Part 21

1.1K 196 11
                                    

یونگی حین نوشیدن چای پشت میز منتظر جونگکوک بود. از عمد زودتر آمده بود تا بیشتر به حرفهای هوسوک فکر کند. هوسوک میگفت جیمین خواسته تا جونگکوک تمام حقیقت را بداند.
و از او خواست تا موضوع را بگوید.
خود یونگی هیچ ایده و قضاوتی روی این مسئله نداشت. پس فقط موافقت کرد انجامش دهد.
جونگکوک رسید و با دیدن او سمت میز آمد. مقابلش نشست و گفت: دیر کردم؟
یونگی سر بالا داد: نه، حالت چطوره؟ تازه امروز هوسوک بهم گفت دیشب مریض بودی.
_مریض نبودم.اون تبای بچگیم یادته؟ یکی ازونا بود.
_چرا باید تبی که از ناراحتی میومد سراغتو بگیری؟ چی اذیتت کرده؟
دیگر نمیخواست به آن موضوع فکر کند، پس فقط لبخند زد: چیزی نیست. هیونگ میای باهم موهیتو بخوریم؟ یاد اونجایی که دوران دبیرستانت منو میبردی افتادم.
_هوا سرده.
_اشکال نداره.میخوام مهمون من باشی‌. تاحالا نشده.
انرژی و حال جونگکوک عجیب به نظرش میرسید، این مدت تماما سردرگمی و گیجی از او دیده بود‌.
موافقت کرد و جونگکوک دو موهیتو سفارش داد و وقتی رسید با اشتیاق از نی اش نوشید.
یونگی آرنج به میز تکیه داد و کف دستهایش را کنار صورتش برهم چسباند: جونگکوکا...
جونگکوک نگاهش کرد:بله.
_یچیزی هست که باید بدونیش. شاید یکم شوکه یا حتی ناراحتت کنه.
جونگکوک منتظر لب خیساند: قضیه چیه؟
_راجب جیمینه.چیزیه که بهرحال خودش بهت میگفت. الان هم خودش موافقه که بدونی.
نگاه جونگکوک رنگ اضطراب گرفت و نگران شد: اتفاقی برای جیمین افتاده؟
به نگرانی اش لبخندی مهربان زد: نه.اینچیزا نیست. راجب اینه که چرا بین اینهمه آدم جیمین دستیارت شد و قرار شد حتی باهات زندگی کنه‌‌.
جونگکوک کنجکاو شد، اما سر از منظور یونگی در نمی آورد‌‌‌. تابحال فرصت نکرده بود فکر کند چرا جیمین کنارش زندگی کرده. از این موضوع ناراضی نبود که چنین سوالاتی در سر بپروراند.
منتظر جواب یونگی ماند و او حین هم زدن نوشیدنی اش با نی گفت: پارک جیمین یه دکتره جونگکوک.
ابروهای جونگکوک بالاپرید: چی؟
_روانپزشکه.
جونگکوک شوکه طوری نگاهش کرد که انگار منتظر تکذیب کردنش بود: هیونگ چی داری میگی...
_همینطوره...
جونگکوک بی حرف و گیج به چهره جدی یونگی زل زد و حس کرد ذهنش از هر حرفی خالی شده.
چطور چنین موضوعی را قبلا نمیدانست؟ روان پزشک؟ یک دکتر روان پزشک چرا باید دستیار میشد؟
با تعلل سعی کرد یونگی را متوجه عجیب بودن حرفش کند: هیونگ، چی داری میگی... اشتباه میکنی.
یونگی با مکث ادامه داد: اینکه در برابر پذیرفتنش مقاومت کنی غیرمنطقی تره، یکم فکر کن.‌.. چرا یه دستیار کاری شبیه پرستار میاد تو اتاق بغلیت زندگی میکنه؟
جونگکوک با لبهای نیمه باز به یونگی خیره ماند و خواست چیزی بگوید، اما حرفی بر زبانش جاری نشد. زبانش را زیر دندان فشرد و متفکر به ردیف دستمال های داخل استند دستمال کاغذی زل زد.
یونگی با ملایمت گفت: میتونی بری بیمارستان هانسول و اتاق کارش هم ببینی... از دکترای خیلی خوب اونجاست.
جونگکوک گیج لب زد: ولی اون... اگه روانپزشکه... چرا دستیار من شد؟
یونگی ساکت ماند و جونگکوک بی صبر و تحمل تکرار کرد: چرا؟! محاله یه روان پزشک بیاد و تمام وقتشو با یه آدم بگـ...
حرفش را نصفه رها کرد.گره میان ابروانش باز و فکری که کلامش را شکافت و میان سرش جریان گرفت. یک روان پزشک کارش چیست؟ درمان کردن آدمی که روانش بیمار است... یعنی؟
آب دهانش را بلعید و با فک منقبض به میز خیره ماند.
یونگی هم ساکت به او که نفس های مقطعش با صدا از بینی خارج میشدند و نگاهش به میز بی روح شده بود زل زد.
هوسوک میگفت جیمین خواسته تمام کارهایی که برای جونگکوک کرده وظیفه کاری اش تلقی و همانطور برای جونگکوک توضیح داده شود، و منطقش این بود او سر در نخواهد آورد از اینکه جیمین حقیقتا کار تخصصی ای انجام نداده، پس بگذارند فکر کند جیمین فقط یک دکتر بوده و بس.
اما هوسوک به یونگی اصرار  کرد این را به جونگکوک نگوید. قابل کتمان نبود جیمین اکثر رفتارهایش از احساسش بوده نه صرفا راهکار درمان، او در حق جونگکوک وظیفه یک پزشک که مزدش را بگیرد و کار کند نبوده. نمیخواست ارزش کار جیمین برچسب بخورد. هوسوک امید داشت میتوانند به این طریق کمکی به نزدیک شدن آنها کنند، یونگی هم فقط آنچه او میخواست آماده کرده بود تا به جونگکوک بگوید پس شروع به توضیح کرد: نامجون نگران احوال روحیت بوده. اما تو یسری وسواسای رفتاری و فکری هم داشتی. میخواست از این وضع راحت بشی. برای همین رفت سراغ یکی از پروفسورای مطرح کشور تو زمینه روانپزشکی. اما اون شاگردشو پیشنهاد کرد‌، که جیمین بوده.
ناباورانه به یونگی نگاه میکرد و انگار که او دارد شوخی میکند. هزار فکر و سوال به سرش هجوم آورده بود که همدیگر را خنثی میکردند و جونگکوک نمیتوانست یکیشان را پردازش کند‌.  لب گزید و تک خند زد: الان باید فکر کنم بازی خوردم؟!
_نه، فقط موضوعی بوده که صلاح دونسته بودن فعلا ندونی... و موضوعات بعدی پیش اومد و روند کار جیمین خراب شد.جیمین دیگه نمیتونه ادامه بده، برای همین میخواد استعفا بده و بره.
جونگکوک لب فشرد. جیمین این موضوع را از او مخفی کرد... واقعا توانست تمام مدت نگوید به چشم یک بیمار ترحم برانگیز نگاهش میکند؟
با پوزخندی تلخ گفت: پس اون دلش برام میسوخت؟!
یونگی جدی نگاهش کرد: جونگکوکا... تو مریض نبودی و نیستی، جیمین اسمش دکتره، ولی برات فقط نقش یه دوست و یه عضو خانواده رو داشت. چیزی که لازمش داشتی. کاری کرد همه ی ما دوباره دور و ورت باشیم.میبینی که خیلی بهتر شدی... من مشکلی درت حس نمیکنم.
جونگکوک غمگین نگاهش کرد: الان... میخواد بره؟
_میخواد بره. قبلشم خودش باهات صحبت میکنه.
ضعف به دلش افتاد. برود؟! کجا برود؟ جیمین آمده بود درمانش کند بعنوان یک پزشک، برچسب بیمار به او خورده بود و خودش خبر نداشت. تمام این مدت حقیقت از او مخفی شد و با این وجود منطقی باشد یا دیوانگی محض هیچ کدام برایش مهم نبود، فقط ماندن جیمین اهمیت داشت.
جیمین هرچه که بود. دکتر، دستیار، دوست، آدمی که دیگر نمیخواهد دوست باشد و ... بد و خوب، جونگکوک نمیتوانست احساسش را تغییر دهد‌. جیمین جایگاهی برای خودش در وجود او ساخته بود که انگار دیگر هرچه و هرکه میشد نمیتوانست از بین ببردش.
***
یسول با لبخند زیر میز در جواب تهیونگ که پیام داده بود: «دارم میرم به یونگی هیونگ بگم برای دبیو آماده ام، میرم خونش»
نوشت: «فایتینگ نوتلا» و گزینه ارسال را لمس کرد.
نائه جون برزخ نگاهش کرد تا سنگینی اش متوجه دختر بی خیال و بی مسئولیتی که سر میز شام مهم دوخانواده برای تعیین روز نامزدی برادرش حواس به گوشی داده شود.
یسول خونسرد سر برآورد و با گذاشتن موبایلش روی میز کارد و چنگالش را برداشت.
پدر یونسو، ائون چانگ جون لبخند زد و با نگاه به سوکجین گفت: من همیشه سوکجینمونو دوست داشتم... اینکه اون دامادم شه آرزوی منه.
سوکجین هم از خلوص نگاه و مهربانی پدر یونسو متاثر بود هم بابت یونسویی که از اول شام تا الان سر به زیر نشسته و یواشکی حرص میخورد معذب‌.
نائه جون نگاه پر شوقی به سوکجین کرد و گفت: شما همیشه بهش لطف داشتین.
چانگ جون لبخند زد: حتی مادر یونسو اونو خیلی دوست داشت... مطمئنم الان خیلی خوشحال میشه که اونارو کنار هم ببینه.
نائه جون تایید کرد: قطعا همینطوره... پدر سوکجین هم همیشه از متانت و مهربونی یونسو تعریف میکرد‌.
چانگ جون سرتکان داد و نائه جون نگاه بین یونسو که با چهره گرفته کنار پدرش روبروی یسول نشسته بود‌ و سوکجین که روبروی چانگ جون بود گرداند: من فکر میکنم هفته ی دیگه روز دوشنبه روز خوبی برای جشن نامزدیشونه.
یونسو به سوکجین نگاه کرد و سوکجین هم به او. انگار هردو منتظر بودند دیگری چیزی بگوید ولی سوکجین هم دقیقا دچار حالت یونسو بود و بابت پدر او روی حرف زدن نداشت.
چانگ جون هم حرف نائه جون را تایید کرد و نظر آن دونفر هم پرسیدند. یونسو که منفعل بودنش و توان مخالفت نداشتنش دیگر داشت باعث میشد دلش بخواهد زار بزند عاجزانه به سوکجین نگاه کرد و بعد با صدایی ضعیف گفت: هرطور شما صلاح بدونین.
و به همین راحتی قرار نامزدی گذاشته شد.
بعد از شام چانگ جون از سوکجین خواست با او قدمی در محوطه بزند. کلی برایش حرف زد که برای سوکجین جالب بود‌. راجب جاهایی در کره که کمتر کسی دیده و جاهایی که خودش کشف کرده و قصد دارد همراه خودش سوکجین را به آنجاها ببرد. داشت راجب یک برکه کوچک که بین ریشه دو درخت قدیمی در جنگل های اطراف اولونگدو دیده میگفت.
همینطور که دست پشتش گرفته بود و کنار سوکجین در امتداد باغچه به سمت عمارت قدم میزد گفت: یونسو شیش سالش بود و من اونو همراه ماجراجوییام میکردم. عاشق اون برکه بود.همیشه وقتی بارون میومد از آب پر میشد و وقتی بارون نمیبارید کم آب میشد.
یبار زمان پر آبیش غفلت کردم و یونسو افتاد داخلش. قدش برای عمق اون برکه زیادی کوتاه بود‌. سریع از آب گرفتمش ولی خیلی ترسیده بود. از اون موقع همیشه به همه میگفت بابای من از یه دریاچه تاریک نجاتم داده و یه ابرقهرمانه... تو دنیای کوچیکش انقدر ترسیده بود که اون برکه براش یه عمق سیاه بنظر اومده بود‌‌... در طول زندگی همیشه بهم گفت که قهرمانشم. درحالی بعد از مرگ مادرش همیشه من اونو قهرمان دیدم... من بهش تکیه کردم. من پیشش دردودل کردم. و اون خیلی برای من محکم بوده. همیشه میخواستم خودش یه قهرمان واقعی داشته باشه... هرچند اونم برای قهرمانش یه قهرمان خواهد بود. ولی میخواستم بیشتر تکیه کنه، چون تا اینجای زندگی یه تکیه گاه برای پدرش بوده.
سوکجین لبخند زد: آقای ائون من باید چیزی بهتون بگم‌.
چانگ جون نگاهش کرد:میشه قبلش من یچیزی ازت بخوام و خواهش کنم پسرم؟
سوکجین با احترام سرتکان داد و چانگ جون با غم گفت: من تو این دنیا دارایی ارزشمندتر از یونسو ندارم... شاید خیلیا فکر کنن این ثروت باعث خوشحالیمه اما من حاضرم تمامشو ببخشم تا فقط یونسو آسیب نبینه... اون حتی بخاطر ضعف و عزای من نتونست اونجور که باید برای مادرش عزاداری کنه. اون خیلی دختر خوب و مهربونیه و تاحالا با هیچکس حتی با صدای بلند صحبت نکرده‌...
سوکجین اینها را قبول داشت. ائون یونسو بی آزارترین موجود دنیا بود و همیشه میخواست  باهمه خوب باشد. آنقدر قلبش پاک بود که خنده هایش آنقدر معصومانه و از ته دل باشند.
چانگ جون ادامه داد: سوکجینا‌.. من به تو اعتماد دارم و از وقتی بچه بودی بابت احترامی که میذاشتی و رفتار خوبی که داشتی همیشه تحسینت میکردم‌. میخوام یونسو رو بهت بسپرم و باقی زندگیمو با خیال راحت منتظر مرگ باشم... قول میدی قهرمان دختر من باشی؟
سوکجین ناخودآگاه فقط سر تکان داد و چانگ جون با لمس شانه اش راهی عمارت شد.
سوکجین به مسیر رفتن او خیره ماند.
قهرمان یونسو؟ سوکجین قهرمان او باشد؟ اویی که مدام منتظر بهم خوردن تمام قضایا بود سوکجین را قطعا بعنوان قهرمان نمیخواست. تا به الان هم آن دختر فقط بابت ناتوانی در نه گفتن جلو رفته بود.
با حالت متاثر سمت عمارت قدم زد. در اعماق وجودش چیزی جور در نمی آمد. مثل یک صدای مزاحم مدام یک حسرت عجیب به دلش مینشاند، که ای کاش شرایط دیگری، بجای بهم زدن نامزدی و همینطور بی بهانه نامزد کردن،راه سومی هم وجود داشت.
در راهروی طبقه بالا بی حوصله سمت اتاقش قدم میزد که یونسو سد راهش شد و با نگاه مرطوب و چهره عصبی و لرزان گفت: یاه کیم سوکجین...
سوکجین از ناگهانی بودن حضور یونسو فقط متعجب نگاهش کرد و او گفت: من برات جوکم؟ داری مسخره بازی در میاری؟ اونا برامون تاریخ نامزدی تعیین کردن و تو هیچ کاری نکردی.
سوکجین لب فشرد: من به تنهایی نمیتونم حرف بزنم ائون یونسو‌.
یونسو عصبی پوزخند زد و دست به کمر نگاه به اطراف چرخاند و نفس عمیق کشید تا آرام شود.
احساس جنون میکرد. دلش میخواست بلند داد بزند و این مرد از خودراضی که بدتر از خودش توان حرف زدن نداشت را به باد کتک بگیرد.
نگاه به او داد و با تلاش برای فریاد نزدن گفت: بهت گفته بودم نمیتونم چیزی بگم. فکر کردم درک میکنی و کمک میکنی.
_پدرتو دیدی؟ دل اون مرد رو شکوندن تنهایی واقعا ظلمه... باید هردو حرف بزنیم.
_دلش از رد کردن تو نمیشکنه.
_خودتم میدونی میشکنه.
_خب میگی چیکار کنم؟؟ هان؟
سوکجین نفسی گرفت و گفت: خودت باید انجامش بدی... اون انقدر دوست داره که بهت گوش بده.
یونسو دندان برهم فشرد: باورم نمیشه چنین لجبازی بچگانه ای باهام میکنی...
این را گفت و سمت اتاقش پا تند کرد.
سوکجین به مسیر رفتنش نگاه کرد. واقعا داشت لجبازی میکرد؟
***
جیمین تماسش با هوسوک را قطع کرد و همانجا روی مبل منتظر جونگکوک نشست.
حالا که جونگکوک حقیقت را فهمیده بود حتما میتوانست برود. هرچند حالا کمی احساس اضطراب داشت، حقیقت این بود که مقابل تمام آنچه با احساسات پیش رفت نه بیماری ای وجود داشته نه درمانی، ولی از فکر جونگکوک میترسید. درحالی که عقلش میگفت چرا ترس؟ مگر همین را نمیخواستی که فکر کند همه چیز رابطه پزشک و بیمار بوده و بگذارد بروی؟
جونگکوک که وارد شد نگاهشان بی هیچ حرفی به هم قفل شد. انگار هیچکدام قصد نداشتند اول سکوت را بشکنند.
هوسوک قرار بود دیرتر بیاید و جیمین فرصت داشت حرفهایش را در تنهایی به جونگکوک بزند.
جونگکوک از اینکه اینبار میدانست در مدیریت جیمین روی رفتارهایش حرفه اش هم موثر است بیشتر حس ضعف میکرد. حس میکرد سربازی بی اسلحه مقابل یک ارتش کامل است‌.
جلو آمد و بدون اینکه بنشیند گفت:جیمین شی...
جیمین از صدا شدن اسمش توسط او لب فشرد و گفت: بشین.
جونگکوک مطیعانه روی مبل کناری نشست و بدون اینکه نگاه سنگین و دلخورش را از او بگیرد ساکت ماند‌. حرفها در دهانش نمیچرخیدند.
جیمین لب برهم مالید و نگاهش کرد: من میخوام استعفا بدم جونگکوک شی.
از جدیتش و اینکه هیچ حس و ذره ای غم به صورت نداشت دل جونگکوک بیشتر گرفت. اما اخم کرد: چرا؟
_فکر کنم همه چیزو بدونی. کار من اینجا تمومه‌.
_ولی کارت تموم شده بنظر نمیاد...
_مشکل وسواست به اعتدال رسیده و این کافیه... وسواست یه موضوع عصبیه که خودت بهش دامن میزنی تا حواستو از افکاری که بهت حس ضعف میدن پرت کنی‌. پس درصد بالاییش انتخابیه و باقیش واکنش های نرماله.
بهت یاد دادم با دوستات وقت بگذرونی، حرف بزنی، به موسیقی گوش بدی و از اجتماع نترسی و فکر نکنی مقابلشون بی دفاعی...
جونگکوک لبش را گزید‌. چطور میتوانست بگوید همین کافیست؟ پس حال روح جونگکوک چه میشد؟ او میرفت و جونگکوک دوباره بدتر از قبل خالی میشد چه؟
_دکتر پارک جیمین...
جیمین آب دهانش را بلعید و نگاهش کرد.
جونگکوک با جدیت گفت: من استعفاتو تایید نمیکنم.
_منو نامجون هیونگ استخدام کرد و اون باید تاییدش کنه.
ته قلب جونگکوک خالی شد : تو... نمیتونی اینجوری بذاری و بری‌.
جیمین خشک نگاهش کرد:میتونم برم.
سعی کرد صدایش ثابت باشد: کاری که براش اومدی تموم شده؟
_اگه نشده باشه هم یکی دیگه بهش نظارت میکنه.
_چرا خودت نمیکنی؟
_خودت میدونی چرا دیگه نمیشه.همونطور که  یه جراح محدودیت عمل کردن آدمایی که بهش نزدیکن داره.
_ولی من که دیگه بهت نزدیک نیستم‌... هستم؟
میخواست از جیمین بشنود که هستی. اما جیمین گفت: نزدیک بودی‌. و الان چون دیگه نیستی و نمیشه باشی من باید برم به کارایی که میتونم انجام بدم برسم.
با گفتن این از جا بلند شد و جونگکوک گفت: چطور تونستی ازم پنهانش کنی...
جیمین قبل رفتن سمت اتاق نیم نگاهی سمتش کرد: بهت گفته بودم یه رازی هست که بعد بهت میگم.
این را گفت و جونگکوک رفتنش به اتاق را ساکت تماشا کرد.
جیمین گفته بود چیزی هست که به او خواهد گفت‌‌... و گفته بود هرکاری که دارد برایش میکند بخاطر این است که جونگکوک برایش بشدت مهم و عزیز است‌. صادقانه بود... رنگ تظاهر نداشت.
پوست لبش را جوید. نیازی نبود نگران باشد... هرگز اجازه رفتن به جیمین نمیداد‌. چه روی حساب چه بی دلیل.
غروب روز بعد شرکت را به مقصد بیمارستان هانسول ترک کرد تا با پروفسور هان صحبت کند.
پروفسور وقتی اسم کسی که درخواست ملاقات با او را داشته شنید با تعلل او را پذیرفت و از دیدنش حسابی تعجب کرد، چون طبق خواست کیم نامجون قرار نبود جئون جونگکوک جریان را طی مدتی که جیمین روی پرونده اش کار میکند بداند.
جونگکوک به دعوت او روی مبل یاسی رنگ نشست و پروفسور مقابلش قرار گرفت: چی باعث شده به اینجا بیاید آقای جئون .
مودبانه گفت:میخوام ازتون خواهش کنم اجازه ندید پارک جیمین استعفا بده... از پرونده ی من...
پروفسور متعجب ابرو بالا داد: منظورتون چیه؟
_من میدونم اون دکترمه... و میخوام بمونه.
پروفسور متفکر نفسش را بیرون فرستاد و نچی کرد: این دونستن توی پروسه نبود... منظورت از استعفا چیه؟ مگه اون قراره استعفا بده؟
جونگکوک سر تکان داد: بله، اون اصرار داره بره... ولی دکتر من بدون اون دوباره به وضعیت قبل برگردم چی؟ در اون صورت بابت بی مسئولیتی پزشک در انجام وظیفه پزشکیش و تعهد به سوگندش میتونم ازش شکایت کنم. مگه نه؟ شما نمیذارید استعفا بده، مگه نه!؟
پروفسور با لبخندی که پشت چهره متفکرش پنهان کرده بود به او خیره شد. این پسر با این چهره به ظاهر مظلوم طبق تشخیص خودش هیچ مشکل حادی نداشت!! عملا هیچ مشکلی.
حتی روز اولی که کیم نامجون آمد و شرایط را برایش توضیح داد او خواست بگوید مشکلی نیست و فقط یک مشاور برایش کافیست اما حساسیت و تاکید نامجون روی کیفیت عمل و اینکه برای اطمینان از بهتر شدن جونگکوک با پرس و جوی زیاد نزد او آمده فکر جیمین را به سرش انداخت. دانشجویی که همیشه آنقدر پرانرژی و مهربان بود که پروفسور به شوخی از او بعنوان عیسایی یاد میکرد، که توان زنده کردن مرده را با حرفها و اعمالش دارد. به جیمین میگفت این خصلتش برای دیگران معجزه است. اما باید حواسش را در موارد درمانی اش جمع کند تا اجازه ندهد احساساتش روی حرفه اش اثر بگذارند و خللی پیش بیاید. اما آن شاگرد با لبخندش چشم میگفت و باز کار خودش را میکرد. نه عمدی و از روی خودپسندی، بلکه قلبش بشدت روی افکار و عملش اثر میگذاشت و میگفت دوست دارد تا جایی که تشخیص میدهد نیاز نیست از خشکی های حرفه ای دوری کند. و مثال میزد که استاد، ترجیح میدم اگه یه مریض بابت سرماخوردگی جزعی میاد پیشم بهش بگم استراحت کنه و مرکبات و چندتا چای گیاهی استفاده کنه تا اینکه از همون اول برم سراغ قرص و داروهای صنعت پزشکی.
و پروفسور برای جئون جونگکوک، همان دکتری را در نظر گرفت که چای جای قرص به خورد روحش دهد‌. یک پروسه که فقط خیال مراجعش کیم نامجون را راحت کند که همه چیز تحت نظر خودش است.
پارک جیمین به هر جادویی که خود او سر در می آورد و علم هان نه جونگکوک را درمان کرده بود.
منتها مشکل جدیدی که پروفسور بابتش جیمین را از بستن پرونده منع میکرد وابستگی این پسر به جیمین بود.
پارک جیمین با ترفند فضایی خودش باعث چنین وضعی شده بود و حالا پسری روبروی او نشسته که نمایش مضحک از جیمین بابت رفتنش شکایت میکنم راه انداخته! این حد از وابستگی میتوانست ترسناک بنظر برسد و هان بیشتر به این فکر کند جئون جونگکوک یا کمبود شدید عاطفی دارد یا عاشق دکتر پارک شده؛ که با وجود داشتن دوستان خوبی که جیمین در گزارشاتش از آنها بعنوان خانواده ی جونگکوک یاد میکرد احتمال دوم به مهر تایید نزدیک تر میشد.
جونگکوک هنوز منتظر جواب بود که پروفسور گفت: بمونه که چی بشه جونگکوک شی؟
_ که حالم خوب بمونه ...
_حال تو گره خورده به کسی که وظیفش رها کردن تو از گره های ساختگیت بوده؟
_من نمیدونم این غلطه یا درست... من قبل اون شاد نبودم. گاهی مضطرب میشدم و گاهی وسواس داشتم. اما بعنوان آدم، غیرعادی نبودم...
وجود اون منو خوشحال کرد و استرسم از بین رفت‌. دیگه بین مردم احساس یخ زدگی نمیکنم... اون که هست احساس میکنم آدم قوی تری ام.
نمیدونم اون چیکارم کرد. از کارای شما و خیلی چیزای دیگه سر در نمیارم دکتر.
الان فقط میدونم اگه اون نباشه نمیتونم عادی بشم... اسمش گره یا مشکل یا هرچی که میخواد باشه. اگه اسمش گره خوردنه، ترجیح میدم این گره رو کور کنم و نذارم بره... لطفا نذارید اون بره.
پروفسور هان متفکر عینکش را روی بینی بالا داد.این پسر درگیری عاطفی پیدا کرده بود.
چیزی که نمیفهمید این بود خود جیمین چرا باید خواسته باشد استعفا دهد قبل اینکه از او بعنوان استادش اجازه گرفته باشد و حتی خود بیمار را در جریان حقیقت گذاشته!!
نفسش را بیرون فرستاد و با تکان سر گفت: من با دکترپارک حرف میزنم‌.
از شنیدن عنوان دکتر پارک ته قلبش یک طوری شد. جیمین دکتر بود.‌.. دکتر بود و حاضر شد مثل یک دستیار همراهی اش کند و گاه عصبانیت هایش سر اینکه کجا رفته و بی اطلاع رفته تحمل کند. اگر بابت مسائل اخیر بیشتر به رفتن اصرار میکرد چه؟
میترسید نتیجه مطابق میلش نشود پس عجولانه پرسید: بهش میگید بمونه؟
پروفسور بلاخره به حالت مصر و نگران او لبخند زد: شما بهتره برگردید و نگران نباشید. اختیارات کاری ایشون دست خودشه.
_یعنی ممکنه بره؟!
پروفسور خودش میدانست جیمین چه بخواهد چه نه باید به حرف او گوش کند. اما نباید به بیمار انقدر اطلاعات میداد‌. تا همین حالا هم زیادی میدانست. جواب داد: امکانش هست‌ بره. امکانم داره بمونه. اگه نخواد بمونه من شمارو به یه همکار روانشناس ارجاع میدم. شما مشکلی نداری آقای جئون ولی خب همه ی آدما نیاز به مشاوره دارن تا وقتی شرایط محیطیشون سخته حالشون خوب بمونه...
جونگکوک فکر کرد شرایط محیطی؟ اصلا شرایطش چه سخت چه عالی، هرچه که میبود بدون جیمین اهمیتی نداشت‌. حرف دکتر شبیه این بود که اکسیژن را از تو میگیرم و اگر رو به خفگی و مرگ رفتی کمک میکنم با تنفس مصنوعی زنده بمانی.
فهمید بیشتر از این نمیتواند خودش را مطمئن کند. از این رو ساکت شد و سعی کرد امیدوار باشد جیمین همینطور بماند. و الا مجبور میشد راه های دیگری پیدا کند تا نگهش دارد.
**
جیمین داخل اتاق کار نامجون بود و همینطور که طول اتاق را قدم میزد تلفنی با استاد هان صحبت میکرد.
با عجز گفت: استاد من نمیتونم بمونم...
_بیین پارک جیمین‌‌، یادته درباره شروع یک روند توسط یک پزشک بهت چی گفته بودم؟
جیمین کلافه پلک روی هم فشرد و گفت: ولی فرق داره...
_یه پزشک خوب کاری که شروع میکنه تموم میکنه، اگه نتونه پس هنوز یه کارآموزه. اینکه کارت درست بوده یا غلط باید بپذیری و خودت تمومش کنی.
_ولی از نظر حرفه ای و شما چیزی که امروز دیدین کاملا غلط بوده مگه نه؟ من خراب کردم. پس فقط توبیخم کنید و پروندشو بسپرید به یکی که شیوه های صحیح و اصولی پیش میگیره.
_جیمین شی، به حد کافی بخاطر خودسرانه پیش رفتنت تو فهموندن ماجرا به جئون جونگکوک و تلاش بچگانت برای ول کردن پرونده ازت عصبانی هستم‌.اولش که شروع کردی ازت خواسته بودم بری و تشخیصتو بهم بگی. تو گزارشاتت گفتی اون فقط غمگین و تنهاست و میتونی راحت کمکش کنی. گفتی اصلا نیاز به دارودرمانی نداره و نگران نباشم و میتونی همه چیو با روشای پارک جیمینی حل کنی! و من بهت گله نکردم که موضوعو جدی تر بگیری.
_استاد عذر میخوام ولی من از شیوه خودم دربارش دفاع میکنم.
ولی اونچیزی که وجود داره ریشه ایه و توی کار ما نیست. شاید یه روانشناس که باهاش غریبست و ور دلش زندگی نکنه بتونه... که البته بازم شک دارم. شما همیشه میگفتید وقتی یه دکتر موفق به درمان میشه که مراجع خودش به سمتش قدم برداشته باشه، درصد بالایی از موفقیت پزشک مدیون خواست خود بیماره. وگرنه ما و داروها معجزه گر نیستیم... وقتی خودش نمیخواد. وقتی خودش نخواد به چیزی غلبه کنه اتفاقی نمیفته...
من نمیتونم کمک کنم تا با ترساش کنار بیاد... که افکار تحمیلی رو عقیده نکنه و اراده خودشو پیش بگیره. عملا ناموفقم تو این زمینه و اعتراف میکنم.
هدف نهایی نامجون هیونگ این بوده که اون شغلشو دوست داشته باشه؟ متاسفم ولی شما خودتونم پروندشو دست بگیرید نمیتونید وادارش کنید دوستش داشته باشه. حتی نمیتونید وادارش کنید اگه دوستش نداره ازش دست بکشه.
نمیتونید به این بچه بفهمونید مجبور نیست چیزی که نمیخواد باشه فقط چون عادت کرده بگه چشم... من اعتراف میکنم ناموفق بودم.
_باعث تاسفه که داری ناامیدم میکنی... اون امروز اومد پیش من و فقط میخواست که نذارم تو بری. اون اگه قبل اینم مشکلی نداشته و فقط تنها و غمگین بوده، الان پاک عقلشو از دست داده!!! خودت باید حلش کنی و آمادگی بهش بدی تا رفتنتو بپذیره. من نمیتونم نگران عواقب احتمالی بمونم. اون بشدت دچار وابستگیه.
_من... چیکار میتونم بکنم؟ من نمیتونم نزدیکش باشم... اوضاع بینمون جالب نمیشه.
پروفسور با مکث گفت: انگار فقط اون مشکل نداره، دکتر من اوضاعش بدتر بنظر میرسه. چیکار کردی پارک؟ یه رومنس اونجا راه انداختی؟
جیمین خجالت زده لب جوید و نگاه به نامجون که در سکوت به او و مکالمه تلفنی اش گوش میکرد داد‌ و گفت: پروفسور هان... من... گند زدم، لطفا نپرسید و خجالت زده ترم نکنید.
_ جیمینا، من با هیچ کدوم از معضلات فکری و احساسیت در رابطه با جئون جونگکوک کاری ندارم. اما بعنوان یه پزشک، در مقابل این ماجرایی که پیش آوردی مسئولی.
_پروفسور... بذارید تمومش کنم. خواهش میکنم.
پروفسور هان سکوتی طولانی پیش گرفت و درست وقتی جیمین بی طاقت خواست حرف دیگری بزند  به حرف آمد: بعد این بی مسئولیتی و پذیرش شکستت دیگه اعتبار قبلیتو پیش من نخواهی داشت پسر‌... امیدوارم ازم ناراحت نشی. حالا اگه میخوای پرونده رو تحویل بدی آشفته تر از چیزی که توی دستت گذاشتم، حرفی نیست. خودم مجبورم آثار مخرب شاگرد درجه یکمو از روی یه آدم پاک کنم.
جیمین که خودش را در تنگنا و ناچاری کامل میدید با دست شقیقه اش را فشرد و گفت: در چه صورتی بدون اینکه اعتمادتون به من خدشه دار نشه میتونید بپذیرید خودتون پروندشو دست بگیرید؟
_که جئون جونگکوک بیاد و بگه حاضره بذاره تو بری و بیاد پیش من، یعنی در صورتی که حس کنم یه سری صحبت بالغانه بین پزشک من و بیمارش در گرفته و دیگه این اصرار جنون آمیز تو برای فرار و اون برای نگه داشتنت این وسط موج نزنه. منم میفرستمش پیش روانشناس تا حال روحیش بهتر بشه.
_چشم استاد... باشه، من... حلش میکنم.
_قبلا هم گفتی حل میکنی.
_نه، خواهش میکنم... خودتون هم معتقدین با بیمار طرف نیستیم درسته؟ پس لطفا یکم بهم وقت بدین... خودم مسالمت آمیز درستش میکنم.
_مسالمت آمیز؟
_ لطفا بهم زمان بدید یکم دیگه‌.
پروفسور با مکث گفت: اما پیگیری میکنم... فرصت زیادی نمیدم بهت پارک جیمین.
_چشم... خدانگهدارتون.
بعد قطع تماس ناباورانه به نامجون که ساکت بود نگاه کرد: اون کوچولوی مغز فندقی چیکار کرده؟
نامجون خونسرد پلک زد: چیکار؟
_ پاشده رفته پیش پیش پروفسور و همه چیو گفته و گند زده به همه چیز. من میخواستم مسالمت آمیز و بی دردسر پرونده بسته بشه.ولی ببین چه داستانی درست کرده!!!
نامجون لبخندی ملیح زد: حاصل همفکری یه جانگ و یه مین با یه پارکِ احمق!
جیمین عصبی طول اتاق را قدم زد: داره اعصابمو بهم میزنه... نمیفهمم چی از جونم میخواد‌.
_میخواد بمونی، همین.
عصبی اخم کرد: غلط کرده. بچه ی سرتق از خود راضی.
نامجون لب خیساند:جیمینا... بشین.
جیمین هوفی کرد و مقابل میز نامجون نشست.
نامجون لبخندی کمرنگ زد: قبل هرچیزی... یادت رفته جونگکوک بیمارت بوده؟
جیمین با همان اخم ساکت نگاهش کرد و نامجون ادامه داد: نمیگم اون تمام کارایی که کرده با مغز خودش نکرده. ولی اون مشکلات زیادی پشت سر گذاشته...
اخم های جیمین بازشدند و با بهت گفت: صبر کن ببینم... هیونگ تو چی میدونی؟!
_فکر نمیکنی برای این سوال یکم دیره؟!
چشم گرد کرد:ها؟
نامجون عاقلانه نگاهش کرد و بعد از بستن پوشه مقابلش داخل موهای نسکافه رنگ شقیقه اش را با ناخن خاراند: بس کن! دوساعته اینجا نشستی و هزارتا ری اکت دادی بعد برات سواله من از کجا و چی میدونم؟!؟ اسکل فرضم کردی؟
_من فکر کردم فقط میدونی میخوام استعفا بدم. فکر نمیکردم مشکلمونو بدونی.
نامجون آه کشید: بگذریم! نذار احساساتت باعث شن رفتار عادیتم با‌ جونگکوک عوض شه.
_هیونگ من دارم حرفه ای عمل میکنم که میخوام استعفا بدم. نمیفهمم چرا استاد جلوی پام سنگ گذاشته.
نامجون چانه بالا داد: مدرکت چیه؟
_دکترا!!
_مدرک استادت؟!
_بهش میگم پروفسور هان !! اینم شد سوال؟!
_خودت جواب خودتو دادی، پس دیگه زیپو بکش.
جیمین چپ نگاهش کرد: حس میکنم اینجا داره بهم توهین میشه!
_تا حست تبدیل به واقعیت نشده بهتره بری بیرون، نمیخواستی بری پیش وونهو؟
جیمین چپ چپ نگاهش کرد و لب گزان به فکر کرد چطور میتواند پیش جونگکوک بماند. باید بلاخره این جریان پایان میگرفت. از طرفی وونهو...قرار بود با او به باشگاه برود.حتی وقتی گفت لباس ورزشی همراهش نیست وونهو گفت توی لباسای گشاد من ورزشکار کیوتی میشی!
در این شرایط وونهو برایش جدا از حواس پرتی مایه نگرانی بود اما نمیشد رک به رویش بزند که نمیتواند بیشتر از یک رفیق برای او باشد... حداقل فعلا؛ چون شروع یک رابطه وقتی قلبت هنوز مال دیگرست دیوانگی محض است.
بابت استاد هان و کار جونگکوک اعصابش بهم ریخته بود.
دلش میخواست برود با جونگکوک جدی درباره اش حرف بزند اما این مسئله سری بود، و تا الان هم کلی با دخیل کردن احساسات اوضاع را بهم ریخته بود‌. از طرفی او قطعا لج کرده و قصد نداشت بگذارد جیمین برود.
نمیدانست این وضعیت دقیقا ناراحتش کرده یا نه، آن امید زیرپوستی و دل خوش کنکی که این اقدام جونگکوک به احوالش میداد از نظر منطقی اصلا درست نبود. کاش جونگکوک این کارها را نمیکرد.
بافتش را تن کرد و دست در جیب راهی آسانسور شد. خواست دکمه لابی را بزند که سومین سریع داخل آمد و با دیدنش متعجب خندید: سلام جیمین شی.
جیمین کمی کنار ایستاد تا او راحت باشد و گفت: سلام. اومدی جونگکوک شی رو ببینی؟
_راستش قرار بود امروز همو اینجا ببینیم ولی اومدم و دیدم نیست. زنگ که زدم گفت تو کافه پایین منتظرش باشم تا برسه.
جیمین سرتکان داد و دکمه لابی را زد. این دختر به تنهایی آنقدر به او حس خلاء نمیداد که جونگکوک میداد‌. چون بی تقصیر بود، کاملا بی تقصیر.
همین لحظه تلفن سومین زنگ خورد و جواب داد: بله جونگکوک.
صدای جونگکوک از آن سمت خط واضح بود: من رسیدم به کافه.
_عا باشه... جونگکوکا میخواستم بگم امشب رو بریم خونمون‌. میخواستم بهت فیلمای بچگیامو نشون بدم. همونجا یچیزی درست میکنیم و میخوریم نظرت چیه؟
جونگکوک با مکث و تعلل گفت: بیا پایین فعلا.
سومین دمغ قطع کرد‌. عجیب بود... او منظوری نداشت. حتی پدر و مادرش خانه بودند و قصد پیشبردی که جونگکوک احتمالا به سرش زده بود فعلا تا وقتی که رابطه شان به بوسه هم نرسیده نداشت.
جیمین اما از شنیدن این موضوع یخ زد.
آنها باهم به خانه ی سومین میرفتند؟ اصلا چرا باید این مسئله را با گوش های خودش میشنید وقتی شب و روز چنین افکاری آزارش میدادند.
بعد توقف آسانسور در لابی خیلی عجولانه اما سخت پاهایش را تکان داد و با خداحافظی نصفه و نیمه از سومین بیرون رفت.
به حد کافی هرشب با فکر اینکه آنها یکدیگر را میبوسند و در آغوش میگیرند دیوانه میشد. میمرد و زنده میشد. عادت کرده بود به افکار خودش اما به خودنمایی آنها نه... به اینکه سومین پیش او از جونگکوک بخواهد به خانه اش بروند نمیتوانست فکر کند و صبور باشد. نمیکشید... نمیخواست... به در که رسید دوباره آن درد لعنتی به معده اش حمله کرد. دردی که عرق سرد تنش مینشاند‌ و جان از پاهایش میزدود.
جونگکوک بعد پارک کردن ماشین سمت کافه قدم میزد که چشمش به ورودی لابی شرکت و جیمین که با رنگ پریده و شانه های افتاده از آن بیرون آمد خشک شد. همانطور که پنجه روی معده اش میفشرد، همانجا بی حرکت ماند.
جونگکوک وحشت زده سمت او پا تند کرد اما چند قدم نرفته بود که کسی سمت جیمین رفت و دست دور کمرش انداخت‌. وونهو بود... دست پشت جیمین گذاشت و جیمین به ساعد او تکیه کرد تا حرکت کند‌ و همراه او طرف ماشینش رفت.
جونگکوک مات و بی رمق به آنها زل زد. حال جیمین بد بود؟ چرا باز دست روی معده اش گذاشته بود؟ برای چه وونهو به جیمین رسید و او نه...
خواست مانع رفتنشان شود اما با دیدن سومین که از شرکت خارج شد و برای او دست تکان داد مجبور شد همانجا بماند و رفتن ماشین وونهو را تماشا کند.

**
اوضاع از این بدتر نمیشد که با نگرانی برای جیمین سر میز با سومین بنشیند و هیچ از حرفهایش نفهمد.
سومین متوجه حواسپرتی او شد و آهسته صدایش زد: جونگکوکا.
جونگکوک نگاه از نقطه نامعلومی که خیره اش شده بود کند و گفت: بله.
_متوجه حرفم شدی؟
_عذر میخوام... من یکم حالم بده.
_چی شده؟ مریض شدی؟
_نه... داشتی چی میگفتی؟
سومین لب فشرد: که متوجه ام نمیخوای فعلا رابطمون جدی بشه و من بهت احترام میذارم.
_ممنون سومین شی.
سومین نگاه به فنجانش داد. همین، فقط ممنون سومین شی... هیچ تلاشی برای انکار یا حرفی از اینکه میل به پیشبرد رابطه دارد وجود نداشت.
جونگکوک موبایلش را دست گرفت و گفت: سومینا، میشه یه روز دیگه قرار بذاریم؟
سومین اصلا تعجب نکرد. لبخندی کمرنگ به صورت نشاند: مشکلی نیست. برمیگردی خونه؟
_احتمالا.
سومین با درک گفت: پس بعدا میبینمت‌... منم این قهوه رو میخورم و میرم.
جونگکوک لب جوید و با بلند شدن از جایش گفت: خیلی عذر میخوام.
سومین پلک زد و جونگکوک سریع از کافه خارج و شماره جیمین را گرفت‌، اما او جواب نداد. سوار ماشینش شد و بعد چندبار تماس بلاخره جواب داد.
سریع گفت: جیمین شی، کجایی؟
صدای آرام وونهو را شنید: من وونهو ام. جیمین الان خوابه.
مات ماند و با اختلال تکلم لحظه ای گفت: چـ چی کجا؟ کجا خوابه؟
_دکتر آوردم بالاسرش. الان خوابه.
_دکتر؟! چش شده؟
_درد معده داشت، منتظرم تا جواب آزمایشاتش بیاد. فعلا بهش سرم و دارو تزریق کردن تا دردش آروم شه.
بی طاقت و دلواپس پرسید: کدوم بیمارستان؟! الان خودم میام.
_بیمارستان نیستیم جونگکوک شی. آوردمش خونه ی خودم. دکتر هم اومد اینجا معاینش کرد.
حس کرد آتش به جانش انداختند: یعنی چی که بردیش خونت؟! سئول بیمارستان نداره؟
_انقدر نگران شدم که هول شدم. خودشم اصرار داشت نبرمش بیمارستان که سر شناخته شدن برام دردسر نشه.
جونگکوک با حرص روی فرمان کوبید: جالب شد. تو هیچوقت بیمارستان و مکانای عمومی نمیری وونهو شی؟! همیشه ملت میریزن سرت؟؟
وونهو که ساکت شده بود بعد چند صدا از پشت خط که به گوش جونگکوک رسید گفت:بیدار شد. فعلا باید برم.میارمش خونه، هوم؟ فعلا.
جونگکوک خواست حرف بزند اما وونهو تماس را قطع کرد‌ و او عصبی پنجه دور فرمان گره زد. مردک جوک میگفت‌‌‌‌. بردمش خونه چون نمیخواست برام دردسر شه. نمیخواست؟! تو چه رقمی هستی که جیمین نگران موقعیتت باشد.
با حرص لب به دندان گرفت و پا روی گاز فشرد. دوست داشت برود وونهو را خفه کند. حقیقت زود خودش را توی سرش کوبید.
وونهو چه رقمی بود؟ برای جیمین مهم بود. بیشتر از جونگکوک.
الان واقعا اینها مهم بود؟ جیمین درد داشت، مریض شده بود و او نمیتوانست کنارش باشد. حتی اگر خود جیمین آخرین کسی که بخواهد از او مراقبت کند جونگکوک باشد، بازهم دلش میخواست اینکار را انجام دهد‌.
کلافه دوباره به او زنگ زد اما جوابی نگرفت. شماره هوسوک را گرفت و از او خواست خبر جیمین را بگیرد و به او بگوید‌ اما انگار جواب هوسوک هم نداده بود.
دیگر میخواست برود خانه ی وونهو که هوسوک خبر داد جیمین خانه است پس با نهایت سرعت راهی عمارت شد.
**
هوسوک روی مبل نشسته بود و جیمین سر روی پای او گذاشته و چشمهایش را بسته بود.
هوسوک دست روی بازوی او گذاشت و پرسید: چرا یهو معدت درد گرفت؟
همانطور خیره به روبرویش گفت: از فکرای سمی...
_یعنی چی؟
پلک روی هم گذاشت: بذار فراموشش کنم... تازه یکم آروم شدم.
هوسوک لب خیساند: میگما‌... جیمینا‌.
_هوم؟
_لی وونهو چرا انقدر دور و برت میپلکه؟
بی لبخند گفت: میخواد باهام بخوابه!
هوسوک یکی زد به باسنش و اخم کرد: زهرمار، دارم جدی حرف میزنم!
جیمین صاف دراز کشید و نگاهش کرد: نمیدونم. بنظر که بهم حس داره‌. نه؟
هوسوک لب کج کرد: موندم چه تحفه ای شدی که همه دارن عاشقت میشن!
_همه؟! دیگه کی عاشقمه؟ اون جونگکوک عوضی که من عاشقش شدم ازم فرار کرد...
_اونم... بیخیال تو نباید بهش فکر کنی.
حواسش نبود که نمیخواست اینکه تقریبا تمامشان مطمئنند جونگکوک هم دوستش دارد را به جیمین بگوید.
جیمین خودش رشته ی حرف او را گرفت: اونم چی؟ حس داره؟
هوسوک سعی کرد بحث را عوض کند: بیا یه سر به گروه بزنیم ببینیم پسرا کجان. تهیونگ دیشب باز اومده بود وقتی همه خواب بودیم چیز میز فرستاده و حرف زده! دیدیشون؟! خیلی خندیدم.
جیمین بی حوصله نگاه به سقف داد. با توجه به این اصرار جونگکوک برای نگه داشتنش نمیتوانست مثل یک احمق باور کند هیچ احساسی در کار نیست... جونگکوک او را دوست داشت‌، حتی اگر نمیخواست بپذیرد.
_اون...دوستم داره، فقط خیلی احمقه و نمیتونه از پسش بربیاد.
هوسوک مات ماند: پس... خودتم اینطور فکر میکنی؟
_گاهی... ولی اون میره خونه ی دوست دخترش... آدم عاشقی که از ترسش حاضره یکی دیگه رو ببوسه و... آه اصلا بیخیال‌.
با یادآوری امروز داخل آسانسور اخم کرد و کوسنی بغل گرفت. دلش نمیخواست آن درد لعنتی باز گریبانش را بگیرد.
هوسوک مردد لب گزید: ولی اگه اینطور باشه که دوستت داره... چرا کمکش نمیکنی با حسش کنار بیاد؟
_از پسش برنمیام... چون مقابلش ضعف دارم‌. بعدشم تا خودش نگه نمیتونم مطمئن باشم حسی داره‌. هیونگ ما آدما اینطوری ایم که اگه طرف با زبون خودش ده هزار بار هم بگه دوستت دارم، به یه سردی دیدن ازش تمامشو فراموش میکنیم و میشکنیم‌. گرمای کل اون حرفارو یه فوت سرد بی تفاوتی میتونه قطب کنه، چه برسه به پس زدن و انکار. جونگکوک که حتی یبارم چنین حرفی نزده... لابد باهام خوبه تا بتونه هیونگشو برگردونه‌. اون منو بعنوان دوست میخواد و من نمیتونم دوستش باشم...
هوسوک که هنوز به جونگکوک و جیمین امید داشت محض اطمینان خاطر پرسید : درباره وونهو فکرم کردی؟
دستهایش را روی کوسن به معده اش قلاب کرد: نمیتونم بهش فکر کنم.
هوسوک حس کرد خیالش راحت شده.نمیدانست چرا فکر میکند امیدی به شکل گرفتن رابطه بین جونگکوک و جیمین هست. دلش نمیخواست رابطه های جدای جدی تشکیل دهند. حتی از بابت سومین هم به طریقی مطمئن بود اتفاقی نخواهد افتاد‌.
جیمین به دستهایش که روی شکم قلاب کرده بود خیره شد و گفت: وقتی نمیتونم حتی از این خونه برم تا جلو چشمم نباشه نمیتونم اونجوری به کسی فکر کنم... هیونگ شده فقط همه چیز یه آدم بشن معیارت؟ به حدیه گاهی مثل بچه های نابالغ و بی فکر میگم نمیشه یکی باشه قیافش ،چشماش، دماغش ،دهنش ، قدش، صداش، اخلاقش شبیه جونگکوک باشه ولی فقط منو بخواد؟
هوسوک ناراحت دست روی پیشانی او گذاشت:میخوای دل هیونگتو خون کنی؟
جیمین با لبخند نگاهش کرد و: نه، ببخشید.
اما حس کرد هوسوک ناراحت است و لبهایش را به هم میفشارد. سعی کرد حال و هوایش را عوض کند: هیونگ.
هوسوک مغموم نگاهش کرد و جیمین گفت: اگه میشد به دخترا حس داشته باشم میزدم رو دست تک تکتون! اونا خیلی راحت جذب من میشن. دوستای تک تک دوست دخترات میگفتن اون رفیق خوشتیپت رو باهامون آشنا کن،یادته؟ ناراحت نشیا ولی بعضی از دوست دختراتم بخاطر من ولت کردن و چون قبولشون نکردم خودشونو از برج مخابراتی پرت کردن پایین!
هوسوک عاقل اندر سفیه نگاهش کرد: پاشو اگه خوبی! میخوام برم توالت!
_بری چیکار؟!
_برینم به زندگیت! تو دستشویی چیکار میکنن؟
جیمین با پوزخندی شیطنت آمیز گفت: بیخیال همه چیز. به تو میتونم حس داشته باشم.اوف چشاشو ببین‌! از این زاویه خیلی مال تر بنظر میرسی!
هوسوک سعی کرد نخندد و بلندش کند:گمشو جیمین!
جیمین دست پشت گردن او انداخت و سرش را سمت خودش کشید:تازه پیدات کردم بیا ببینم.
هوسوک هلش داد و جیمین با خنده نشست و سعی کرد دستهایش را دور او حلقه کند: وایسا این تن ظریفتو بغل کنم دماغ خوشگل من!
هوسوک خنده کنان پسش زد: ولم کن تا نزدم در کونت الدنگ!
همین لحظه جونگکوک در را باز کرد و از دیدن آنها که که روی مبل مثل دو جانور درحال كتک کاری گره خورده بودند ماتش برد.
هوسوک از فرصت استفاده کرد و جیمین را با لگدی به باسنش سمت دیگر مبل پرت کرد و گفت: عااااییش مثل خرچنگ میمونه!
جونگکوک متعجب به جیمین نگاه کرد. بنظر نمیرسید حالش بد باشد.
جیمین موهای آشفته اش را  با دست بالا داد و یقه اش را مرتب کرد: سلام!
جونگکوک مردد نگاهش کرد: خوبی؟
_خیلی بهترم.
هوسوک چپ نگاهش کرد و جونگکوک پرسید: آزمایش دادی؟ توی خونه؟؟ چجوری دقیقا؟
جیمین خونسرد توضیح داد: نمونه رو میذارن تو کول باکس و میبرن!
نگران پرسید: مشکلت چیه؟ چرا معدت درد میگیره؟
هوسوک جواب داد: دردش عصبیه. مشکل خاصی نداره.
جیمین بی تفاوت موبایلش را برداشت و هوسوک راهی اتاقش شد. جونگکوک روی مبل روبرویش نشست: چیزی لازم نداری؟
_نه لازم ندارم.
_میگم برات سوپ درست کنن.
جیمین همینطور که داخل چت نگاه میکرد گفت:ممنونم...
میخواست مطمئن شود بعد حرفهایش با پروفسور هان جیمین میتواند برود یا نه. برای همین گلو صاف کرد:جیمین شی... درباره استعفا...
جیمین سرد نگاهش کرد: به نفع خودته بذاری برم. که بری به دکتر هان بگی مشکلی وجود نداره و اون با خیال راحت ارجاعت بده به یکی که توان کمک داره.
خیالش راحت شد که این حرفها معنای صادر نشدن اجازه توسط پروفسور را میدهند. لبخندی محو زد: هیچی... پس فعلا هستی؟
جیمین متعجب از واکنش او با کظم غیظ گفت: داری با من بازی میکنی؟
_چرا باید باهات بازی کنم؟
جیمین پوزخندی جدی کنج لب نشاند: میدونی در نهایت همش بی فایدست... مگه نه؟ تلاشت برای الکی نگه داشتن من...
حس کرد چیزی درونش فرو ریخت. مثل یک اطمینان خاطر پوشالی که میشکند و تکه های تردید و نگرانی می پراکند.
جیمین لب فشرد و نگاه به موبایلش داد‌. دیگر اصلا نمیدانست چه بگوید و چه کند. دلش میخواست به او محل ندهد‌.
جونگکوک بی قرارانه زل زده بود به او و دلش میخواست چیزی بگوید اما جیمین حواسش به او نبود. بلاخره گفت: درحال حاضر اینجا میمونی جیمین شی. من دربارش جدی ام...
جیمین با اخم سر از گوشی در آورد و نگاهش کرد: یعنی چی که دربارش جدی ای؟
جونگکوک پوزخند زد: حقیقتی که پنهان کرده بودی رو برای رفتن پیش کشیدی تا منو عصبانی کنی و بتونی از اینجا بری؟
_اینطور فکر میکنی؟ فکر کردی اگه اراده کنم یه لحظه اینجا نمونم، میمونم؟
_فکر نمیکنم... مطمئنم میمونی.
جیمین با حرص از جا بلند شد: کاری میکنم خودت بری به پروفسور بگی که پروندتو از من بگیره‌.
جونگکوک متقابلا اخم کرد: عصبی نشو، معدت درد میگیره.
_تو عصبیم میکنی، تو باعثش میشی.
جونگکوک دندان هایش را برهم فشرد و خواست حرفی بزند که هوسوک از اتاق در آمد و گفت: خب، شام چی بخوریم؟
جونگکوک همانطور بی حوصله و اخمو گفت: شام؟ جیمین جز سوپ حق خوردن هیچی نداره. اگه یبار دیگه معدش بهم بریزه، ما ازون دسته که دکتر بیارن خونه نیستیم... نه جیمین شی؟
این را گفت و با اخم راهی اتاق خودش شد. نگران بود. هم نگران حالش، هم عصبی و ترسیده از رفتن او. نمیخواست باعث عصبی شدنش شود تا مبادا باز دردی سراغش بیاید اما نمیتوانست خودش را کنترل کند پس بهتر بود کمی از او فاصله بگیرد تا آرام شود.
جیمین ناباورانه با چشمهای گرد شده مسیر رفتن او را تماشا کرد و بعد با تکخند رو به سقف نگاه سمت هوسوک که گیج نزدیک آشپزخانه مانده بود برگرداند و گفت: اون چشه؟ دوس داره بزنم سیاه و کبودش کنم هان؟
هوسوک سمت یخچال رفت: هروقت بیست کیلو عضله اضافه کردی اینکارو بکن... خب چه سوپی ترجیحته؟
_فکر کردی به حرفش گوش میدم؟
هوسوک بسته ای آب مرغ یخ زده برداشت و روی کانتر گذاشت: منم ترجیح میدم امشب سوپ بخوری‌. هممون سوپ میخوریم. هوم؟
جیمین پشت چشمی نازک کرد و سمت اتاقش راه افتاد: من هیچی نمیخورم!
هوسوک هوفی کرد و مشغول خالی کردن بسته داخل قابلمه شد.
جونگکوک با لباسهای راحتی به هال برگشت و پرسید: چی شد؟
_رفت اتاقش.
لب کانتر آمد و به محتوی قابلمه نگاه داد: چی درست میکنی؟
_سوپ جو؟
_خوبه‌... خودم درست میکنم. تو برو بشین.
همین لحظه جیمین از اتاق بیرون آمد و خیره به صفحه موبایلش گفت: این چیه! جین هیونگ داره نامزد میکنه؟!
هوسوک تعجب کرد: چی؟!
_توی گروه... تهیونگ پرسیده هیونگ داری نامزد میکنی؟ واقعا؟... اون دیگه از کجا میدونه.
هوسوک سریع موبابلش را از روی کانتر برداشت و با چک کردنش گفت:چه خبر شده؟! قضیه جدیه؟! تهیونگ از کجا میدونه؟!
همین لحظه سوکجین هم خطاب به تهیونگ داخل چت نوشت: «تو از کجا میدونی؟» با یک عالم ایموجی پوکر.
هوسوک با سوالاتش حمله کرد اما سوکجین فقط نوشت «ولم کنین»
هوسوک چشم گرد کرد: پاشید برم یقشو بگیریم‌ داره میپیچونه!
جیمین نگاهی به جونگکوک که ساکت داخل آشپزخانه پشت کانتر مشغول کاری بود بود کرد و گفت: بگیم همه جمع شن اینجا و به یسول بگیم جین هیونگو بیاره.
جونگکوک شروع به خرد کردن هویج کرد : نباید استراحت کنی؟
جیمین دوباره سمت اتاقش راه گرفت: من خوبم. میرم به تهیونگ زنگ بزنم با یونگی هیونگ بیاد اینجا.
جونگکوک با نگاه دنبالش کرد و با غیض گفت: اصلا حواسش به خودش نیست... چه لزومی داره جمع شیم وقتی اون امروز حالش بد شده و باید استراحت کنه؟
هوسوک که در شوک نامزدی سوکجین بود بی توجه به او روی مبل نشست. این چند روز اخیر خبری از پرحرفی های سوکجین نبود. سوکجینی که همیشه می آمد با وویس ها و ادا و اصولش گروه را روی سرش میگذاشت. اما چند روز اخیر حتی فعالیت های یونگی که می آمد و آخر شبها به بیدار بودن تهیونگ گیر میداد از او بیشتر شده بود.
هوسوک مشت جلوی دهانش گرفت و گفت: عااا واقعا که! میبینم چند روزه نمیاد تو گروه چرت و پرت بگه ها!! چطور پیگیر نشدم‌.
جونگکوک سرتکان داد: خب حتما حوصله نداشته... به پایین خبر میدی شام درست کنن؟
هوسوک نچ کرد: بیخیال، میگم یونگی پیتزا بگیره بیاره‌.
_فست فود؟ با این وضعیت جیمین؟
_یذره ایراد نداره.
_نه نباید بخوره،خصوصا سس تند. بگو شیش تا بگیره که سهمی نباشه وسوسه شه. دو سه روز حواست بهش باشه...
هوسوک لبخند زد. پسرک نادان، او قطعا عاشق جیمین بود اما از ابراز و پذیرشش میترسید. هوسوک فقط میخواست امیدوار بماند که این دوره انکار تمام شود. آن وقت قطعا اتفاقات بهتری می افتاد.
اولین کسی که رسید نامجون بود و به فاصله بیست دقیقه بعد او یونگی و تهیونگ هم آمدند.
هوسوک به محض ورودشان رفت بازوی تهیونگ را گرفت و همینطور که سمت مبلمان می آوردش گفت: تهیونگ! عزیزم! تو از کجا میدونستی داره نامزد میکنه؟
تهیونگ گیج نگاه بینشان گرداند. یونگی جعبه های پیتزای توی دستش را سمت کانتر برد و گفت: عجیبه که فقط برای من مهم نیست تهیونگ از کجا میدونه؟
نامجون نگاهش کرد: اینکه برای تو مهم نباشه نه خب، اصلا عجیب نیست!
یونگی پالتویش را در آورد و تهیونگ گفت: یسول شی بهم گفت.
همه چند لحظه مات نگاهش کردند و جیمین لبخند زد: شما باهم سر و سری دارین؟!
تهیونگ خونسرد گفت: ما فقط رفیقیم!
جیمین موذیانه لبخندش را کش داد و چشم باریک کرد. هوسوک گفت: بیخیال، فعلا بذار ببینیم سوکجین هیونگ چی میگه. بعدا حساب تو رو میرسم!
تهیونگ چپ چپ نگاهش کرد: شما خودتون خبر نداشتین دوستتون داره نامزد میکنه! باید ممنون باشین به وسیله من فهمیدین!
جونگکوک از جا بلند شد و سمت آشپزخانه رفت: بلاخره مجبور بود برای مراسم دعوتمون کنه.
تهیونگ گفت: ولی لحظه آخر میفهمیدین و بهتون برمیخورد!
یونگی آمد در جای خالی جونگکوک، کنار تهیونگ نشست: کارای جین هیونگ؟! به من برنمیخوره.
هوسوک با پوزخند دست تکان داد: اوکی تو تخمات بزرگ، همه ی دنیا حوالش اصن!
یونگی لب گزید: هوسوک خیلی نفهم شده!
تهیونگ به بازوی یونگی لم داد و حینی که سر داخل موبایلش کرده بود گفت: بهرحال من صادقانه تو گروه مطرحش کردم و فعال بودن من بهتون کمک کرد!
یونگی همانطور که از بالا به کله او نگاه میکرد سرتکان داد: ساعت چهارصبح تو گروه پلاس بودنت با وجود تمرین زیاد روزانت به کسی کمک نمیکنه! فقط کون خودتو پاره میکنی!
تهیونگ خونسرد گفت: تو کونمو پاره میکنی!
یونگی گیج نگاه بین او و بقیه چرخاند: کلماتت کیم تهیونگ! سعی کن نرینی!
تهیونگ متفکر به جیمین خیره شد و جیمین با خنده گفت: فکرتو درگیر نکن!
تهیونگ چشم گرد کرد و خطاب به یونگی اعتراض کرد: هیونگ خیلی منحرفی!!
یونگی دست روی سر او گذاشت و هیش کرد: به جین هیونگ پیام بده بیاد.
نامجون لبخندی ملیح زد و منظور دار گفت: به یسول پیام بده که برادرشو بیاره!
تهیونگ چپ چپ نگاهش کرد و صدا زد: جونگکوکا، تو به هیونگ زنگ بزن بیاد.
جونگکوک که داخل آشپزخانه مشغول درست کردن سوپ برای جیمین بود موبایلش را دست گرفت: چی بگم؟
هوسوک گفت: بگو ده نوع غذا برا شام داریم. اون میاد!
جونگوک در قابلمه را گذاشت و بی حرف دیگری تماس گرفت.
سوکجین که آمد برخلاف تصور همه سلام و احوالپرسی سرسری و گذرا کرد. بنظر میرسید اعصاب و حوصله درستی ندارد.
هوسوک رفت کنارش نشست و پرسید: چه خبره؟ بوی دومادارو میدی!!
سوکجین عاقلانه نگاهش کرد: دومادا دقیقا چه بویی میدن؟
هوسوک لب کج کرد: اوکیی؟
سوکجین نچ کرد و نفس بیرون فرستاد: مغزم داره منفجر میشه!! میدونین تو همین مدت کوتاه چه اتفاقایی داره میفته؟! دارم با یکی ازدواج میکنم که نمیخواد باهام ازدواج کنه و ازم میخواد من کنسلش کنم! خودش جرعت نداره بگه نمیخواد!
نامجون متعجب پرسید: یعنی چی که میگه تو کنسلش کنی؟ میترسه؟
_نه، میخواد دل پدرشو نشکونه. اون مرد خیلی خوبیه و منم دلم نمیخواد ناراحت شه.
هوسوک گفت: مادرت چی میگه؟
_برای رد کردن نگرانی من اون نیست.من مثل ائون یونسو نگران همه جز خودم نیستم!
جیمین لب خیساند: هیونگ.
سوکجین نگاهش کرد و جیمین با آرامش پرسید: چرا خودت ردش نمیکنی؟
_چون دلم نمیخواد پدرشو طوری ناامید کنم که فکر کنه من دارم دخترشو پس میزنم و اون کشته مرده ی منه!
_اما اگه صادقانه بهش توضیح بدی قطعا دلش نمیشکنه. قانونی برای اینکه خودِ تو احساس واقعی یونسو شی رو برای پدرش توضیح ندی وجود نداره.
قاطع گفت: ولی من نمیتونم.
_چرا نمیتونی؟
سوکجین خواست جواب بدهد اما تا دهان بازکرد فهمید هیچ جواب منطقی ندارد.
جیمین متوجه در مضیغه بودن او شد و با لبخند گفت: هیونگ. میشه با من بیای تا اتاقم ؟
سوکجین ابرو بالا داد: چیزی شده؟
نامجون گفت: اوه، صحبت خصوصی؟
جونگکوک که لب کانتر ایستاده بود ساکت به آنها نگاه کرد.
سوکجین لب کج کرد: چی شده؟!
نامجون با لیوان خالی سمت آشپزخانه رفت تا برای خودش قهوه بریزد: راستی، تو نمیدونی جیمین دکتره؟
سوکجین تکخند زد: چرت و پرت!
هوسوک سرتکان داد:چرت و پرت نیست... اوه اون هنوز نمیدونه‌.
_چیو نمیدونم؟!
تهیونگ لبخند زد: جیمین روانپزشکه. ولی مشاور محشریه، مشکل داری با خودش حرف بزن.
سوکجین ابرو بالا داد: گم شین!
جونگکوک سر به زیر حواسش را به قابلمه سوپ داد تا در این بحث دخالتی نکند.
جیمبن ساعد سوکجین را گرفت و از جا بلندش کرد: بیا حرف بزنیم... به حرفاشون توجه نکن‌.
یونگی ابرو بالا داد: آره، مارو بگیر به چپت...
جیمین لب گزید: ببخشید هیونگ، منظورم...
یونگی دست تکان داد: خب دیگه طولانی شد، ببرش.
جیمین با لبخند راهی شد و سوکجین با نگاهی گیج به جمع دنبال او رفت، با وارد شدن به اتاق روی تخت نشست و متعجب گفت: قضیه مشاور چیه؟!
جیمین صندلی جلو کشید و روبروی او نشست و لبخند زد. سوکجین چشم ریز کرد: اون اسکلا داشتن ایسگامو میگرفتن؟
جیمین لبخند زد: نه هیونگ.‌.. من واقعا دکترم. شغل واقعیم...
سوکجین چشم گرد کرد: خب بهت کار ندادن تو بیمارستان که اینجایی؟
_همه چیو بعدش بهت میگم. بعد حرفای خودمون.
سوکجین پلک زد: راجب چی میخوای با من حرف بزنی؟
_ فقط میخواستم جدا از بقیه باهات صحبت کنم تا شاید حرفایی که نمیتونی با خودت بلند بگیشون رو اینجا باهم بشنویم.
سوکجین با دهان نیمه باز نگاهش کرد: چرا مثل این دکترا که میان برنامه تلوزیونی حرف میزنی؟ باهم بشنویم؟!!! ببین من اعصاب درستی ندارم جیمین یکی میزنم درت ندونی از کجا خوردی!!!
جیمین به حالت عصبی او که از اوضاع آشوبش می آمد خندید: آروم باش هیونگ، من فقط میخوام باهات حرف بزنم.
سوکجین با اخم گفت: خیلی خب.
جیمین دستهایش را روی زانو بهم قلاب کرد و گفت: بیا با این شروع کنیم. ائون یونسو کیه؟
_اینم شد سوال؟
_فقط جوابمو بده، معمولی.
_دختر دوست خانوادگیمون. وقتی پونزده سالم بود شناختمش. اون سیزده سالش بود و بعد دوسال کلا از کره رفتن.
_اون چجور دختری بنظر میومد؟
_یه دختر لاغر بلند قد با یه قیافه زشت و بی حال! ضعیف، دست و پا چلفتی. هربار میدیدمش حداقل یبار باید سکندری میخورد!! مدام به تته پته میفتاد و احمق ترین دختری که دیده بودم بنظر میرسید.
جیمین سرتکان داد: ویژگی مثبتش چی بود؟
سوکجین تاملی کرد: امممم... خب اون... راستش من از نوجوونیش خیلی یادم نمیاد. نکته مثبت اصلا یادم نمیاد!
_از نوجوونیش یادم نمیاد... اما ویژگی هایی که تو نگاهت منفی بودن رو از بری...
سوکجین ساکت ماند و جیمین گفت: بگذریم، الان چجور دختریه؟
_در چه مورد؟
_ مسلما نمیتونم بگم اخلاقش در مقایسه با اونچیزی که از گذشته تعریف میکنی. چون جز مسائل ظاهری و یسری واکنش طبیعی که احتمالا بتونم علتشو بهت بگم چیزی یادت نمیاد! پس از اخلاق الانش بگو.
_خب اولش خیلی خجالتی و کمرو بنظر میومد، وقتی رسید به فرودگاه. تو نگاه اول یه دختر عادی و کمرو بود‌. اما یکم که گذشت فهمیدم اون کمرو نیست! فقط آرومه معمولا‌. مثل جونگکوک یا یونگی.
__ویژگی مثبتشو چی میبینی؟
_خب اون راحت میخنده و خوش خندست. با ملاحضست و به بزرگترا خیلی احترام میذاره. مهربونه و بنظر دختر عاقلی میاد...بعد فوت مادرش برای پدرش بهترین دختر دنیا بوده و باباش خیلی آدم خوبیه. حس میکنم اون شبیه باباشه‌.چشمای معصومی داره وقتی لبخند میزنه.اما گاهی مرموز و موذی که نگاه میکنه انگار شیطون شده و بنظر کیوت میاد!
_خب ویژگی منفیش چیه؟
_خب... همین که نمیتونه به پدرش بگه نمیخواد بامن ازدواج کنه.
_فقط همین؟
سوکجین متفکر به جایی خیره شد و دستی به صورتش کشید : من خیلی تو منگنه ام!
_نیستی هیونگ، میتونی راحت حرف بزنی. همونطور که گفتی رضایت دیگران به رضایت خودت مقدم نیست‌... اگه موضوع این ازدواج سریع نبود، ائون یونسو رو برای قرار گذاشتن انتخاب میکردی؟
سوکجین خنده ای عصبی کرد: چه چرت و پرتی میگی!
جیمین لبخند زد:میشه عکسشو ببینم؟
_مگه ندیدیش؟!
_عا چرا... اونروز که نبودی اومده بودیم خونتون... حق با توئه بهتره نه باهاش ازدواج کنی نه قرار بذاری.
متعجب نگاهش کرد: چطور؟!
_اون خیلی بنظر ساده میاد. مناسب تو نیست.
_ولی ساده بودن عیب نیست. اون باهوشه.
_خوشگل که نیست... تو به این جذابی نمیتونی با دختری مثل اون باشی. به مرور دلتو میزنه.
_یاااه پارک جیمین. به تو چه ربطی داره که راجب قیاقش نظر بدی؟ تو قراره باهاش ازدواج کنی؟؟! یا قراره جای من باشی که حدس بزنی دلمو میزنه یا نه؟
از عصبانیت آنی سوکجین جا نخورد بلکه آهسته خندید و بعد با لبخند گفت: هیونگ... نمیگم عاشقی. ولی ازش خوشت میاد!
سوکجین گیج چندبار پلک زد: من؟!؟ کی گفته؟
_اینکه نمیخوای نامزدیو کنسل کنی... تو قطعا درباره ازدواج مطمئن نیستی. اما بدت نمیاد ائون یونسو رو بیشتر بشناسی و باهاش قرار بذاری. فکر کنم تو میخوای نامزدی اتفاق بیفته چون اگه نامزدی بهم بخوره هیچ رشته ای بینتون نیست و اون برمیگرده و قطعا وقتی چیزی مثل ازدواج کنسل بشه ارتباطی هم باقی نمیمونه.
تو روی اون حساسی، و بنظرت دختر خاصیه.اما مدام میخوای بگی معمولی تا اعترافش نکنی‌. هیونگ تو اونقدرا با دوستات کمرو و معذب نیستی‌. علتش چیه؟
سوکجین که بهت زده به جیمین نگاه میکرد گفت: تو جادوگری؟! واقعا نشستی اینجا منو آزمایش کردی؟!
_هنوزم میگم این فقط یه گپ دوستانست! باورت نمیشه؟!
سوکجین لب زیرینش را فرو برد و چشم باریک کرد: شک دارم!
_بهم بگو. چرا انقدر واکنش معکوس داری و انکار میکنی؟؟
_گیریم ازش خوشم بیاد... اون که خوشش نمیاد‌. اصلا میدونی وقتی بچه بودیم چقدر اذیتش میکردم؟! همه دخترا یه جنتلمن میخوان. کی میتونه تحمل کنه کسی با چنین پیشینه ای دوست پسر یا همسرش باشه؟!!
_هوم،مسئله ی کم اهمیتی نیست. اما با صحبت قابل حله‌. شما اونموقع ها بچه بودید، الان بالغید. شاید اونم بدش نیاد بشناستت‌.
_شاید بدش نیاد؟! تو این مدت دهنمو سرویس کرده. همش میگه سوکجین شی کنسلش میکنی نه؟! سوکجین شی، یادت میمونه که رد کنی مگه نه؟! کیم سوکجین، من نمیتونم چیزی بگما. لطفا کمکم کن تموم شه خب؟!
جیمین به اینکه سوکجین ادای یونسو را در آورد و با غرغر کردن نفسش تنگ شد خندید و گفت: باهاش حرف بزن. باقیش پای خودت. میتونید نامزدیو کنسل کنید و فقط تو رابطه بمونید تا همو بشناسید. اینجوری مجبور نیستی بچگونه و پنهونی به وسیله نامزدی و ادای اینکه نمیتونی کنسلش کنی اونو نگه داری.
سوکجین دست میان موهایش برد: فکر کنم از طولانی مدت سینگل بودن عقلمو از دست دادم... از ائون یونسو خوشم اومده!
جیمین دست روی ساعدش گذاشت و چین به بینی داد: خودتم قبول داری نقصی نداره. شل کن هیونگ!
_تو واقعا دکتری؟ چرا انقدر غیررسمی حرف میزنی؟
_تو دوستمی! بعدشم گفتم که این فقط گپ عادی بود!
سوکجین سر تکان داد و به زمین نگاه کرد: پس باید باهاش حرف بزنم...
جیمین پلک به تایید زد:باید بزنی.
سوکجبن بعد تاملی نگاه به او داد: خب... حالا بگو قضیه تو چیه، دکتر پارک جیمین؟!!
جیمین لبخند بی رنگی زد و لب تر کرد تا همه چیز را تا آنجا که میشد برای سوکجین بازگو کند.
**
جونگکوک ظرف سوپ را با وارمر روی میز سرجای خالی جیمین گذاشت. هوسوک تا وقتی که سرجایش نشست نگاهش کرد و گفت: حرفاشون زیاد طول نکشید؟!
نامجون سرکی به داخل جعبه پیتزایش کشید و گفت: یونگی هیونگ چقدر خوب یادت مونده من چه پیتزایی دوست دارم.
یونگی لبخند زد: الکی نابغه نشدم.
نامجون لبخند ملیحی زد: دقیقا پیتزای ماهی تنه و منی که غذای دریایی نمیخورم!
یونگی آرنج هایش را روی میز گذاشت:عاه، یه غذای دریایی یادم بود ولی یادم نبود که خوشت میاد یا ازش بدت میاد.
تهیونگ پیتزایش را سمت نامجون گرفت:میتونی مال منو داشته باشی‌.من اونو میخورم.
نامجون گفت:اگه دوستش نداری...
تهیونگ با برداشتن جعبه او گفت: دارم بابا، دارم.
جونگکوک گفت:نیاز نیست عوضش کنی هیونگ، پیتزای جیمین اضافیه.
تهیونگ با توجه به اینکه جونگکوک جیمین را خودمانی صدا زده ابرو بالا داد: چرا جیمین هیونگ پیتزا نمیخوره؟
_چون اون باید سوپ بخوره.
هوسوک تعجب بقیه را پاسخ داد: معدش یکم حساسه جونگکوک براش سوپ پخته چیزی نیست.
یونگی سرتکان داد و رو به جونگکوک گفت: خودت آشپزی میکنی؟
جونگکوک لب جمع کرد و قبل اینکه چیزی بگوید سوکجین و جیمین که دست دور گردن او انداخته بود با لبخند سمت میز آمدند. هوسوک روی آنها دقیق شد: قضیه چیه؟ چرا شنگوله؟
سوکجین به اشاره نامجون سرجایی که برایش خالی مانده بود نشست و گفت: عاه گشنمه! پیتزا داریم؟ کی چنین کار خفنی کرده؟
نامجون به یونگی اشاره کرد و سوکجین با باز کردن جعبه و برداشتن تیوپ کچاپ گفت: اوه یونگیا، دمت گرم!
جیمین با لبخند سرجایش نشست و با دیدن ظرف سوپ روی وارمر گفت: این چیه؟!
هوسوک لبخند زد:جونگکوکی برات سوپ پخته.
جیمین گیج در ظرف را برداشت و با نگاه به سوپ سفید رنگ گفت: چرا سوپ؟
جونگکوک شروع به پر کردن کاسه اش کرد و جدی گفت: بهتره تا چند روز غذاهات سبک باشن. پیتزا و فست فود، غذاهای ادویه دار و تند نمیخوری.
جیمین چپ چپ نگاهش کرد و بدون تشکر قاشقش را برداشت‌.
نامجون رو به سوکجین کرد: الان جسارت بهم زدن نامزدیو پیدا کردی؟
سوکجین لقمه ای که دهانش را پر کرده بود نصفه جوید: جسارت رد؟! تو فکر کردی کیم سوکجین یه ترسوئه؟
نامجون شانه بالا داد: جسارت منو ببخش عالیجناب!
جیمین لبخند زد: هیونگ میخواد...
سوکجین حرفش را قطع کرد: تو مراسم نامزدیم میبینمتون! حسابی خوشتیپ بیاین که در حد بهترین دوستای جذاب ترین داماد دنیا باشین!
همه از جمله نامجون بهت زده نگاهش کردند و جیمین پرسید: هیونگ تو مطمئنی میخوای نامزدی هم...؟!
سوکجین با اطمینان سر تکان داد و از نوشابه نوشید: اگه اونم بخواد،میخوام اینکارو بکنم! من راحت فکر میکنم و تصمیم میگیرم!
یونگی سعی کرد نخندد و حین گذاشتن دو تکه از پیتزای خودش برای جونگکوک و تهیونگ سر به افسوس تکان داد: فکر!
سوکجین معترض نگاهش کرد: یاه! من ازت یکسال بزرگترم!
یونگی لبخند زد: حالا جدی داری ازدواج میکنی؟
_جدی دارم نامزد میکنم!
جیمین کمی از سوپش خورد: اگه یونسو شی هم موافق باشه.
سوکجین بشکن زد و به تایید گفت: اگه باشه، که البته که هست. کدوم دختری منو رد میکنه؟ من جذاب ترین پارنتر دنیا که هیچ، جذاب ترین پدر برای بچش میشم!!!
همه سر به تایید و تمجید تکان دادند و جیمین بی توجه به اینکه سوپش واقعا خوشمزه بود قاشق را کنار بشقاب گذاشت: من اینو نمیخورم.
جونگکوک لقمه اش را با نوشابه بلعید و سریع پرسید: چرا؟!
_طعمشو دوست ندارم! من از شیر توی سوپ خوشم نمیاد!
_ولی من برات توش لیمو ترش چکوندم که طعمش یه نواخت نباشه و بتونی بخوریش.
جیمین که فکر نمیکرد او درباره ذائقه و علاقه اش به ترشی بداند مصر گفت:خب که چی؟ فعلا که خوشم نیومده. من پیتزامو میخوام! میمونه حیف میشه!
جونگکوک با لبخندی جدی نگاهش کرد: پیتزاتو جین هیونگ میخوره. نگران حیف شدنش نباش!
جیمین با اخم ظرف را سمت جلو هل داد: نمیخورم!
جونگکوک با اخم پررنگتری آن را مجدد سمت او هل داد: چه بخوای چه نه، غذای امشبت همینه!
_مجبور نیستم!!
_هستی، معدت باید آروم شه.
کلافه و عصبی گفت:عایش، تو فکر کردی معده درد من بابت تغذیست؟!!؟
سوکجین زد زیر خنده: اونا چرا مثل زن و شوهرا دعوا میکنن؟!
همین لحظه نامجون، تهیونگ، هوسوک و یونگی به سوکجینِ از همه جا بی خبر خیره شدند و جبمین و جونگکوک هم با همان اخم نگاهش کردند.
سوکجین خنده محو کرد: چیه؟
نامجون نگاه از او گرفت و خیره به سقف نوشابه اش را خورد. یونگی هم نگاه به تکه پیتزایش داد اما هوسوک و تهیونگ همچنان با دهان نیمه باز به او زل زده بودند.
سوکجین کلافه شد: کوفت! زهرمار! چتونه؟ میخواستین هیونگتونو ضایع کنین و نخندین؟! باید بگم اون که بتونه منو ضایع کنه بدنیا نیومده!
بعد گازی به پیتزایش زد و گفت: اسکلا!
تهیونگ با لبهای فشرده از خنده زیر چشمی به هوسوک نگاه کرد و هوسوک هم که وضعش مثل او بود‌ تلاش کرد تا از خنده خوردن محتویات دهانش به گلویش نپرند.
جیمین کمی دیگر لیمو داخل سوپش چکاند و گفت: آه چه میشه کرد، من بهرحال اینجا یه دستیارم که حتی حق انتخاب غذاشم نداره!!!
جونگکوک که بشدت روی این موضوع حساس بود چند لحظه فقط ساکت نگاهش کرد و لب فشرد. بعد آرام اما جدی گفت: با این حرف نتیجه تغییر نمیکنه و غذات عوض نمیشه. ولی اگه اینطور فکر میکنی که حق انتخاب نداری، باید بگم همینه که هست. سوپتو بخور و بامن بحث نکن لطفا.
از تحکم جونگکوک همه بجز یونگی و نامجون که مثل آدمهای گیر افتاده در دعوای خانوادگی عاجزانه نگاه به هم داده بودند با چشمهای گرد شده به جونگکوک زل زدند.
جیمین واکنش متعجبش را کوتاه کرد و به حالت بی تفاوتی و قهر سوپش را با قاشق هم زد.
نباید دلش برای این جونگکوکِ نگران میلرزید. نمیخواست دیگر توهم بزند‌. جونگکوک حتی اگر دوستش داشت هم هرگز نمیتوانست همراه او شود‌. پس جیمین به هیچ وجه دلش نمیخواست احساساتی که حتی اجازه نداشت ازشان دور شود را قوی و قوی تر کند...
جونگکوک وقتی مطمئن شد جیمین دارد سوپش را میخورد لب خیساند و رو به سوکجین گفت: تبریک میگم بهت هیونگ.
سوکجین لبخند زد: عااااا دونسنگ من، روزی که توهم چنین خبری بهم بدی حتما بهترین روز من و این احمقاست. ممنونم خوشتیپِ هیونگ!
جیمین پوزخند زد: حتما بهترین روز تک تکمونه!
جونگکوک اخم کرد و لب فشرد‌. جیمین این را میگفت که اذیتش کند و موفق هم بود.
هوسوک برای عوض کردن بحث کف دستهایش را بهم زد و با خوشحالی گفت: بیاید امشب همه به سلامتی جین هیونگ بنوشیم!
همه تایید کردند و جونگکوک گفت: جیمین هیونگ نباید بنوشه... میتونه به جاش از آبمیوه استفاده کنه.
جیمین پشت چشم نازک کرد و بقیه لبخند زدند.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now