Part 7

1.1K 227 7
                                    

جیمین خارج از محوطه شرکت هوسوک را دید و سوار ماشینش شد.
نگاهی به هوسوک کرد و گفت: جونگکوک رو تنها گذاشتم...
هوسوک ابرو بالا برد: خب که چی؟
_سعی کنیم زودی بریم و برگردیم.گفتی با صاحب سوییت هماهنگ کردی؟
_جیمینا، اونجا خارج شهره. اگه میخوای عجول باشی بهتر نیست خودم برم و هماهنگیاشو انجام بدم؟
_نه ، نه ،من میخوام خودم اونجارو ببینم.
_اوکیه. اوه. اون شین سومینه؟ این روزا زیاد میاد شرکت.
جیمین کنجکاو به جلو نگاه کرد و دختر مو عسلی که خیلی لوند از ماشینش پیاده میشد را دید.
هوسوک خندید و گفت: خوشگله، به جونگکوکی میاد.
جیمین با اخم و خلق تنگ مسیر رفتن دختر تا شرکت را دنبال کرد : چرا باید اون دختره با جونگکوک بهم بیان؟!
هوسوک زیر چشمی به جیمین که با نگاهِ قاتل ها مسیر دختر بیچاره را دنبال میکرد نگاهی کرد و گفت: بهرحال خانواده هاشون مایلن اونا باهم بیشتر وقت بگذرونن و در آینده به یه نتیجه ای برسن.
جیمین با فکر وقت گذرانی او با جونگکوک دلش زیر و رو شد و دست سمت دستگیره در برد: هیونگ فکر کنم خودت بری اونجا بهتر باشه! برام عکس بفرست.
هوسوک قفل مركزی را زد و با لبهایی که سمت بالا کش می آمدند گفت: صبر کن ببینم!
جیمین متعجب پرسید: چرا؟!
هوسوک با همان لبخند گفت: اون سومین نبود. فکر کنم دفعع پیش نشونت دادمش. اون این نبود!
جیمین گیج ماند و گفت: یعنی چی؟
_واه، پس واقعا اشتباه فکر نمیکردم. جدی روی جونگکوک حساس شدی!
جیمین برزخی نگاهش کرد: در رو باز کن هیونگ!!
هوسوک لبهایش را روی هم کشید و سر تکان داد: اون شب حس کردم یچیزی توت عجیبه ولی الان جدی دارم شک میکنم. ازت میپرسم... جیمینا. تو به جونگکوک حس متفاوتی داری؟!
جیمین آب دهانش را بلعید و نگاه از چشمهای جدی هوسوک دزدید: چی داری میگی هیونگ... عجیب حرف نزن.
هوسوک ماشین را روشن کرد: مکالمه طولانی داریم! چون قانع نشدم عزیزدلم!
جیمین روی صندلی بغ کرد و ترجیح داد در خودش مچاله شود بلکه هوسوک دست از سرش بردارد و چیزی نپرسد.
اما هوسوک هیونگ آدمی نبود که از حرفهای ته دلت بگذرد.
هوسوک با انداختن ماشین در لاین با اطمینان خاطر گفت: خب، میتونی با هیونگت راحت حرف بزنی.
جیمین همینطور که لبهایش در شال گردنش فرو رفته بودند ضعیف گفت:راجب چی؟ داری اشتباه میکنی!
_جونگکوک برات مهم نیست؟
_معلومه که هست... ولی نه اونجوری.
_جیمینی، من شاید اونقدر تیز نباشم. ولی تو قطعا خیلی ضایعی.
جیمین مضطرب آب دهانش را بلعید و لب گزید : واقعا؟
_الان داری تایید میکنی؟
_نه... من عاشقش نشدم!
هوسوک اهمیتی به انکارش نداد و نشنیده اش گرفت: از کی همچین حسی پیدا کردی؟
جیمین که میدید مقاومت بی فایده است خجالت زده بیشتر توی شال گردنش فرو رفت و به داشبورد چشم دوخت: نمیدونم...
_اون که هنوز نمیدونه نه؟
_نه... اگه بدونه، ازم متنفر میشه؟
هوسوک پوفی کرد و سر به پشتی صندلی فشرد: آه جیمین. صبر کن قضیه رو هضم کنم.
جیمین ساکت به قفل انگشتهای یخ زده از اضطرابش خیره ماند.
هوسوک نگاهش به مسیر اما حواسش به رانندگی اش نبود‌، شوک به کنار، برای دونسنگش احساس نگرانی میکرد. نه بخاطر نوع احساساتش، بلکه بخاطر آدمی که او دچارش شده. جئون جونگکوک با آن خانواده بیش از حد سنتی اگر از جیمین بدش نمی آمد هم به خودش اجازه اینکه به چنین ارتباطی فکر کند نمیداد‌. با توجه به شرایط خانوادگی جونگکوک، جیمین درواقع برای باخت بازی میکرد. اما هوسوک با دیدن چهره مغمومش دلش تاب نمی آورد اذیت شود.
برای همین با آرامش صدایش زد: جیمینا.
از گوشه چشم نگاهش کرد: بله هیونگ.
_قصدت چیه؟
_خب... نمیدونم... وقتی به همه چی فکر میکنم از هر جهت وضعیتم خوب نیست.
_نگران تنفر جونگکوکی؟
_خیلی زیاد.
_بنظرم نباید نگران خود شخص اون باشی. باید نگران عقایدی که روش اعمال شده باشی. جیمینی بهتره که فراموشش کنی.
جیمین غمزده لب زد: میدونم‌.
_ولی... اگه جونگکوک میتونست برای خودش زندگی کنه اوضاع فرق داشت.
_تو فکر نمیکنی خیلی زیاد بد و غیرقابل قبوله حس من؟ احساس بدی از اینکه دوستت اینجوریه نداری؟
_معلومه که نه... من هیچوقت قضاوتت نمیکنم. من فقط نگرانتم چون چنین احساساتی برای آدم عوارض اجتماعی زیادی داره. حاضرم خیلی حمایتت کنم‌. تو شجاعی و مطمئنم از چنین چیزی ابا نداری و میتونی واکنشای بد رو ندید بگیری. ولی فقط مشکلم اینه کسی که دوستش داری یه جئونه!
جیمین تلخ لبخند زد: ممنون هیونگ... ولی من انتخاب نکردم اینطوری بشه... شب و روز دارم گند میزنم و ضایع تر میشم. میترسم بفهمه و ازم دور شه‌. اون دوستم داره ولی من فقط براش یه هیونگم. اگه بعنوان یه دونسنگم از دستش بدم و دیگه کلا نداشته باشمش فکر کنم اولین ضربه زندگیمو بخورم...
قلب هوسوک فشرده شد:جیمینی...
_درستش اینه که باید فراموشش کنم ولی نمیتونم از نزدیکش بودن دل بکنم... نمیخوام از طریق ابراز علاقه های غیرقابل کنترلِ من بفهمه‌. میخوام اگه خودشم تونست همچین حسی پیدا کنه بهم نزدیکتر شه... ترسی از پدرش ندارم. من دارم بهش کمک میکنم از قید و بند خلاص شه و برای خودش زندگی کنه. اگه از پدرش بترسم چجور دکتری ام که کمکش کنم؟
_پس تصمیمتو گرفتی؟
_نه، من هیچی نمیدونم. عاقلانه حرف میزنم و غیرعاقلانه و عجولانه عمل میکنم. اینکه باهاش تو یه خونه تنهام اوضاعو بدتر میکنه. حتی خدمتکارا بالا نمیان تا از ملاحظه حضورشون بتونم کمتر زل بزنم بهش یا رفتارای احمقانه نکنم.
هوسوک کمی فکر کرد و گفت: فعلا خودتو نگرانش نکن. خودم یه فکری میکنم... اگه تصمیمت اینه من حمایتت میکنم. ضمنا، امید داشته باش. چون خود جونگکوک میتونه تاثیرپذیر باشه، خصوصا تا الانشم ازت خیلی تاثیر گرفته.
_اون گفت اگه یونگی هیونگ حمایتش میکرد به اجبار پدرش پشت میکرده... ممکنه بتونه احساس منو بپذیره؟
هوسوک لبخند مهربانی زد: معلومه که ممکنه‌. تو بی نظیری. از هر نظر.
جیمین نگاه قدردانش را به هوسوک داد و از اینکه دیگر در این قضیه تنها نیست احساس دلگرمی کرد.
سوییتی که هوسوک برای تعطیلات کوتاهشان درنظر داشت در روستایی اطراف سئول کنار دریاچه بود.برخی از درختان لخت و بی برگ بودند و برخی برگهای زرد و خشک داشتند اما غالب درخت ها از خانواده کاج ها بودند و این موضوع سرسبزی کوهستان اطراف و جنگل را در آن فصل هم حفظ کرده بود.
جیمین با دقت کامل همه جایش را دید و عکس هم گرفت.
به شرکت که برگشت تقریبا موقع برگشت به خانه بود و جونگکوک را همراه نامجون داخل محوطه پارکینگ دید.
جونگکوک یک نگاه به او و یک نگاه به هوسوک کرد. جیمین خطاب به نامجون گفت: حالت چطوره هیونگ؟
نامجون لبخند زد: خوبم. تو چطوری؟ کجا بودین؟
ه‍وسوک گفت: خارج شهر یکارایی داشتیم.
خطی میان ابروهای جونگکوک نشست: نگفتی میری خارج شهر.
نامجون نگاه از او گرفت: اشکال نداره.
جونگکوک سریع گفت: داره. سرم کلی شلوغ بود. کسی نبود پرونده هارو جمع و جور کنه و تو بررسیشون کمکم کنه!
نامجون عاقلانه نگاهش کرد: جونگکوکا... جیمین همینطوریشم تو بررسی پرونده ها کمکت نمیکنه.
جونگکوک کوتاه نیامد: تو جابجا کردنشون به اتاق جلسات و بخشایی که سر میزنم که میکنه.
نامجون پلکی زد: اونموقعم خودت میاریشون و یدونشو میدی دست جیمین!
جونگکوک کمی ماند تا جوابی پیدا کند و بعد گفت: اصلا تو از کجا میدونی هیونگ؟ تمام مدت تماشامون میکنی؟
نامجون همچنان عاقلانه به جونگکوکی که چشمهایش از حرص گرد شده و پوزخندی گوشه لبش بود نگاه کرد و بعد گفت: اوکی! من داره دیرم میشه.جیمینا جونگکوک رو ببر خونه و بهش یه چای آرام بخش بده.
جونگکوک چپ چپ به نامجون که بعد خداحافظی از همه سمت ماشینش رفت نگاه کرد.
هوسوک با لبخندی که کنترلش میکرد گفت: جونگکوکا، معذرت میخوام که دستیارتو بردم و روز سختی داشتی.
جونگکوک بدون اینکه به جیمین نگاه کند رو به او گفت: تقصیر تو نیست هیونگ. جیمین شی گاهی یادش میره که باید بهم بگه وقتی میگه میرم بیرون دقیقا منظورش کجاست که فکر نکنم نیم ساعت دیگه برمیگرده و کسیو جاش نذارم برای انجام کاراش!
جیمین لبش را از داخل جوید و گفت: خب معذرت میخوام... بیا بریم خونه جونگکوک شی تو روز سختی داشتی.
هوسوک دستی به بازوی جونگکوک زد و گفت: خداحافظ جونگکوکی.
جونگکوک خداحافظی گفت و مسیر رفتن هوسوک را با چشم دنبال کرد. بعد زبان توی لپ گرداند و با اخم رو به جیمین گفت: شماها فکر میکنید با چی طرفید که رفتارتون اینجوریه، یه بچه؟!
جیمین متعجب چشم گرد کرد: چی؟ ما؟ کدوما؟!
_تو، هوسوک و نامجون. انگار فقط میخواید عصبانیت یه بچه سر شکستن اسباب بازیشو برطرف کنید... اصلا برای غرور من ارزش قائلی جیمین شی؟
جیمین ناراحت از ناراحتی جونگکوک خواست چيزی بگوید اما جونگکوک بی حرف راهی ماشین شد و تا رسیدن به خانه توی خودش بود و با جیمین حرف نزد.
جیمین بعد عوض کردن لباسهایش دم در اتاق جونگکوک رفت و در زد: جونگکوکی! جیمینم!
جونگکوک کرم مرطوب کننده اش را زد و گفت: چی میخوای جیمین شی؟
جیمین گفت: میام داخل!!
داخل آمد و به جونگکوک که به میز تکیه داده بود لبخند زد: جونگکوکی! از دست من ناراحتی؟
جونگکوک با همان اخم کمرنگ گفت: بله هستم، چون تو دستیار منی اونوقت منو توی شرکت ول میکنی میری تفریح! بابت این حقوق میگیری؟
لبخند جیمین از لبهایش پاک شد و سر پایین انداخت: من... فکر نکردم... خب...
جونگکوک که به سرعت از حرفش پشیمان شده بود سریع گفت: فراموشش کن. ببخشید...
جیمین نگاهش کرد اما هنوز لبخندش برنگشته بود.
جونگکوک که از دست خودش ناراحت بود جلوتر آمد و گفت: نمیخواستم حرف بدی بزنم جیمین هیونگ.
جیمین نرم لبخند زد و صورت نگران جونگکوک را با دستهایش قاب کرد: مگه میشه از دستت ناراحت بشم...
جونگکوک پرسید: چرا نمیشه؟
جیمین میخواست بگوید چون همه چیز منی اما فقط لبخند زد و گفت: برات یه سورپرایز بزرگ دارم.
_چه سورپرایزی.
_رازه! ولی یه چیزی هم الان برات دارم. بیا...
و دست جونگکوک را گرفت و دنبال خود سمت اتاقش برد.
جونگکوک کنجکاو به جیمین که از کشو چیزی بیرون می آورد نگاه کرد.
جیمین جعبه بنفش رنگی سمت او گرفت و با لبخند گفت: این مال توئه!
جونگکوک جعبه را گرفت و با نگاه کنجکاوش منتظر حرفی از جیمین شد.
جیمین کنارش روی تخت نشست و هیجان زده گفت: بازش کن.
جونگکوک جعبه را باز کرد و دورس سرمه ای رنگی که داخلش بود بیرون آورد. به جیمین نگاه کرد و پرسید: این مال منه؟
جیمین سرتکان داد: مطمئنم بهت خیلی میاد.
جونگکوک لبخندی محو زد و گفت: گفته بودی برام لباس رنگی میگیری... خوشحالم که رنگش زیاد با مشکی فرق نداره.
جیمین به او نزدیک تر شد و یقه پیراهن را گرفت و گفت: تغییر یهویی رو منم نمیتونم بپذیرم.
جونگکوک تشکر آمیز نگاهش کرد: ممنون جیمین شی... و بازم ببخشید.
جیمین غرق تماشایش شد و لبخند پررنگی به لب نشاند.
برای رفتن به تعطیلاتی که برنامه ریزی کرده بود آخر هفته را فرصت مناسبی دید. چون گویا هم وقت یونگی آزاد بود هم هوسوک. از آن طرف تهیونگ هم آزاد بود و جدا از خواست جیمین، سوکجین بشدت اصرار داشت که تهیونگ هم باشد.
هنگام حرکت سوکجین و یسول باهم راه افتادند.
جونگکوک و جیمین با ماشین نامجون، و با رانندگی تهیونگ حرکت کردند.
جیمین با هوسوک هماهنگ کرده بود که با فاصله همراه یونگی بیاید.
تمام طول مسیر جیمین باعث خنده جونگکوک و نامجون میشد و تهیونگ هم لبخند میزد چون به قول خودش حرفهای جیمین را از بر بود!
نامجون که روی صندلی شاگرد نشسته بود، با اشاره به کوهستانی که از پشت شیشه ماشین میدید گفت: باید کوهنوردی اونجا حس خوبی داشته باشه.
جونگکوک بی تفاوت گفت: شاید هوسوک هیونگ باهات بیاد که انجامش بدی!
نامجون پرسید:چرا؟ تو نمیای؟
جونگکوک جواب داد:علاقه ای ندارم!
جیمین پرسید: دلت میخواد چیکار کنی؟
جونگکوک: ایده ای ندارم. شاید بخوام بی برنامه یکارایی کنم.
جیمین مشتاق گفت: من همراهیت میکنم.
جونگکوک فکر کرد و گفت: شاید بخوام نصف شب برم تو جنگل قدم بزنم.
جیمین بی پروا گفت: باهات میام.
جونگکوک پرسید: نمیترسی؟
جیمین صورتش را سمت گردن او برد و آهسته گفت: وقتی تو هستی چرا بترسم؟
جونگکوک از برخورد نفس جیمین به گردنش سرش را کنار کشید و گفت: تهیونگ شی، جیمین هیونگ گفت موسیقی کار میکنی. با خودت گیتار آوردی؟
تهیونگ که یک دستش به فرمان بود با فکری گفت: عاه، جاش گذاشتم... جیمینا چرا یادم ننداختی؟
جیمین نگاه خیره اش را از نیم رخ جونگکوک گرفت و حواس به تهیونگ داد: خودمم یادم نبود. مطمئنی فقط گیتارتو جا گذاشتی؟
تهیونگ سرتکان داد: هوم. فقط همین.
نامجون با نگاه به آینه بغل گفت: بیچاره یسول. فکر کنم داره با سوکجین هیونگ دیوونه میشه! چون هربار نگاه میکنم قیافش کلافست و دهن سوکجین میجنبه!
تهیونگ گفت: اون دختر همیشه همون شکلیه. پوکر فیسه. تقصیر جین هیونگ چیه.
جیمین چشم باریک‌کرد: تهیونگا، ببخشیدا تو خودتم پوکر فیسی!
تهیونگ از آینه تمسخر وار نگاهش کرد: الان دردم اومد ضایعم کردی، داره خون هم میاد!
جیمین ادایی برایش در آورد و تهیونگ گفت:ادا در نیار تو همینجوریشم همون شکلی ای!
جیمین از پشت دست دراز کرد و ضربه ای به بازوی او زد: کتک میخوای؟
جونگکوک خندید و گفت: کتک؟ هیونگ این کارا هم میکنه؟
تهیونگ تک خند زد: هه، کجاشو دیدی! کافیه عصبی شه تا آدم دلش بخواد از کره خارج شه! شبیه باباهای بی اعصاب میشه.
جیمین گفت: بس کن!!!
جونگکوک کنجکاو به جیمین نگاه کرد و گفت: ولی جیمین هیونگ خیلی مهربونه. عصبانی هم نمیشه.
جیمین لبخند عسلی به لب نشاند و گونه هایش رنگ گرفت‌ و تهیونگ گفت: امتحانش کن! عصبیش کن ببین چی میشه.
نامجون با اشاره به روبرو گفت: فکر کنم رسیدیم. همونجاست؟
جیمین سرکی به جلو کشید و گفت: آره خودشه. همینجاست.

بعد توقفشان نزدیک سوییت ها جیمین هیجان زده پیاده شد و با اشاره به اطراف گفت: زیادی عالی نیست؟ هواشم محشره.
جونگکوک چشم سمت کوه هایی که زیر نور نارنجی غروب بودند چرخاند و سر تکان داد.
تهیونگ دست در جیب های شلوارش برد و پرسید: این دوتا سوییت چندتا اتاق دارن؟
جیمین فکری کرد و گفت: هرکدوم دوتا!
نامجون بدون اینکه خیلی حساب و کتاب کند چمدانش را کنارش گذاشت و گفت: چهارتا اتاق و هشت نفر. پس سوکجین هیونگ و خواهرش یجا میمونن؟
جونگکوک تعجب کرد: هشت؟! ما که هفت نفریم.
نامجون تازه یادش آمد که جونگکوک درباره حضور یونگی اطلاعی ندارد و به جیمین خیره شد تا چیزی بگوید.
جیمین با حفظ لبخند و خونسردی گفت: زود میفهمی... اوه جین هیونگ اینا هم رسیدن.
به محض پارک کردن سوکجین یسول سریع پیاده شد و گفت: هوف، آرامش!!
سوکجین با بالا زدن عینک آفتابی اش پیاده شد و گفت: یااااه کیم یسول، وقتی برادر بزرگت داره باهات حرف میزنه باید تا تهش گوش بدی!!
یسول زیپ ژاکت بادی خاکستری رنگش را پایین کشید و با نگاه به جمع گفت: سلام همگی!
جواب یسول را دادند و تهیونگ سمت سوکجین رفت و مشتش را جلو گرفت: چه خبرا؟
سوکجین مشت به مشت تهیونگ زد و گفت: عالی.
یسول پشت چشمی نازک کرد و لب زد : این دوتا و مسافرت دوروزه... همینو کم داشتیم!
تهیونگ دست دور شانه سوکجین انداخت و رو به جمع پرسید: خب، هوسوک هیونگ کو؟!
جیمین نگاهی به موبایلش کرد و گفت: چمدونارو ببریم داخل و اتاقارو تقسیم کنیم تا برسن؟
جونگکوک گیج گفت: برسن؟!
تهیونگ دست از شانه سوکجین برداشت و سمت سوییت راه افتاد: میرم یه چک کوچیک کنم.
جیمین موافق سر تکان داد و تهیونگ با نگاه کوتاهی به یسول از کنارش رد شد و رفت داخل سوییت.
همین لحظه صدای ماشین و توقفش شنیده شد و نگاه همه را جلب کرد و سوکجین گفت: هوسوکه؟! اون کناریش کیه؟
جونگکوک که برای دیدن ماشین باید پشت سرش را نگاه میکرد گردن چرخاند و از دیدن کسی که از صندلی کنار راننده پیاده شد ماتش برد.
یونگی با نگاهی که بنظر از دیدن جمع پیش رو راضی میرسید چند قدم جلو آمد و قبل از همه سوکجین گفت: یونگی؟؟؟!!!!!
یونگی دستی در هوا برایش تکان داد: هیونگ...
نامجون و جیمین که مطلع بودند واکنش خاصی جز لبخند نداشتند. نگاه جیمین خیره به جونگکوک بود که هنوز نتوانسته بود حضور آدم پیش رو را هضم کند.
هوسوک با پیاده شدن دکمه قفل ریموت را زد و گفت: ببینید کیو آوردم!
یونگی مقابل جونگکوک ایستاد و گفت: حالت چطوره بچه جون.
جونگکوک نمیفهمید دقیقا چه اتفاقی درحال رخ دادن است. نگاه مزین به لبخند یونگی اندازه ی ده سال برایش غریبه بود.
جیمین کنارش آمد و دست به شانه اش گذاشت:جونگکوکا... هیونگت بخاطر تو اینجاست.
جونگکوک ناباورانه به یونگی که چشم از جیمین گرفت و مجدد نگاهش برگشت روی او داد و ساکت ماند.
یونگی دستی به بازوی او زد و با نگاه به جمع گفت: خیلی وقته ندیدمتون... سوکجین هیونگ، حالت چطوره؟
و دست سمت او دراز کرد.سوکجین متعجب گفت: دست؟ احمق.
و یونگی را مردانه در آغوش کشید. یونگی خندید و گفت: خیلی خب، دست دادنِ من مثل بغله.
سوکجین چند لحظه بعد از او جدا شد و گفت: ساکت باش!
نگاه یونگی به یسول افتاد و پرسشگرانه پرسید: ایشونو معرفی نمیکنین؟
یسول لبخندزد: منو نمیشناسی یونگی اوپا؟
یونگی ابرو بالا برد: یسول؟؟
همین لحظه تهیونگ از در بیرون آمد و گفت: شومینه هیزم میخواد...
نگاه یونگی و تهیونگ به هم برخورد و هردو تعجب کردند!
تهیونگ گیج پرسید: هیونگ، تو؟! اینجا؟
یونگی لبخند کجی زد: همه چیز داره جالب میشه. تو چه نسبتی با برادرم داری؟
جونگکوک با برادر خطاب شدنش دوباره به یونگی نگاه کرد و جیمین هم به او و بعد گفت: تهیونگ دوست منه... شما همو از کجا میشناسین؟
یسول نیشخند زد که از چشم تهیونگ دور نماند و گفت: همه کیم تهیونگ رو میشناسن.خیلی جالبه!
تهیونگ به یسول اعتنا نکرد و گفت: اینجا سرده. بریم داخل و حرف بزنیم؟ انگار همه متعجبیم.
نامجون موافقت کرد و سعی کرد جمع را سازمان دهی کند و وسیله هارا داخل ببرند.
جیمین، تهیونگ، جونگکوک و هوسوک وسیله هایشان را به اتاقهای سوییت دوم بردند و بعد سمت سوییت بزرگتر که بقیه بودند راه افتادند. هنوز چند قدم نرفته بودند که جونگکوک از قدم ماند و گفت: من میخوام هوا بخورم، شما برید.
هوسوک و تهیونگ نگاهش کردند و جیمین گفت: منم باهات میام‌.
جونگکوک مخالفت کرد: میخوام تنها باشم. لطفا.
این را که گفت سمت دریاچه راه افتاد و جیمین با نگاه دنبالش کرد.
هوسوک آهسته صدایش زد: جیمینا... بهتره یکم بهش وقت بدی.
جیمین نگاه از مسیر جونگکوک گرفت و همراه آنها وارد سوییت شد.
یسول مقابل شومینه زانو زده بود و با آستین های بالا داده مشغول مرتب کردن داخلش و باز کردن مجرای دودکش بود.
هوسوک پرسید: چیکار میکنی سول؟
سوکجین که روی مبل نشسته و پا روی پا انداخته بود کتاب دستش را ورق زد و گفت: راهو برای بابانوئل باز میکنه!
هوسوک خندید و تهیونگ متعجب کنار یسول ایستاد و به دستهای سیاه شده و صورت جدی اش حین کار نگاه کرد: بذار من انجامش بدم.
یسول بدون اینکه دست از کارش بکشد خونسرد گفت: نه کیوتی، النگوهات میشکنن.
تهیونگ پشت چشمی برای او نازک کرد و هوسوک و سوکجین خندیدند.
جیمین بی حوصله روی مبل نشست و به یونگی که از اتاق در آمد نگاه کرد.
یونگی جلو آمد و با نگاه کوتاهی به یسول گفت: اوکی نشده؟
یسول دستهایش را عقب کشید و گفت: تمومه.
تهیونگ با دیدن مجدد یونگی گفت: چه جالب که تو برادر جونگکوکی.
یونگی لبخند زد و با چشم به جمع نگاه کرد: جونگکوک کجاست؟
جیمین جواب داد: رفت قدم بزنه.
یسول با دیدن نامجون که از اتاق درآمد گفت: نامجون شی، میرم هیزم بشکنم. همین کنار سوییت کنار تبر دیدمش. میای؟
سوکجین طعنه زد: میخوای نامجون انجام بده که تبر از دسته در بره پرت شه نصف سوییتو خراب کنه؟
نامجون لبخندی مصنوعی زد:خیلی بانمکی، جمع منفجر شد!
تهیونگ دست به سینه به دستهای دودی یسول که در هوا نگه داشته بود نگاه کرد و گفت: جالبی!
یسول لبخند کجی به او زد و گفت: زیاد! توهم میخوای بیای؟
تهیونگ عاقلانه نگاهش کرد: میخوای خرده چوبارو برات فوت کنم دو بونگ سون؟
یسول با همان لبخند ابروهایش را بالا داد: میتونی چراغ قوه رو برام نگه داری که اذیتم نشی!
تهیونگ آستینهایش را از مچ بالاتر برد و خونسرد گفت: برو دستاتو بشور. خودم میارمشون.
نامجون همراهش شد و یونگی گفت: منم میام.
نگاهی به جیمین کرد و افزود: میرم جونگکوکو بیارم.
جیمین خوشحال شد و یونگی پشت سر تهیونگ و نامجون بیرون رفت.
یسول نچی کرد و زیرلب زمزمه کرد: زیاد خوشگله!
سوکجین که گوش تیز کرده بود گفت: کی؟
یسول بی حوصله گفت : با تو نبودم!
سوکجین اخم کرد : کی جز من خوشگله؟
یسول چشم در کاسه سر گرداند و برای شستن دستهایش سمت سرویس بهداشتی رفت.
سوکجین خطاب به جیمین که از پنجره به بیرون خیره بود گفت: توهم بیا بهم کمک کن شام درست کنیم... هوسوکا. توهم بیا تعریف کنین که چی شد یونگی اومد اینجا!
هوسوک از جابلند شد: فکر جیمین بود. میگم برات.
هردو سمت آشپزخانه راه افتادند و جیمین چشم از پنجره کند و دنبالشان رفت.

***

جونگکوک لبه ی اسکله نشسته بود. آبهای آرام دریاچه زیر مهتاب برق میزدند و اطراف جنگل و محوطه بخاطر لامپ های ایستا تقریبا روشن بودند. چهره یونگی یک لحظه از پیش چشمش کنار نمیرفت. آن حالت عادی اش که انگار آخرین بار همین هفته پیش او را دیده و ده سالی در کار نیست.
یونگی از فاصله متوجه اش شد و با آرامش سمتش قدم زد و نزدیکش که آمد گفت: سردت نیست؟
شنیدن آن صدای بم باعث میشد نتواند به صاحبش نگاه کند. آن صدا سالها با او حرف نزده بود و حالا مرزهای دلتنگی و معذب بودن باهم یکی شده بودند.
یونگی کنارش نشست و برخلاف او که روی زانو نشسته بود و با زمین برخورد نداشت روی تخته های اسکله نشست و پاهایش را پایین آویزان کرد.
نگاه به نیم رخ جونگکوک داد و گفت: جونگکوکا...
جونگکوک دندانهایش را بهم فشرد و فقط صورت سمتش مایل کرد‌. بدون اینکه نگاهش کند.
یونگی پرسید: باید برای صحبت مقدمه داشته باشیم؟
_نمیدونم... وقتی رفتی بی مقدمه نبود. بهم گفتی بی عرضه. و گفتی نمیتونی بشینی و ببینی زندگیمو تباه میکنم... گفتی نمیخوای تا وقتی وضعم اینه ریختمو ببینی.
یونگی لب برهم فشرد و جونگکوک به چشمهای او نگاه کرد و ادامه داد: هنوز همونم. حتی بدتر. مطیع تر. دارم شبیه بابام میشم‌‌. پایبند اصولشم. و حتی دیگه مثل قبل اونقدر هم باهاش مشکل ندارم و سرمو کردم زیر برف.
یونگی در سکوت به او گوش کرد و گفت: هنوزم مسیرتو تایید نمیکنم.
_پس چرا برگشتی؟
_چون خودت برام مهم تری تا مسیرت. دیگه تنهات نمیذارم... و اگه بخوای عوضش کنی حمایتت میکنم.
به انتظار طولانی مدتش فکر کرد و پرسید: چرا انقدر دیر هیونگ؟
_لازم بود به خودم بیام. من بی اشتباه نیستم جونگ.
_توی چشم من همیشه آدم کاملی بودی...
_میدونم... متاسفم.
_دیدنت باعث میشد به وضع خودم حسرت بخورم... هیچوقت آزادی و جسارت تورو نداشتم.
_جونگکوکا... شاید خودت ندونی. ولی من توی تو، هم جسارت میبینم هم ریسک پذیری، هم مبارزه طلبی... تو از چیزی که به خودت تحمیل کردی و تظاهر میکنی خیلی قدرتمند تری. پس دیگه لازم نیست حسرت بخوری.
_من هنوز یه جئونم‌... قرار نیست عوض بشه.
_و من بعد ده سال بازم بهت میگم اجازه نده یه فامیلی تعیین کنه چی باشی.
جونگکوک با تمام وجود میخواست دل به آن تغییر که شبیه رویا بود دهد. با وجود تمام اضطرابش... همان اضطرابی که بازهم داشت موجب بیزاری از دستهایش میشد و دلش میخواست آن ها را به آب بسپارد.
یونگی با یادآوری چیزی گفت: آ... پارک جیمین. اون واقعا پسر خوبیه‌. حرفای اون باعث شد لجبازیو بذارم کنار‌. گاهی یکی که ازت کوچیکتره میتونه بهت یچیزایی یاد بده،نه؟
_جیمین با تو حرف زد؟
یونگی سرتکان داد: اون برای جمع کرده هممون دور هم خیلی تلاش کرد‌.
جونگکوک متفکر به دریاچه چشم دوخت و یونگی ایستاد و دست سمتش گرفت: یالا، پاشو.
جونگکوک عرق دستش را با شلوارش خشک کرد و دست او را گرفت و ایستاد.
یونگی با لبخند شانه های او را گرفت و گفت: چقدر بزرگ شدی جونگ... قبلنا هم قد نبودیم؟
منتظر جواب نماند و او را در آغوش گرفت و جونگکوک هم متقابلا دست پشت او گذاشت . دلتنگ یونگی بود. خیلی زیاد اما آن حس فقدان عجیب پرکشیده بود.حتی انگار قبل از این آشتی دیگر احساس خلاء حضور نداشتن یونگی کمرنگ شده بود.شاید بخاطر حواس پرتی این اواخر و وجود شخصی به نام پارک جیمین.
یونگی از او جدا شد و گفت: بیا برگردیم. خیلی سرد شده.
دستش را دور شانه جونگکوک گذاشت و کنار هم سمت سوییت برگشتند.
سوکجین درکمال تعجب با تایم کمی که داشت شام مفصلی ترتیب داده بود و همه باهم دور میز نشستند.
جیمین از اینکه جونگکوک با یونگی برگشت انرژی زیادی گرفته بود و لبخند از لبش پاک نمیشد.
تهیونگ گفت: بابت غذا ممنون هیونگ.
سوکجین با چاپستیکش کمی جوانه لوبیا برداشت و گفت: نوش جونتون. زیاد بخورین.
یسول پرسید: فردا برای ناهار چی درست میکنی؟
سوکجین چپ نگاهش کرد: شامتو بخور و بعد فکر فردا باش.
یسول با چاپستیک به او اشاره کرد: تو خودت همیشه سر وعده های غذایی از وعده بعد حرف میزنی.
جونگکوک زیر چشمی به سوکجین نگاه کرد: هیونگ وقتی سنت میره بالا تبدیل کالری به چربی اضافه تو بدنت آسون تر میشه.
سوکجین از زیر میز به پای او زد: خب که چی؟ من ورزشکارم!
همه خندیدند و هوسوک به جیمین که هربار میخواست برای خودش چیزی بردارد قبلش داخل ظرف جونگکوک میگذاشت نگاه کرد و با اشاره چشم و ابرو متوجه خودش کرد.
جیمین گیج نگاهش کرد. هوسوک لب فشرد و با چاپستیک خودش کمی کیمچی برای یونگی و کمی دیگر برای نامجون گذاشت و خطاب به سوکجین گفت: تو سوپ ماهیای خوشمزه ای میپزی هیونگ! کیمچیتم حرف نداره.
جیمین متوجه علت کار هوسوک شد و خجالت زده به غذا خوردن خودش رسید.
سوکجین گفت: هوم سوپ ماهی. حالا که یونگی برگشته یه همراه باحوصله برای ماهیگیری دارم!
یونگی لبخندی اجباری به لب نشاند و گفت: عاه، باشه! میریم!
نامجون کیمچی که هوسوک برایش گذاشته بود با برنجش هم زد و گفت: هوسوکا، با من بیا پیاده روی. صبح زود بریم‌.
هوسوک پرسید:صبحونه رو چیکار کنیم؟
نامجون جواب داد: کیمباپ رول میکنيم.
یسول بطری خالی نوشیدنی اش را بالا گرفت و گفت: کی موافق یکم جرعت و حقیقته؟
تهیونگ بی حرف به بطری سبز رنگ نگاه کرد و جیمین گفت: من! من موافقم!
با دیدن لبخند ملیح و مفهومی هوسوک خنده اش خشک شد و دستش پایین آمد: اونقدرم موافق نیستم! اگه خودتون دوس دارین بازی کنیم.
یونگی که دست زیر چانه داده بود گفت: نمیشه فقط حقیقت باشه و درصورت جواب ندادن یه شات بدن بالا؟ جرعت باعث میشه همش از جا پاشیم.
نامجون به یسول نگاه کرد: منم فکر میکنم اینطوری بهتره.
سوکجین نگاه شیطانی به خواهرش کرد و گفت: مطمئنی میخوای بازی کنی؟
یسول پوزخندی زد و با اعتماد به نفس بطری را روی میز چرخاند و بعد توقفش گفت: تهیونگ شی و داداش! چه جالب!
سوکجین گفت: چیش جالبه؟
تهیونگ لبخند زد و با شکاندن قلنج انگشتهایش پرسید: هیونگ تو دوست دختر داری؟
یسول تیز به تهیونگ نگاه کرد و او با همان لبخند موذیانه که بنظر یسول شبیه آلن دلون می آمد نگاهش کرد.
سوکجین گفت: عاه نه، درحال حاضر نه!
تهیونگ بدون اینکه نگاه از یسول بگیرد گفت : چه خوب.
یسول پوزخندی زد و گفت: بچرخونش!
تهیونگ بطری را چرخاند و گفت: جیمین و نامجون هیونگ!.. جیمینا... خواهشا سوالای ضایعتو نپرس این بازی مردونه نیست.
یسول نیشخند زد: عاه خدای من.
جیمین نیم نگاهی به جونگکوک کرد و گفت: چرت و پرت نگو تهیونگ‌ . من کی سوال ضایع پرسیدم؟
تهیونگ با لبخند معناداری که دنیایی حرف درش بود برای او سرتکان داد و جیمین از نامجون پرسید: شب مهمونی تولد جین هیونگ اون دختری که باهاش میرقصیدی موقع رفتن با ماشینش درست پشت ماشین تو توی یه مسیر افتاد. کجا رفتین؟!
نامجون خجالت زده از خنده خم شد و بقیه با خنده و هو کشان به جیمین و او نگاه کردند‌.
جونگکوک با خنده متعجبی دست روی میز گذاشت و به نیم رخ موذی جیمین نگاه کرد: آخر مهمونی تولد حواست جمع این موضوع هم بود؟
جیمین لبهایش را فرو خورد و گفت: الان نامجون هیونگ باید جواب بده!
نامجون بعد از مکث کوتاهی با همان لبخند شرمزده شات الکلش را بالا داد و باعث انفجار جمع شد.
تهیونگ به جیمین مثل تبهکارها نگاه کرد و او با شیطنت شانه بالا انداخت.
جیمین بطری را چرخاند و گفت: خب... سوکجین هیونگ و یسول.
سوکجین کش و قوسی به دستهایش داد و با لبخند موذیانه ای گفت: خیلی خب! خواهر کوچولوی من!
یسول با کف دست به پیشانی زد و گفت: فوقش یه شات الکله!
سوکجین با لحنی شیطانی گفت: اسم اولین کراشت رو بگو!
یسول تیز نگاهش کرد و گفت: میکشمت!
سوکجین با لبخندی ملیح منتظر ماند و جونگکوک خنده اش را جمع کرد.
یسول به جونگکوک نگاه کرد: بهتره نخندی احمق جون!
جونگکوک دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و سرتکان داد: خودتو خلاص کن سول.
هوسوک گفت: بهرحال که ما قرار نیست بشناسیمش راحت باش و خجالت نکش‌.
یسول با شست و اشاره بین ابروهایش را گرفت و با لبخند گفت: خجالت نمیکشم!
سوکجین گفت: خب؟! شات الکلتو میخوای؟!
یسول بی پروا یک شات الکل را سر کشید و لیوان را برعکس بالای سرش نگه داشت و گفت: میخورم و میگم...
نگاهش روی یونگی که ساکت نشسته بود چرخید و گفت: یونگی شی...
همه اوه گفتند و به یونگی که متعجب ماند نگاه کردند. یونگی گیج گفت: چی؟
یسول لیوانش را روی میز گذاشت و سرتکان داد: درسته. من از بچگی روت کراش داشتم تا نوجوونی! همیشه بنظرم خیلی بوی فرند متریال بودی، خودساخته، جدی، آروم و عمیق. هنوزم تحسینت میکنم.
تهیونگ بهت زده نگاهش از یونگی سمت یسول رفت و یسول گفت: خب، دونفر بشدت ضایع شدن! سوکجین و‌جونگکوک!
سوکجین خندید: توقعشو نداشتم‌. تو اژدهایی؟؟ چرا وقتی الکلو دادی بالا جواب هم دادی؟
یسول به تهیونگ که حواسش را با اخم به موبایلش داده بود نگاه کرد و گفت: چون مربوط به بچگیمه. الان رو یکی دیگه کراش دارم و دیگه بازی هم نمیکنم تا بتونین از زیر زبونم بکشینش بیرون!
تهیونگ نگاهش کرد و سوکجین غر زد: عایش باید میپرسیدم الان، اشتباه کردم!
یسول دست به سینه به پشتی صندلی اش تکیه داد: خب در اون صورت جوابی نمیگرفتی برادر باهوش من!
یونگی گفت: این بازی خطرناکه. بنظرم هرکی بره سوی خودش‌... تهیونگا؟
تهیونگ نگاهش کرد: بله؟
_پاشو بریم تمرین... بدشانسی که تو تعطیلاتت به تور من خوردی!
تهیونگ برخاست و با لبخندی محو گفت: بدشانسیه که به نفعمه خلاصه.
جونگکوک با نگاه دنبالشان کرد و رو به جمع گفت:میرم بیرون.
جیمین برخاست: همه باهم بریم؟
نامجون گردن عقب کشید و کششی به آن داد: من و هوسوک صبح زود باید پاشیم.
هوسوک از جا بلند شد: عا ، نه من باهاشون میرم. صبحم زود پامیشم.
یسول تکه ای ه‍ویج برداشت و گفت: حال ندارم. سعی کنید نرید تو جنگل تاریکه ممکنه گم شید.
جونگکوک کجخند زد: باشه آجوما!
به سوییت خودشان برگشتند و بعد برداشتن کاپشن های گرمشان راهی جنگل شدند.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα