرنجهایش روی میز گفت: تو نسخه کلاسیک، نمایش با تولد شاهزاده زیگفرید شروع میشه. اون باید کسیو به همسری انتخاب کنه.
اون دو دل و نگران میره کنار یه دریاچه و یه دسته قو میبینه. که یکی میونشون زیباترینه.
با غروب آفتاب همون قو تبدیل به یه دختر خیلی زیبا میشه، اسمش اودته.
شاهزاده میفهمه اودت توسط جادوگری به اسم راثبارت دچار این طلسم شده. هم خودش و هم ندیمه هاش که بقیه قوها بودن‌.
و در طول شب میتونن انسان بشن و اون دریاچه هم از اشک خودشون و خانواده هاشونه.
اگه مردی با قلب پاک به اودت ابراز عشق کنه و ببوستش طلسم باطل میشه.
همون لحظه، جادوگر ظاهر میشه و فرمان میده تا قوها برقصن و مانع نزدیکی شاهزاده و اودت بشن... بینشون فاصله بندازن.
روز بعد ملکه به شاهزاده میگه همسرشو انتخاب کنه.
جادوگر دختر خودش اودیل رو به شکل اودت در میاره و سراغ شاهزاده میفرسته و شاهزاده عشق خودش رو به اون ابراز میکنه.
و اودت واقعی این صحنه رو میبینه و با غم سمت دریاچه برمیگرده...
و شاهزاده که میفهمه اون دختر اودت نیست دنبال اودت میره‌.
اودت و باقی ندیمه ها توی دریاچه ان و شاهزاده حیله جادوگر و اودیل رو براش میگه و اودت میبخشدش.
ولی جادوگر میاد و میگه طلسم باطل نمیشه چون اون اودیل رو بوسیده و عشقشو ابراز کرده.
پس... شاهزاده و اودت دست همو میگیرن و خودشونو تو دریاچه میندازن و قوها جادوگر و دخترشو غرق میکنن‌.
طلسم قوهای دیگه میشکنه و اونا روح شاهزاده و اودت رو که سمت آسمون پرواز میکنن میبینن.
این نسخه اصل و کلاسیک داستانه.
جونگکوک که ناخواسته با دقت به داستان او گوش سپرده بود پرسید: و نسخه ای که تو نوشتی چیه آقای جانگ؟
چانهو نگاهی به جلد کتاب روی میز کرد و با لبخندی بی رنگ گفت: تو اجرای من شاهزاده عاشق اودت نیست... عاشق اودیله.
جونگکوک ساکت با پیشانی چین خورده به او زل زد: و این تا چه حد تفاوت ایجاد میکنه توی داستان؟ نقش منفی کیه؟
_تغییر زیاد، نقش منفی...
حرفش را نیمه گذاشت و متفکر نگاه به زمین داد. نقش منفی که بود؟ شاهزاده... گاهی فکر میکرد این داستان خاکستریست و نقش سیاه ندارد. اما...
به جونگکوک که نه چندان مشتاق منتظر جواب بود نگاه کرد: خیلی خوشحالم که قبول کردی فیلم رو بسازی.  متن کامل داستان اجرای تیم خودمو برات ایمیل میکنم جونگکوک شی.
جونگکوک لب جوید و با تامل گفت: اون برای مرحله بعدیه‌... اول باید به خط فیلم و سبک شاتایی که میخوام بگیرم فکر کنم. قدم اول میخوام دنسرا رو ببینم، فیلم اولش با تو و موسیقی کلاسیک و راهی که طی کردی شروع میشه. ممکنه بخوام بعد آکادمی که تحصیل کردی یه سفر به محل اقامت و آکادمی خودت داشته باشیم. کبک بود درسته؟
پلکی زد: قبلا هم پرسیدی.
_من حافظه جالبی ندارم معمولا...
چانهو از جا بلند شد و با کتابچه داخل دستش سمت اورفت: موهبت خوبیه... این رو داشته باش.ممکنه به کارت بیاد.
جونگکوک از جا بلند شد و کتاب را از او گرفت و داخل کیفش گذاشت: حتما.
چانهو او را راهنمایی کرد: بریم سالن تا بچه هارو ببینی؟
جونگکوک هم کنار او راه افتاد: چند نفرن؟
_مینیماله، اودیل،اودت و شاهزاده به اضافه قوها.
در سالن را باز کرد و با داخل رفتن دستهایش را بهم زد تا اعضا رو متوجه ورودشان کند و موسیقی را کم و تمرین را قطع کنند.
موسیقی که کم شد چانهو با نگاه گرداندن بین تیمش به انگلیسی گفت: بچه ها ایشون کارگردان پروژه فیلم مستند هستن. آقای جئون جونگکوک.
لیان سر به احترام تکان داد و به تبعیت بقیه اعضا سلام کردند. جونگکوک سر به سلام تکان داد و نگاه بینشان گرداند. همه لباسهای تنگ و سیاه به تن داشتند.
جونگکوک قدمی مقابلشان زد و همانطور که به اطراف سالن نگاه میکرد فکر کرد برای پرداختن به هرکدام از رقصنده های اصلی به طور جدا در سالن و فضای دیگری با چه کنتراست و زاویه ای بصورت انفرادی فیلمبرداری کند.
قبول کردن پیشنهاد چوی یوشین بخاطر یونگی یک قسمت ماجرا بود. چه ابایی باید از رو در رویی با این مرد میداشت؟
روسمت چانهو که نزدیک در ایستاده بود گرداند. آن مرد با آن حالت مغرورش، قرار نبود فکر کند که دلیل نپذیرفتن او بعد ملاقات منطقی نیست.
پذیرفت چون آن آدم قرار نبود فکر کند جونگکوک توان ساختن این فیلم را ندارد. بی هیچ سر رشته ای درباره موسیقی کلاسیک و باله، میتوانست فیلم را بی نقص بسازد.
چانهو نگاه از کارگردان عجیب مقابلش روی جیمین که حین مرتب کردن موهایش از در رختکن بیرون می آمد گرداند و گفت: تو کی اومدی؟
جیمین که نگاهش روی زمین بود و جلو می آمد بی تفاوت با حرکت دادن شانه اش گفت: ده دقیقه پیش...
جونگکوک با شنیدن آشنا ترین صدایی که مدتها نشنیده بود نگاه روی زمین انداخت و جیمین که نزدیک شده بود نگاه به قامت مردی که پشت به او مانده بود كرد. ذهنش داشت آهسته آهسته حالت شانه ها و تن و رنگ موهای او را برای خود آشنا و آشناتر میکرد که جونگکوک رو برگرداند و جیمین توان فکر کردن را از دست داد...
متوجه نبود چطور و با چه حالتی اما بی پلک زدن زل زده بود به دو چشم سیاه و سرد مقابلش که اثری از آشنایی درشان وجود نداشت.
جونگکوک توقع این را داشت. کاملا داشت... با این وجود چند لحظه طول کشید تا نگاهش را از او روی هنرجوها بگرداند بگوید: نقشای اجرا رو معرفی میکنی؟
و بلافاصله به چانهو نگاه کردتا بفهمد با اوست.
جیمین نگاه از نیم رخ جونگکوک گرفت و ساکت همانجا ماند و به چانهو که نزدیک اعضا آمد نگاه داد.
چانهو نگاه از جیمین گرفت و با اشاره به لیان گفت: لیان اودته، قوی سفیدمون... ژائو اودیله، قوی سیاه و یونجون شاهزادست...
جونگکوک دستهایش را داخل جیبهای کتش برد و چشم باریک کرد.
سمت چانهو و آن سه نفر رفت و با نگاه به یونجون گفت: پس شاهزاده عاشق اودیله...
نگاهش را روی ژائو گرداند و بعد به چانهو گفت: داستان جالبیه...
بعد رو برگرداند سمت جیمین که یخ زده و بی حرف دست به سینه آن سمت ایستاده بود: و ایشون نقشش چیه؟
یونجون به کره ای جوابش را داد: ایشون جیمینه.
جونگکوک با لبخندی کج به او گفت: نقشش رو سوال کردم...
جیمین ناباوری که در ظاهرش نشان نمیداد را کنار گذاشت و با تک سرفه ای خطاب به چانهو گفت : ایشونو معرفی نکردی چان.
بعد جلوتر آمد و کنار چانهو ماند و به جونگکوک نگاه کرد. اگر او خودش را به نشناختن میزد، صلاح همین بود نشناسدش...
جونگکوک دست از جیبش در آورد و رو به او کرد‌. این لحظه... چه شبها که کابوسش بوده.
این کادر که روبرویش است‌. جیمین کنار مرد زندگی اش‌. چقدر از او قدبلند تر بود آن مرد ...
و جیمین... کوه یخ جا داده بود در آن چشمهای کشیده اش.
چانهو گفت: ایشون جئون جونگکوک کارگردان مستندمونه.
با اینکه نمیفهمید مستند دیگر چیست، به رو نیاورد و گفت: خوشبختم. پارک جیمین هستم. نقشی هم ندارم.
چانهو که تازه متوجه شده بود پاک فراموش کرده راجب مستند به جیمین بگوید نگاه به نیم رخ او داد و خطاب به جونگکوک گفت: به تمرینا نظارت میکنه... منتها، قرار نبود یه مدت نیای؟
جیمین بی آنکه نگاهش کند گفت: خوبم.
چانهو موبایلش که زنگ میخورد از جیب در آورد و با چک کردن و بستن صدایش گفت: تمرین رو تماشا کن کارگردان جئون. من زود برمیگردم...
جونگکوک حرفی نزد و چانهو قبل بستن در سالن گفت: تمرین کنید، حواست بهشون باشه جیمین.
جیمین نگاه از در که بسته شد گرفت و بی توجه به سنگینی نگاه جونگکوک که کنارش ایستاده بود رو به اعضا گفت: بچه ها موزیکو زیاد کنید... صحنه دوم.
همه سمت خودشان رفتند و جونگکوک گفت: سلام نمیکنی؟
باز هم خشکش زد. نگاه روی زمین گرداند و خودش را حواس جمع به اجرا نشان داد: همو میشناسیم؟
جونگکوک نگاه از او گرفت و حینی که سمت نیمکت ها میرفت گفت: نگفتم نمیشناسمت، نقشتو پرسیدم.
جیمین سمت او نگاه کرد و وقتی نگاهش را روی اجرا دید رفت و با فاصله از او سمت دیگر نیمکت نشست: پس کارگردان شدی؟
حین زبان گرداندن روی دندان هایش روی حرکات لیان دقیق شد: هوم... فیلم میسازم.
_خوبه، کاری که دوست داشتی میکنی.
_خستگیای خودشو داره ولی بهترین کاریه که تاحالا کردم.
جیمین نگاه روی زمین انداخت. چرا باید جونگکوک می آمد و کارگردان پروژه اجرای چانهو میشد؟
جدای آن چرا باید انقدر تغییر کردنش را به رخ میکشید... آن هم کاملا ناخواسته.
زیر چشمی نگاهی به ساعد پر از تتوی او کرد. خیلی کوتاه‌.. و به صورتش نگاه نکرد.
میدانست از اینجا که برود تازه آن حالت شوک زدگی شروع میشود. عوارضش، شبیه پس لرزه به جانش می افتند.
جونگکوک پرسید: خودتم میرقصی؟
_نه...
_پس چطور تمرینشون میدی؟
_باهاشون... نمیرقصم.
جونگکوک به دیوار تکیه زد و دست به سینه پا روی پا انداخت و دیگر حرفی نزد. زیر چشمی نگاهی کوتاه به او و موهای بیسکوییتی رنگش کرد... لعنتی... هنوز هم بوی عطرش اطراف را پر میکرد. هنوز هم عطر های میوه ای دوست داشت. بویی شبیه زردآلو و مرکبات داشت... مثل ترنج و شکوفه اش.
چه خوب که میتوانست کنارش بنشیند و پس نیفتد. توان حفظ خونسردی که با همه داشت را مقابل او از کجا می آورد؟ از گذر بی رحمانه ی زمان؟ که خاک سرد مرده میپاشد به همه چیز؟
فکر میکرد همه چیز پیچیده تر باشد اما...
با تک سرفه ای پرسید: تو همیشه اینجایی؟
جیمین متعجب از سوالش گفت: چطور؟
به نیم رخش نگاه داد: بیا رو راست باشیم، فکر نکنم دلت بخواد اینجا منو ببینی.
ته قبلش ترک برداشت و با همان برندگی لبه های تیزش نگاهش کرد. داشت سرکوفت اینکه برای جیمین جدایی سخت بوده را میزد؟ یادآوری اینکه خودش چه راحت سرد شد و رشته را برید و جیمین چه وحشت زده با امید واهی به ریسمان پاره شده چنگ می انداخت؟
تمام اراده اش را جمع کرد و آهسته و آرام لب زد: بیا مثل آدم بزرگا برخورد کنیم. سه سال زمان زیادیه برای فراموش کردن گذشته. تقریبا به اندازه طول رابطه زمان نیازه برای تموم کردنش با خودت.
جونگکوک تاب نگاه و لحن نجوا گونه اش را نداشت؛ با پوزخند نگاه به اجرا داد. راست میگفت دیگر، طول رابطه؟ چقدر زیاد... برای او دوماه کافی بوده. دوماه برای دور انداختن تمام آن حس خالص. دلش میخواست مشت شود و با تمام قدرت خودش را به دهان او بکوبد. اما با پایان اجرا و حرف یونجون که پرسید: پرده ی سوم هم بریم؟
از جا بلند شد و با بالا دادن آستین هایش گفت: به استادت بگو برای تموم کردن کارای قرارداد میرم پیش کیم یوشین.
کیفش را دور شانه انداخت و سمت در رفت. جیمین به بی پروا قدم برداشتن او با آن استایل و لباسها که کاملا درخور کارگردانها بود خیره ماند و چیزی که به ته گلویش پنجه انداخت را با بلیعیدن هیچ عقب راند... چیزی شبیه بغض.
***
بعد اتمام قرار و صحبتهایش از طریق تماس ویدیویی با دکتری که قصد داشت با هماهنگی اش برای مین شیک پرستار درنظر بگیرد، برای دیدن سوکجین و در میان گذاشتن جزعیات با او در کافه پارک بالاتر از محوطه شرکت زودتر از شرکت بیرون زد تا بتواند مسیر تا آنجا را کمی قدم بزند و بیشتر به برنامه اش فکر کند.
با چک کردن ساعت تصمیم گرفت کمی روی نیمکت نزدیک ورودی پارک بنشیند.
دست در جیبهای بارانی بلندش سمتی از نیمکت نشست و با بازکردن فایل پی دی اف کتابی که اخیرا در موبایلش میخواند، مشغول مطالعه شد.
با نشستن کسی سمت دیگر نیمکت لحظه ای ناخودآگاه نگاه سمت او برگرداند.
دخترک مو چتری با نگاه مشتاق و خیره اش لب به لبخند فشرد اما نامجون که حس آشنایی نکرده بود نگاهش را روی موبایلش برگرداند تا ادامه متن را بخواند ولی در لحظه بالا پریدن ابروهایش دوباره رو به او کرد و با همان تعجب ساکت نگاهش کرد. چهره این دختر را هنوز از یاد نبرده بود. با این نگاه عجیبش!!! مثل بچه هایی که به آدم زل میزنند و نمیفهمد کارشان عجیب و نامتعارف است!
دختر لبخند زد: آجوشی... منو یادته؟
نامجون ناچار با همان چهره بی میل گفت: تو؟ نه... همو میشناسیم؟
با گذاشتن کوله پشتی که بغل گرفته بود کنارش روی نیمکت مشتاقانه ذره ای نزدیک شد: من همونی ام که اون روز تو همین مسیر رو سرش چتر گرفتی. یادت اومد؟
با تعللی طولانی گفت: هان... آره. یادم اومد.
با تکان سر به آشنایی و فیصله بحث مجدد سر در موبایلش کرد و دختر گفت: آجوشی؟ من اسمم یومیه، جونگ یومی.
به پلکی چشم از موبایل کند و نگاه به روبروی خودش داد. بعد رو سمت دختر کرد: نباید مدرسه باشی؟
_مدرسم ساعت سه تموم میشه معمولا.
_الان سه و نیمه!
_من مدرسه نرفتم... دیروزم نرفتم. و روز قبلش.
ساکت ماند و دختر با شوق گفت: چون میخواستم پیدات کنم. از صبح تا غروب اطراف همین مسیر پرسه زدم، حسم میگفت دوباره میبینمت.
_برای چی؟
دختر لب فشرد. در نگاهش چنان برق نشسته بود که نامجون هر لحظه حس کند دخترک از شدت شوق هر لحظه غش میکند.
دستهایش را روی دامن چهارخانه اش به هم قفل کرد و با سر کج کردن همانطور که نامجون را تماشا میکرد گفت: نمیتونم از فکرت در بیام!! تو تموم نوزده سال زندگیم، مردی به جذابیت تو ندیدم. آجوشی تو واقعی هستی؟
نامجون با لبهای نیمه باز ساکت مانده بود و نمیدانست چه باید به آن دختربچه بگوید!
یومی لب جوید و شانه هایش را بالا برد: میخوام شماره تلفنتو داشته باشم. یا اکانت اینستاگرامتو. فرقی نمیکنه.
_ببین، متوجه نمیشم دقیقا چی میخوای.
_من ازت خیلی خوشم میاد. میخوام این فرصتو داشته باشم که کاری کنم توهم ازم خوشت بیاد. بنظرت من کیوت نیستم؟
_مثل یه بچه، آره، خیلی!
لب جلو داد: من بچه نیستم. هشت ماه دیگه تولد بیست سالگیمه. همین الانم یه بزرگسالم!
نامجون چشم از او گرفت و با نگاهی به ساعتش  از جا بلند شد: برو خونتون، و به درس و مدرست برس.
یومی از جا بلند شد: ولی تو حتی جوابی بهم ندادی. من اکانتتو میخوام!
_برای چی باید اینکارو کنم؟
_برای احساساتم! نمیتونی دلمو بشکنی!! حتی اگه یه کراش جوونی باشی در مقابلم مسئولی! حتی آیدلا هم اکانت دارن تا بتونیم دنبالشون کنیم.
_ولی تعقیب کردنشون مجاز نیست درسته؟
دستهایش را پشتش به هم گرفت و با نگاه به زمین و نوک کتانی هایش لب زد: خب تو که آیدل نیستی...
_چی؟؟؟
با لبخندی شیرین نگاهش کرد: ببخشید که تعقیبت کردم، ولی اگه نمیکردم، چجوری باید پیدات میکردم؟
نامجون جدی گفت: شاید چون کلا نباید پیدام میکردی، دیگه نمیخوام ببینمت، وگرنه مجبورم به مدرسه و والدینت گزارش بدم... دبیرستان سئونگ شین.
با نگاه به سنجاق سینه اسم و مدرسه اش روی هودی اش اشاره کرد و بعد با اخم راهی داخل محیط کافه ی پارک شد.
با دیدن سوکجین که آنجا پشت میزی کنار ردیف بامبوها نشسته بود به طرفش رفت و نچ کرد: ببخشید هیونگ، فکر نمیکردم زودتر برسی.
سوکجین نچی کرد: نه منم پنج دقیقست اینجام. بشین.
مقابل او نشست و گفت: خب، چه خبر.
_چه خبر از تو؟ پرستار پیدا کردی؟
نامجون سر به نفی تکان داد: هنوز نه، نمیدونم اینکه خودمون پرستار بفرستیم عاقلانست یا نه، هرچقدرم زیر نظر ما باشه ممکنه ایل جه با پول بیشتر بخردش.
سوکجین متفکر از حرف او گفت: بنظر من باید یکی باشه که پول براش مطرح نیست، یه دوست. یکی که حواسش کاملا باشه تا آقای جئونو مسموم نکنن و دکتر بتونه بهبودش بده. منشی چا بنظرم مناسبه... ولی چون مسئول خرید خونست و کاراش زیاد، یه کمک میخواد.
_با دکتر حرف زدم، گفت بهبودش حتمی نیست ولی بعد معاینه کاملش بازم بهم میگه که چیکار میتونه کنه.
_ایل جه نباید بفهمه اون یارو دکتره.
_یعنی پرستارو دکتر یکی باشن؟
_نه نامجون، نمیشه از یه دکتر بخوای بیست و چهارساعته پیش مریض باشه و بهش برسه! باید پرستار و با دکتر کانکت کنیم. دکتر گاهی با هماهنگی سر بزنه و جایی که دوربین نیست معاینش کنه. دوربینارو نباید خاموش کنیم.
یه پرستار میخوایم که درواقع پرستار نیست. تنها کارش همین هماهنگیا و مارو در اطلاع اوضاع گذاشتنه. میتونه تو نقش یه خدمه باشه که برای داییت کتاب میخونه!
_و این مستخدم باید غذایی که همیشه برای دایی میارن رو عوض کنه و اونو یجوری بریزه دور.
_چطور جلوی دوربین اینکارو کنه؟
_چیکار کنیم که غذا مسموم نباشه؟ مطمئنم یکی تو اون خونه با ایل جه در ارتباطه.
_مطمئن باش ایل جه هرچی که هستو بعنوان دارو به خورد اون میده. فکر نکنم بریزه تو غذا، چون باید به میزان مشخصی به طور منظم اعمالش کنه که فقط ضعیف بمونه و اتفاق دیگه نیفته. تو اون خونه کسی هست که بهش اعتماد نداشته باشی؟
_همشون قدیمی ان... فکر نکنم بدونن. میخوام یجوری این جریان حل شه که ایل جه نفهمه...
این را گفت و به فکر فرو رفت.
سوکجین هم ساکت ماند تا رشته افکار او را پاره نکند.
در همین اثنا نگاهش به دختری که با لباس فرم مدرسه و کوله پشتی در بغل سمتشان می آمد افتاد.
نامجون نگاه به سوکجین کرد و از دیدن نگاهش معطوف سمتی رد آن را گرفت و ناباورانه به یومی که نزدیک میز ایستاد نگاه داد: اینجا چیکار میکنی؟
یومی مظلومانه زیپ کیفش را باز کرد و گفت: آجوشی... میخواستم، چترتو بهت پس بدم و ازت تشکر کنم.
نامجون نگاهش را به سوکجین که بدون واکنش خاصی به دخترک نگاه میکرد داد و لب فشرد: میتونی داشته باشیش.
یومی چتر را روی میز گذاشت و سر به نفی تکان داد: تنها چیزی که میخوام اینه که بیشتر ببینمت و اکانتت توی اینستاگرامو داشته باشم!!
نامجون دست روی پیشانی و چشمایش گذاشت و از کلافگی سکوت کرد‌.
سوکجین که گوشه لبش به پوزخند کش آمده بود کمی جابجا شد و پا روی پا انداخت‌.
یومی با نگاه به او سر خم کرد و گفت: ببخشید، سلام.
سوکجین نگاهی به نامجون کرد: سلام.
نامجون با برداشتن دستش گفت: خیلی خب، میتونی بری دیگه.
یومی زیپ کوله اش را بست و گفت: اگه لازم باشه کلی میگردم تا اکانتتو پیدا کنم، و درضمن از تهدیدت هم نمیترسم. من یه دختر بالغم و میتونم برای خودم تصمیم بگیرم. بازم میبینمت... دیگه میرم.
سر به احترام و خداحافظی تکان داد و خواست برود که سوکجین گفت: کیم آندرلاین نامجون آندرلاین!
نامجون بهت زده به او نگاه کرد و دختر هیجان زده گفت: ممنونم اوپا... آجوشی، پیجم پابلیکه، میتونی عکسامو چک کنی. اونجا جذاب بنظر میام و فقط کیوت نیستم. خداحافظ. ممنونم ممنوووونم.
کوله اش را روی دوشش انداخت و سمت پیاده رو دوید.
نامجون ناباورانه گفت: هیونگ، داری چیکار میکنی؟
_کردم! حالا کی بود؟
_یه بچه که دنبالمه و داشتم جمعش میکردم که سوکجینی ده ساله قضیه رو بدتر کرد!
_بیخیال، یه اکانت اینستاس، شاید به دلت نشست و مهد کودک باز کردی!
نامجون جدی و چپ چپ نگاهش کرد: شوخی نیست هیونگ...
_خب، داستانش چیه.
_چیز مهمی نیست که دربارش حرف بزنیم...
سوکجین لبخند زد: خواستم از سرت بازش کنم احمق، اکانتتو هفتصدهزار نفر دارن. اونم مثل بقیه.
نامجون بی حرف به چترش روی میز نگاه کرد و متفکر گفت: باید یه مدت اول پرستارمون چک کنه تا بفهمیم خوراکی مسموم دقیقا چیه. از طریق کدوم وعده به خوردش میدن... حق با توئه، چون قصدش فقط ضعیف نگه داشتنه حتما رو نظم و اصول و تایم خاصی تاکید داره برای دادنش.
سوکجین سرتکان داد: پس پرستارو جور کنیم. میشه موقت هم یکیو بذاریم، فعلا به مادرت بگو، اون تنها کسیه که میتونه. که از غذا و چای و هر خوراکی روزانش، هرچی که میخوره یه مقدار نگه داره.
نامجون موافقت کرد: همینکارو میکنم. باید باهاش صحبت کنم.
_آره، بهترین کار همینه... و راستی، آجوشی... بیا یه قهوه مهمونم کن.
نامجون با یادآوری جریان یومی لب فشرد: نمیفهمم چرا بهم گفت آجوشی!
صدایش را پایین تر آورد: یکم پا بدی میشی ددی!
نامجون نچ کرد: یاه!!
سوکجین خندید و نامجون لب خیساند: یونسو شی چطوره؟
لبخندش کم شد: خوبه... فکر کنم الان حالش بهتر از وقتیه که اینجا بود... حداقل با پدرش وقت میگذرونه.
نامجون سعی کرد حالت دلسوزانه ای نشان ندهد. نمیدانست چه بگوید...
سوکجین با تاملی پرسید: تهیونگ... دیگه نیومد دیدنت؟
_نه، چطور؟
_یجورایی برای یسول نگرانم... برای اینکه باهم کار میکنن فالم خوش نیست. بهرحال بهم زدن.
_دوتا آدم بالغ بهم زدن و ممکنه باهم روبرو شن. اشکالش چیه؟ نگران نباش.
بی حرف نگاه به پشت سر نامجون و گلهای کاغذی داد. او که نمیدانست ماجرای میان آن دو چه پیچیدگی داشته. نگرانی سوکجین این بود که آن راز پنهانی برای تهیونگ فاش شود و باز طوفانی از خشم و ناراحتی میانشان در بگیرد. آن هم درست وقتی هرکدام در مسیر خودشانند... احتمالا.
***
کلید انداخت و در را باز کرد. با دیدن یک جفت کفش نگاه بالا آورد و تهو را نشسته روی کاناپه و درگیر با نوشتن دید.
تهو لبخند زد: سلام هیونگ.
با تعلل برایش سر تکان داد و با در آوردن کفشهایش راهی سرویس شد.
آبی به صورت خسته اش زد و با دادن نگاه به چشمهای بی فروغش در آینه قوطی قرصش را باز کرد.
اگر به سه سال قبل برمیگشت، و با همان حال قبل فکر میکرد. چنین تصویری از خودش در آینه هم بعید بود، چه رسد به اینکه باور کند میتواند نزدیک جیمین باشد و خودش را گم نکند.
حس بدی تجربه کرد، هنوز هم فشار روی قلبش بود‌، اما، یادگرفت آرام باشد...
اما آنقدر آرام که تلاطمی در نگاهش نیفتد؟
جیمین چیزی ندید و نفهمید... پس حتما او چیزی نشان نداد‌.
از حمام بیرون رفت و کتش را روی پشتی مبل انداخت‌.
تهو با نگاه دنبالش کرد‌.
رفت کنار پنجره نشست و به نقطه ای نامشخص زل زد. افکارش پریشان بنظر میرسید.
با این وجود تهو ترجیح داد ساکت بماند و مزاحمش نشود.
وقتی اینطور در فکر بود، تهو دلش میخواست چشمهایش دوربین شود و دائما تصویر او را ثبت کند. اما به ذهنش بسنده میکرد...
جونگکوک نخ سیگاری از پاکت بیرون کشید و آتش زد.
کامی عمیق و باز دماندن دود به شیشه...
گاهی بو ها برایت حسی تداعی میکنند. هر عطر و بویی یک حال را یادآور میشوند. و دود سیگار،  بویی غم انگیز داشت... دود غلیظش که در هوا میرقصید حکم یک نوت از مرثیه ای غمناک بود. هوایی که نفسش کشید، روزها و شبهایی که به تیره ترین حالت ممکن سپری شد‌ و هوایی که هنوز عادت داشت نفسش بکشد.
اعتیادی که از عطر تن جیمین، درست نفس کشیدن از گودی گردن و شانه اش وقتی شبها از تن او را پشت به آغوش خود گره میزد، به بوی غمگین سیگار تغییر پیدا کرد... یک تغییر اجباری با پوسته ای که به تغییر دلخواه بدلش میکرد... یک پوسته دروغین و کریه.
گفت به حد طول رابطه زمان میبرد تا فراموش کنی؟ این حرفها را هنوز میزد... دل کندن برایش آب خوردن بود. به مثابه نفسی که جونگکوک به رنج سیگار و دارو توانست بکشد.
آن وقت او... آن افسونگر بی رحم کنار نفس سه ساله اش می ایستاد و از اومیخواست غریبه مقابلشان را معرفی کند...
غریبه ای که هرگز عاشقش نبوده، هرگز با القاب رنگین و شیرین صدایش نمیزده، هرگز در آغوشش نمیگرفته و بگوید قند من، مگه میشه یه روز برسه چشم و دلم ضعف نره برات؟
کام دیگری از سیگار گرفت و غبارش را در دل حبس کرد. هنوز میتوانست عطر زردآلو و مرکبات را حس کند... جایی میان سرش.. کاش دود به مغز میرسید تا هوای آنجا هم عوض کند‌.
تهو رو برگرداند و نگاهش کرد.
نگاه جونگکوک جایی سمت آسمان تیره سیر میکرد. نگاهی که مثل آسمان ابری و مات بود. بدون حتی یک ستاره...
در مهی که اطرافش ساخته بود به سوی ناپیدایی میرفت.
تهو دفترش را بست و با گذاشتن آن روی میز سمت او رفت‌.
مقابلش سمت دیگر صندوقچه روی بالش ها نشست با لبخند نگاهی به پنجره کرد: دلم میخواد بازش کنم ولی نمیخوام بگم از جا پا شی.
جونگکوک سر به کناره دیوار قاب پنجره تکیه داد و به خاکستر و سرخی سیگارش که در دست داشت خیره ماند.
تهو زیر سیگاری که آورده بود کنار او گذاشت و جونگکوک بدون خاموش کردن، فیلتر و نیمه آن را داخل ظرف سنگی انداخت.
دستهایش را دوباره روی زانوهای تا شده اش انداخت و تهو به انگشتها و دستبندهای سیاه و مهره دار داخل مچش خیره ماند.
به تقلید  از او پاهایش را بالا کشاند و دستهایش را دور زانوهایش قلاب کرد: گرسنت نیست؟ میتونم قبل رفتنم میز رو برات بچینم.
جونگکوک بی حوصله نفس عمیقی کشید و نگاهش کرد: سناریوتو به کجا رسوندی؟
_مطمئن نیستم... میخوام تو کارات کنارت باشم تا ذهنم باز شه... شاید حین کمک بهت تو پروژه های مختلف یه قصه پیدا کنم.
_کمک به من؟
_میدونم بهش نیاز نداری... ولی میتونم تو فیلم برداری کمکت کنم. تراولینگ، آرک و...
میانه حرفش آمد: خیلی خب... فقط صحبت دربارشو بذار برای بعد.
ملایم پرسید: مثلا کی؟
_بعد، یعنی بعد.
تهو معصومانه سر تکان داد: هرچی تو بگی... من صبر میکنم. و ممنون... که برام وقت میذاری.
جونگکوک پاکتش را برداشت و نخ دیگری از آن بیرون کشید‌.
تهو از جا بلند شد تا قبل رفتن غذای او را آماده کند. نمیدانست چه شده اما جونگکوک از همیشه خسته تر و کم حوصله تر بنظر میرسید... تلاشش برای بهتر کردن حال او اثری نداشت.
***
با چنگالش روی غذا خط می انداخت و ساکت به  آن چشم دوخته بود.
چانهو نفسش را فوت کرد: از سر شب تو قیافه ای.
اهمیتی نداد. یعنی اصلا نشنید.
چانهو با چنگال به بدنه لیوان زد و او را از افکارش بیرون کشاند.
جیمین چنگالش را داخل طرف گذاشت و با مالیدن پلکش گفت: چیزی گفتی؟
_بخاطر اینکه نگفتم مستندی توی کاره ناراحتی؟
_چرا باید بشم؟ این مربوط به خودته.
چانهو دستهایش را بهم گره زد و آرنج روی میز گذاشت: خب... چی فکرتو مشغول کرده؟ گستاخی کارگردانمون؟
لیوان آب را برداشت و قبل نوشیدن گفت: نه... داشتم فکر میکردم برم پیش استادم و بخوام که یه مدت تدریس کنم... ولی، من که یک سال هم اینجا نمیمونم. پس، لازم نیست اینکارو کنم.
چانهو لب کج کرد: جیمینا‌‌‌‌...
منتظر نگاهش کرد و چانهو گفت: همین حرفو دیشبم زدی... یادت رفته؟
ساکت و خاموش نگاه از او گرفت و با برداشتن بشقابش گفت: بی حواس شدم... برم یه زنگ به برادرم بزنم. قرار بود شب حرف بزنیم.
چانهو مسیر رفتنش تا آشپزخانه و گذاشتن بشقاب و غذای نخورده اش روی سینک ، و بعد بیرون آمدنش و رفتنش به اتاق را با چشم دنبال کرد. میان دغدغه های زیادش حالات عجیب جیمین بعد از برگشتن به کره را دیگر نمیدانست چه باید بکند.
جیمین در اتاقش را چفت کرد و سمت پنجره رفت. با باز کردنش هوا به ریه هایش فرستاد و با تکیه دادن دست هایش به لبه آن نگاه به پارک در نور کم چراغ ها داد.
سردی اندک هوا از الیاف لباسش میگذشت و بر پوستش مینشست. اما سردی نگاه امروز جونگکوک بر مغزش نشسته بود...
سرمازده شده بود تمام ابعاد وجودش.
آن روزهای آخر... رفتارهایش سرد بود اما نگاهش... هیچوقت نگاهش انقدر مات و خاک گرفته نبود‌. شاید برای همان نگاه... همان نگاه با تناقضش با رفتار و حرفهای تلخ و سردش ذره ای امید داشت که لحظه آخر در فرودگاه، جونگکوک بیاید و مانع رفتنش شود.
امیدی که آخرین ضربه را قبل رفتن به او زد و بعد آن دیگر ضربه جدیدی نبود،  زخم جدیدی هم نبود. زخم ها و دردهایی که اینجا دید را با خودش و یک چمدان برد و بعد، مدام تب و درد و عفونت و هیچ درمانگری نبود.
حالا... تنها چیزی که از برگشت نهی اش میکرد درست کنارش، نزدیکش بود و طوری سرد و غریبه رفتار میکرد که بنظر نرسد حتی آنقدر مهم بوده که در لحظه متلاطمش کند...
همان جونگکوک بود. با رنگ و لعابی دیگر...
یکبار جیهیون از پشت تلفن بخاطر بهم ریختگی هایش، بخاطر تمام ارتباط نگرفتن هایش و نگران کردن پدر و مادرشان، عصبی شد و فریاد کشید: کل زندگیتو قمار کردی سر یه بچه نابالغ...
و او گفت: اون بچه ی نابالغ تکیه گاه من بود.
و حالا... چقدر بزرگ شدن به او نمی آمد. اگر بزرگ شدن این بود که اینطور کنارش بگذارد... کاش همیشه بچه میماند.
همانی که از حسادت های بی معنا میرنجید... همانی که بیهوده دلخور میشد و میشد گاهی بغض و سکوتش را حس کند.
خاطرات شیرین گذشته.‌.. تلخ ترین یادآوری های ممکن اند.
یکبار سر موضوعی که حتی یادش نمی آمد از هم دلخور شدند و هردو ساکت.
جیمین بلد بود چطور دلخور باشد. حرف میزد، اما لبخند نه. خوابیدن کنار هم مجاز بود اما آغوش گرفتن نه.
ولی جونگکوک... حرف نمیزد. شب میرفت در اتاق مهمان میخوابید‌.
تنها چیزی که نمیتوانست، بی تفاوت کردن نگاهش بود. آن عشق و گرما، آن ستاره ها را نمیتوانست بپوشاند.
آنقدر بی تاب بنظر میرسید که جیمین و هرکسی که میفهمید، میشد تشخیص دهد که قبلش پر میزند تا فقط جیمین یک قدم سمتش بردارد‌.
و جیمین اینکار را میکرد‌.
مقابل تمام بی منطقی های جونگکوک؛ مثل ناراحت شدنش بخاطر خوش و بش با همکارهایش، دوستانش و استدلال اینکه آنها نمیدانند ما در رابطه ایم و تو نباید طوری باشی که کسی جذبت شود...
جونگکوک میخواست رابطه پنهانی مانع اظهار تعهد و ابراز ظاهری نباشد، و این محال بود.
نمیتوانست در جمع، در مهمانی هایی که پر است از افرادی که نمیدانند آنها باهمند مدام به جونگکوک توجه کند. نمیتوانست ابراز علاقه و پیشنهاد همکارهای خانمش را حتی گوش نکند.
جونگکوک عصبی میشد  میگفت حتی لازم نیست بشنوی، حتی لازم نیست دنبال بهانه برای رد کردنشان باشی‌.
و بعد... ناراحت میشد... از اینکه جیمین اندازه ای که او عاشقش است عاشق نیست. از اینکه آنقدر که او همه را ندید میگیرد و فقط جیمینش را لایق توضیح و توجیه میبیند، جیمین به دیگران هم اهمیت میدهد ناراحت میشد.
این ها تمامش به کنار... غلط بودنشان، لازم به اصلاح بودنشان به کنار، چقدر در آن غربت دلش لک زد برای تمام آن نادرست ها و بچگانه ها.... برای تمام آن نشانه های عدم بلوغ عاطفی.
هرچند غلط... اما آن جونگکوک دوستش داشت. آن جونگکوک برایش جان میداد.
تعادل لازم بود... خواست بگوید، همان روزهای آخر که در غم و شوک و خشم مهارشده دست و پا میزد میخواست فریاد بزند که نه به آن شدت عشق و وابستگی و حساسیت های عجیب و نه به این ناگهان دل کندن و افتادن در فکر آزادی و استقلال... چه به سرت آمد؟ آنقدر بی ثبات بودی؟... یعنی... حقیقت داشت بی ثباتی ات؟
«در یکی از همان قهر ها وقتی داشت برای خودش پشت میز کار طراحی میکرد، جیمین از دلتنگی و بی طاقتی مقابل نگاه و چهره گرفته او، تمام دلخوری خودش بابت قهر بی معنای جونگکوک را کنار گذاشت.
داخل اتاق آمد و چند لحظه ساکت نگاهش کرد تا ببیند واکنشش چیست.
جونگکوک لحظه ای مداد را روی کاغذ از حرکت نگه داشت و بعد بی تفاوت آن را روی میز گذاشت و پاک کن را برداشت.
جیمین با لبخند سمتش رفت و دستهایش را از پشت دور گردن او حلقه کرد.
صورتش را گرفت و با بوسیدن گونه اش گفت: من که میدونم دلت برام یذره شده... قندک من، وقتی نگاهت انقد ناراحته من دلم میخواد بمیرم.
جونگکوک دلخور نگاهش کرد: اینجوری حرف زدن حالمو بهتر نمیکنه.
نگاه بین چشمهای او گرداند: چی حالتو بهتر میکنه؟ حال منو فقط لبخندت خوب میکنه، اینکه باهام حرف بزنی و امشب بیای تو بغل خودم بخوابی.
جونگکوک ثانیه ای ساکت به چشمها و لبهای او نگاه کرد و با باز کردن دستهایش از گردن خود، صندلی را چرخاند و او را روی پاهایش کشاند.
جیمین با لبخند موهای او را نوازش کرد: نمیخواستم اینطوری شه... اگه میدونستم اینترنتم قطعه و پیامم برات نیومده، مطمئن باش آروم نمیشد به کارام برسم.
لب فشرد: از این ببعد مطمئن شو که در جریانم گذاشتی... خیلی نگرانت شدم.
لبهای او را سه بار پیاپی بوسید و گفت: ببخشید، ببخشید، ببخشید.
جونگکوک دستهایش را دور کمر او سفت تر کرد و جلو تر کشاندش: توهم منو ببخش... که زیاده روی کردم‌... میدونی که فاصله گرفتن برام چقدر سخته‌.
_برای کسی که میره تو یه اتاق میخوابه؟ فاصله گرفتن سختته که شبا خودتو ازم میگیری؟
لب جوید و به یقه او زل زد: هوم...
با شیطنت ابرو بالا داد: تو با این چشمات نمیذاری طاقت بیارم ازت دوری کنم. این نگاه معصوم قشنگت‌‍‌... که فقط مال منه.
جونگکوک با تامل و مکثی لب زد: من اگه بخوام هم نمیتونم به تو سرد نگاه کنم...»
همان جونگکوک... با همان ناتوانی، چقدر تغییر کرده بود. که حالا قطب بود نگاهش؟
نفس سنگینش را از سینه خارج کرد و پنجره را بست.
دیگر نباید جز موارد اجباری به آکادمی میرفت. نباید حضورش را آنجا بی حرمت میکرد. جونگکوک... به هردلیلی که رهایش کرد. حالا دیگر حسی نداشت و او هم باید متقابلا مثل خودش رفتار میکرد تا معذبش نکند.
*****

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now