Part 20

980 196 9
                                    

تهیونگ با کوله پشتی که روی شانه مرتب میکرد وارد عمارت شد و منشی چا که نزدیک ورودی منتظر بود با دیدنش متعجب طرفش رفت و با احترام گفت: سلام تهیونگ شی.
تهیونگ هم سرپایین آورد و گفت: سلام، جونگکوک توی اتاقشه؟؟جیمین بهم زنگ زد بیام.
منشی چا که متوجه شد او بخاطر جونگکوک آمده بابت عصبانیتی که از رییسش دیده بود صلاح دید به او اطلاع دهد جیمین نیامده و تهیونگ اینجاست‌. پس سریع گفت: ایشون بالان... بفرمایید بالا.
تهیونگ با تشکر راهی پله ها شد و منشی چا با رفتن سمت اتاقش تماسی با تلفن بالا گرفت.
جونگکوک سریع جواب داد و او گفت: تهیونگ شی دارن میان بالا جناب جئون.
جونگکوک بهت زده گفت:تهیونگ شی؟!
_بله، گفتن جیمین شی بهشون اطلاع دادن کسالت دارین که بیان اینجا.
جونگکوک باشه خفه ای گفت و تلفن را سر جایش گذاشت‌.
بی حوصله روی مبل نشست و به زمین زل زد. انگار به یک آن تمام مانده انرژی اش ازبین رفت. مثل بچگی هایش، زمان هایی که بشدت غمگین میشد تب میکرد.
پس ارزشش این بود... که حتی مریض و بدحال باشد و جیمین نیاید.
تهیونگ در را باز کرد و با دیدن جونگکوک که بی رنگ و روح روی مبل وا رفته بود گفت: چت شده؟ خوبی؟
جونگکوک نگاه سمت او مایل کرد و لب زد: خوبم.
تهیونگ با کوله اش سمت کانتر رفت و مشغول بازکردنش شد:کجات درد میکنه؟
_هیچ جام...
تهیونگ جدی نگاهش کرد و خونسرد پرسید: اسهال داری؟ استفراغ؟
جونگکوک فقط سر به نفی تکان داد و تن مرده اش که انگار روح از آن پرکشیده و رفته بود را روی مبل مچاله کرد و سر روی کوسن گذاشت.
تهیونگ با اخم سمتش آمد و دست روی پیشانی اش گذاشت. با حس دمای بالای پوستش ابرو بالا داد و دستش را از داخل یقه به قفسه سینه و سپس دستهای او هم چسباند و گفت: تو که تب داری!
با پلک کشداری لب زد: چیزیم نیست.
تهیونگ بی توجه به او راهی آشپزخانه شد و دنبال دستمال برای خیساندن و پایین آوردن تب او گشت. بعد کمی جستجو نچ کرد: برم یکی از تی شرت قدیمیای جیمینو پاره کنم.
به اتاق جیمین رفت و کمی بعد با دو تکه دستمال تا شده سفید برگشت.
مرطوبشان کرد و سمت جونگکوک آمد و مشغول  بالا دادن بلوزش شد. بعد با تکان دادن دستمال و خنک کردنش آن را روی شکم و سینه جونگکوک پهن کرد. دستمال بعدی هم روی پیشانی اش گذاشت و گفت: بهترت میکنه‌.
جونگکوک پلک بست و هیچ نگفت. میدانست این تب از مریضی نیست که با پاشویه و دستمال خیس پایین بیاید.
تهیونگ موبایل دست گرفت و همینطور که به آشپزخانه برمیگشت شماره مادرش را گرفت.
طول زیادی نکشید که دویون جواب داد: بله؟
_سلام مامان، حالت چطوره؟
_خوبم عزیزم، چی شده؟
_چیزی نشده، برای پایین آوردن تب چی باید داد به یکی؟ من دوتا از گیاهایی که بهم دادی دارم اینجا ولی نمیدونم به کار بیان یا نه.
_زوفا و بابونه رو دم بذار. کی تب کرده؟!
تهیونگ نگاهی به جونگکوک کرد و با گذاشتن موبابل بین شانه و گوشش سمت او رفت تا دستمال ها را مجدد خنک کند: یکی از دوستامه. پس گفتی زوفا و بابونه؟
_اگه یکیش نبود هم اون یکی کافیه.
_چشم.
_تهیونگا، اگه سرماخورده یکم براش سوپ مرغ رقیق با جنسینگ درست کن‌ و بهش یه قرص ویتامین سی بده.
_برای پیشگیری از اسهال چیکار کنم؟
_مگه فقط تب نیست؟!
_چرا، ولی چون تب داره بهرحال ممکنه اسهالم بگیره!
جونگکوک چپ به تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ بی تفاوت منتظر جواب مادرش شد.
دویون گفت: نه! بنظرم ممکن نیس! زیاد دارو به خوردش نده.
_باشه. ممنون مامان. شبتون بخیر.
با قطع تماس به هال برگشت و دستمال را مجدد خنک کرد و روی پیشانی جونگکوک گذاشت: برم پایین ببینم چی دارن! همینجا باش.
وقتی رفت جونگکوک دست روی سر دردناکش کشید. جیمین قید دورهمی با وونهو را بخاطر او نزد. مریض شدنش نمیتوانست جیمین را به حالت قبل برگرداند. اولویت های او تغییر کرده بودند... ساده یا سخت، این اتفاق افتاده بود.
تهیونگ با یک لیوان دمنوش و کاسه ای سوپ برگشت تا جونگکوک بی میل را مجبور کند تمامش را بخورد اما نتوانست سوپ را به او بدهد و جونگکوک بعد نوشیدن همان دمنوش گفت: ممنون من اشتها ندارم.
تهیونگ کنار تنه او که روی مبل کمی نیم خیز شده بود و پشتش را به دسته تکیه داده بود نشست و گفت:اینجا هستم تا بقیه بیان.
_اگه کار داری میتونی بری ، من با تنهایی مشکلی ندارم.
طوری مظلومانه این جمله را گفت تهیونگ حس کرد دلش برای او سوخت.
دستمال را از پیشانی او برداشت و گفت:نه، صبر میکنم تا هوسوک هیونگ و جیمین بیان.
جونگکوک لبهای چسبناکش از عسل داخل دمنوش را خیساند و گفت:ممنونم...
_میخواستم به یونگی هیونگم بگم ولی اون امشبو یه تمرین اساسی با بند داشت و نخواستم نگرانت شه. فکر کردم خودم از پست برمیام.
_اشکال نداره، من توقع نداشتم کسی بیاد.
تهیونگ بازهم فقط نگاهش کرد و بعد نچ کرد: عایش چرا اینجوری حرف میزنی؟؟ که دلم برات بسوزه؟!؟
جونگکوک متعجب نگاهش کرد و تهیونگ لب فشرد: چشای گندتو بنداز پایین، بهرحال من اینجام‌‌. چه توقع میداشتی چه نه.
جونگکوک لبخند محوی زد: جیمین شی... فکر کردم منشی چا به اون زنگ زده.
_به اون زنگ زد،ولی سرش شلوغ بود.
_کارش خیلی مهم بود؟
_فکر نمیکنم!
جونگکوک نسبت به جواب صریح او سکوت کرد و تهیونگ کمی نگاه به دور و بر گرداند. حوصله سر بر میشد اگر فقط اینجا مینشست و حرفی نمیزد. اصلا شاید با حرف زدن میشد چیزی که یسول فکر میکرد را در این پسر ببیند‌. که واقعا جیمین را دوست ندارد ، یا فقط میترسد؟
دستمال را روی میز گذاشت و گفت: تو چی خوندی؟! توی دانشگاه.
_مهندسی صنایع و مدیریت.
_دوسش داشتی؟
جونگکوک  میدانست او قطعا جوابش را میداند با این وجود گفت: نه خیلی.
_دبیرستانت چی بوده؟
_ریاضی.
_نمیخوای از من چیزی بپرسی؟
جونگکوک با تعلل پرسید: تو چی؟
_علوم انسانی. از ریاضی متنفر بودم.
_منم دوست نداشتم.
_ولی خوندیش!!
_چون همینو ثبت نام شدم... پدرم ثبت نامم کرد‌.
تهیونگ لب فشرد و متفکر گفت: یونگی هیونگ گاهی میون تمرین باهام حرف میزنه. میگه من براش حکم تویی که نشد اینکارو کنی دارم...
تو کاری که الان میکنی رو چقدر دوس داری؟
_کاری که میکنم کاریه که باید میکردم... دوست داشتن و نداشتنم دخیلش نیست.
_پدر و مادر من توی یه شهر کوچیک زندگی میکنن‌... من موسیقی خوندم چون فقط دوستش داشتم و نهایتش فکر میکردم توی یه استودیو کار میکنم. یا مربیِ ساز میشم.
پدرم میگفت این تصمیمم بچگانست و من باید فکر به شغل معقول باشم‌. با توجه به سطح اجتماعی خانوادم و حرفای پدرم دربارش  هیچوقت حتی رویاپردازی جایگاهی که درش معروف شم نکردم. تا اینکه با برادرت آشنا شدم‌ قبل اون حتی جیمین نتونست منو تکون بده... الان برام سواله جونگکوک شی. با وجود چنین برادر تاثیرگذاری چرا انجامش ندادی؟
جونگکوک از اعتراف بیزار بود اما حقیقت را نمیتوانست پنهان کند. و آن این بود که او از پدرش میترسید.
به تهیونگ نگاه کرد: تنها عامل موثر یونگی هیونگ نبود‌. پدرمم بود... اون با این جریانات مخالفت داشت. مخالفت شدید‌. مخالفتای اون یعنی یا اینکارو نمیکنی‌، یا اجازه نمیدم که اینکارو کنی. در هر صورت تو بازنده ای‌.
_اگه باهاش مخالفت میکردی چی میشد؟
_منو میذاشت کنار، دیگه پسرش نبودم و از ارث محرومم میکرد.
_هوم... البته این موضوع مهمه.
_برای من نه خودش مهمه نه پولش... وقتی فهمیدم که مهم نیست خواستم برم انجامش بدم ولی دیگه نمیشد. نه فقط چون هیونگ بهم گوش نداد... من ضعیف بار اومدم. نمیشد مثل یه آدم با اراده شبیه تو فیلما و بیوگرافیای اسطوره ها بشم.
_منم حس میکردم تنبل و بی مسئولیتم... ولی الان دارم انجامش میدم‌. منتها با کمک و تکیه گاه... تو اینو داری.
نگاهش را به جای دیگری داد و حین صاف تر نشستن گفت:من از پسش برنمیام... اون مسئله تموم شدست.
تهیونگ لب کج کرد و نجوا کنان گفت: ولی درباره مسائل تموم نشده هم همینی...
جونگکوک نگاهش کرد: چیزی گفتی؟
تهیونگ نمیتوانست آنقدر ساده از آن موضوع بگذرد. این پسر قطعا همانی بود که باید با ترسهایش مقابله میکرد و کسی مثل جیمین میتوانست کمکش کند‌. ولی نمیدانست جونگکوک جدا از لفظ نتوانستن دقیقا چه میخواهد. لب خیساند و گفت:نمیخواستم انقدر ساده بیان کنم ولی معمولا نمیتونم تو لفافه حرف بزنم... راجب جیمین... عصبی نمیشم فقط صادقانه بهم بگو. ترست از پدرته یا خودت با جیمین و پسر بودنش مشکل داشتی؟
ته قلبش خالی شد و نگاه مرددش را به چهره جدی و منتظر تهیونگ داد. همین لحظه در باز شد و هوسوک و پشت سرش جیمین داخل آمدند.
هوسوک سمتشان آمد و پرسید: خوبی جونگکوک؟ همین الان وقتی رسیدیم جیمین بهم گفت یکم مریضی.
جیمین چند قدم جلو آمد و جونگکوک نگاه دلخورش را در حد چند ثانیه به او داد و بعد گفت: من خوبم...
سپس رو به تهیونگ که از بدموقع آمدن جیمین و هوسوک پوکر شده بودگفت:ممنونم که اومدی.
جیمین نگاهی به تهیونگ کرد. دوست داشت تمام احوال جونگکوک را از او بپرسد‌ اما جلوی خودش نمیخواست‌.
جونگکوک بی حال از جایش بلند شد و لبخند دلگیری به جیمین زد: ممنون که به تهیونگ شی گفتی بیاد پیشم...
دلش میخواست بگوید فکر کردم خودت میایی، فکر کردم هنوز برایت انقدر مهم هستم که مریض شدنم نگرانت کند اما هیچ نگفت و با شب بخیری به همه سمت اتاقش رفت.
جیمین کلافه هوفی کشید و گفت: حالش بهتر شده بود؟
تهیونگ ظرف نخورده سوپ و لیوان خالی و تکه پارچه ها را داخل سینی گذاشت و گفت: تب داشت. تبشو آوردم پایین ولی غذا نخورد.
جیمین نگران اخم کرد و هوسوک گفت: یکم میرم پیشش. تو میری تهیونگ؟
تهیونگ سر تکان داد و با سینی بلند شد: آره الان شب بخیرو میگم بهت‌.
هوسوک دستی به شانه او زد: صبر کن میبرمت.
_نه هیونگ، یه کاری دارم.
_مطمئن؟
_آره.
هوسوک بیشتر اصرار نکرد و  با گفتن شب بخیر سمت اتاق جونگکوک رفت.
تهیونگ ظرف ها را روی سینک گذاشت و جیمین سمتش آمد: مرسی که اومدی‌.
تهیونگ حین آب کشیدن لیوان گفت: لازم نیست تو نگرانش بشی.
جیمین لب جوید: وقتی از اینجا در بیام دیگه خبری ازش نمیفهمم تا نگران شم.
تهیونگ به چهره مردد او نگاه کرد و هیچ نگفت‌. در نگاهش هم میتوانست ببیند هنوز برای او پرپر میزند و از اینکه نمیتواند برود پیشش و خودش حالش را چک کند اوضاع خوبی ندارد.
تهیونگ از عمارت در آمد و موبایل را دست گرفت. حین تایپ کردن «سلام » سمت پرچین رفت و وارد محوطه عمارت کیم شد.
یسول قبلا گفته بود پنجره اتاقش سمت خانه جونگکوک است برای همین زیر یکی از پنجره های آن سمت ایستاد و منتظر شد. وقتی نه تیک دوم دید نه تغییر کلمه آفلاین چیزی تایپ کرد و خواست برود که پیامی برایش آمد. یسول بود.
برایش نوشته بود  «چی شده؟»  
تهیونگ نوشت «پایین پنجره منتظرتم، بیا پایین»
یسول جواب داد«گیسو ندارم برات بندازم پایین»
تهیونگ نوشت«فقط از پله ها بیا پایین، سعی هم نکن بانمک باشی»
طولی نکشید که یسول حین پوشیدن پالتویش خودش را به او رساند و گفت: وقتی میای بهتره زنگ بزنی، شاید من پیامو نبینم!
تهیونگ لب خیساند: یا جواب میدادی یانه بهرحال!
یسول خندید:یعنی در همین حد زحمت میکشی؟ یه سلام؟!؟ ممنونتم!
تهیونگ لبخند زد و یسول گفت:این پیامو همیشه نگه میدارم. نوشتی سلام و بعد گفتی خداحافظ!
_فکر کردم آنلاین نیستی.
_میتونستی پیام سلام رو پاک کنی.
تهیونگ با تفهیم نگاه بالا برد:عا، آره اینم میشد‌.
یسول با ذوق هردو طرف لپ او را گرفت و حین کشیدن گفت:کیووووووت!
تهیونگ چشم گرد کرد و صورتش را کمی عقب برد: گاهی قابل درک نیستی!
_نه، چون تو اولین آدمی هستی که تا این حد بنظرم مثل بچه هاست!
تهیونگ چپ نگاهش کرد: بچه؟
ماشین سوکجین وارد محوطه شد و مقابل ویلا پارک کرد.
سوکجین پیاده شد و یونسو به دنبال او در باز کرد و پایین آمد.
تهیونگ و یسول کنار دیوار پایین پنجره اتاق بودند و آنها را جلوی عمارت میدیدند. اما یونسو و سوکجین نه.
یسول همینطور که نگاهشان میکرد چشم باریک کرد و تهیونگ هم با دیدن او چیزی نگفت.
سوکجین پالتویش را روی دوش انداخت و گفت: جعبه غذاهامو بردار!
یونسو جعبه را از صندلی عقب برداشت و گفت:میتونی بگی لطفا!
_لطفا... آره میتونم بگمش !
یونسو لبخند خورد : تو...  واقعا که...
سوکجین ابرو بالا داد: من میخوام قبل خواب یکم بستنی بخورم، توهم میخوری؟
یونسو لبخند محوی زد و سر پایین گرفت :نه واسه امشب کاملا بسه!
سوکجین خندید: اشکال نداره اگه بخوری، من مسخرت نمیکنم !
_الان داری میگی که با مسخره نکردنم بهم لطف میکنی؟
_نه! در کل میگم. لطفا با من بستنی بخور!
یونسو با لبخند پلکی به موافقت زد و باهم وارد عمارت شدند.
یسول راه سمت دروازه گرفت: عا، چقد صافت!
تهیونگ کنار او قرار گرفت و پرسید: اون کی بود؟
_نامزد احتمالی سوکجین!
_عا، پس این بود؟
_آره. دختر مهربونیه. اصلا به داداشم نمیخوره.
_ولی هیونگ که خیلی مهربونه.
یسول شانه بالا داد: اگه خواهر کوچیکترش نباشی!
باهم وارد خیابان شدند و یسول از حرکت ماند: وایسا ببینم. کجا میریم؟
_با من تا خونم قدم بزن!
یسول چشم باریک کرد:داری منو میبری خونت؟!
تهیونگ چپ نگاهش کرد و راه افتاد: راهتو بیا!
یسول کنارش در مسیری که همیشه تا پارک نزدیک خانه ی تهیونگ پیاده روی میکرد کنارش قرار گرفت و گفت: خب قراره بعدش چی بشه؟
_من برات تاکسی میگیرم.
یسول اخم کرد: نمیشه پیشت بمونم؟ قول میدم رو کاناپه بخوابما!
تهیونگ طوری نگاهش کرد تا مطمئن شود دارد شوخی میکند. وقتی حالت کیوت و آماده خنده ی یسول را دید پوزخند زد: میتونی بخوابی، ولی تضمین نمیدم... من شبا راه میرم.
یسول اغواگرانه نگاهش کرد: من نگهت میدارم تا راه نری!
تهیونگ چشم گرد کرد و مسیر برگشت را نشان داد: الان که فکر میکنم نمیخواستم باهات صحبت کنم. اشتباه شد!
یسول ریز خندید: شوخی میکنم نوتلا! راجب چی میخوای باهام حرف بزنی؟ اصلا چی شد که امشب اینجا بودی؟
تهیونگ بابت لفظ بکار رفته اش لب فشرد و نگاه به مسیر داد: جیمین بهم زنگ زد که بیام‌. گفت جونگکوک مریضه.
_جونگکوک مریضه؟
_یکم تب داشت.
_جیمین و هوسوک اوپا کجا بودن؟
_بیرون بودن.
_و جیمین خبردار شد و به تو زنگ زد بیای پیشش؟
_آره. الان که برگشتن منم اومدم بیرون‌.
یسول سرتکان داد و تهیونگ گفت: داشتم ازش میپرسیدم... که مشکل اصلیش جیمینه یا پدرش.
_اون چی گفت؟
_فرصت نشد جواب بده چون بقیه اومدن. ولی من فکر میکنم... اون جیمینو دوست داره.
_حسش کردی؟
_اون وقتی به جیمین نگاه میکنه. چشماش یه حال عجیبی داره... انگار غم داره.
_ولی  من قبلا یه اشتیاق بچگونه میدیدم... اون واقعا... واقعنه واقعا.. مطمئنم عاشقشه... جونگکوک تا به حال این شکلی نبوده.
_پس چرا اذیتش کرد؟ انقدر از پدرش حساب میبره؟
_ما کشور والدین سالاری هستیم تهیونگ... احترام و وابستگی زیادی بهشون داریم.
_درسته، ولی این تصمیم... نمیدونم چی بگم.
یسول سر به درک تکان داد: من میدونم چی میگی.
تهیونگ نگاهش کرد و لب خیساند: جیمین بیخیالش شده... فکر کنم سوالم باعث شه جونگکوک مجدد فکر کنه این مسئله برای جیمین تموم نشدست.
_برای جیمین تموم شدست؟؟
تهیونگ آهی کشید و با نوک کفشش سنگ ریزه ای شوت کرد: نمیتونی فرض کنی وقتی بهم زنگ زد بگه اون مریضه چه حالی داشت. انقدر نگران بود که حتی حواسش نبود که کافیه بهم بگه برو، داشت التماس میکرد بیام پیشش.
یسول لبخند زد: براش همه کار میکنی ها؟
_هرکاری...
دستهایش را پشتش قلاب کرد:این فقط مخصوص جیمین شیه؟
تهیونگ نگاه به آسمان و اطراف کرد: برای دوستام... این مدت حس میکنم برای یونگی هیونگم میتونم هرکاری کنم.
_عاه داره حسودیم میشه!
_چرا؟! یونگی هیونگ کراش بچگیت نبود؟
یسول چهره ناراحت کرد: شنیدن این حرف از تو زیاد تلخ شد...
تهیونگ قصد ناراحت کردنش را نداشت حتی فکر نکرد این حرف ممکن است اشتباه باشد. هول شد: سولی من نمیخواستم ناراحتت کنم... فقط فکر کردم زیادی باهم رفیقیم و...
یسول خندید: ایسگاهتو گرفتن راحت بنظر نمیومد!!!
تهیونگ از خنده او اخم کرد و یسول لبخند زد: پس ما رفیقیم؟
تهیونگ نگاهش کرد: افتخارشو داری.
_اوه از خودراضی!
تهیونگ خندید و یسول از تماشای او پر از حس خوب شد. کیم تهیونگ آنقدر قشنگ میخندید که دلت بخواهد مدام به خندیدنش نگاه کنی.
با شیطنت گفت: کیم تهیونگ؟
تهیونگ موهای پیشانی که توی چشمش افتاده بود با پنجه بالا برد:بله.
_برای من حاضری چیکار کنی؟
تهیونگ همانطور که به مسیر نگاه داده بود لبخند زد. این دختر شبیه بقیه دخترها نبود. بقیه یعنی همان اکثر دخترها... روحیه اش، ظاهرش، طرز فکرش. شاید این معمول نبودن عجیب بنظر میرسید. با وجود اینکه چیزهای عجیب برای تهیونگ آنقدر هم خاص نبودند، کیم یسول فرق داشت و گاه شگفت زده اش میکرد.
و این شبیه بقیه نبودن عجیب داشت به دل تهیونگ مینشست.
نگاهی به صورت او کرد و گفت: نمیدونم. باید ازم بخوای...
_جدی؟؟ پس ازت میخوام... باید فکر کنم که چی بخوام.
تهیونگ حرفی نزد و بازدمش را مثل دود در سرمای هوا فرستاد. یسول پرسید: بعد اینکه ازونجا زدی بیرون اومدی سراغ من. چیزی میخواستی بهم بگی؟
تهیونگ با یادآوری مسئله ای لب جوید: هان... آره.
_چی شده؟!
_راجب دبیومه... یونگی هیونگ میگه وقشته.
یسول هیجان زده گفت: جدی؟؟؟ چه عالی!! اینکه خیلی خوبه چرا یه طوری انگار ناراحتی؟
_من ناراحت نیستم... فقط فکر میکنم اگه آمادگیشو نداشته باشم چی.
یسول حس کرد تردید او به جمله ای میتواند از بین برود. انگار که آنقدر هم نگران نبود. فقط نیاز به تایید داشت‌... اما تایید او!!؟
دل به دریا زد و مقابلش ایستاد: کیم تهیونگ!
تهیونگ از قدم ماند و به او زل زد.
یسول جدی گفت: تو از آماده هم آماده تری. صدات کاملا پختس‌. شاید خیلی سر در نیارم ولی به گوش من بی نقص میخونی... بشدت مناسب دبیو کردنی. تو کلی طرفدار جذب میکنی.اونم از همون اولش. کل شهر پر بیلبوردای تو میشه، همه مدلا هم بیکار میشن چون برندای تبلیغاتی همه  تو رو میخوان‌. پس از آماده نبودن با من نگو که میزنمت!
تهیونگ لبخند کمرنگی زد : صادقانه میگی یا میخوای دلمو خوش کنی؟
_دلتو خوش کنم؟!؟ چرا باید اینکارو کنم؟!
_نمیدونم...
یسول دستهایش را پشت خودش قلاب کرد و کمی خم شد و سر بالا گرفت تا صورت تهیونگ را خوب ببیند: منو ببین.
نور چراغ های پیاده راه صورتش را روشن کرده بودند و لبخندش با لبهای براق صورتی رنگ میدرخشید.
تهیونگ همانطور که نگاهش میکرد گفت: چی؟
_من نمیتونم تظاهر کنم تا دلخوشت کنم. من بهت میگم بهترینی، چون هستی... اگه نگران باشی فرصتات بیهوده میرن . تو اگه صبر کنی و دیرتر دبیو کنی فقط حسرت میخوری که چرا زودتر نکردی، چون لایقشی و تواناییشو داری...
تهیونگ لبخند زد: فکر کنم بتونم...
_من اولین فنتم. آیدلی شو که فناشو دوس داره. ولی اولیو بیشتر.
تهیونگ خندید: سعی میکنم!
یسول کمر راست کرد: دهن هیتراتم سرویس میکنم‌!
_بنظرت هیتر هم خواهم داشت؟
_صد درصد‌. هیترا نشونه موفقیتتن. امیدوارم داشته باشی چون اگه نباشه من دهن کیو سرویس کنم؟
تهیونگ خندید و شروع به راه رفتن کرد: بس کن !
یسول دنبالش افتاد: هی نظرت چیه به اولین فنت نوشیدنی بدی؟
_نه، نمیخوام موقع برگشت مست باشی!
_من که پشت فرمون نیستم.
_راننده که پشت فرمون هست!
_خب میتونم پیشت بمونم تا خیالتم راحت شه.
لبخند ملیحی به رویش زد و با تاکید گفت: گفتم نه!
یسول لب گزید: واه وقتی سختگیر میشی خیلی جذابی!
تهیونگ چشم از او دزدید و یسول گفت:نوشیدنی دیگه؟!
دست یسول را گرفت و باعث بهتش شد اما اهمیت نداد و خیره به مسیر گفت: نه.
**
جیمین روی تختش زانو بغل گرفته و به در خیره شده بود. هنوز نتوانسته بود ناراحتی اینکه هوسوک وقتی از اتاقش درآمد گفت او حتی خوراکی ها و شیری که غروب برایش برده بود نخورده در خودش حل کند. تهیونگ هم که گفت به سوپش لب نزده. پس جیمین ذره ذره داشت آب میشد و تحلیل میرفت. قلب و روحش سمت اتاق او پر میکشید اما جسم و مغزش میگفت نباید بروی.
حس میکرد وونهو از او خوشش می آید. از رفتارها، نگاه ها و اولویت بندی زیادش برای تایم گذاشتن با او میشد بفهمد که این حس فراتر از یک دوستی چند ماهه است.
شاید معقول باشد که بعد رفتن از اینجا به طریقی درباره وونهو جدی تر فکر کند‌. اما فکرش را که میکرد تمام وجودش آن چشم تیله ای زیبای اتاق کناری بود... میترسید از فراموش نکردنش.
جونگکوک پایین تخت روی زمین نشسته بود و  عکس جیمین را داخل لبتاپ تماشا میکرد... سوال تهیونگ را بارها و بارها با خودش مرور کرد در این چند ساعت. که جیمین و پسر بودنش را نمیتواند بپذیرد یا فقط مشکلش با پدرش و ترس از اوست...
او از پدرش، از قضاوت او، از قضاوت مردم، از اینکه دیگران مدام نشانش دهند و بگویند غیرعادیست واهمه داشت‌. تمامش هم به پدرش برمیگشت‌. به ترسی که او در وجود جونگکوک ریشه دار کرد. پس با جیمین مشکل نداشت... با پسر بودن جیمین هم خودِ شخص جونگکوک مشکل نداشت... با این قضیه بخاطر دیگران بخاطر پدرش مشکل داشت.
اینکه بخاطر خودش زندگی کند و بقیه بروند به درک را شعاری بیشت نمیدید. حرف ها و نگاه های نیش دار ترسناک بنظر میرسید.
و خودش... پسری که در خانواده جئون بزرگ شده تا کی میتواند با تابوهای ذهنی موروثی مبارزه کند؟ از کجا معلوم خودش هم مثل پدرش نمیشد؟
نگاهش را دوخت به جیمین درون مانیتور.
هرچه به صورت او داخل این عکس نگاه میکرد بنظرش هیچ موجودی از او خواستنی تر نمی آمد‌‌‌... چهره اش، چشمها، گونه ها، فک و چانه... لبها... گردنش، تن و بدنش...  تمام و تمامش خواستنی ترین عناصر دنیا بودند... صدایش، قلبش، تمام کارها و حرفهایش. هرچه که بود برای جونگکوک خیره کننده بود‌ و دوست نداشت فکر کند برای همه اینطور است.
نمیدانست این احساس شدید تا کی قرار است ادامه پیدا کند... اما از بی توجهی جیمین قلبش داشت تکه تکه میشد. از اینکه اول نیست و حتی اولیت دوم و سوم هم نیست داشت به جنون میرسید. نمیتوانست تحمل کند که جیمین دیگر دوستش ندارد... حتی اگر احساسش تظاهر و سرسری هم بود. جونگکوک احتیاجش داشت... جیمین برایش نیاز اولیه بود... کار به بعدها نداشت. حالا... امروز به معنای واقعی به جیمین نیاز داشت.
میخواست حداقل هرطور شده او را داخل زندگی اش نگه دارد، حتی اگر حسرت بخورد چرا بیشتر نه.
به کمش هم قانع بود‌.
نمیتوانست یک صبح دیگر بدون صدا زدن هایش چشم باز کند. صدای قشنگی که هر روز بیدارش میکرد تا باهم بدوند... که بروند کتابخانه... که باهم آهنگ گوش کنند و فیلم ببینند را نمیتوانست فراموش کند.
صبح فردا زودتر بیدار شد و خودش صبحانه آماده کرد و میز چید. حتی تا حدی هال را مرتب کرد و منتظر ماند. اول هوسوک بیدار شد و آماده و لباس پوشیده بیرون آمد. نگاه کنجکاوش بین جونگکوک و میز چرخید: صبح بخیر!
جونگکوک آخرین ظرف برنج را روی میز گذاشت و لبخند زد: صبح بخیر. بیا صبحونه بخوریم... جیمین شی رو بیدار میکنی؟
هوسوک لبخند زد: صبر کن الان میارمش.
جونگکوک مشتاقانه منتظر شد تا جیمین پشت سر هوسوک با تی شرت و شلوارک بیرون آمد.
جونگکوک از سرتاپای او را نگاه کرد و روی پاهای خوش تراش و سفیدش ثابت شد. خجالت زده چشم دزدید و با لبخند گفت: صبح بخیر هیونگ.
جیمین دستی به موهای روشنش برد و با نگاه به میز گفت:صبح بخیر.
هوسوک صندلی عقب کشید و حین نشستن گفت: جونگکوکی چه کرده. صبحونه امروز کار خودشه.
جیمین سرجایش نشست و سرتکان داد: ممنون جونگکوک شی.
جونگکوک روبروی او نشست و گفت: شروع کنید. جیمین هیونگ اینارو برای تو درست کردم.
و تارت های تخم مرغی را سمت جیمین گذاشت. جیمین نیم نگاهی به او کرد و گفت: مرسی‌. خوشمزه بنظر میان.
جونگکوک لبخند زد و جیمین مشغول غذاخوردن شد. در طول غذا خوردن دوبار غذا گوشه ظرف هوسوک گذاشت و جونگکوک فقط زیرچشمی نگاهش کرد‌. نمیخواست سریع ناامید شود. بلاخره میشد مثل قبل توجه جیمین را جلب کند.
بعد صبحانه همه باهم راهی شرکت شدند. جیمین در یک جلسه جونگکوک را همراهی کرد و بعد که تایمی با اعضای بخش ایدئولوژی داشت هم جیمین همراهی اش کرد. اما رفتارش همچنان محتاط و محدود بود.
داخل بخش که بودند هیون بین حین نشان دادن طرحش به جونگکوک با آب و تاب درباره اش توضیح میداد: این ماشین شاسی کوتاهی داره و بشدت اسپرت و خوشگله. میخوام اسمش یچیز تومایه های افسون کننده باشه!
جونگکوک با لبخندی که میخورد نگاهی به جیمین کرد و گفت: شاسیِ کوتاه؟
هیون بین گفت: بله دقیقا‌.
_مثل آدمای ریز و قد کوتاه!
جیمین ابرو بالا داد و جونگکوک با خنده به طرح هیون بین اشاره کرد: این عالیه.اسم این طرحو میذاریم جیمین!
اعضای بخش متعجب نگاهش کردند، حتی خود جیمین.
جونگکوک گفت: جیمین شی هم ریزجثس ولی جذاب و خوشقیافست!
اعضا همه ریز خندیدند و جیمین لبخند زد: اوه جدی؟؟
جونگکوک سر تکان داد: بنظر من آره.
جیمین دست گوشه لبش کشید: بقیه چطور؟
هیون بین سر تکان داد: من تایید میکنم‌، خیلی خوش استایل و خوش قیافه ای جیمین شی.
جونگکوک لپش را از داخل جوید و کاغذ توی دستش را مقابل او روی میز گذاشت: این طرحو برام پرینت بگیر جناب یو... تا عصر برام بیارش.
مین یانگ گفت: رییس طرح من هم ببینید. اینم از قشنگی شبیه جیمین شیه!
و با سوبونگ خندیدند‌. جونگکوک خنده خورد و جیمین با تک خندی گفت: من میرم بیرون تا قیافمو رو ماشیناتون نکشیدین! جناب جئون من تو دفتر آقای جانگم اگه کاری داشتید.
جونگکوک با لبخند برایش سر تکان داد و او از اتاق بیرون رفت.
جیمین با لبهای کج شده مسیر اتاق کار هوسوک را پیش گرفت. جونگکوکِ امروز را نمیتوانست هضم کند. حتما قصد دیوانه کردنش را داشت که انقدر دلبری میکرد. جدای این برایش قابل حدس بود قصد جونگکوک چیست.
او فقط هیونگش را میخواست، میخواست دوستش پارک جیمین را برگرداند. چیزی که جیمین نمیتوانست به او بدهد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now