Part 10 | فصل دوم

642 111 5
                                    

در مسیر رفتن به خانه ذهنش مشوش بود... اصلا نمیفهمید چرا درونش میلی برای همیشه دیدن جونگکوک وجود دارد‌.
ساک پارچه ای اش را باز کرد و وسایلی که خریده بود روی کانتر چید.
و در نهایت رنگ مو را برداشت و به عکس مدل روی آن با موهای خاکستری تیره چشم دوخت.
همانجا در فروشگاه متوجه شد که جونگکوک رنگی که او میخواسته یعنی مشکی را به دستش نداده اما عوضش نکرد.
چانهو با شکاندن قلنج های گردنش. خسته و کلافه وارد خانه شد.
جیمین را صدا نزد. صدای موسیقی دریاچه قو را از اتاقش میشنید.
پالتویش را روی مبل انداخت و سمت اتاقش قدم برداشت.
جیمین مقابل آینه قدی اتاقش رقص قوی سیاه را انجام میداد... با موهایی تیره و خاکستری...
بهت زده به او که متوجه حضورش نشده بود خیره ماند.
«روی نیمکت داخل محوطه گرند دندلیون نشسته و کتاب نمایشنامه اوتلو را میخواند که دو دست از پشت روی چشمهایش را گرفتند.
_بنظرت من کی ام؟
کتاب را بست و با گرفتن مچ او از پشت نیمکت چرخاندش و کنار خودش نشاند.
جیهوا با کلاه بافتنی قرمز رنگی که روی سر گذاشته بود خندید: هیچوقت حدس نمیزنی!
_ آخه جز تو کی اینکارو میکنه؟
_باید دفعه بعد تغییر صدا بدم!
چانهو با لبخند چشمهای خندان او را تماشا کرد: چرا انقدر خوشحالی؟
_وقتی میبینمت قراره ناراحت باشم؟ من که مثل تو نیستم بی تفاوت باشم.
با مکثی خیره به صورت زیبای او گفت: من بهت بی تفاوت نیستم.
جیهوا دست او را گرفت و بوسه ای سریع به پشت زد و رهایش کرد: میدونم.
_کلاس نداری؟
_اومدم که باله تمرین کنم.
_کلاس ویالون سل چی میشه؟
_اونو هروقت بخوام میام و بین بقیه بهم یاد میدی... ولی رقصو فقط میتونم تایمای بیکاریت ازت یاد بگیرم.
_ولی من بیکار نیستم... یک ساعت دیگه کلاس دارم.
_تو این یک ساعت بیا بریم سالن قدیمی و برقصیم هیونگ.
اخم کرد و کتاب را باز کرد: نه!
جیهوا کلاهش را از سر برداشت و گفت: نگاهم کن!
از گوشه چشم نگاهش کرد و بعد چشمهایش به او و موهای خاکستری اش دوخته شد.
جیهوا سرش را تکان داد تا بهم ریختگی موهایش بابت ماندن زیر کلاه از بین برود و گفت: من درباره باله جدی ام...
_من دربارش جدی نیستم جیهوا.
_میدونم نمیخوای برقصی و بالرین باشی. ولی منو بهش تبدیل کن... من میشه یه توی دیگه. کسی که میتونه این کار بیهوده رو بدون دغدغه های دیگه انجام بده.
ساکت و آرام خیره به چشمهای مصمم او ماند.
خودش عاشق باله بود... اما باله برایش فایده ای نداشت. باید کار میکرد‌. کاری که درآمد داشته باشد. اگر میدانست جیهوا با دیدن و فهمیدن علاقه پنهانی اش انقدر درگیرش میشود، راهی برای انداختن آن از سرش پیش میگرفت...
یک سال قبل از اتمام دانشگاه، بخاطر لطف استادش به گرند دندلیون آمد تا بتواند پیانو و ویالون سل تدریس کند.
و آنجا با جیهوا آشنا شد. هنرجوی دبیرستانی ویالون سلش شد، و مدام مشغول توجه کردن به استادش...
آنقدر شیرین و مهربان بود که تا به خودش آمد دید رنگ علاقه اش به او را نمیتواند در قالبی تعریفی بگنجاند...
با شاگرد های دیگر کاملا جدی بود و جیهوا میتوانست از زیر تمرین در برود... علاقه چندانی به ویالون نداشت.
وقتی علاقه او به موسیقی و سناریو های باله را دید و از اطراف فهمید باله بلد است. اصرار کرد نشانش دهد و او گفت:« اگه میخوای باله کار کنی برو تو کلاس استاد شین ثبت نام کن. من تخصص باله ندارم...
_ولی میخوام تو یادم بدی‌.
_چرا؟
_یه دلیلی دارم... فقط تو. لطفا هیونگ... ببخشید، استاد.»
یادش است مقابل آینه سالن قدیمی دستهای جیهوا را دو طرف تنش مثل بال نگه داشت و گفت: بالاتنه و گردنت کاملا صاف باشن. صورتت باید همیشه...
دست زیر چانه او گذاشت و صورتش را رو به آینه بالاتر برد: بالا باشه...
جیهوا خیره به چشمهای او در آینه یک قدم عقب آمد و به تن او  و سرش را به عقب روی شانه او تکیه داد: برای همین میخواستم تو یادم بدی...
ساکت به جیهوا در آینه خیره ماند و او با ملایمت برگشت و دستهایش را دور تن او حلقه کرد و سر به سینه اش چسباند: میخوام فقط از تو یاد بگیرم... نه هیچکس دیگه.
جیمین متوجه حضور چانهو با آن نگاه مغمومش در قاب در شد و با کم کردن موسیقی سمتش رفت: خوبی؟
بی توجه به سوالش پرسید: چرا داری اودیلو میرقصی...
لبخندی کمرنگ به لب نشاند: دیگه ناراحت نباش چان.
_ناراحت نیستم.
_هستی... تونستی یه فکری برای جای ژائو کنی؟
پلکهایی که از دیشب لحظه ای روی هم نگذاشته بود باز و بسته کرد: نه، هنوز نه.
لبخندش کمرنگ شد: انگار بهم ریخته ای. مطمئنی فقط بخاطر ژائوئه؟
نه، مطمئن بود که اصلا بابت ژائو نیست... بزرگترین درد لاعلاج درونش قابل قیاس با هیچ مشکلی نبود.
جیمین لب تر کرد و بی مقدمه گفت: من جاشو میگیرم... قوی سیاه میشم.
ابروهایش را بالا برد و پرسشگرانه نگاهش کرد.
جیمین مردد گفت: بخاطر تو اینکارو میکنم.‌.. میدونم برنامه مهمیه برات.
_با بودن توی اون فیلم مستند مشکلی نداری‌.
_بهرحال سنتر لیانه... از قوی سیاه فقط اسمش روی اجراست. نه نگران نیستم... تو نگران نباش.
_جیمین نمیخوام  از روی دلسوزی و همدلی...
_نه چان... فکری دربارش نکن. فقط بدون هستم. همین.
چانهو لب جوید و با تاملی گفت: آسیب میبینی...
_میپذیرمش.
_بدن لیان و یونجون چندماهه براش آماده شده. اونا باله کلاسیک کار کردن، انگشتای پاهای تو ضعیفن و ریسک داغون شدنشونو باید بپذیری... میپذیری؟
_تو میخواستی من اینکارو بکنم. الان نگرانمی؟
_اگه میپذیرفتی هم این رو باهات اتمام حجت میکردم... آسیب بدنی، رژیم غذایی و تمرین زیاد اجتناب ناپذیره...
_میدونم. قبولش میکنم.
چانهو چند لحظه مردد نگاه در چهره مصمم او دواند و بعد با گذاشت دست پشتش او را با چند قدم سمت خودش آورد و در آغوشش گرفت: سعی کن کمتر آسیب ببینی... اونجا کمکی ازم برنمیاد. میدونی که فقط میتونم زخماتو ببندم. نمیتونم کاری کنم زخمی نشی.
پلک زد: میدونم... و قرار نیست دیگه زیاد خوش اخلاق باشی.
او را از آغوشش بیرون آورد و با گرفتن دو طرف بازوهایش پرسید: ناهار خوردی؟
_نه هنوز.
_یک ساعت دیگه میخوریم. تازه تحرک داشتی.
لب فشرد و لبخند زد: خیلی خب.
چانهو سر تکان داد راهی اتاق خودش شد و او مقابل آینه برگشت و به انگشتهای پایش زل زد. میخواست آنجا باشد... مقابل چشمهای جونگکوک.
***

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now