Part 6 | فصل دوم

691 121 20
                                    


خودش بود... همان ابروهای ظریف و پلکهای خطی و چشمهای کشیده...
همان صورت... همان لبها... همان گردن و همان خال ریز کناره ی گلویش... همان شانه های ظریف...
جیمین با گذشتن کسی از کنارش و برخورد ملایم او به شانه اش، چشم از درد تنگ کرد و دست دیگرش را به سرشانه اش فشرد.
جونگکوک نگاه روی دستش چرخاند. همان پنجه ها.... با همان انگشتهای کوتاه و ناخن های گردی که بلندیِ کم و سفیدشان شبیه بچه ها بنظر میرسید...
درد داشت انگار، دردش چه بود؟
نگاه جونگکوک از گوشه یقه کنار رفته ی دورس زیر ژاکت جیمین، به باند کنار گردنش نشست.
جیمین دستش را از شانه برداشت و نگاهش روی زمین و اطراف چرخید. میخواست از این حجم تنش رها شود. آن بغض لعنتی در کنار هوای اندک اتوبوس برایش قابل ادامه دادن نبود.
درد کتفش بیشتر شده بود... دست رویش گذاشت و خواست از جمعیت بگذرد اما به طرز احمقانه و آزاردهنده ای سست ترین پاهای دنیا آن لحظه مال او بودند.
مردی چاق و هیکلی درست پشت سرش ماند و او خودش را کمی کنار کشید تا حداقل بجای تن به تن بودن با جونگکوک کنارش بماند و نبیندش.
هنوز زود بود برای اینکه هضم کند او درست اینجا کنارش ایستاده و به برخوردشان بند انگشتی فاصله نمانده.
نگاه جونگکوک با کنار رفتن او چند لحظه بی خیال شد. نمیخواست دیوانه شود... نمیخواست دچار جنون شود.
اما... اتوبوس به طرز بدی شلوغ و آزاردهنده بود وامکان اینکه مردم بازهم به شانه آسیب دیده جیمین برخورد کنند زیاد...
چند لحظه چشمهایش را بست و با اخم دستش را مثل سپر کنار جیمین به میله گرفت و رخ به رخش ماند. اما نگاهش نکرد...
جیمین با حبس کردن نفسش نگاه به سیبک گلوی او دوخت.
جونگکوک با همان اخم ظریف نگاهش کرد و با صدایی پایین لب زد: همینجا وایسا تا خلوت شه...
جیمین مسخ و مبهوت، مثل کسی که کنترلی روی چشمهایش ندارد نگاه به چشمهای او دوخت. مغزش پردازش نمیکرد چه جمله ای از لبهای او خارج شده. اما جونگکوک دیگر حرفی نزد و نگاه به سمتی دیگر داد.
هنوز دست عضلانی و قطورش،کنار سر و گردن او ستون بود و تنش مقابل او. به فاصله نصف یک دست، اما کشنده.
میشد همان لحظه بمیرد اگر اتوبوس نمی ایستاد.
جونگکوک با حس پایین افتادن نگاه او، ناخواسته نگاه گرفته اش را به پلک های او داد. قبل دیدنش انگار از آخرین بار دیدن او صدسال میگذشت. اما حالا، حس میکرد هر لحظه او را میدیده... که جزء به جزء اجزا و بند به بند پوست صورت او را حفظ بود... جای تک تک مژه ها ، چند دانه کک و مک زیبای محو روی گونه هایش و فرو رفتگی های میان و بالای ابروهایش وقتی چهره اش گرفته میشد.
کاش سریعتر این لحظه به پایان میرسید. چون کم کم داشت دچار غلیان و شورشی عجیب میشد.
جیمین با از حرکت ماندن اتوبوس در ایستگاه آخر و کم کم خالی شدنش لب خیساند و با گرفتن نگاهش از گردن و یقه ی جونگکوک از زیر دستش رد شد و تقریبا فرار کرد... فقط میشد اسم آن لحظه را فرار بگذارد.
اینکه چطور پاهایش یاری کردند و چه شد مهم نبود.
بعد کلی دویدن، خودش را سمتی کشاند که مطمئن شود عبور کسی نمی افتد. داخل کوچه ای باریک کنار دیوار ساختمانی پناه گرفت و دست به پیشانی اش گذاشت. دستش مانند یک تکه گوشت یخ زده بود و پیشانی اش مثل کوره مواد مذاب...
با زنگ موبایلش خیلی سریع آن را از جیب ژاکت در آورد و بی توجه به تماس گیرنده صدایش را برید.
روی زمین نشست و دستهایش را روی زانوهایش انداخت و به دیوار آجری مقابلش خیره شد.
مسخ و بدحال...
سرنوشت؟ اگر مثل حرف خود او، وجود سرنوشت حقیقت داشته باشد، واقعا یک نفرین بی رحمانه و به تمام معناست.
نباید اینطور میشد. نباید تنها چیزی که بابتش از برگشتن به کره ناراضی بود سرش می آمد.
آن لحظه... اگر قلبش می ایستاد و از حال میرفت، تا چه حد مقابل او ترحم برانگیز بنظر میرسید؟ توان پذیرش آن حجم خفت و خواری را داشت؟
جئون جونگکوک... با آن نگاهِ به رنگ حسرت های او... چه میکرد آنجا؟
برای دیدن او مثل مهمان ناخوانده، باید نزد چه کسی گلایه میکرد؟
نگاه سمت بالا کشاند و با فشردن پشت سرش به دیوار سعی کرد این لحظه را هم بگذراند.
تا دوباره بتواند راه برود و خودش را به خانه برساند و آنجا به درد خود بمیرد.
***
جونگکوک با قدمهایی بی میل به سمت مقصدی نامشخص در پیاده رو راه میرفت.
آدمهای در حال گذر ناخواه به او تنه میزدند. و او نه میشنید، نه میدید و نه میخواست که ببیند و بشنود.
با همان نگاه یخ زده به روبرویی که انگار نمیدید دست در جیب شکتش برد و نخی سیگار از پاکت بیرون کشید، لای لبهای مرده اش گذاشت و آتشش زد.
سیگار همانجا گوشه لبش شروع به جان دادن کرد...
قرص همراهش نبود و انگار نیازش هم نداشت. در خلسه ای عجیب بود که انگار هیچ حسی در اندام هایش ندارد...
چه شد مگر؟
فقط جیمین بعد مدتها مستقیم مقابلش در آمد، به تنش چسبید و عطر و رنگش را به چشم و ذهن و ریه های او نشاند و رفت.
کِی آمده؟ چرا آمده؟ آمده که چه بشود؟
بعد مدتها فکر کردن به اینکه آره جئون جونگکوک، دیگه ممکن نیست اون بتونه دلتو تکون بده، حالا احساس میکرد دلقک دست خودش شده.
تکان خوردن دل به کنار...
خواستن؛  مطمئن بود حتی لحظه ای و آنی هم حس خواستن او  برای یکبار دیگر را تجربه نمیکند.
اما آن لحظه، تمام معادلات فاسد شد.
هم دلش تکان خورد، هم خواستش... هم تمام گذشته مثل یک وزنه آهنی سرش را شکست.
لعنت به چیزی به نام اتفاق و تصادف...
کاش لااقل میدانست او اینجاست تا آنطور وا نرود... تا آنطور بدون اطلاع قبلی رمقش رو به رکود نرود.
سیگاری که شعله اش به فیلتر کشیده بود را انداخت و زیر پا له کرد.
برای چند لحظه از سرش گذشت که برای چه از خانه در آمد و سوار اتوبوس شد؟ داشت کجا میرفت؟ 
کاش کسی بود به او بخندد... مردک فراموشی گرفته بود. تمام گذشته اش را مرور میکرد؛ حالش را یادش رفته بود.
با زنگ موبایلش و دیدن اسم مدیر پروژه ای یادش آمد کجا میخواسته برود. اما دیگر نمیخواست.
موبایلش را روی حالت پرواز گذاشت و به همان بیراهه اش ادامه داد.
هندزفیری دور گردنش بود اما صدای ضعیف تهیونگ هنوز هم ترانه ی خودش را به گوشش میرساند.
«اینجا گلها جوونه زدن و پژمرده شدن
اما زمانی که تو بودی دیگه تکرار نشد
کم کم حریص شدم
دلم خواست با تو زندگی کنم و پیر شم
دستای چروک خوردت رو بگیرم
و بگم زندگیم چقدر کنارت گرم بود
همه چیز رو فراموش کن و به زندگی ادامه بده
چون من اونی هستم که تورو پیدا میکنم
وقتی که نفس هات دوباره صدام بزنن
یک روز دوباره همدیگه رو میبینیم
و اون روز شادترین روز زندگی میشه
مثل اولین برف به سمت تو روونه میشم»
***
چانهو متفکر نگاه از تماس رد شده دومش توسط جیمین گرفت و با گذاشتن موبایل روی میز گفت: پس فکر میکنی ممکن نیست؟
جونگ هان سر به نفی تکان داد: محاله ، اون عمرا تالارو بذاره در اختیارت.
_اما نصف تالار به اسم منه.
جونگ هان با ابروهای بالا رفته گفت: تو همون نیستی که گفتی بعد اینکه بخشیدت و باهات راجب مسائل حرف زد دنگ خودتو بهش میدی؟
خیره به میز به پشتی تکیه داد: حرفم تغییر نکرده.
_بعد الان میگی نصفش مال توئه و میخوای اگه با حق طبیعیش مخالفت کنه با اجرات تو اون تالار، باهاش لج کنی؟
لبخندی بی رنگ زد: برای اینکه بتونم بیشتر ببینمش و باهاش حرف بزنم، تنها کاری که میتونم کنم همینه.
جونگ هان اخم کرد و ساکت ماند. متفکر کمی نگاه به اطراف دفترش چرخاند: از دستت روانی میشم تهش! بنظر من اون داره کشش میده، خودتم میدونی اون داره شورشو در میاره.
_اون حق داره.
_اوکی، ولی تو تاوانشو دادی.
_بازم اون حق داره... جلوش مقاومت زیادی کردم. اون هرچقدر کله شق بوده باشه... من بدترش کردم.
از جا بلند شد و با برداشتن یک سری فایل و مدارک مربوط به پرونده ی چانهو برگشت سر جایش روی مبل کناری او و پوشه را روی میز قهوه گذاشت: دلم میخواد با اردنگی پرتت کنم بیرون.
چانهو که دوباره موبایل را برداشته و به جیمین زنگ میزد با جواب ندادن او با اخم موبایل را پایین آورد و جونگ هان حین بررسی پرسید: همون پسرست؟
موبایل را با صفحه روشن روی میز گذاشت: جیمین. میخوام ببینم رفت برای تمرین یا نه، بهش گفتم پیش وکیلمم و بره جای من ناظر تمرین باشه.
جونگ هان ابرو بالا داد: بنظر نگرانش شدی.
یخ نگاهش کرد: معلومه که شدم. تعجبش توی چیه؟
لب برهم فشرد. از چانهو آبی گرم نمیشد. به علاوه، جنبه ی کمی مزاح هم نداشت.
_خب صبر کن خودش زنگ بزنه، تا الان پنج بار بهش زنگ زدی!
_هروقت که تلفنشو جواب نداده اتفاق جالبی نیفتاده.
_بهرحال این طرز نگرانیت با خلق و خوی معمولت جور در نمیاد!!!
موبایل را روی میز گذاشت و جدی نگاهش کرد: وکیل سو، لطفا به کارت برس و منو روانکاوی نکن.
پورخند زد: باشه عصبی نشو! میخوای با خط اینجا زنگ بزن، شاید جواب تورو نمیده!
چانهو بی حرف به او زل زد و با برداشتن موبایلش از جا برخاست: میرم گرند. نمیتونم اعتماد کنم سر تمرینه یا نه. فعلا اقدام قانونی نکن. لطفا.
سر تکان داد: من که میگم تنها راه اقدام قانونیه. ولی باشه. فعلا.
بی تفاوت به حرف او کتش را برداشت و سمت در رفت.
***
پلاستیک های خرید را به یک دست منتقل کرد تا رمز در را بزند اما فکر کرد طبق عادت قبل آن یکبار زنگ را بزند.
زنگ را زد و وقتی میخواست رمز را وارد کند، سوکجین با صورتی خسته و تی شرت چروک خاکستری در را باز کرد.
یسول سر تکان داد: چطوری؟
از قاب در کنار رفت تا یسول داخل بیاید.
کفشهایش را با دمپایی های راحتی عوض کرد و با خریدها سمت کانتر رفت: خرچنگ خریدم. فلفلی درستش میکنم .
سوکجین سرجای قبلی اش روی کاناپه وا رفت و به برنامه کسل کننده تلوزیون زل زد: هوم.
_خیلی وقته دست پختتو نخوردم جینی.
_جینی و کوفت...
یسول وسایل را گذاشت تا بعدا بهشان برسد با لبخندی محو سمت او رفت: یونسو بهم گفت داره میره، قبلش باهم قهوه خوردیم.
_آهان...
یسول با گذاشتن ترنچ کت کوتاهش روی پشتی مبل کنارش نشست و گفت: میخوای کج خلق بمونی؟
_من فقط رو مود خوبی نیستم.
_خب چیکار میتونم کنم؟ باهام حرف بزن. توضیح دادن خودت برات سخت شده، دیگه ساده حرف نمیزنی.
کانال را عوض کرد و روی برنامه دیگری که نمیفهمیدش ماند: متوجهم.
_میخوای بری مشاوره؟
_نمیدونم. هیچی نمیدونم.
_هنوز مثل قبل یونسو رو دوست داری؟
سرد نگاهش کرد: شکش رو به توهم داده؟
_نه فقط،‌ برام عجیبه که چجوری از اون راحتی دور شدی... حتی با یونسو.
متفکر به میز زل زد: میرم دنبالش ولی باید قبلش یچیزاییو با خودم حل کنم... کار کردن تو جی کی برای من سمه... بعد اینکه وکالتو از جو ایل جه بگیریم. همشو میسپرم به نامجون و بعدش...
رو برگرداند سمت یسول که یسول ساکت و منتظر نگاهش میکرد و با تاملی کش دار گفت: چه خبر سول...
یسول آرام سر روی شانه او گذاشت و پلک بست: کار زیاد و خستگی بیشتر...
آرنج هایش را به زانو تکیه داد و یسول سر بر کتفش گذاشت : یادته همیشه میگفتم از کارای ثابت فراری ام؟
_توهم یچیزیت شده. خیلی چیزا.
_آره... حتی تو رابطم همش دغدغه دارم که چی بپوشم و نپوشم و چه رفتاری کنم و نکنم... بنظرم ییهون آدمی که بخواد منو طبق چیزی که میلش باشه بخواد نیست. ولی به قول یونگی شی، من دارم از چیزی که قبلا بودم دوری میکنم و میخوام با کاراکتر کاملا متفاوتی با ییهون برم جلو...
_غیر اینه؟
_نه... من انکارش نمیکنم.
_چند وقت پیش... تو لابی شرکت تهیونگ رو دیدم، اومده بود دیدن نامجون.
ساکت ماند و سوکجین با مایل کردن رویش سمت پشتش گفت: داره تو کمپانی شما فیلم بازی میکنه؟
سر از شانه سوکجین گرفت و به تقلید از او با آرنج به زانوهایش تکیه زد: آره، باهم حرفم زدیم. یه قهوه هم خوردیم.
وقتی جوابی از سوکجین نشنید نگاهش کرد و اخمش را دید.
لبخند زد: چیه؟ حالتو پرسید... گفت باهم حرف نزدین. میگفت تو معذبی... و نمیدونم چرا اینو گفت.
لب فشرد: بهرحال تو موضوع بهم خوردنتون دخیل بودم.
بی میل به یادآوری گذشته لب زد: اگه اون نمیخواست‌،  نمیرفت.
بدون اینکه نکته از تلوزیون بگیرد سرزنشگر گفت: چرا باهاش حرف زدی؟ اینکه باهم قهوه بخورید درست نیست یسول.
چشم از انگشتهای درهم تنیده اش گرفت و به تلوزیون داد: چه ایرادی داره... برای اون من دختری ام که بابت درک نکردن شرایط فوقِ سختش، مسالمت آمیز اعلام کردم نمیتونم تحمل کنم و بهم زدم باهاش.   کار بدی که در حقش نکردم. خیلیا وقتی اینطور کات میکنن بازم میتونن به هم سلام کنن...
نگاهش به صفحه تلوزیون مات و تیره شد و صورت سمت یسول مایل کرد اما نگاهش نکرد : برای اون اینطوره، ولی تو نمیتونی بهش راحت سلام کنی... چون اون نمیدونه باردار بودی... بچه ی مشترکتونو...
با یادآوری اش چیزی در دل یسول تکان خورد و حین بازی با پنجه هایش به آنها زل زد. باز هم آشوب و طغیانِ بدترین حالات ممکن...
سوکجین ادامه داد: چطور میتونی سول؟ چطور میتونی ببینیش وقتی اینو نمیدونه‌.
چشم هایش را یکبار بسته و باز کرد و عصبی گفت: من هیچ اشتباهی نکردم. چیکار کنم؟ الان بگم بچمونو باردار بودم؟ بچه ای که مرده؟ و فقط دارم میگم که به آینه بغل ذهنت آویزونش کنی و بشه یه دغدغه مسخره که هیچ تاثیری رومون نداره؟
با اخم گفت: الان گفتنش غلطه... ولی همونموقع، که زنده بود باید میگفتی... بعنوان کسی که سهمی تو وجود اون بچه داشته، حقش بوده فقط بدونه سول، حتی اگه نمیخواستی باهاش باشی.
_دیگه تموم شده‌.
نگاه اخم آلودش را از او گرفت: پس ازش دور بمون... تموم شده، ولی همون موبع بهت گفتم کار درست چیه.
بدون اینکه نگاه از دستهایش بگیرد لب زد: بهرحال بچه میمرد...
_بچه بخاطر فشارای روحی تو مرد.
غمگین و گله مند به او نگاه کرد: داداش، اون بچه اگه زنده میموند میشد تباهی اون و من، اون میشد یه آیدل قبل از رسیدن به اوج منسوخ، منم میشدم یه زنی که بخاطر بچه اصرار میکرد باهاش بمونه. نمیخواستم حتی چنین درخواستی ازم بشه که ردش کنم.
رو سمتش برگرداند و لب باز کرد اما منصرف شد. میخواست بگوید  تهیونگ دوستت داشت. مثل الانی که من و یونسو برخوردیم به ناتوانی در درک متقابل، ولی من هنوز دوستش دارم...
دلش میخواست از دیدگاه یک مرد، از دیدگاه سمت دیگر رابطه ای مشابه، به او بگوید عجله کردی، اما فایده داشت؟
حس میکرد گفتنش مثل این است که سرزنش به جان بخرد و بشنود تو اگر نگران بودی، همان موقع کاری میکردی.
اما نشد... مجبور شد کنار خواهرش بماند. حتی اگر داشت اشتباه میکرد.
تهیونگ هم ساده بی تفاوت شد و دیگر سراغی نگرفت، اما بازهم ته دلش فکر میکرد شاید تمام آنچه درباره بی تفاوت شدن تهیونگ بنظر میرسد، نشانه درست بودن حس یسول و دروغین بودن تمام عشق تهیونگ نباشد.
کور که نبود... حتی یونگی، و همه، میدانستند تهیونگ یسول را حقیقتا دوست دارد و در رابطه با او جدی ترین مرد دنیاست. تهیونگ آنقدر که یسول تلقین میکند، لایه لایه بود؟
تهیونگ همان پسر یک دست و یک پارچه با دلی صاف و بزرگ بود. نمیشد این کفه ترازو تماما پایین باشد و سوی او باد هوا.
یسول دوباره با اخم زل زده بود به روبرو و حرفی نمیزد.
دست دور شانه او گذاشت و بغلش کرد: خیلی خب... قهر نکن.
بی اینکه اخم باز کند لب زد: نمیکنم...
_تو بی کله ترین خواهرمی.
_من... تنها خواهرتم!
بی لبخند پلک زد و چانه روی موهای او گذاشت: اینم حرفیه... بیخیال سول، الان راجب کل این موضوع حرف زدنم فقط اذیت کردنته. برادرتو ببخش.
آرام و نجواگونه لب زد: تهیونگ... برای من به غریبست. من دیگه ازش خوشم نمیاد... ولی تو اگه بخوای میتونی بازم باهاش حرف بزنی. به یونگی هم میگفتم، ولی خب مشکل اون با تهیونگ به من ربط نداره... تهیونگ با همه به طرز مجزا بی معرفتی کرد.
_خیلی خب. بیا دربارش حرف نزنیم... میخوای من غذا درست کنم؟ فکر کنم یک سالی هست چیزی جز رامیون و برنج نپختم‌.
یسول دستهایش را دور او حلقه کرد و حرفی نزد. تلخی همه چیز آنجا اوج میگرفت که میدانست همه چیز با وجود سر جای درستش بودن. به اندازه سابق خوشحال کننده نیست...
دلش میخواست فقط یک لحظه. با حس های جایگزین، حال بهتری داشته باشد به نسبت سه سال قبل.
**
بعد گذاشتن لباسش در کمد نگاهش به کت و شلواری که سونگی انتخاب کرد افتاد. باز یاد پیانو زدنش افتاد. خیلی وقت بود که خودش آنقدر سمت پیانو نمیرفت. عجیب بود که حالا به نواختنش احساس تمایل میکند. پیانو در خانه نداشت، اما یاد گای خالی اش افتاد و سفارشش داد تا برایش بیاورند. مایل بود بازهم نواختن آن زن را بشنود... میخواست ببیند موسیقی های سختی مثل اقیانوس امید را هم میتواند بدون سواد موسیقی فقط با حفظ کردن ترتیب فشردن کلیدها بنوازد؟!
با طولانی شدن فکرش فهمید چند دقیقه مقابل در باز کمد ایستاده و به کت زل زده‌.
ابروهایش را بالا برد و با بستن در کمد از اتاق بیرون رفت.
چیکو منتظر غذایش مقابل ظرفش نشسته بود. آن بچه آنقدر از جونگکوک حساب میبرد که حتی برای غذا سر و صدا نمیکرد!
ظرفش را به آشپزخانه برد و بعد پر کردنش به هال برگشت: چیکو، بیا غذا.
چیکو تند سمتش آمد و  یونگی کمی گردنش را ماساژ داد: یکم کلاس بذار و به سمت غذا قدمای آروم بردار.
چیکو شروع به غذا خوردن کرد و او سرتکان داد: درسته، تو لازمش نداری... همینجوریشم خیلی خودداری میکنی نه؟
از مقابلش بلند شد و سمت آشپزخانه رفت و با دیدن کیسه زباله که کنارش گذاشته بود فکر کرد حالا ببردش بیرون.
پلاستیک به دست در را باز کرد که چشمش به جونگکوک که درست پشت در دست کنار دیوار و زنگ ستون کرده و قامتش خمیده و نگاهش به زمین بود افتاد.
بوی الکلش حسابی توی ذوق میزد.
اخم کرد: چه خبرته جونگ؟
همانطور خیره به زمین لبخند زد:چندبار... خواستم زنگ درو بزنم  ولی دستمو روش نمیذاشتم.
بعد زدن حرفش نیشخند زد و کم کم نیشخندش به خنده تبدیل شد.
یونگی که درست صورتش را نمیدید با انداختن کیسه کنار جاکفشی دست تخت سینه اش گذاشت و به عقب هلش داد تا سر بالا بگیرد و با دیدن خنده اش بهت زده فقط نگاهش کرد.
سرش طوری که انگار به گردنش سنگین باشد به کنار و عقب خم شد و میان قهقهه هایش مقطع گفت: حس میکنم سه سال فقط درجا زدم... خیلی رقت انگیز و حال بهم زنم..
یونگی بازوی او را دور شانه انداخت و با داخل آوردنش در را بست.
چیکو پارس کنان سمتشان دوید و یونگی هیس کرد: برو اونور. چیزی نیست.
جونگکوک روی مبل ولو شد و سر روی شانه خودش خم کرد: اینجاست...
یونگی همانطور که روبرویش مانده بود پرسید: کی؟
باز خندید. فقط لب و دهانش... چشمهایش نه... چشمهایش پر خون و خستگی و دیوانگی بودند.
دست روی پیشانی گذاشت و صورت سمت سقف برد: دلیل بدبختیم... باعث بیچارگیم.
یونگی ساکت به او که با لبهای باز مانده نفس میگرفت و مدام بزاق میبلعید خیره ماند و او با بستن چشمهایش و گرفتن هوا برای تنفس گفت: اومده منو روانی کنه...
یونگی سمت آشپزخانه رفت و با حل گرفتن شربت عسل برگشت و گفت: بخور اینو...
بی توجه به حرف و حضور او بالای سرش گفت: هنوزم خوشگله... هنوزم جذابه... هنوزم وقتی لبخند نمیزنه لباش شبیه غنچه ان... چشماش معصومن. لعنت بهش چرا انقدر متفاوته؟
یونگی صورت او را با یک دست گرفت و با دست دیگر جرعه ای از شربت به او خوراند.
جونگکوک تک سرفه ای کرد و با بلعیدن پیاپی شیرینی ناپسند دهانش گفت: درست روبروم در اومد... درست جلو روم.
با اینکه جونگکوک نگاهش نمیکرد و در این جهان نبود سر تکان داد : خیلی خب... بخواب. بخواب یکم.
خواست روی مبل درازش کند که مانع شد: شونش درد داشت... اون مرتیکه چی به سرش آورده... مراقبش نیس... بی لیاقت... اون یارو نه... خودش... خود بی لیاقتِ عوضیش... هیچکس مثل جونگکوک خر نیست بذارتت رو سرش. هیچکی مثل من نمیتونست بخوادش که اونقدر مراقبش باشه...
یونگی خیره به صورت آشفته او و نفس های مقطعش آهسته شانه هایش را سمت دسته مبل و کوسن فشرد و درازش کرد.
جونگکوک با حس درد در قفسه سینه اش چشم بست و سعی کرد با سرفه راه تنفسش را باز کند. انگار تیغه چاقویی که به سینه اش فرو رفته، راه نفسش را سد کرده بود.
یونگی پتوی مسافرتی را روی او کشید و پرسید: جاییت درد میکنه؟ جونگ؟
انگار نمیشنید. چیزهایی نامفهوم لب میزد. مثل گلایه.
یونگی روی مبل زیر پایش نشست و به صورت گرفته، اخمهای درهم و چشمهای بسته اش نگاه دوخت.
مستی... چیزی نبود که او را به اینجا برساند. برای همین، یقین داشت چیزی که از سر گذرانده صد مرتبه از تک تک یادآوری های قبلی دردناک تر بوده.
پس جیمین برگشته...
دلش نمیخواست حتی در دلش بگوید جونگکوکِ بیچاره... نمیخواست او تنها ناچار به جا مانده باشد. تا حالا، با تمام وجود، با زور هرچه که بوده، توانسته بود زندگی را بدون جیمین بگذراند و بازهم میتوانست. فردا بهتر میشد.
فردا حال امشب را در خود حل میکرد و بعد مثل سیگار دودش میکرد.
باید این کار را میکرد.
جیمین، ممنوعه ترین اسم و وجود بود برای جونگکوک. دیگر نباید ورد کلام و ذهنش میشد.
جونگکوک قطعا پذیرفته بود که جیمین، با تمام حسی که درون قلبش مدفون کرده. حالا دیگر تعلقی به او ندارد.
***
وارد آسانسور شد و دکمه طبقه شان را زد. دلش نمیخواست بار دیگر به ساعت نگاه کند.
بعد رفتن از پیش جونگ هان راهی آکادمی شد و فهمید جیمین اصلا برای تمرین نیامده.
چاره ای جز تعطیل کردنش نداشت، چون با آن روان مخدوش فقط روحیه تیم را تباه میکرد.
حالا فقط امیدوار بود جیمین خانه باشد و توضیحی برای نرفتن و جواب ندادنش داشته باشد.
با اخم رمز در را زد و داخل رفت. قبل اینکه بابت نبودنش در هال اسمش را صدا بزند نگاهش به در نیمه باز تراس و پرده حریری که بابت باد ملایم کمی تکان میخورد افتاد.
در را باز کرد و نگاهش به او ماند.
جیمین زانو بغل گرفته و روی موزاییکهای سرد تراس لبه شیشه محافظ نشسته و به پارک زل زده بود.
متوجه حضور چانهو شد اما حوصله نکرد نگاهش کند. فقط میخواست به شب زل بزند و تاریکی امروز را فراموش کند.
سرمای رفتارش در تضاد با حرارت تنش... چندین بار از خودش پرسیده بود که او واقعا خودش بوده؟ و بعد فهمید سوالش حماقتش را میرساند.
مگر جونگکوک... آخرین بار، فرقی با این که امروز دید داشت؟
پوزخندی تلخ به لب نشاند.
در واقع داشت... آن روز گفت خداحافظ. و امروز نگفت سلام...
هیچکدام نگفتند سلام.
چطور آن حد از غریبگی بعد از یکی بودن با وجود کسی، ممکن بود؟
چرا بعد سه سال غریبگی هنوز این را از خودش میپرسید و هنوز نفهمیده بود تعجبش چرا تمامی نمیگیرد.
چانهو به نیم رخ او و پوزخند تلخ و ماسیده روی لبهای لرزانش زل زد و با اخم گفت: پاشو... چرا نشستی اینجا توی سرما.
میلرزید اما انگار سرمایی حس نمیکرد. کرختِ کرخت بود. سرمایی بدتر از سرمای امروز وجود داشت؟ سرمای شبِ چشمهای یک غریبه ی آشنا؟
از حس دلتنگی مرگ آوری که آن لحظه وجودش را بی رمق کرد بیزار بود. از آن تمایل به سست شدن و پناه بردن به تن او وقتی مقابلش ماند و دست کنارش ستون کرد.
تن کسی که خودش را دریغ کرد از او... هنوز هم با دیدنش، با یک بار دوباره دیدنش دیوانه وار خواستنش را با تک تک سلول های تنش حس کرد. تشنه شد... تشنه ای که حق نوشیدن ندارد.
چانهو کنارش ماند و با دیدن صورت رنگ پریده و لبهای کبودش، تمام سرزنشها را کنار گذاشت. پالتویش را در آورد و با گذاشتن دور شانه او بغلش کرد. لازم نبود حرف بزند. این حالت جیمین را میشناخت. جیمینی که حرف نمیزند و در خودش درد میکشد.
سر او را زیر چانه گذاشت و با حس گونه و گوش یخ زده اش را بر پوست گردنش، یکی از دستهایی که دورش حلقه کرده بود را سمت دیگر گونه اش گذاشت و فقط سکوت کرد.
از آغوش چانهو داشت درد شانه اش را حس میکرد، اما دردش مستقیم میرفت سمت آن لحظه در اتوبوس و همانجا ناپدید میشد... مثل حس نکردن سرمای حال، درد حال را هم نمیتوانست واکنش دهد.
حتی گرمای چانهو را هم حس نمیکرد. انگار که به تکه سنگی تکیه داده باشد.
دلش میخواست چشم ببندد و باز کند و ببیند این هم مثل تمام حله نشده ها، برایش قابل تحمل شده و دیگر مدام ملکه ذهنش نیست.
اما، ازهمان لحظه در اتوبوس تا خود الان. آن لحظات مثل دارکوبی مدام به سرش نوک میزد...
مثل پاندول ساعتی که از تماشایش بیزاری اما...
گردنت نمیچرخد از آن روی بگیری.
پلکهایت بسته نمیشود، چشمهایت نمیگردند که نگاه برداری.
مجبوری تماشایش کنی.
دستی هم برای پایین انداختنش نداری، گوشهایت هم مدام میشوند... تیک... تاک.


**


در کمپانی یو، برای فیلمی که تهیونگ بازیگرش بود، برداشتِ تمرینی داشتند. یو عادت داشت روند فیلم برداری را حین تمرین روی بازیگر پیاده کند، تا او عادت  کند. و برای این کار از سه سکانس با تمام بازیگر های اصلی استفاده میکرد.
یسول زل زده بود به هایاکایی که مقابل تهیونگ دست به سینه مانده بود و تهیونگ با نگاهی نافذ و خیره دیالوگش را در فاصله چندسانتی صورتش میگفت.
همین سکانس، همین یک سکانس تا الان هشت برداشت ناموفق داشته... انگار آن دختر مقابل نگاه تهیونگ گیج میشد و میمیکی که باید آن لحظه بعنوان کاراکتر فیلم به صورتش میداد را از یاد میبرد و خودش میشد...
این حالت هایاکا برایش آشنا بود، مقابل نگاه آن مرد، کوه، ریگ روان میشد... آدم برفی میشدی مقابل تابش بی رحم خورشید.
پوزخند به گوشه لبش نشاند و از کنار یو که نگران و با دقت به آنها زل زده بود تا با کوچكترین خطایی کات دهد بلند شد تا برود جایی که مجبور نباشد این سکانس را برای بار نهم ببیند.
یو کات داد و بازی متوقف شد. تهیونگ میمیک چه‍ره اش را تغییر داد و به یو نگاه کرد. و او با لبخند گفت: هایاکا شی، اینجا میخوام اون حس کنجکاوی رو تو نگاهت به نمایش در بیاری. این لحظه خیلی مهمه... وقتی فیلم برداری فیلم شروع شد میخوام همه چیز توی یه برداشت تموم شه.
هایاکا پشت دست به چتری های کجش کشید و سر تکان داد: سعی میکنم.
یو خطاب به کلیه عوامل گفت: یک ربع استراحت.
وقتی تجمع و تمرکز جایش را به تحرک عوامل اندک تمرین داد، هایاکا خیره به تهیونگ که دکمه یقه پیراهنش را باز میکرد گفت: گرمته؟
نچ کرد : نوامبره.
سر تکان داد و با اشاره منیجرش حین رفتن سمت کانکسش گفت: آفتاب تنده. برو توی سایه.
مسیر رفتن او را تا چند قدم روی زمین دنبال کرد و بی تفاوت راهی کانکس خودش شد.
تمرین در محوطه بزرگ پشت کمپانی بود. برای استراحت چند کانکس هم آنجا گذاشته بودند تا مسیر طولانی برای رفتن داخل ساختمان طی نشود.
یک قدمی کانکس مسیرش را سمت آبخوری کج كرد و با دیدن یسول که کنار سینک آبخوری با موبایلش حرف میزد در چند قدمی اش توقف کرد.
یسول متوجه اش نبود، به پشت خطی گفت: یونگی شی، من یه ساعت دیگه آزادم. میتونیم بریم با آهنگسازی که میخواستی... هوم؟... پس نمیشه؟... مطمئنی خوبی؟ صدات خسته بنظر میاد.
تهیونگ بی توجه به باقی صحبتهای او شیر آب را باز کرد و یسول با متوجه حضور او شدن نگاهش برگشت و ساکت ماند.
به نیم رخ تهیونگ که بدون نگاه به او با کمی بالا دادن آستین های کاپشن چرمش مشغول شستن دستهایش شد خیره مانده بود که یونگی گفت: بعدا بهت خبر میدم. الان باید برم.
یسول لب خیساند: اوکی، فعلا.
موبایل را داخل جیب کت کرم رنگش برد که تهیونگ پرسید: چیزی شده؟
_راجب؟
شیر آب را بست و با برداشتن دستمال کاغذی نگاهش کرد: نگاه های خیره رو حس میکنم.
یسول با مکثی کوتاه گفت: آفرین به تو.
خونسرد پلک زد: چقدر فان شدی.
جوابی نداد و خواست برود که تهیونگ گفت: اون روز تو کافه...
یسول منتظر ادامه حرفش شد و او گفت: یکی اومد دنبالت. بنظر صمیمی میومدین.
_چطور؟
پوزخند زد: نمیدونم... شایدم نرماله برات.
_صمیمیت با دوست پسرم؟
پوزخندش جمع شد و چشم باریک کرد: دوست پسر؟
_ییهون... دوست پسرمه.
نگاهش متفکر روی زمین چرخید: عجیبه...
_چی عجیبه؟
_فکر میکردم با مین یونگی باشی.
یسول ساکت فقط نگاهش کرد. خیلی ها این فکر را کرده بودند. اما فکرش را نمیکرد به تهیونگ رسیده باشد. یعنی، دلیل قطع ارتباطش با یونگی شامل این بود؟
کم کم پوزخندی متاسف به لبش نشست: اینو از کی شنیدی؟
_فرقی میکنه؟
_نه.. بهرحال، نیستم.
ابروهایش بالا رفت: جالبتر شد... بنظر صمیمی میاین.
سرتکان داد: چون هیچوقت باهم نبودیم... آدم نمیتونه با کسی که قبلا باهاش بوده و کات کرده صمیمی بمونه درسته؟!
باورش نمیشد. اینکه هیچوقت با یونگی نبوده باشد. طوری که بفهماند حرفش برایش اعتباری ندارد سرتکان داد: درسته. آدم نرمال و سالم نمیتونه با کسی که باهاش بوده و بهم زده صمیمی بمونه، وقتی که با یکی دیگست.
یسول لبخندی به طعنه ی او زد: اگه با یونگی بودم هیچوقت هیچ دلیلی وجود نداشت که رابطم باهاش تموم شه... میدونی چرا؟
تهیونگ ساکت ماند و یسول یک قدم جلو آمد و تحقیرآمیز گفت: چون هیچ نقصی نداره... یه مرد کامل و بالغه. حتی درصدی شبیهش تو زندگیم نبوده بعنوان پارتنر، ولی خوشحالم بعنوان دوست کنارم دارمش.
_پارتنر کامل؟!
_یه مرد بالغ و کامل... یونگی پسربچه نیست که مجبور شی پرستاریشو کنی.
_اگه انقدر برات جذابه چرا باهاش استارت نمیزنی؟
_یه حد و مرزایی وجود داره. اون مثل برادرمه... حسی که تو بهش داشتی و یادت رفت... من کمبودی ندارم. الانشم با کسی ام که لازم نیست ازش پرستاری کنم.
با فکی منقبض سعی کرد خونسرد نیشخند بزند: تو... میخوای به من طعنه بزنی؟
نیشخندی که آتش به وجود او بیندازد زد: من حرف میزنم و تو برمیداری... برداشتت از باورت میاد. تهیونگ شی‌‌... لزومی نداره به هم تیکه بندازیم. چیزی که بودیم، اگه درست بود تموم نمیشد. بیا بالغ باشیم و عادی بریم جلو تا همکاریمون تموم شه.
تهیونگ خشک و سرد به او خیره ماند و او بیشتر چشم در چشم ماندن را جایز ندید و از او فاصله گرفت و رفت.
***
پلکه‍ایش را باز کرد. سخت و کشدار، طوری که انگار به مژه هایش وزنه آویخته بودند.
خواست سر از بالش بلند کند که انگار مغزش سوت کشید و دوباره با اخم روی بالش افتاد.
یونگی که روی مبل روبرویی نشسته بود و با لبتاپ کار میکرد متوجه بیدار شدنش شد و نگاهش کرد.
جونگکوک دست روی پیشانی اش گذاشت و خیره به سقف، لبهای خشکش را تکان داد و زبانی که مثل چوب خشک در دهانش قفل بود را به کار گرفت: میشه یکم آب برام بیاری؟
صدایش گرفته و خش دار بود. نخراشیده ترین صدای ممکن.
یونگی از بطری آب معدنی روی میز توی لیوان ریخت: دوتا الکل متفاوت خوردی، نه؟
_نمیدونم...
خونسرد سمتش رفت و لیوان آب را دستش داد: چیو نمیدونی، از وضعت معلومه.
به آرنج هایش تکیه داد و پشتش را به دسته مبل چسباند. جرعه ای از لیوانی که یونگی به دستش داد نوشید و لبهایش را با خیسی همان تر کرد: رفته بودم بار، نمیدونم چه زهرماری خوردم.
یونگی در سکوت لبه مبل کنار پای او نشست و نگاهش کرد.
پلکهایش را برهم فشرد: دیشب ساعت چند اومدم اینجا؟
_یک.
منتظر ماند حرفی از یونگی بشنود اما سکوتش را که دید گفت: بهت گفتم...
_چیو؟
_دیروز تو مسیر جیمینو دیدم... میدونم که بهت گفتم.
_خب؟
_توی مستی خیلی چرت و پرت گفتم؟
_نه، فقط گفتی دیدیش و بعد خوابیدی.
شقیقه اش را با دست فشرد و سر جایش نشست: دروغ نگو، حافظم سرجاشه...
_پس چرا میپرسی؟
پوزخندی نامحسوس به لب و نگاه خسته اش نشست: که بفهمم چرا میخوای از خودم مخفی کنی ری اکشنمو ...
یونگی نگاهش کرد: چون لازم نیست دربارش حرف بزنیم. میتونیم ازش رد شیم... دیدن آدمای گذشته هم مثل دیدن یه همکلاسی قدیمی چیزیه که ممکنه برای هرکسی اتفاق بیفته. نیاز نیست تحلیلش کنیم.
_آدمایی که بعد مستی خودشونو میزنن به فراموشی، میخوان از کاری که کردن و حرفی که زدن فرار کنن. من دلیلی برای فرار کردن ندارم چون روش ضعفی ندارم... راجب حرف زدن دربارشم همینطورم. ضعفی ندارم. همه چیزم مرتبه. الانم... ساعت چنده؟
نگاه به ساعت دیواری داد و اخم کرد: یه شوتینگ دیگه هم کنسله.
_زنگ زدن بهت، گفتم مریضی و بذارنش برای هماهنگی بعدی‌.
سر تکان داد و پاهایش را روی زمین گذاشت: انگار سرمو با چکش خورد کردن...
از جا بلند شد: ننگمیون و مسکن میارم برات. دفعه آخرت باشه دوتا الکل قوی رو باهم میخوری.
ببا فرو بردن پنجه داخل موهایش جمجمه اش را فشرد: شیرموز میخورم و میسپرم بعد مهد بیای دنبالم مامان.
در یخچال را باز کرد:پسره ی خر نفهم!
سرش را به پشتی مبل گذاشت و آرام پلک زد. بعد مدتها دیدنش عوارض خاص خودش را نشان داد و تمام شد. دیگر قرار نبود ببیندش. اما کنجکاو بود بداند برای چه برگشته سئول.
گلو صاف کرد: تهیونگ داره تو کمپانی که یسول توشه فیلم بازی میکنه؟
لیوان را سمتش گرفت و قرص را بین لبهایش فرو برد: آره.
قرص را داخل دهان برد و با آب فرو داد و متفکر به روبرو زل زد: چیکو کو؟
_تو اتاق خوابه.
_نمیخواستی یه آدم مست جلوی چشمش باشه؟ چه پدر خوبی.
همانطور که مینشست بی تفاوت کوسن را سمت صورت او پرت کرد: گه نخور.
لیوان را روی میز گذاشت و با نگاه دیگری به ساعت گفت: من برم... حداقل به ملاقات غروب برسم.
_کدوم ملاقات؟
_دوستت چوی یوشین... گفتی برم ببینمش.
_قبول میکنی؟
_نمیدونی راجب چی میخواد مستند بسازه؟
_گفته حالت بیوگرافی داره و هنریه.
شقیقه اش را خاراند: بعد میبینمت‌... نتیجشم که فکر کنم واضحه.
_میخوای قبول کنی؟
جونگکوک از جا بلند شد و حین رفتن سمت در گفت: دلم نمیخواد به کسی حس دین کنی.
یونگی به او که مشغول مرتب کردن لباسهای چروک خورده اش در باب در شد خیره ماند و از جا بلند شد: وایسا.
جونگکوک کنار در حین پوشیدن کفشهایش نگاهش کرد و او جلو آمد: اگه دلت نخواست فقط بگو نه. منم دلم نمیخواد تو کاری کنی که دلت نمیخواد.
قامت راست کرد: چرا دلم نخواد... این کار منه. لطفا بهش فکر نکن. خب؟ فعلا...
آهسته بازوی او را فشرد و سمت آسانسور رفت.
یونگی در را بست و با کشیدن نفس عمیقی سمت کاناپه برگشت.
دلش میخواست مطمئن شود جونگکوک کاملا خوب است و آنقدر که میگوید بی تفاوت است. اما همانقدر که میخواست مطمئن باشد، نامطمئن بود. کسی که بعد چند سال جدایی هنوز به حس خلاء نبود آن آدم وفادار مانده، میتواند آنقدر که میگوید بی تفاوت بماند؟
**
پشت میز کافه باغ نشسته بود و در کاغذی با یک خودکار سیاه اسکچ میزد. مشت دست چپش را تکیه گاه شقیقه اش کرده بود و بی تفاوت طرح صورتی فرضی میکشید.
با روشن شدن صفحه موبایلش که کنار دستش بود نگاهی به پیام تهو کرد که نوشته بود « استاد برای شام امشبت مرغ رو ترجیح میدی یا ماهی؟ یه سناریو نوشتم و میخوام برات بخونمش، بمونم؟ »
نفس عمیقی کشید و با گرفتن خودکار بین اشاره و انگشت وسط با انگشت کوچک فقط نوشت «فرق نداره، بمون»
با حس سایه ای مقابلش که نور خورشید عصر را کمتر کرد نگاه برآورد و به لبخند یوشین نگاه داد.
یوشین گفت: حالت چطوره جونگکوک شی؟
جونگکوک از جا بلند شد و با او دست داد: سلام، ممنونم.
_عذر میخوام دیر کردم.
_خودم معمولا دیر میکنم، ایرادی نداره.
یوشین مقابلش نشست و گفت: خب... من زود میرم سر اصل مطلب امیدوارم موردی نباشه.
پلک زد: منم ترجیح میدم همینطور باشه.
یوشین آیپدش را از کیفش در آورد و مشغول جستجو شد: کاری که میخوام کنم ساختن یه دایکومنتری ، بیوگرافیه. مضمونش هم راجب فردیه که به کارش علاقه دارم. من یجورایی طرفدار درجه یک موسیقی کلاسیکم.
آرنجهایش را روی میز گذاشت: کی؟
یوشین تبلت رو مقابلش گذاشت: جانگ چانهو رو میشناسی؟
جونگکوک با شنیدن آن اسم نگاهش را از یوشین روی صفحه تبلت انداخت، به چهره جدی چانهو و اخم ظریفش نگاه کرد و بی تفاوت گفت: نه خیلی.
_اون رهبر ارکست سمفونیکه، از داورای مطرح برای آزمونای سطح بالای موسیقیه. خصوصا آزمون ورودی جولیارد و رویال. تخصصش پیانو و ویالون سله و قبلا تدریسش میکرده. اما الان چند ساله که توی کبک تدریس حرفه ای باله میکنه. اون آدم یه نابغس، من بهش میگم بتهوون معاصر!
جونگکوک با نگاه گرفتن از صفحه تبلت آن را سمت یوشین برگرداند: خب؟ اینکه از روی زندگیش مستند بسازیم بنظرتون برای مردم جذابه؟
یوشین با هیجان گفت: البته! اون آدم الهام بخشه. میدونی هدف اصلی این مستند چیه؟ کمک به درک از همجنسگراهاست.
اجرای جدیدش یه تحول تو داستان قدیمی اجرای دریاچه قوئه، میخوام یه هنجار شکنی بزرگ کنم. این اثر تحت عنوان ساخته کره جنوبی وارد نتفلیکس میکنم. کولاک به پا میکنه، ما تو کشورمون نیاز به یه سری تغییرات سنتی داریم...
جونگکوک بی تلاش در نزدن توی ذوق عجیب یوشین خشک نگاهش میکرد.  همجنسگرا...حتما شامل داستان رابطه اش با جیمین میشد. جیمینی که داستان جدیدی برای خودش داشت و داستان قبلی را به فراموشی سپرده بود.
گلو صاف کرد: یعنی مضمون این مستند راجب ال جی بی تیه؟!!!
_نه، مضمونش هنر باله و موسیقیه اما اون اجرا، هدف و مضمونش اینه. من با جانگ چانهو صحبت کردم. اون الان سئوله و تمرینات تیمشو اینجا انجام میده. تو مجموعه گرند دندلیون. بهترین آکادمی موسیقی و رقص سئول.
لب فشرد و متفکر نگاه به میز داد. مستند ساختن از روی مردِ کامل و بی نقص پارک جیمین کار محبوبش نبود. قطعا نبود. اما دلیل موجهش برای نپذیرفتن را چه میکرد؟ حتی همین حالا این قرارداد از نظر یونگی و یوشین بسته شده بود.
یوشین لبخند زد: نظرت چیه جونگکوک شی؟ به یونگی گفتم چقدر مشتاقم تو کارگردان پروژه باشی. برای موسیقی متن مستند امکانش قویه با خود یونگی کار کنیم و آگست کردیت بگیره.
پشت دست به بینی کشید: یکم مهلت میخوام یسری چیزا رو چک کنم.
_کمکی ازم برمیاد؟ خود جانگ چانهو میخواد ببینتت، گفت مایله خودش با کارگردان حرف بزنه.
خشک گفت: مگه طرف قرارداد اونه؟
سر به نفی تکان داد: نه ولی این مستند براش مهمه. نظرت چیه پسفردا هر سه همو تو کافی شاپِ خود گرند دندلیون ببینیم؟
دست به سینه به پشتی صندلی اش تکیه زد.
_پس باید همو ببینیم؟
_اگه مایل باشی اونم خوشحال میشه.
لبخندی بی مزه گوشه لبش جا خوش کرد. یوشین از همه جا بی خبر و جانگ چانهوی از همه جا بی خبر تر... اگر میدانست کارگردانی که سودای همکاری اش را دارد چه گذشته ای با نزدیک ترین فرد اش دارد، هرگز سراغش نمی آمد.
یوشین دوباره پرسید: موافقی؟
_ملاقات اشکالی نداره، ولی قولی نمیدم.
یوشین لبخند زد: امید دارم که تغییر عقیده بدی.
نگاهش روی کاغذ و طراحی خط خطی اش افتاد. صورت پسری با چشمهای باریک و غمگین... لبهایی گرد و موهای پریشان و ابریشمی...
پس علت دیروز دیدن جیمین در اتوبوس همین بود... همراه دوست پسرش آمده. چه پیش آمد مضحکی، که خودش را دست دستی درگیر او و زندگی اش کند‌. رد کردن این پروژه یک مشکل بود و قبول کردنش هزار مشکل.






نامجون چتر بسته اش را در دست چپ گرفت و حین قدم زدن در پیاده راه پشتی شرکت به طرف جایی که معمولا سوار ماشینش میشد با موبایلش شماره سوکجین را گرفت.
گره اخمهایش لحظه ای باز نمیشدند. آنقدر افکارش پریشان بود که گره های درونی اش به ظاهرش سرایت کنند.
اخیرا خودش به شخصه از مین شیک خون گرفت. حتی پرستار هم نبرد تا خدمتکاران خبر ملاقاتی نامجون با یک همراه را به ایلجه نرسانند.
آن را به آزمایشگاه برد و بعد چند روز از جواب آن تشخیص داده شد که نوعی ماده حاوی آلکالوئید مصرف میکند. حدس بر نوعی گیاه بود. اما در هر صورت چه فرقی میکند؟ حقیقت اینکه ایلجه قصد کم کم کشتن مین شیک را دارد قابل تغییر نبود.
فکر اینکه آیا وصیت نامه را پیدا کرده که قصد کشتنش را کرده یا نه خوره ی روحش شده بود‌.
سوکجین که جواب داد گفت: فکرم درست بود... داره سم به خوردش میده.
سوکجین با مکثی گفت: خدای من...
_فقط برام سواله که چرا الان اقدام کرده؟ نکنه وصیت نامه رو پیدا کرده‌.
_فکر نکنم... گفتی سم ؟ چه سمی؟
_نمیدونم. توی آزمایش فقط عنصر سمی تشخیص داده شده‌.
سوکجین با تاملی گفت: نامجونا... حتی اگه وصیت نامه رو پیدا کرده باشه هم تا داییت زندست هیچ کاری ازش برنمیاد. پس هرجور شده نذار خوروندن اون ماده رو ادامه بده‌.
ببین حتی اگه پیداش نکرده باشه هم ضعیف نگه داشتنش به نفع اونه...   اگه یه درصد خوب شه و حرفی بزنه، کار ایلجه تموم میشه. پس باید ضعیف نگهش داره.
_باید به یکی از خدمتکارای مطمئن بسپرم حواسش به غذای دایی باشه... جز منشی چا به کسی نمیتونم اعتماد کنم. ولی باید با اونم حرف بزنم.
_همینکارو کن... ببین من امیدی به پیدا کردن وصیت نامه ندارم نامجون.
_منم همینطور... هیونگ، باید برای دایی پزشک و تراپیست ببرم تا درمون شه. این به نفع ما و جونگکوکه.
_چجوری میخوای اینکارو کنی بی اینکه ایلجه بفهمه و کارتو خراب نکنه؟
از قدم ماند و متفکر نگاه به آسمان خاکستری و ابرهای بارانی در پس شاخه درختان کنار پیاده رو داد: باید یکیو استخدام کنیم که اگه ایلجه خواست با پول بیشتر بخردش، بهمون اطلاع بده. و مطمئنا باید داییو تو خفا درمونش کنیم... جایی که دوربین نیست.
_مثلا حموم؟
_منطقیه...
_دکترش زن باشه؟
لب فشرد: هیونگ، الان وقت شوخی نیست!
_خیلی خب، پیدا کردن دکترشو بسپر به من... اول روند خوروندن سمو قطع کنیم. بعد فکر درمونو میکنیم.
دستی به پیشانی کشید و با اطمینان گفت : ممنون هیونگ.
_حل میشه نامجون، باهم حلش میکنیم.
تماس را که قطع کرد دستش را با موبایل داخل جیب پالتویش برد و چترش را باز کرد. نم باران میزد و احتمالا کمی بعد شدت میگرفت.
بی خیال ماشین و راننده شد و تصمیم گرفت کمی قدم بزند تا اعصاب خرابی هایش را در پیاده رو جا بگذارد.
منشی چا، همیشه به جونگکوک وفادار بود احتمالا میتوانست کمک کند. باید بیشتر به ابعاد راهکار فکر میکرد.
همینطور که قدم برمیداشت نگاهش روی زمین، از یک جفت کانورس سبز رنگ و جوراب های سفید تا زانوها و دامن چهارخانه و هودی یشمی، روی دستی که آبنبات چوبی قرمز رنگ را جلوی لبهای وا مانده دختری با چشمهای گرد شده و مبهوت  گرفته بود افتاد. دختری که مقابلش مانده بود و قصد نداشت پلک بزند چه برسد به تکان خوردن و کنار رفتن!
دختر زل زده بود به مرد جذابی که با موهای دودی رنگ زیر سایه چتر سیاهش ایستاده بود و رنگ گرم پوستش شبیه یک فنجان کاپوچینوی شیرین  بنظر میرسید.
نامجون ابرو هایش را بالا برد و به گمان اینکه دخترک مشکل ذهنی دارد قدمی عقب رفت و بعد از کنارش گذشت.
دختر برگشت و همانطور خیره به راه رفتنش ماند. مرد رویاها همچین چیزی بود؟! شاهزاده بی اسب سفید!
نامجون ناخودآگاه با شدت گرفتن باران رو برگرداند و به او که همانطور زیر باران مانده و موهایش به سرعت خیس شده بودند نگاه کرد.
دختر مبهوت پلک زد و نگاه سمت آسمان که بر سرش میبارید برد‌.
نامجون نچی کرد و سمتش آمد، چتر را روی سرش گرفت و به چشمهای گردش نگاه کرد و بعد به دسته ی چتر.
وقتی دید دختر  واکنشی ندارد گفت: بگیرش.
با شنیدن صدای بم و جذاب او لبخند زد و با زمین انداختن آبنباتش دودستی چتر را گرفت.
نامجون نگاهی به سرتاپای دختر خل وضع مقابلش کرد و خواست برود که او با گرفتن چتر دو سر و گردن بالا تر از خودش روی سر نامجون درست پشتش حرکت کرد: پس خودت چی آجوشی؟!
بهت زده نگاهش کرد: آجوشی؟؟؟؟؟
دختر مسخ صدا و نگاه او پلک زد و  نامجون با زنگ خوردن موبایلش جواب داد و راننده گفت: رییس من اون سمت عابرپیاده ام‌.
_الان میام.
موبایل را پایین برد و بی توجه به دختر راه کج کرد و سمت مخالف راه افتاد.
دختر روبرگرداند و به مردی که زیر باران قدم میزد خیره ماند و با لبخند عطر باقی مانده اش را نفس کشید.
***
لوکیشن موبایلش را چک کرد و همانطور که نگاه به اطراف  و فضای لایت لابی کلاب میگرداند سمت رسپشن رفت و به مسئول پشت میز گفت: ببخشید، آقای کیم تهیونگ تو کدوم اتاقن؟ با من تماس گرفتن.
پسر سر تکان داد و به پیشخدمتی که سر یکی از میزها بود اشاره کرد تا جیمین را راهنمایی کند و گفت: راهنماییتون میکنن.
با راهنما به طبقه بالا رفت و وارد اتاق اختصاصی که تهیونگ رزرو کرده بود شد.
تهیونگ مرکز کاناپه چرم تیره ای که به حالت گرد گوشه تا گوشه ی اتاقک بود لم داده و دستهایش را روی پشتی آن دراز کرده و زل زده بود به نور پخش شده در بلورهای لوستر بزرگی که از سقف آویزان بود، مسخ و ساکت.
جیمین به او خیره ماند و به راهنما اشاره کرد: ممنون.
پسر با ادای احترامی رفت و جیمین در را چفت کرد.
جز حرکت سینه و شکمش، از دکمه های تماما باز پیراهنش  که از تنفس آهسته بالا  پایین میشد هیچ حرکتی نداشت.
جلو رفت و کنارش ایستاد: یاه... تهیونگ...
پلک رو به لوستر بست و نگاه رو به صورت جدی و نگران جیمین گشود. آهسته لبخندی مست زد: جیمیناااااا... اومدی...
_چیکار میکنی؟ اومدی اینجا مست کردی؟ میخوای حاشیه بکشونی دنبالت؟
بازوی جیمین را گرفت و او را کنارش نشاند. دوباره به لوستر زل زد و خندید: یسول... خوردم کرد، لهم کرد ازم رد شد... باید بخورم تا بتونم حرفاشو به  هیچ بگیرم.
مثل شنیدن و دیدن موجودی عجیب نگاهش کرد: چی میگی دقیقا؟
خیره به لوستر سر به طرفین تکان داد: از رو کیم تهیونگ رد شد... تدی بر نوتلاییش! عایش... عایش دختره ی عوضی... عوضی...
ناباور چشم گرد کرد: چه مرگت شده؟ برای چی با یسول حرف زدی؟
قهقهه ای دردناک زد و سر از پشتی مبل برداشت و روی دلش خم شد: به من میگه هیچوقت با یه مرد کامل نبوده... یعنی من براش کم بودم. چیزی که از اولم ازش میترسیدم و میگفتم تا اون ردش کنه و خیالم راحت شه... و اون عوضی میگفت تو برام بسی، میگفت تو برام همه چی تمومی... میگفت خود واقعیمو دوست داره... میگفت همین که ازم مراقبت کنه و بهش تکیه بدمو دوس داره، اون آشغال دروغگو...
جیمین دست سمت قفسه سینه او برد و سمت پشتی مبل هلش داد تا دکمه هایش را ببندد.
مشغول بستنشان شد و عصبی گفت: خیلی مستی ته، میبرمت خونه ی چان. با این وضع کسی نباید ببینتت.
دست جیمین که دو دکمه پایینی اش را بسته بود پس زد و عصبانی داد زد : بهش بگو، برو بهش بگو، بگو من کم نبودم... بگو فقط خودم بودم. بگو منو با یونگی مقایسه نکنه... بگو منی که امروز کم و بچه میشمره، مردش بودم، انتخاب خودش بودم، حق نداره یکی دیگرو بکوبه تو سرم... بگو نگه یونگی بهتره... یکی بره بهش بگه.
جیمین گیج از رفتار عاجزانه و گله مند او گفت: چی داری میگی تو... یونگی هیونگ دیگه چیه این وسط.
_ اون یسول هرزه یه ماه دووم نیاورد. منتظر بهونه بود ازم جدا شه... رفتنم بهونه بود... آره... بهم خیانت کرد. نمیفهمم اگه میخواست خیانت کنه چرا با یه آدم سر راهی... چرا از اول با همون یونگی همه چی تموم نه؟ مگه از اولشم اونو نمیخواست؟
اون آشغال عوضی بهم خیانت کرد...  اگه با یونگی نبود... پس چرا یونگی منو ول کرد حامی اون شد... خوب بودن، خیلی باهم خوب بودن ولی من واقعا فکر کردم مثل خواهر برادرن... آره من احمق بودم، کیم یسول راست میگه... اگه کامل بودم میفهمیدم...
اینها را پرت و‌ پلاگونه گفت و سرش را میان پنجه هایش گرفت و روی دلش خم شد.
جیمین وحشت زده شانه هایش را گرفت و تکانش داد: یاه کیم تهیونگ چرت و پرت نگو... چه مرگته، میفهمی داری چه گهی میخوری؟
آنقدر گیج و سست بود که با تکان های جیمین گردنش روی تنش اضافی مینمود. دستهای جیمین را پس زد و با نفرت و نفس زنان به او خیره ماند: آره... اون بچه... یونگی حتی خیانت یسول به من رو حمایت کرد... با کمک کردنش درباره اون بچه... اون دونفر منو کشتن... حق نداره... حق نداره منو کم بشمره... بهش بگو همه منو میخوان... بهش بگو من هیچکسو نمیخوام که تنهام... بگو.
جیمین غمگین و کلافه صورت او را دست گرفت و گفت: تهیونگی... منو بیین..
تهیونگ از بین پلک های نیمه بازش به او نگاه داد و جیمین با پوشاندن ماسک و کلاهش به او دکمه های پیراهنش را کامل بست و بلند شد: میبرمت خب؟
تهیونگ سست روی مبل دراز شد و سر روی نشیمن گاه گذاشت. حالش خیلی بد بنظر میرسید... بعد دوره بیست تا بیست و پنج سالگی و درباره مسائل کار و درس، تابحال او را انقدر از هم پاشیده و فاقد کنترل ندیده بود.
بلندش کرد و با انداختن دستهایش دور گردن او کولش گرفت و گفت: صورتتو تو شونه من بذار کسی نبینتش...  شنیدی؟
تهیونگ که در همان حالت بود ساکت ماند و چشمهایش را بست. میخواست بخوابد. حالش اصلا خوب نبود‌.
و جیمین اصلا نمیخواست حالا به شوکش از حرفهای درهم تهیونگ فکر کند‌.
او را از کلاب بیرون برد و سوار ماشینش کرد. کمربندش را بست و وقتی پشت رل نشست نگاه به چشمهای بسته او در خط بین ماسک و لبه کلاه باکت داد. تهیونگ چه میگفت؟ حرفهایش راجب یونگی و خیانت یسول از کجا آمدند؟
یادش می آمد وقتی اوضاع تهیونگ از حالت غمزدگی آنی و بی دلیلش تبدیل به بی بندو باری و مستی های مکرر و در آوردن اعتراضات منیجر و کمپانی جدیدش شد، یکبار در مستی دعوایشان شد و به تهیونگ گفت تو غلط کردی دنبال من اومدی که به این وضع بیفتی.
و از فردایش تهیونگ نه دیگر با او راجب یسول حرف زد نه هیچ چیز، فقط به همان وضع ادامه داد... همان وضع مزخرفش... روابط پوچ، الکل، بدخلقی و دنیایی از انزوا...
***
چتر خیسش را بست و وارد کافه ی مجموعه ی گرند دندلیون شد. با دست نم اندک روی موهایش را پخش کرد و نگاه به اطراف طبقه همکف کافه گرداند و چشمش به جانگ چانهو که دست به سینه با بلوز آبی تیره یقه اسکی پشت صندلی کنج سالن نشسته و به نقطه ای خیره بود برخورد.
گره میان ابروهایش افتاد که او رو برگرداند و از همان فاصله دور نگاهش کرد.
پسری درشت هیکل با موهای روشن و بلند، با نگاه سیاه و اخم آلودش چتر دستش را داخل سطل کنار باقی چترها گذاشت و با پایین کشیدن زیپ کاپشن گشاد و سیاهش جلو آمد.
چانهو از جا بلند شد و جونگکوک نزدیک میز که رسید کاپشنش را در آورد و گفت: استاد جانگ؟
_کارگردان جئون؟
بی حرف صندلی را عقب کشید و با گذاشتن کاپشنش روی پشتی آن مقابل چانهو نشست. آستین های بلوز خاکستری اش را تا ساعد بالا داد و با نگاه به او که هنوز ننشسته بود گفت: چوی یوشین نمیاد؟!
چانهو با نشستن سرجایش نگاه به صفحه سیاه ساعت نقره ای رنگش داد: گفت اگه بتونه برسه بهمون سر میزنه.
جونگکوک دست به سینه تکیه داد و ساکت ماند. جانگ چانهو مرد بلند قدی بود، مثل اکثر عکسهایش استایلی مردانه و کلاسیک داشت. چهره اش جوانتر از مردی نزدیک به چهل سالگی بود... و چشمهایش‌. شاید پارک جیمین همیشه چشمهای درشت سیاه را جذب میکرد...
چانهو از نگاه خشک و پوزخند کمرنگ او سکوت را شکست: تعریف کارتو زیاد شنیدم جونگکوک شی.
_کار من با شنیدن تعریف سنجش نمیشه، باید دید.
چانهو لبخند زد. اولین چیزی که در رفتار جئون جونگکوک حس میکرد این بود : «یک گارد شدید»
پسربچه تخسی در پس آن مرد مغرور میدید كه باعث خنده اش میشد اما با فرو دادن آن هنوز نمیشد لبخندش را بخورد.
_درسته، حتما میبینم.  و در مقابل... از کار من چی میدونی؟
جونگکوک ساکت ماند. از کار او چه میدانست؟ فکر نمیکرد جزعی وجود داشته باشد که نداند. با اینکه مایل بود هیچ نداند.
_یچیزایی میدونم. توضیح خاصی لازم نیست‌. فکر میکنم همکاریمون میسر نباشه. دلیل اومدنم، گفتن رو در روش بود.
چانهو منو را باز کرد و پرسید: قهوه یا چای؟
پوزخند  زد. آدم متفکر  لعنتی... از آن آدمهایی که یا کاریزماتیکند یا میخواهند باشند. در هر صورت سر تا پایش برای جونگکوک فیک بود... بعد سی سال زندگی یک چیز را خوب فهمیده بود.
آدم بدون ضعف، وجود ندارد.
دوست داشت با پوزخندی انکار ناشدنی به مردی که معیارهای جیمین بود زل بزند و فکر کند او دقیقا چیست؟
چانهو با دیدن سکوت او نگاه از منو گرفت و جونگکوک گفت: میشنوم...
_چی رو؟
_حرفات برای تغییر دادن نظرم.
_مرد باهوشی هستی کارگردان جئون... من معمولا ساده حرف نمیزنم ولی الان میخوام یه چیزیو خیلی ساده بگم.
جونگکوک ابروهایش را بالا داد و منتظر ماند.
چانهو به پیشخدمتی که آمد دو فنجان قهوه سفارش داد و با بستن منو گفت: پروژه پیش رو برای من خیلی مهمه. خیلی زیاد.
_یه مستند از موفقیت ها و زندگیت؟
_ممکنه شو آف بنظر بیاد... ولی دلیل مهمی براش دارم. تا کاری که سالها براش صبر کردم انجام بشه.
پلکی زد و با گذاشتن آرنج هایش روی میز خودش را کمی جلو کشید و تفهیمی گفت: ببین آقای جانگ... تو یه موزیسین کلاسیک و مدرس باله ای. من در حد یه موزیسین غیرکلاسیک مبتدی درکت میکنم. ولی تو از فیلمسازی انقدر میدونی که متوجه باشی مبحث خیلی مهمت، برای مخاطب اونقدر جذاب نیست. ریتینگ مستند به سختی قابل توجه میشه. اونم در صورتی که مضمون رو عامه بخوان.
بعنوان یه فیلمساز، حق دارم بسنجم و رزوممو با سوژه های نسنجیده به خطر نندازم.
_من کاملا متوجه منظورت هستم.
_خب. پس درک میکنی.
چانهو دستهایش را بهم قفل کرد و نگاهی به شیشه شمع روی میز داد: تو باله کلاسیک دوتا اجرای معروف داریم. دریاچه قو و جیزل.
دریاچه قو همیشه بیشتر تو مرکز توجه بوده و اون رو مادر اجراها میدونن.
یه قسمت از جیزل رو به یه بالرین و یه قسمت از دریاچه رو به یکی دیگه میدیم. و اونا تو شرایط یکسانی با دو موسیقی متفاوت میرقصن و در نهایت جیزل به چشم بیننده بهتر میشه اگرچه دریاچه قو اجرای معروفتریه... علتش چیه کارگردان جئون؟
جونگکوک ساکت منتظر ادامه حرف او ماند و او گفت: یه دنسر میتونه با توانایی خودش میخکوبت کنه، هرچقدرم به باله بی علاقه باشی، نمیتونی ازش چشم برداری‌. با تواناییت نمیتونی از یه مضمون آندرریتد، یه شاهکار بسازی؟
جونگکوک لب خیساند: یه فیلنامه بد با بهترین کارگردانی، فیلم رو میبینی؟
_این یه فیلم و فیلنامه نیست... یکم ماده اولیست. باقیش با توئه، اینکه چطور بره جلو و چجوری بد و خوب شه رو تو تعیین میکنی. وقتی آقای چوی از تواناییت میگفت دقیقا همین فکرو کردم که باید خالق مبتکری باشی.
_برای تحریک اثبات قدرتم این حرف میتونست موثر واقع شه. ولی من... سعی ندارم خودمو اثبات کنم.
چانهو خیره به میز  سرتکان داد: گفتی دیده شدنش برام مهمه یا نه. راستش فقط یه مخاطب برام مهمه. پس نگران صرف بودجه و نشدنش نیستم.
جونگکوک نفسی تازه کرد و با انداختن پا روی پا  نگاه به دست پیشخدمت که فنجان ها را میگذاشت داد.
یک نفر... یک مخاطب... مخاطبش اگر جیمین بود، قطعا این پروژه را باید رد میکرد. حوصله ی سور و ساتچی شدن برای ابراز علاقه های آبکی یک زوج به هم را نداشت.
پیشخدمت که رفت نگاه به فنجان چانهو داد: مضمون کلی پروژت چیه؟
_اگه قبولش کنی... بهت توضیحش میدم چون لازمه توی مستندت بگنجونیش. پس باید بدونی. مخاطبی که برام مهمه ببیندش، کسیه که باید منو بفهمه. اما این بخش فقط مربوط به محتوی اجراییه که پیش رو دارم. مضمون اصلی رو تو بساز... هرطور که جذاب تره. راجب باله... موسیقی... دنسرای تیم... میخوام اونا دیده شن و ارزش کارشون درک شه.
جونگکوک لب کج کرد و او گفت: من گفتم سود و مورد توجه قرار گرفتنش برام مهم نیست اما بعنوان کارگردان و سازنده فیلم، کاملا حق داری نگران این مسئله باشی و قبول نکنی. وقتمون کمه اما سعی میکنم با یه فیلمساز دیگه صحبت کنم اگه نپذیری‌.
_اطلاع میدم.
_پس ممکنه قبول کنی؟ حس میکنم مسئلت شک راجب جذاب شدنش نباشه. بنظر نمیاد راجب کارت نامطمئن باشی.
باهوش بود. اما قرار نبود از دلایل جونگکوک سر در بیاورد. مقابل این مرد نشستن از این که هست دردناک تر بنظر میرسید. حالا درد نه، یک نفرت عجیب حس میکرد. نفرتی که با وجودش شک داشت بتواند برایش اثر مقبولی بسازد. بهرحال... او دوره ای دلیل کابوسهایش بود.
پلک زد: یه چیزاییو بررسی میکنم... بعد تصمیم میگیرم.
چانهو فنجانش را برداشت که موبایلش زنگ خورد.
جونگکوک ساکت نگاه به صفحه روشن گوشی او روی میز داد و سریع نگاه گرفت... اسم واژگونش را هم میشد بخواند.
چانهو جواب داد: بله؟
جیمین لحاف را تا گردن تهیونگ کشید و گفت: تهیونگ رو آوردم خونه. کلی بالا آورده ولی حس تهوع داشت هنوز. خوابش سنگین نمیشه، قرص ضدتهوع داری؟
_من یکم دیگه میام خونه، میگیرم و میارمش. چش شده؟
_مست بود.
_خیلی خب، خودت خوبی؟ من زود میام.
جونگکوک از جا بلند شد و کاپشنش را برداشت که چانهو گفت: میری؟
جیمین با حرف چانهو از کنار تهیونگ بلند شد و با خاموش کردن چراغ گفت: قطع میکنم. کارت تموم شد بیا. قرص یادت نره. فعلا.
چانهو موبایل را کنار گذاشت و جونگکوک گفت: با آقای چوی هماهنگ میکنم. حدافل تا پسفردا میگم با پروژه موافقم یا نه.
چانهو پلک زد گفت: پس قهوه نمیخوری؟
_حالا نه، فعلا.
_به امید دیدار...
سر تکان داد و با برداشتن چتر از کافه بیرون زد.  مشکل همین بود... تحمل از نزدیک شاهد رابطه آنها بودن. اگر این پروژه را بپذیرد فقط و فقط بخاطر یونگی است و بس. در صورتی که مطمئن شود جیمین دخالتی در پروژه ندارد.
هیچ دخالتی‌‌‌.
***
کپسول قهوه را در دستگاه انداخت و دکمه را زد.
با شنیدن صدای در اتاق رو برگرداند و تهیونگ را با موهای آشفته و موجدار درحالی که با دست پشت گردنش را میمالید و سلانه سلانه راه می آمد دید. لباس پوشیده و ژاکتش روی ساعدش بود.
تا همین حالا داشت فکر میکرد درباره حرفهای دیشبش سوالی بپرسد یا نه.
تهیونگ جلو آمد: یه لیوان آب بهم میدی؟
بی تفاوت به درخواست او از شیری که داخل دستگاه ریخته بود برای او در لیوان ریخت و روی کانتر گذاشت: داغه. یکم فوتش کن.
تهیونگ روی صندلی پایه بلند پشت کانتر نشست و لیوان داغ را بین دستهایش گرفت. بوی قهوه خانه را پر کرده بود.
لب خیساند: چان خونست؟
_خوابه.
پنجه میان موهایش کشید و پرسید: ماسک و کلاهم پیشته؟
_روی کانتر سرویس بهداشتی ان... تا رسیدیم داخل حالت تهوع گرفتی و بردمت دستشویی.
جرعه ای از شیر نوشید و بی حرف به داخل لیوان نگاه داد.
جیمین دستگاه را خاموش کرد و بدون برداشتن قهوه مردد رفت کنار کانتر و روبروی او ماند.
بنظر نمیرسید تهیونگ قصد حرف زدن داشته باشد.
_تهیونگا...
نگاهش کرد و او گفت: دیشب... تو مستی یچیزایی گفتی؟
به ابروهایش تاب داد و خونسرد گفت:  چی؟
_راجب یسول...
بدون هیچ تلاشی برای توجیه و توضیح گفت: یادمه. چرت و پرت گفتم. جدی نگیر.
_توی مستی داستان ساختی یعنی؟
شانه بالا داد: اینکه گفتم بهم طعنه زده داستانه؟ یکم عصبی بودم مست کردم و حرصمو با حرفام خالی کردم.
ساکت نگاه بین چشم های او گرداند و او باقی شیر را مزه کرد. دلیلی نداشت آن موضوع مسخره را به جیمین توضیح دهد. قبلا هیچوقت در مستی چیزی نگفته بود، دیشب هم قطعا جز همین یک مورد را نگفته. اگر هم چیزی باشد، درباره اش هیچ حرف اضافی نداشت.
جیمین نسبت به عدم انعطاف او سكوت کرد و او با گذاشتن لیوان روی کانتر از جا بلند شد و سمت سرویس رفت.
جیمین با یک دست به کانتر تکیه زد و کلافه به سطح آن خیره ماند.
تهیونگ با کلاه و ماسکش بیرون آمد و سمت در رفت: رانندم پایین منتظرمه... میرم دیگه.
نگاهی سمت او کرد: صبحونه نمیخوری؟
_نه، فعلا.
چشم از در که پشت سرش بست گرفت و با اخم لیوانش را برداشت و داخل سینک گذاشت. این موضوع، اصلا ساده نبود. باید میفهمید چه شده و او بی خبر مانده. نمیتوانست باور کند تهیونگ درست بگوید... با شناختی که از یسول داشت، آن موضوعات بشدت بعید بودند.
نمیشد به دیدن یونگی برود... اصلا نمیشد. اما باید از کسی میپرسید. بی میلی اش برای دیدن بقیه دیگر آنقدر هم معنا نمیداد. اما بی میلی برای حرف زدن با بقیه چرا.
جونگکوک را دید... بدون هیچ حرفی، بدون فهمیدن هیچ اطلاعاتی درباره اش... اگر به دیدن نامجون، سوکجین میرفت قطعا چیزی درباره او میفهمید، که نمیخواست. یا آنها چیزی از خود او میپرسیدند و دلش نمیخواست راجب چانهو حرفی بزند. اینکه اینجا به هرکه میشناسدش راجب رابطه ای که نمیشود حقیقتش را بگوید، حرف بزند، کار مورد علاقه اش نبود.
اینکه به واسطه ارتباط با آنها از جونگکوک بفهمد یا از او چیزی به گوش جونگکوک برسد را نمیخواست. اما بابت تهیونگ مجبور بود... شاید دیدن هوسوک ایرادی نمیداشت. او درباره جونگکوک حرفی نمیزد و قطعا درباره او چیزی به گوش جونگکوک نمیرساند.
ماگش را زیر خروجی مخزن قهوه ساز گرفت و به مایع تیره ای که در لیوان میریخت زل زد.
قابل انکار نبود، تنها چیزی که از آن فرار میکرد این بود که راجب وضعیت رابطه جونگکوک چیزی نفهمد. برایش تابو شده بود این مسئله. فهمیدن راجب هرچیزی به کنار، این یک موضوع را اصلا دلش نمیخواست بداند. حتی در ذهنش فرضیه و حدسی هم نمیساخت. کاملا جدی فکر کردن راجب آن هم تابوی سختی بود.
شبیه یک گناه کبیره... حتی فکر کردن درباره اش هم ممنوع بود.
در همین فکر ها بود که با صدای چانهو از کنارش هول شد و نگران نگاهش کرد.
چانهو متعجب به صورت او خیره ماند: خوبی؟
چشم درچشم شدن از این فاصله با چانهو عصبی اش کرد. با اخم ماگ را کنار کشید و نگاه گرفت: ترسیدم.
_چون تو فکر بودی. من آروم اومدم، قبل اینکه بیام توی آشپزخونه هم صدات زدم.
_ماگتو بده به‍م.
با اخم از دلهره او آهسته شانه هایش را گرفت و رو به خودش برگرداندش: جیمین.. اوکیی؟
از درد شانه اش چشم تنگ کرد و آه کشید.
ابروهای چانهو از نگرانی درهم رفتند و دستی که بر شانه چپش گذاشته بود روی بازویش کشاند: چیکار کردی باز درد گرفته؟
چشم بست: تهیونگو آوردم...
یقه اش را کمی کنار زد و با اخم به ترقوه اش نگاه داد: و حتی نبستیش... در بیار بلوزتو.
نچ کرد: میبندمش خودم.
با اخم کابینت را باز کرد و بسته چسب ضد درد را برداشت: درش بیار، درخواست نکردم.
عصبی شد: چته ؟ چرا اینطوری؟ گفتم میبندمش.
_این آسیبیه که بخاطر تمرینات من دیدی. تا خوب نشه مسئولشم... حرف گوش نمیدی و بهش استراحت نمیدی. گفتم رقص ایرادی نداره ولی نباید چیز سنگینی بلند کنی. تو کلت حرف نمیره؟
حوصله بحث و دعوا با چانهو را نداشت. با حرص راه کج کرد تا از آشپزخانه برود که ساعدش را گرفت و نگهش داشت.
مقابلش ماند و دکمه های پیراهنش تا روی سینه اش را باز کرد و یک سمتش را تا نزدیکی آرنجش پایین کشید.
جیمین بی حرف نگاه به روبرویش داد و چانهو چسب را روی شانه تا پشتش چسباند و به صورت سرد و اخمش نگاه داد. جز نفس کشیدن واکنشی نداشت. حتی نگاهش هم نمیکرد.
بدون اینکه نگاه از پلکها و نگاه خیره جیمین به زمین بگیرد آهسته دست روی چسب کشید تا فیکسش کند و گفت: لطفا خوب شو... میخواستم امروز برای تمرین دادن به بچه ها بری ولی حالا باید چند روز استراحت کنی...
آرام گفت: مجبور شدم بلندش کنم. اون لحظه به شونم فکر نمیکردم.
_همیشه باید به خودت فکر کنی‌. هر لحظه... الان دردش بهتره؟ گرم شد یا نه؟
سر تکان داد و با بالا کشیدن لباسش روی سرشانه مشغول بستن دکمه هایش شد: قهوتو بریز.
چانهو ماگش را زیر قهوه ساز گذاشت و گفت: ممنونم... تهیونگ رفت؟
ماگ خودش را برداشت و پرسید: کارات چطور پیش میرن؟
_راجب اجرا؟
_نه...
دکمه را زد و بدون اینکه نگاه از داخل ماگ بگیرد مشغول ریختن شیر داخلش شد: هرچی سریعتر اقدام میکنم... باید ببینمش. هرچند مطمئنم واکنش خوبی نمیگیرم... ولی به بهانه تالار هم که شده، میبینمش.
_فکر میکنی چقدر زمان ببره تا همش حل شه؟
با لبخندی محو نگاهش کرد: خسته شدی؟ درکت میکنم...
نچ کرد: منظورم این نیست. چان... میدونی که بخاطر خودت میگم.
_بخاطر خودتم هست... بایدم باشه. من زود همه چیزو حل میکنم‌...
جیمین کنارش رفت و نگاهش کرد: اگه بیشتر بخاطر خودم بود، یه لحظم ادامه نمیدادم.
با لبخند نگاهش کرد و از قهوه اش خورد: میدونم! حالا برو بشین من برای صبحونه یچیزی آماده کنم. ناهارتم سفارش بده.
_میخواستم برم بیرون.
_اگه به شونت فشار نمیاره اشکال نداره.
میخواست هوسوک را ببیند. از استوری اینستاگرامش فهمیده بود که آمده سئول... اما مردد بود.
نفسش را فوت کرد و حین رفتن سمت هال گفت:
نمیدونم... شایدم نرم. هنوز مطمئن نیستم.

***
بدون اینکه تکانی به تنش دهد چشم باز کرد و درست در افق نگاهش سونگی را دید.

که با پلیور یقه شل و گشادی به رنگ صورتی پشت میز نشسته و متفکر چیزهایی در برگه زیر دستش مینوشت‌.

آرایش خاصی جز یک برق لب نداشت و تمام موهایش را بالای سرش گوله کرده بود. تا به حال چهره اش را آنقدر پرآرامش ندیده بود.

آهسته دوبار پلک زد... وسط آهنگسازی روی میز سیستم خوابش برد و حالا سونگی اینجا چه میکرد؟

سر از روی دستش برداشت و نگاه سونگی سمتش کشیده شد.

دست از نوشتن برداشت و گفت: بیدار شدی... انقدر معصوم خواب بودی که نتونستم بیدارت کنم.

دست به پشت پلک و ابرویش کشید: کی اومدی؟
سونگی نگاه سمت ساعت دیواری استودیو برد: یک ساعت پیش... توقع نداشتی قبل مهمونی منو ببینی؟
_فکر نمیکردم بیای اینجا.
خودکارش را در دست چرخاند: حوصلم سر رفته بود... فکر کردم بیام تا باهم لیریک بنویسیم.
بی حرف به او نگاه کرد و سونگی لب خیساند. دلش نمیخواست به یونگی اعتراف کند که وقتی حوصله اش  سر برود کاری جز تنها پرسه زدن در خانه و بیرون ندارد.

با یادآوری چیزی گفت: عا‌... من یکم کلوچه آوردم. اونجا کنار چایی سازته. امتحانش کن.

یونگی نگاه سمت ظرفی که نشانش میداد برد و گفت: ممنون.
سونگی از جا بلند شد و سمت قهوه ساز رفت: اول امتحانش کن و بعد بگو ممنون. مطمئنم این خوشمزه ترین کلوچه ایه که به عمرت خوردی...
ظرف را با ماگ قهوه روی میز یونگی گذاشت و سر جای خودش برگشت.
یونگی به کلوچه های گردی که بافتش پر از میوه و چیزی مثل گل خشک بود نگاه کرد و بعد به سونگی که برگه اش را دست گرفته و نوشته هایش را چشمی میخواند خیره شد.
سونگی با صدای ملایمی مثل حرف زدن با بچه ها صدایش زد: یونگیا...
نگاهش به داخل ماگ بود که با صدا شدن اسمش حواسش جمع او شد. اینطور صدا شدن... نه که قبلا سونگی اینطور صدایش نزده باشد اما با این لحن‌... آن زن امروز چرا شبیه همیشه اش نبود؟
با جواب ندادن یونگی با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد: شک داری کارم خوب باشه؟ حداقل امتحانش کن.

سر تکان داد و با برداشتن کلوچه، تکه ای به دهان برد. طعم خاصی داشت...

سونگی لبخند زد: خوشمزست؟ تو سخت کار میکنی. باید چیزای مقوی بخوری... از اونجایی که برای پختنش از آرد جو و عسل طبیعی استفاده میکنم نه مضره نه چاق کننده. سیب و کشمش و دارچین هم هست... و توش گل کاملیا و رز و بابونه هم داره. یه باکس سلامتیه! میدونی که من هر شیرینی نمیخورم چون نباید چاق شم.
یونگی محتوی دهانش را قورت داد و گفت: حق داری.
_که نباید چاق شم؟
_که این خوشمزه ترین کلوچه ای میشه که خوردم.
سونگی لبخند زد و چشمهایش هلال شد: میدونستم خوشت میاد. این خوشمزه ترین چیزیه که میتونم بپزم... یعنی، تنها چیزیه که میتونم بپزم.
لبخند زد: ارزش بلد نبون بقیه چیزا رو داره.
_مادرم بهم یاد داده... تنها چیزیه که اونم بلد بود بپزه.
نگاه به کلوچه نیم خورده اش کرد: بود؟ الان چیزای بیشتری بلده؟
سونگی لبخند زد: پدرم خوشش نمیومد مامان آشپزی کنه، میگفت نباید خودشو خسته کنه...
همیشه نگران بود مامان خسته یا مریض شه‌. حتی نخواست بچه دوم داشته باشن که اون اذیت نشه. همیشه مراقبش بود، انگار از از دست دادنش میترسید. ولی خب... مراقبتاش جواب نداد.
یونگی صبورانه به سونگی که با لبخند زیبای غمگینی خودکارش را در دستهایش میچرخاند خیره ماند.
سونگی گفت: مادرم وقتی هیجده سالم بود از دنیا رفت و پدرم هفت سال پیش.
لب خیساند: متاسفم...
چشم باریک کرد: اینو نگفتم که متاسف بشی، گفتم تا بیشتر همو بشناسیم.
یونگی کلوچه اش را داخل پیش دستی گذاشت: گفتی یه برادر داری...
پلک زد و دست به موهای ریز کنار شقیقه اش کشید و عقبشان برد: یه برادرخونده... مامان نتونست بابا رو مجاب کنه که یبار دیگه زایمان کنه، چون بابت من درد کشیده بود... جالبه... همه ی زنا برای زایمان درد میکشن... ولی پدر من ، انگار خیلی عاشق مادرم بود.
متفکر گفت: نوع عشقش متفاوت بوده.
_درسته... انگار افراطی بوده. ولی خب... بنظرم شیرینه. که یکی اونقدر دوستت داشته باشه...
یونگی نگاه از او گرفت و ماگش را روی میز دورانی چرخاند. مثل تمام وقت هایی که نمیدانست در جواب حرفهای این چنینی چه بگوید. عادت کرده بود فقط گوش کند و حالا... بازهم مین یونگی همیشگی بود.

سونگی جمله دیگری در برگه اش نوشت و گفت: مین یونگی عادت نداره از خودش صحبت کنه یا فقط با من راحت نیست ؟

یونگی جرعه ای از چایش نوشید و گفت: من معمولا گوش میدم.
فکر نمیکرد بحثش پیش بیاید، انگار سونگی ذهن خوان بود.
عادت نداشت از خودش صحبت کند‌. زندگی اش محور موسیقی میگشت و باقی مسائل مربوط به دیگران بود. خودش موضوع جدیدی نداشت که بگوید‌... اگر هم بود چه اهمیتی داشت؟
سونگی لب زیرینش را دندان زد و از جا بلند شد.

دلش نمیخواست یونگی را معذب کند. حتما اهل صحبت زیاد با آدمی که زمین تا آسمان با خودش متفاوت است نبود.
البته سونگی ناراحت نمیشد. دیگر عادت کرده بود. حداقل، لبخند و غرور و سردی چهره اش را داشت...
یونگی به برخاستن او و دست بردن سمت موهایش نگاه داد.
سونگی موهایش را باز کرد و سمت رخت آویز رفت: من دیگه میرم. یه مقدار کار دارم... فکر کنم دفعه بعد مهمونی همو ببینیم درسته؟
یونگی سر تکان داد: میام دنبالت...
کمر بارانی اطلسی رنگش را گره زد و موهایش را از یقه آن بیرون کشید: ببینیم چی پیش میاد.
یونگی به برداشتن ماسک و عینک او از کیف نگاه کرد. نمیخواست او آنقدر زود برود. و بنظر هم نمیرسید  تا چند دقیقه قبل قصدش انقدر سریع رفتن باشد. پس از جا بلند شد: فکر کردم گفتی باهم لیریک بنویسیم...
سمت در رفت و قبل باز کردنش با چشم و ابرو به میز اشاره کرد: تنهایی رفتم اون راهو، کلوچه ها توی اون جعبه این که مثل صورت خودم خوشگله!!! برات زیاد آوردم. خداحافظ یونگی شی‌.
یونگی خداحافظی به او که در را پشت سرش بست لب زد و سمت میزی که پشتش نشسته بود رفت.
نگاهش به دستخط او و شعری که نوشته بود ماند.
«من پرواز رو به زمین میزنم و راه رفتن رو تبدیل به رویا میکنم، کاری میکنم برای تحسین یکی بهش نگی فرشته، بگی مثل اون»

لبخندی روی لبش نقش بست و نگاه به جعبه صورتی رنگ کلوچه ها کنار کاغذ داد. زیبا، مثل صورت خودش...



𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now