Part 4 | فصل دوم

844 126 14
                                    


کابینت را باز کرد و بطری بربن را برداشت. جیمین به آن لب نزده بود چون معمولا الکل نمیخورد و همین هم احتمالا محض خالی نماندن خانه از الکل اینجا گذاشته بود.
لیوانی هم برداشت و سمت میز غذاخوری رفت و پشتش نشست.
در بطری را كه باز کرد موبایلش به لرزه در آمد.
بدون اینکه آن را دست بگیرد گزینه پاسخ تماس را سمت راست کشید و منتظر ماند.
صدای هایاکا آمد: در چه حالی تهیونگ؟
_نشسته!
هایاکا با مکثی گفت: اوکی!!! من دارم میرم کره، الانم دارم وسایلمو جمع میکنم. دقیقا کی قصد داشتی بگی نقش مقابلم عوض شده و تویی؟
_قطعا روز فیلمنامه خونی میفهمیدی. یا قبلش.
_بنظرت بهتر نیست یکیمون بکشه کنار؟!
_نه، به هرحال تا مدتی که برای فیلم اونجام بهانه برای کره بودن و دیدن من داری‌.
_هی خودشیفته! فکر کردی تشنه ی دیدنتم؟
لیوان خالی اش را روی میز چرخاند:مطمئنم. ولی قرار نیست اونجا ور دل هم باشیم. نمیدونی کره چه خبره.
_از خبرگذاریا و افشاگریاش باخبرم. به هرحال دوسال اونجا عضو فلاوسیسترز بودم.
_و دو هزار باز تاحالا اینو گفتی‌.
_چون جزعیات راجب منو یادت نمیمونه. من برام مهمه اطرافیانم بهم دقت کنن‌. به هر حال، خودم میدونم قرار نیست ور دل هم باشیم.
لیوانش را از الکل پر کرد و تا نیمه آن را نوشید: به اندازه ای که لازمه بهت دقت میکنم...
_واه، چه بزرگوار!
گوشه لب تهیونگ به پایین کش آمد: مراقب باش.
_مراقب خودم؟
کمی در لیوانش ریخت: مراقب اینکه نذاری هرچی دربارمونه از حد شایعه برای بقیه بیشتر شه.
_حدس میزدم... نگران نباش، من به کسی نمیفهمونم باهم چه رابطه ای داریم.
تهیونگ ساکت ماند و با برداشتن لیوانش گفت: ساعت چند پرواز داری؟
_فردا صبح.
به بطری نگاه داد: هوم... برو وسایلتو جمع کن. فعلا.
_زودتر برسون خودتو. بای.
گزینه قطع تماس را زد و با ستون کردن دستش و تکیه دادن شقیقه به مشت لیوان نصفه اش را پر کرد و به مایع کهربایی تیره زل زد.
جواب اینکه چرا از آن پیشنهاد استقبال کرد را بی پروا به خودش میداد.
چون،  باید، میرفت و با چشم خودش میدید آیا یسول توان نگاه کردن در چشمهایش را دارد؟
آن دختر حالا دقیقا چه میکرد؟
طبق شنیده هایش، رابطه اش با یونگی شایعه ای بیش نبوده.
شاید درست بود، شاید غلط... اما آن موضوع دیگری که آرزو میکرد برایش احتمال غلط بودنی هم وجود داشت چه؟
آخرین دفعه ای که با سوکجین صحبت کرد. هیچ حرفی از یسول نزد.
دیگر مهم نبود که راجب او بپرسد و حرف بزند.
رابطه شان تمام شده بود و او فکر نمیکرد نیاز باشد وقتی سوکجین اشاره ای نمیکند، چیزی بپرسد.
اما ذهنش درگیر میشد گاهی، درگیر اینکه چطور یسول توانست در این حد گند بزند به رابطه ی مثلا تمام شده شان، رابطه ای که مهر اتمامش برای تهیونگ در حد یک شوخی بود.
که چطور توانست گند بزند به رابطه ای که خودش، خودخواهانه به تمام شدنش اصرار میکرد و بعد دیگر گوش نداد. شد یک دهان وراج که جز نمیخواهم چیزی برای گفتن نداشت‌.
تهیونگ چه فکری باید میکرد با توجه به اوضاعشان آن اواخر؟ به جز اینکه دنبال بهانه بوده.
یونگی چطور توانست؟
دلش میخواست یکبار هم که شده برود و بعد تمام این جریانات، آن ها را ببیند.
واکنششان را ببیند.
کاش هرگز نمیفهمید... که یونگی دست او را در بدترین گناهش در حق تهیونگ گرفت.
خوره ی فکر به این که یونگی خواست تلافی رفتن تهیونگ و بهم خوردن همکاری هایشان را با چنین کاری بگیرد، تمامش کرد. حالا به نظر یک زامبی بدون روح بود.
الکل را تا قطره آخر نوشید و لیوان را روی میز گذاشت.
جیمین در را باز کرد و با دیدن او متعجب سرجایش ماند.
تهیونگ بی توجه به او لیوان را مجدد پر کرد و جیمین جلو رفت: داری خودتو خفه میکنی؟ چون یه بطری تو کابینته حتما باید کوفتش کنی؟
تهیونگ لیوان را سمت لبهایش برد: از وقتی با چانی غرغرو شدی‌.
جیمین اخم کرد و با کشیدن صندلی کناری پشت میز نشست و به او نگاه کرد: اگه میخوای حنجرتو به فاک بدی رک بگو بهم که یه چیز قوی تر بدم بهت.
لاقید لیوانش را سر کشید:بذار به فاک بره، چیزی که زیاده خواننده.
صدایش خشدار و ناکوک بود.
جیمین با سرزنش گفت: منطق تو از اول همینقد گه بوده... بسه، دیگه نخور زهرمارو.
لیوان و بطری را از پیش تهیونگ کنار کشید و سمت دیگر میز سر داد.
تهیونگ بی حوصله نگاهش کرد و هردو سکوت کردند‌.
جیمین با گلایه گفت: هنوز ازت توقع اینجوری بودنو ندارم.
سر کج کرد: چجوری بودن؟
_تمامش، با من حرف نزدنت، همش مشروب خوردنت، تمام شایعات پشت سرت راجب رابطه هات... به خودت بیا تهیونگ‌. این تو نیستی.
سرد، مثل یک ربات زنگ زده و کهنه لب زد: به خودم بیام؟ مگه خودم چی بودم؟ یه احمق؟!
جیمین اخم کرد: این حرفا یعنی چی؟
تهیونگ پوزخند زد: میگی ازم توقع نداری... هنوزم نفهمیدی‌.
_چیو نفهمیدم؟
جدی به چشمهای جیمین نگاه کرد: که توقع یه هرزه بزرگه. ما همه ضربه های زندگیو سر اینکه از بعضیا توقع نداریم و داریم میخوریم.
جیمین متفکر نگاه از او گرفت و به میز خیره شد.
تهیونگ لیوانش را پس کشید و با دایره وار کشیدنش روی میز گفت: همینه... نمیتونی همیشه تماما یکیو پیش بینی کنی‌.
جیمین لبش را خیساند و نگاهش کرد: آدم تا وقتی زندست چه موقت، چه دائم از یه عده توقع داره و نداره. حتما نباید چیز خاصی باشه.
_بس کن‌‌... من از هیچکس هیچ توقعی ندارم.
_اگه از این بالکن پرتت کنم پایین توقعشو داری؟
تهیونگ بی حرف به او خیره ماند و جیمین گفت: اینم شامل توقعه... لطفا، بس کن ته. برای چی میخوای برگردی کره؟ چی تو سرته؟
_چیزی تو سرم نیست. فقط میخوام یه فیلم بازی کنم.
لیوانش را پر کرد و به تردید نگاه جیمین نگاه کرد و با طعنه ای خشک گفت: من مثل تو از سئول وحشت ندارم.
جیمین جوابی نداد و به لیوان و مایع درونش خیره شد: دهنتو ببند...
پوزخند زد: دروغ میگم؟ من نسبت به دیدن دوست دختر سابقم گارد ندارم...
متعجب نگاهش کرد. تهیونگ بود؟ یادش نمی آمد آخرین باری که اشاره ای به یسول کرده کی بوده. و حالا همین داشت بیشتر نگرانش میکرد‌.
قبل اینکه چیزی بگوید تهیونگ گفت: قرار نیست همه جای سئول پارتنر قبلیتو ببینی. از طرفی هم، مگه چیه؟ گاهی باید دید زندگیش بعد تو چجوری شده.
جیمین ساکت لیوان را از او گرفت و جرعه ای نوشید. خودش اصلا نمیتوانست این را درک کند. دلش نمیخواست جونگکوک را از دور تماشا کند و ببیند زندگی اش چه شده بعد او.
اگر خیلی خوشحال و راضی میبود و حتی با کس دیگری میبود چه؟ چرا باید چنین چیزی را میدید.
تلخی الکل دهانش را قورت داد و گفت: میخوای برگردی به یسول؟
خندید: آدم آدامس جویده شدشو دوباره نمیخوره...
_با این مثال آشغالت... بگو چته... گوش میدم.
_چیو‌ گوش میدی؟
_بعد اومدن با من... بعد بهم زدن با یسول این شدی.
_مگه چمه؟
_مبدا تغییرتو میگم... چرا یسولو ول کردی؟
_فکر میكنی یسول اونقدر مهم بوده که بخاطر بهم زدن باهاش این شده باشم؟!
_واقعا درکت نمیکنم...
_عشق افسانه ای رو شاید تو تجربه کردی، ولی برای ما، همه چیز یه رابطه عاشقونه نرمال بود... هرچند برای توهم افسانه ای نبود، یکی بهترو دیدی و چندساله باهاشی. من قصد برگشت ندارم. برگشت مال وقتیه که پُلای پشت سرت باقی مونده باشن.
جیمین نفس خفه ای کشید و به میز خیره شد. اما هیچ نگفت.
تهیونگ هم دیگر چیزی نگفت. بهتر بود که جیمین درک نکند... بهتر بود در همان فکر که او سر اختلافات و کنار نیامدن با یسول به او برنگشت بماند.
اینکه چرا هرگز به جیمین نگفته بود را نمیفهمید.
اما میتوانست بگذاردش پای تمام چیزهای دیگری که جیمین نمیدانست و نباید میدانست.
***
در را باز کرد و با در آوردن کتانی هایش مجلات فیلمسازی را روی میز کنار در انداخت و نگاهش سمت چیکو که کنار تخت ایستاده و به سمت سرویس بهداشتی نگاه میکرد رفت.
ابروهایش را بالا برد و با کندن کتش و انداختن آن روی دسته ی صندلی جلو رفت تا بفهمد چیکو به چه زل زده.
سرکی به حمام کشید و پسری که مشغول پاک کردن آینه روشویی بود دید.
تهو که از داخل آینه، جونگکوک را دید با لبخند سمتش برگشت : سلام!
متعجب پرسید: تو دیگه کی هستی؟
تهو که لبخندش جا به ناامیدی داد دستمال توی دستش را تا کرد: تهو!! سری پیش برای تمیزکاری به جای خانوم کیم اومدم!
جونگکوک داخل موهای بلندش را خاراند و با نگاه به زمین پرسید: خانم کیم کیه؟.
تهو مصنوعی خندید: سری پیش هم گفتین خانم کیم کیه... مامانمه. من به جای اون میام اینجارو مرتب کنم یه مدت‌.
جونگکوک دستش را به چهارچوپ در گرفت و سر تاپای او را از نظر گذراند: برای اینکه بیای اینجا کار کنی سنت کم نیست؟ انگار دبیرستانی هستی.
تهو خجالت زده چشم از بازوهای جونگکوک که با آن تی شرت جذب سیاه رنگ و تتوهایش حسابی خودنمایی میکردند گرفت: دانشجو ام...
جونگکوک سمت روشویی آمد و شیر آب را باز کرد: که اینطور.
تهو ساکت به او زل زد و جونگکوک با ریختن کمی مایع دستشویی کف دستش گفت: الان میخوام لباسامو در بیارم برم زیر دوش.
تهو گیج پرسید: ها؟
جونگکوک نیم رخ سمتش مایل کرد و ساده گفت: اینکه پشت منو کیسه بکشی فکر نکنم جزو وظایفت باشه! برو جای دیگه رو تمیز کن.
تهو خجالت زده و هول شده بطری شیشه پاک کن و اسفنج و تی را زیر بغل زد و سریع از سرویس بیرون زد.
وسایل را روی زمین گذاشت. و با چشمهایی که هنوز گرد بودند زل زد به دیوار مقابلش.
چرا نتوانست حقیقت را بگوید؟؟؟ بازهم که هول شد و دروغ گفت!!!
تند تند لب جوید و نگاه به چیکو داد.
باید مثل آدم حقیقت را توضیح میداد تا جونگکوک کمکش کند اما میترسید توی ذوقش بزند و حتی دیگر اجازه تمیزکاری خانه اش را به او ندهد چه برسد به کمک!!
مدتی بعد جونگکوک حوله پوش از حمام در آمد و به تهو که دست به کمر رو به دیوار ایستاده و پشتش به او بود نگاه کرد. پسر گیج و عجیبی بود!
همینطور که با کلاه حوله زیر گوشش را خشک میکرد گفت: هی تو‌...
تهو چرخید و به او نگاه کرد: بله؟؟
_چرا اونجا وایستادی؟
_کجا وایستم؟
_اون خانم کیم که میگفتی، فقط اینجارو تمیز میکرد. من دنبال یکی ام غذا هم بپزه چون وقت آشپزی ندارم.
تهو لبخندی بزرگ به لب نشاند: من میپزم!
_خوبه، حقوقتو میبرم بالا.
میخواست بگوید پول نمیخوام اما بازهم حرفش نیامد و سرتکان داد: ممنون.
جونگکوک سمت کمد رفت و از کشویی چند تکه لباس برداشت و حینی که دوباره سمت حمام برمیگشت با یادآوری چیزی گفت: و وقتایی که میای چیکو هم ببری پارک خیلی خوب میشه.
تهو با لبخند به چیکو اشاره کرد: حتما، اون خیلی کیوته‌.
جونگکوک بی حرف داخل حمام برگشت و تهو با چند لحظه مکث صدایش زد: جونگکوک شی؟؟ برای ناهار چی میخورین؟
صدای جونگکوک آمد: توی یخچال هست. گرمشون کن. خودتم یچیزی بخور. موقع رفتنت اندازه ای که تا دفعه بعدی اومدنت کافی باشه یچیزایی درست کن بذار تو یخچال... من معمولا برای یه وعده خونه ام.
تهو از اینکه جونگکوک گفت برای ناهار بماند ذوق پنهان نکرد و لبخند زد: چشم، ممنون.
شاید اگر با جونگکوک ارتباط بهتری میگرفت میشد درخواستش را مطرح کند. اولش فکر کرد او عمرا انعطاف نشان دهد اما حالا داشت امیدوار میشد که بتواند به او نزدیکتر شود.
***
نگاهش را به نامجون که صحبت میکرد داده بود تا شاید کمی حواسش را به جلسه جمع کند اما ناموفق تر میشد، چرا که یونسو لحظه ای از ذهنش کنار نمیرفت‌.
از آن شب دوبار با او تماس گرفت و جواب نگرفت و بعد که پیام داد تنها جوابش این بود،
«یه مدت کاملا و مطلقا تنهام بذار »
و سوکجین هم فقط تنهایش گذاشت، اما فکر یونسو او را تنها نگذاشت.
چرا اینطور شد؟ از کجا شروع شد؟
بین یونسو و او همه چیز درست پیش میرفت اما بعد بهم خوردن همه چیز بین جونگکوک و جیمین انگار خشکسالی به ریشه تک تک شان زد.
شاید یونسو درک نمیکرد که چرا جونگکوک و جیمین باید چنین تاثیری روی همه میداشتند. اما او درک میکرد.
جونگکوک و جیمین جدا شدند و پشت بندشان تهیونگ و یسول... رابطه خواهر برادرانه سوکجین با یسول مدتی درگیر کشمکش شد و بعد مجبور شد بخاطر خواهرش دور تهیونگ خط قرمز بکشد.
و بعد... هوسوک بابت جریانات پیش آمده جی کی را ترک کرد و پیشنهادات خوبی که قبلا رد میکرد پذیرفت و رفت.
و تمام مشکلات جی کی و احساس مسئولیت او و نامجون به اموال جونگکوک، حتی وقتی خود جونگکوک مدعی شان نبود...
تمام زندگی اش تحت الشعاع قرار گرفت.
دلش نمیخواست با چنین اوضاع آشوبی، وقتی هنوز با بهم ریختگی ها کنار نیامده بود ازدواج کند و در مراسم ازدواجش نیمی از آن ها که باید باشند، نباشند.
جیمین همیشه میگفت من و جونگکوک بی صبرانه منتظر روز ازدواجتیم هیونگ.
و یکبار تهیونگ با خنده گفته بود: میخواین وقتی کرواتشو گوله میکنه و پرت میکنه دوتا نیرو برا گرفتنش باشین؟
جونگکوک گفته بود: یعنی چی؟! برای چی؟
جیمین با لبخندی ملیح عاقلانه نگاهش میکرد: منظورشون ازدواجه عزیزم، ولی ما نیاز به ازدواج نداریم. شماهایی که تنهایین بنظرم پشت یونسو نونا وایسین، بلکه گرفتن دسته گل طلسمتونو بشکنه!
هوسوک و نامجون غر زده بودند و یونگی گفته بود: اگه بابت کاپل بودن الماس و طلا بهتون دادن، بهم بگید منم یه فکری میکنم.
و چه شد؟ از تمام عشقشان خاکستری بیش نماند و سوکجین از ابتدا در جریان شعله گرفتن و سوختن و در نهایت نابودی همه چیز بود و هیچ از دستش برنیامد.
فقط توانست به خیال خودش بهترین کار ممکن را کند... و بهترین کار ممکنش منجر شد به نابودی رابطه خواهرش و تهیونگ.
یسول اشتباهی بزرگ کرد، مسئله ای را پنهان کرد که اگر آشکار میشد عوارض بدی بوجود می آورد... اما خواهرش بود و نمیتوانست حمایتش نکند.
از طرفی هم خودش را مدیون تهیونگ میدید، حتی اگر کنار آمد. بازهم دلش با جدایی نبود.
میترسید از روزی که تهیونگ بفهمد و بیاید و یقه اش را بگیرد و فریاد بکشد که چرا...
با وجود تمام این مشوشات که تنها به دوش میکشید... چطور آن مراسم ازدواج را برگزار میکرد؟
هرچند امیدی برای دوباره داشتن تمام آن آدم ها در مراسمش وجود نداشت... جیمین دوست پسر داشت. جونگکوک فراموشش کرده بود. یسول از تهیونگ بیزار بود و احتمالا تهیونگ هم از او.
یونگی و تهیونگ شکرآب بودند.
امیدی وجود نداشت و کشش میداد‌... یونسو حق داشت. او میدانست صبر بیهوده است. اما سوکجین برای او، برای خودش آرزوی یک شروع متفاوت داشت. آرزویی که برآورده شدنش منطقی نبود.
نه کارهایش تمامی میگرفتند، نه دوستانش برمیگشتند. این صبر بیهوده فقط یونسو را از او میگرفت.
یونسو... چطور همه چیز توانست صمیمیت بینشان را نابود کند؟
یونسو درکش میکرد، تا وقتی که او حرف میزد یونسو گوش میشد و تماما دلداری.
یونسو پایه ی تمام کارهایش بود. آشپزی کردن، ماهیگیری، هرچند که بدتر از او هیچ استعدادی در به دام انداختن ماهی ها نداشت.
جلسه همچنان در جریان بود اما او یونسو را میدید که با شلوارک عروسکی و تی شرت گشاد به تن لاغرش می آید و نگاهی به او و تلوزیون میکند: هندسام شی، منم بازی کنم؟
و او اخم میکند و کوتاه نگاهش میکند: ببخشید؟؟؟ تو؟! عمرا، برو تو اتاقت!
_یسول امشب خونه نیست، میخوای منو تنها بذاری؟
_خب خونه نباشه، عزیزم انقدر هورنی بودنم خوب نیست! یکمم برو به کارات برس!
یونسو میخندد: اولا من پریودم و خودتم بخوای خبری نیست بی ذوق. بعدشم، برو کنار منم میخوام بازی کنم.
بعد سمت دیگر مبل خودش را بین کوسن ها جا میدهد و جفت پا او را کمی هول میدهد تا جا باز کند و دسته ی دوم را برمیدارد.
و او اعتراض میکند: نه بذار این دست تموم...
اما یونسو بازی را قطع و دوباره وارد تنظیمات میشود تا دونفره اش کند: چی؟! وایسا موهامو جمع کنم بلکه بشنوم!
با کش دور مچش تمام موهای بلندش را میگیرد تا بالای سر جمع کند و او با لبخند نگاهش میکند و دستهایش را میگیرد: صبر کن، من میخوام ببندم.
_ولی تو شل میبندی!
_میبافم‌! دیگه یاد گرفتم. وایسا.
یونسو با ملایمت لبخند میزند و موهایش را که رها میکند آبشاری تیره روی شانه هایش راه میگیرد.
موهای او را با ملایمت میبافد و کار ناشیانه اش را با بستن کش پایین گیسی که سر هم کرده تمام میکند.
یونسو موی بافته شده اش را میگیرد و نگاه میکند و محض دلخوشی او میگوید: خیلی خوشگل شد سوکجینی.
او با چهره ای حاکی از رضایت از کارش میگوید: البته که خوشگله، تو نامزد منی و من موهاتو بافتم. ترکیب بهتر از این؟
یونسو دوباره دسته بازی را دست میگیرد و مشغول تنظیم بازی میشود: و الان تو بازی سوسکت میکنم و میشم یه نامزد پرفکت!
اخم میکند: ایششش، بعد پسرا ازم میپرسیدن چرا دلم نمیخواد تو بیای توی بازی!
یونسو میخندد: حسابی پیششون چاخان بافتی که همیشه منو شکست میدی! لووووزِر!
_خیلی خب دیگه، شروع کنیم!
یونسو باز کمی تکان میخورد تا بهتر بنشیند و خیره به تلوزیون زبان بین لبهایش میکشد: آماده ی باخت باش! یکمم باسنتو بده کنار جا بشم عه!
دست دوطرف کمر یونسو میگیرد وبا بلند کردنش او را روی پاهایش مینشاند و دستهایش را از دور کمر او جلو میبرد و دسته را میگیرد: حالا خوبه!
یونسو نگاهی به حلقه دستهای او میکند و بعد صورت سمت او که چانه روی شانه اش گذاشته برمیگرداند: میخوای یکاری کنی ببازم نه؟
با لبخند به صورت او زل میزند و بینی به گونه اش میفشارد: هوم، وقتی تو بهم انقدر نزدیک باشی همیشه برنده میشم.
و یونسو لبخند میزند. همان لبخندهایی که گوشه چشمهای مهربانش چین میخورد و گونه هایش بالای آن صورت و فک باریک گوله میشدند.
دلش برای آن دختر تنگ بود و از یاد برده بود چطور باید او را برگرداند.
_مدیرعامل کیم؟
صدای یکی از اعضای جلسه افکارش را شکست و یونسو از پیش چشمهایش رفت. حالا نگاه متعجب حضار و نامجون را میدید که منتظر است او چیزی مبنی بر اینکه تمام مدت حواسش پرت نبوده بگوید.
لب خیساند و از جا بلند شد: عذر میخوام. من یکم ناخوش احوالم. جلسه رو بدون من ادامه بدید.
منتظر حرفی نماند و با ادای احترام اتاق را ترک کرد‌.
نامجون چشم از در گرفت و فکر کرد چه از دستش بر می آید؟ اگر راهی وجود میداشت که بتواند سوکجین را از این حجم آشفتگی بیرون بکشاند انجامش میداد.
اما همه چیز زندگیشان آنقدر بسته و خصوصی شده بود که دیگر هیچکدام به خود حق دخالت در چیزی نمیدادند‌.
***
بعد کار کردن روی متن ترانه در کمپانی، از یونگی خواست که باهم شام بخورند و یونگی علیرغم تعجبِ سونگی، موافقت کرد.
در ماشین، وقتی یونگی پشت چراغ قرمز توقف کرد سونگی با لبخند پرسید: برای شام کجا میریم؟
یونگی با انگشتهایش ملایم روی فرمان ضرب گرفت: خودت یه جا رو پیشنهاد کن.
لب کج کرد و متفکر به داشبورد خیره شد.
بهتر بود طبق معمول و عادتش یکی از باکلاس ترین رستوران های سئول را معرفی کند اما برای نشان دادن صمیمیت و حسن نیت بهتر بود یک جای خودمانی انتخاب کند! بعلاوه داخل فیلم ها آدم های غیرسطحی و عمیق همیشه سادگی را انتخاب میکردند.
یكبار بعد اتمام جلسه دونفره شان برای ساختن ترانه دید که همکاران یونگی به او پیشنهاد همراهی کردنشان برای شام در غذاخوری های معمولی و ساده دادند، از آن دست غذاخوری های داخل دراماها که حالت دکه ای دارند و بازیگرها با بطری های شیشه ای سبز رنگ سوجو میخورند و دوکبوکی و رامیون!
بنظرش مین یونگی آدم ساده ای می آمد پس بهتر بود با شیوه دلخواهش دوستی خود را نشانش دهد تا مبادا آن برادر بی ادب و گستاخش ذهنیتش را نسبت به او خراب کند.
در واقع داشت پیش دستی میکرد! و از این کارش راضی بود‌.
پس تصمیمش را گرفت و گفت: مین یونگی شی!
بدون اینکه نگاه از تایمر چراغ راهنمایی بگیرد گفت: بله؟
_بریم یه غذاخوری معمولی! هوس سوجو کردم!
یونگی که تحت تاثیر قرار گرفته به نظر نمیرسید فقط سرتکان داد: خیلی خب.
سونگی همینطور که نگاهش میکرد لب زیرینش را فرو خورد و کنجکاو پرسید: برات جالب نیست که میخوام بریم همچین جایی؟
یونگی نگاه کوتاهی به او کرد و ماشین را حرکت داد: جالب؟
سونگی با در آوردن رژلبش از کیف آفتاب گیر را پایین داد  و همینطور که با دقت روی لبهایش رژ میکشید گفت:  من زیاد اینجور جاها میرم. نمیدونم توهم بهش عادت داری یا نه...
بعد در رژ را بست و با لبخند نگاهش کرد: اگه خوشت نمیاد میتونیم بریم جای دیگه، نونا درکت میکنه‌.
یونگی سر به نفی تکان داد:جاهای خوبی میشناسم‌. ولی اگه تو جای خاصی مدنظرته میریم همونجا.
سونگی نچ کرد: عا، نه‌‌. هرجا که دوست داری بریم. من آدم انعطاف پذیری ام.
یونگی چشم از لبخند اغراق آمیز و مغرور او گرفت و لبهایش به شکل لبخند به دو طرف کش آمدند: اوکی.
سونگی نگاه از او به مچ دستش دور فرمان داد و با سر جلوتر بردن چشم باریک کرد: ساعت هفته‌. باور کن من میتونم تا خود دوازده...
دستش را به نشان نوشیدن تکان داد: سوجو بخورم!
سونگی سرتکان داد و با اشاره به ساعت دیجیتالی روی داشبورد گفت: اونو راحت ترم میتونی چک کنی توی تاریکی.
سونگی اول با دهان نیمه باز نگاهش کرد و بعد خندید: عا تو خیلی کیوت و بانمکی!
یونگی چهره جمع کرد و آهسته گفت: اوکی!
و او با چهره ای حاکی از رضایت به مسیر زل زد تا به مقصدی که یونگی میبردشان برسند.
وقتی رسیدند به نظرش آنجا شبیه آنچه در دراماها میدید بود، بجز یک قسمت.
معمولا آن غذاخوری ها شلوغ بودند و از بیرون چندتایی نزدیک هم بنا شده بودند با پوشش های پلاستیکی‌.
ولی جایی که یونگی آورده بودشان، یک غذاخوری ساده شبیه کلبه ای چوبی بود و از در و پنجره های نیمه باز زیادش بو و بخار غذا بیرون میزد و در خنکای شب مثل ابر به هوا میرفت.
غذاخوری زیر پل بانپو بود و باید شلوغ میشد اما خوشبختانه به طرز کمیابی جمعیت حاضر در آنجا امشب زیاد نبودند.
همینطور که حواسش را جمع میکرد تا کفشهای ظریف و گرانش گلی نشوند. پشت سر یونگی وارد دکه شد و به محض ورود با چهره جمع شده از انزجار پاشنه هایش را به پادری مالید و زیر لب نق زد: شت...
یونگی دست در جیب جلوتر از او ماند و نگاهش کرد: بخاطر اینکه از مسیر سنگفرش نیومدی.
سونگی کیفش را زیر بغل زد و با مرتب کردن دامن بارانی اش گفت: اشکال نداره، مجبورم یه کفش دیگه همین شکلی سفارش بدم...
یونگی که علاقه ای به این بحث نداشت نگاهی به اطراف کرد و با اشاره به میزی خالی که از باقی میزها فاصله بیشتری داشت گفت: برو اونجا بشین تا من سفارش بدم. چی میخوری؟
سونگی نگاهی به آن میز دنج کرد و لبهایش را برهم مالید: هرچی که سفارش بدی.
یونگی سمت آشپزخانه رفت و سونگی همانطور که سعی میکرد خیلی دیده نشود سمت میز انتخابی رفت و نشست.
تصورش از اینطور جاها مثل سریال های تلوزیونی شلوغ و پر از قشر متوسط بود. اما انگار اینجا خلوت تر از ذهنیتش مینمود. از طرفی زوجی که پشت یکی از میزها نشسته بودند مرفه و دارای سطح اجتماعی بالا بنظر میرسیدند.
اینکه گاهی مردم نمیشناختنش روی اعصابش میرفت و برعکس گاهی باعث آرامش خاطرش میشد.
اما دلش میخواست یکبار پیش مین یونگی کسی او را بشناسد تا آن حس مزخرف ضایع شدنش کنار برود‌. آن مرد حتی اسم فیلمهای او را نشنیده بود!
البته شاید حق داشت... بازیگری که ده سال فعالیت سینمایی و تلوزیونی نکند با این حجم تازه کارهای محبوب زود فراموش میشود‌.
یونگی را دید که سر میز برمیگردد پس لبخند زد و صاف نشست.
یونگی صندلی عقب داد و بعد نشستن گفت: مرغ تند و کیمباپ سفارش دادم.
_گفتی سوجو هم بیارن؟
سرتکان داد: گفتم.
سونگی لب خیساند: عا، اینجا واقعا قشنگه. جالبه که خلوته.
_اینجا دوشنبه ها اشتراکیه، برای همین اومدیم اینجا.
متعجب گفت:یعنی چی اشتراکیه؟
_یعنی پشت در روی برد میزنن رزرو شده و فقط یه تعداد میتونن بیان.
به تفهیم سر تکان داد: عا... جاهای خلوتو ترجیح میدی؟
_گفتی معروفی، نمیخوام معذب باشی. بعلاوه، آره من جاهای خلوتو ترجیح میدم.
_بنظر خیلی درونگرا میای.
_احتمالا.
پسر پیشخدمت غذاها و نوشیدنی ها را آورد و بعد رفتنش سونگی نگاه به غذاها داد و بعد بطری سوجو را برداشت و حین باز کردنش گفت: راستی...برادرت کارگردان یکی از پروژه های تبلیغاتیمه‌.
یونگی به دستهای او که ناشیانه تلاش میکردند تا در بطری را باز کنند نگاه داد: جونگکوک؟
سونگی لب فشرد و با ناخن سعی کرد کناره های بند شده در فلزی بطری را بشکافد: آره... جئون جو... آخ!!!
بطری را روی میز انداخت و انگشتش را به لب گرفت.
یونگی بهت زده گفت: چی شد؟
با چهره ی زار گفت: ناخنم شکست! فاک این چه... اوه.
دستش را روی دهانش کوبید و با چشمهای گرد شده به یونگی خیره ماند تا بسنجد حرفش را شنیده یا نه.
یونگی بطری را برداشت و بعد باز کردنش، بدون اینکه به روی خودش بیاورد لیوان او را پر کرد: داشتی چی میگفتی؟
سونگی دستش را از جلوی دهانش پایین آورد و به ناخنش نگاه کرد: که داداشتو دیدم.
_هوم...
_درباره من چیزی بهت نگفت؟
یونگی لیوان خودش را هم پر کرد: نه نگفت.
نفس آسوده ای کشید و چاپستیکش را برداشت: خوبه... راستش انگار اون از من خوشش نمیاد. خوش خلق هم نیست. از اول تا آخر شوتینگ باهام بدرفتاری کرد!
_بی دلیل؟
گارد گرفت: معلومه!!! کاملا بی دلیل.
یونگی چاپستیک دست گرفت و کمی غذا برداشت: عذر میخوام. اون یکم ضعف اعصاب داره. من باهاش صحبت میکنم.
لقمه ای که توی دهانش بود به گلویش پرید و به سرفه افتاد.
یونگی برایش آب ریخت و دستش داد. این زن عجیب دست و پا چلفتی بود!! عجیب!!
سونگی جرعه جرعه آب را نوشید و کف دست به قفسه سینه اش فشرد: لازم نیست. باهاش حرف نزن!! من آدمی که چغلی یه نفرو کنه نیستم مین یونگی شی!!
یونگی محو لبخند زد: درسته.
نفسس را فوت کرد و لیوان را روی میز گذاشت: فقط... یکم باهم فرق دارین. انگار اون خیلی باید بگذرونه تا مثل برادرش بزرگ بشه.
یونگی بی حرف غذایش را جوید و سونگی لیوان سوجویش را برداشت: خب... بسلامتی همکاریمون؟
یونگی لیوانش را به لیوان او زد و همزمان نوشیدند. سونگی با جرعه اول لیوان را پایین آورد و همانطور که دهانش پر بود با چهره جمع شده به او نگاه کرد.
یونگی خونسرد گفت: چی شد؟
سونگی الکل را بلعید و با قیافه منزجر گفت: مزه جهنم میده!
مثل یک بچه ی ننر نگاهش کرد: مجبور نیستی سوجو بخوری وقتی بهش عادت نداری!
سونگی تلخی دهانش را بلعید و سعی کرد حالتش را عادی کند: چی؟ عادت ندارم؟! من تو الکل خوردن قهارم!!!
بعد دوباره لیوانش را پر کرد و گفت: فقط... یه مدته الکلو کم کردم.
دروغ میگفت. سوجو همیشه بنظرش آشغال ترین الکل ممکن بود! چرا باید زهرمار خالص را بخوری و تلقین کنی لذت میبری؟ الکل های مرغوب و خاص حتی اگر قوی و تلخ هم باشند لااقل طعم و عطری مطبوع دارند. هرچند سونگی جز شراب قرمز و یک نوع شراب سفید خاص با عصاره سیب چیزی نمینوشید.
اصلا در خانواده آنها چیزی به نام سوجو وارد نشده بود.
محتوی لیوانش را سخت فرو داد و بلافاصله بعد آن تکه ای از کلم به دهان گذاشت: تو فیلمایی که بازی کردم... همیشه بجای سوجو آب میذاشتن برامون که مست نشیم. احمقانه بود.‌. سوجو منو مست نمیکنه!
یونگی چین به پیشانی داد و سر بالا و پایین کرد: واو، تو واقعا قهاری، نمیتونم باهات در بیفتم.
سونگی بادی به غبغب انداخت و موهایش را پشت گوش زد: خب، فیلمای منو دیدی؟
_ هارمونیکا رو دیدم... نقش یه موزیسین رو توش داشتی.
_عا اون... چطور بود؟
_خوب بود. شیمی خوبی با نقش مقابلت داشتی.
_چا گانگ مین؟؟؟ واقعا شیمی خوبی باهاش داشتم؟
_آره.
دوباره لیوانش را پر کرد و گفت: فکر میکردم اونقدر که باید خوب نیست...
یونگی به نوشیدن اجباری او نگاه کرد: نونا...
سونگی لیوانش را روی میز گذاشت و گوشه لبش را با دستمال پاک کرد: هوم؟
_بنظرم زیاد ننوش.
پوزخند زد و دوباره لیوانش را پر کرد: شوخی میکنی؟ آدما باهم مینوشن و دوست میشن. از امشب جدا از همکاری، باهم دوست میشیم.
یه دوستی دونسنگ نونایی!
یونگی به میز نگاه کرد و سونگی بعد نوشیدن دوباره تکه ای غذا به دهان برد و شقیقه به دستش تکیه داد: درونگراها و برونگراها دوستای خوبی میشن. تو گفتی درونگرایی، برعکس من.
یونگی ساکت به او گوش کرد و سونگی با حس گرم تر شدن سرش پلک زد: من عاااااشق مهمونی و شلوغی ام ولی نمیرم. میدونی چرا؟
پرسشگر به یونگی نگاه کرد و او محض خالی نبودن عریضه گفت: چرا.
دماغش را بالا کشید و کمی دیگر از غذایش با چاپستیک به دهان گذاشت: چون هیچکی ازم نمیخواد برم جشنش!! همشون یه مشت بِچ حسودن. عا من از اول وضعم همین بوده‌. همه بهم حسادت میکردن!
یونگی لب جمع کرد تا به خودبینی او لبخند نزد و سونگی با نگاه به زوجی که آن طرف غذامیخوردند گفت: اون زن... واقعا خوشگل نیست‌. ولی چرا مردش باید اونقدر جذاب و قدبلند و خوشقیافه باشه؟ واقعا چرا؟
یونگی بدون اینکه به آن سمت نگاه کند گفت: فکر کنم امشب بدنت یادش رفته که ظرفیتش بالاست!
سونگی چهره ای غمگین به خود گرفت: بخت من بوی عن میده مین یونگی. من از هر زنی که تو کره دیدم خوشگلتر بودم... همه میگن کلی جذابیت دارم ولی همه تا میشناسنم ازم فرار میکنن‌!
یونگی سرتکان داد: درک میکنم...
_درک میکنی؟؟ یعنی حق دارن که ازم فرار میکنن؟؟؟
یونگی آرنجهایش را روی میز گذاشت و گفت: بسه دیگه!
سونگی با چاپستیک به آن زوج اشاره کرد: چرا من نباید با یه مرد قدبلند و جذاب مثل اون باشم؟ چرا من انقدر تنهام؟؟؟
حالت گریه گرفت: عا اون زن واقعا خوشگل نیییییست‌.
یونگی دست او را با چاپستیکش پایین آورد و آهسته گفت: آروم باش، میخوای باهات کتک کاری کنن؟
سونگی که متوجه حرف او نشده بود گیج نگاهش کرد و دستهایش را شرمزده سایبان چشمهایش کرد: وای شرمنده‌.. گند زدم... نه مین یونگی، ببین... مردایی که قدشون متوسط و کوتاهه هم میتونن جذاب باشن... برای یه دختر ریزه میزه. میتونه دختر خوشگلی هم باشه...
اندکی مکث کرد و به واکنش یونگی که هیچ بود نگاه کرد. بعد افزود: احیانا!! اگه برحسب اتفاق کسی خواست زیرآب منو پیشت بزنه که پشت سرت چیزی گفتم. تو فقط نباید باورش کنی! باید نشنیده بگیری... تو مرد کیوتی هستی. جدی میگم‌. به حرف بقیه توجه نکن... یعنی به حرفایی که قراره بگن که من گفتم‌‌. من نگفتمشون!!! تو دونسنگ منی، و من گفتم که، باهات دوستم. من معمولا با کسی دوست نمیشم‌. ولی با تو دوستم!
یونگی با همان لبخند تاسف بار فقط نگاهش کرد و سونگی پرسید: داری فکر میکنی چون مستم دارم خزعبل میگم؟
سر به نفی تکان داد و فکر کرد مست و غیر مستش تفاوت فاحشی ندارد! این زن در حالت عادی اش هم همینطور بود! تا حالا چند چیز دستگیرش شد، هان سونگی اهل غیبت، اغراق، خود بزرگ بینی و به قول خودش دهن بین بود! و انگار جز ظواهر امر ذهنش جای دیگری سیر نمیکرد. عجیب بود چطور آن اشعار را مینویسد؟!! یا شاید این مدل آدم ها فقط برای یونگی غیرقابل تحمل بودند. خیلی ها از افرادی که اهل تجملات باشند و ظواهر فریبنده هان سونگی را داشته باشند خوششان می آید.
اما حرفهای این چنین خاله زنکی را چه کسی میتوانست تحمل کند؟!
هیچوقت فکرش هم نمیکرد طرف دوم چنین مکالمه کسالت آوری باشد! حسادت زن ها به هم!!! فکر میکرد این جریان منسوخ شده!! به علاوه این زن مدعی فمنیست بودن بود. اما انگار خودش با اشعارش تناقض داشت!
سونگی به میز زل زد: از همه ی زنا متنفرم... از مردا هم متنفرم. نمیدونم از کدوم بیشتر متنفرم!! خودم... یا مردا؟
یونگی متعجب نگاهش کرد و او بطری را برداشت و شروع کرد به سر کشیدنش که یونگی آن را از دستش گرفت و گفت: کافیه.
سونگی با لبخندی مغموم نگاهش کرد: توهم از من متنفری... دارم حسش میکنم.
یونگی ساکت نگاهش کرد و او گفت: حس میکنم دلم میخواد زندگیو بالا بیارم. سوجو خیلی بده و من دروغ گفتم.‌.. من نه تاحالا چنین جاهایی بودم. نه سوجو خوردم... بابام منو لوس بار آورد و همیشه لای پر قو بودم. زیاد از حد کم طاقتم!
یونگی سر تکان داد: میدونم...
_چطور میدونی؟ من یه بازیگر حرفه ای ام. محاله تظاهر کنم و تو بتونی بفهمی حقیقت چیه!!!
یونگی به نگاه خیره و دردمند او خیره ماند و بعد نگاهی به ساعت و اطراف کرد: بهتره بریم.
سونگی تکه ای مرغ به دهانش گذاشت: کالری اینارو نشمردم... اگه چاق بشم چی؟ چقدر باید بدو ام تا کالریش بسوزه و مثل یه ماده فیل نشم؟ سوجوی لعنتی انقدر تلخ بود که مجبور شدم هی پشتش بخورم... چطور میخوریدش؟؟ اسپرم راسو باید از این خوش طعم تر باشه!
یونگی آهسته خندید و از جا بلند شد: پاشو نونا... من میرسونمت.
سونگی چشم باریک کرد و با بلند شدن او نگاه بالا برد. برای اینکه نور لامپ پشت سرش چشمش را نزند پلکهایش را نیمه بسته کرد: به چی میخندی!! ایش تو چرا انقدر روشنی؟ کور شدم!
یونگی فکر کرد نباید تنهایش بگذارد و برای تسویه برود. پس پول را روی میز گذاشت و رو به سونگی گفت: پاشو بریم.
سونگی پنجه در موهایش کشید و خواب آلود به اطراف نگاه کرد: از بوی اینجا هم متنفرم... میخوام بالا بیارم. انگار باردار شدم!
یونگی چشم در حدقه گرداند و بازوی او را گرفت تا بلندش کند.
قبل خروج از غذاخوری به پیشخدمت گفت که مبلغ روی میز است و همینطور که دست دور شانه سونگی گرفته بود به بیرون هدایتش کرد.
تا او را به ماشین برساند سه بار بابت آن کفش های خارجی پاشنه دار سکندری خورد و اگر نمیگرفتش آن صورت مثلا الهه وارش از برخورد به زمین کیمچی صدساله میشد!
وقتی سوار ماشینش کرد و کمربندش را بست هوفی کشید و با بستن در ماشین را دور زد و سوار شد‌.
سونگی خیره به دکمه بارانی اش که با دست پیچش میداد گفت: از قعر بهشت به قله ی جهنم رفتن، تو ذهنت چه معنایی میده؟
یونگی رو سمتش برگرداند و او گفت: داره بیت میاد تو سرم... یه ترانه عجیب. امیدوارم یادم بمونه.
یونگی بازهم متعجب به تناقضات او خیره ماند. بعضی حرفهایش عمق عجیبی داشتند.
دست دراز کرد و کمر بندش را بست و با روشن کردن ماشین گفت: میتونی ضبطش کنی...
سونگی موبایلش را از کیفش در آورد و گیج به آن نگاه کرد‌. با کشیدن انگشت روی صفحه اش سعی کرد الگوی رمزگشا را رسم کند اما مدام ناموفق بود. خنده سر داد: من رمز گوشیمو یادم رفته!!!
یونگی ضبط موبایل خودش را باز کرد: خیلی خب...
سونگی سرش که سنگین بود را روی شانه کج کرد و گفت: گردنم مثل گردن یه غاز پخته شده بی جونه! کسی که سوجو رو ساخت... دیک تموم دنیا تو روحش‌!
یونگی لبهایش را برهم فشرد و سرتکان داد: خیلی خب... دیگه تعجب نمیکنم.
با مکثی پرسید: نونا... خونت کجاست؟
_پشت کوه های طلایی...
نچ کرد: باید برسونمت.
_من از مریخ اومدم... برای همینه که کسی منو نمیفهمه و نمیخواد! منو ببر ناسا مین یونگی... که جای میمون بفرستنم فضا!
یونگی هربار که سعی داشت به او نخندد ناموفق میشد. چطور این حد از مسخره و احمق بودنش میتوانست فان باشد؟
سونگی آهسته شل و ول به روبرو خم شد و پیشانی اش به داشبورد برخورد‌‌‌.
یک دستش را از فرمان برداشت و او را با پشت دست به پشتی صندلی اش تکیه داد:شماره ی یکی از اعضای خانوادت رو بگو تا آدرس بگیرم.
_خانواده؟ در دسترس نیستن...
_دوستات؟
_یه مشت هرزه!
_خدمه، راننده ی شخصی...
_نمیدونم!
یونگی فکر کرد او حتی نمیتواند رمز موبایلش را بزند. پس نچ کرد و نگاه سمت او که گیج رو به خوابیدن بود انداخت‌.
همینطور که چشم بسته بود حرفهایی شبیه یک شعر میگفت.
سوجو نابودش کرده بود و واضحا ظرفیتش را اصلا نداشته.
چاره ای جز اینکه او را به خانه ی خودش ببرد نداشت.
***
دستمال را روی ذرات محلول تمیزکننده که سطح میز ریخته بود کشید و قوطی محلول را روی صندلی گذاشت.
تهیونگ داخل اتاقش، یا بهتر بود بگوید اتاق مهمان، داشت چمدان میبست تا برود.
صدای موزیکش که بلند بود میشد بفهمد درحال جمع و جور کردن وسیله هاست‌‌. حالا دیگر آهنگ را قطع کرده بود، پس حتما کارش تمام شد.
میز که تمیز شد قوطی را برداشت و سمت آشپزخانه برگشت که در اتاق باز شد و تهیونگ با پالتوی قهوه ای بلند و چمدان و ساک گوچی بیرون آمد.
هردو را کنار راهرو گذاشت و با زدن عینکش روی سر گفت: من دارم میرم.
جیمین لب خیساند و با گذاشتن محلول در کابینت گفت: نیویورک...و بعدشم کره؟
مشغول پوشیدن کفشش شد: آره. یکم کار دارم و بعد اونجام.
مردد ماند بین حرف زدن و نزدن. اصلا چه باید میگفت؟ دوسال اخیر دیگر با تهیونگ آنقدر که باید حرف نمیزدند. او رازی داشت که تهیونگ نداند و تهیونگ درباره مسائل خودش به او چیز زیادی نمیگفت.
پس حتی اگر تهیونگ از رفتن به سئول و فیلم بازی کردن غیر منتظره اش قصدی برای برخورد با یسول هم میداشت‌، او حق دخالت به خود نمیدید.
بعد آن ماجرا... موقعیت همیشگی شان عوض شد. همیشه او بود که به تهیونگ گوش میداد و اکثر مواقع راهنمایی اش میکرد.
ولی بعد آن جریان جیمین شد یک بچه ی بی منطق که روزی هزاران بار یک سوال را بپرسد
«_تهیونگا..
تهیونگ صبورانه به او که کنار پنجره اولین خانه ای که بعد آمدن به کبک در آن مستقر شدند کز کرده بود نگاه کرد و گفت: بله.
خیره به آسمان ابری بیرون شیشه لب زد: ولی... یهویی چطور عشقمون تموم شد؟ من رو عشقش قسم میخوردم. مطمئن بودم از نفسش براش حیاتی ترم... چطور باور کنم داره زندگیشو میکنه.
تهیونگ سکوت کرد. چون میدانست هرچه به او بگوید‌، مکالمه بعدی با همین سوال و شبیهش آغاز میشود.
منطقش را، تمام دار و ندارش را از دست داده بود و دیگر هیچ نمیدانست‌.
تهیونگ آهی کشید و جواب داد: رابطه هیچوقت یهویی تموم نمیشه جیمین... رابطه ای که یکی از دوطرف قطعش کنه، یعنی قبلا، خیلی قبل تر از اینکه بهت بگه، کلی بهش فکر کرده، حرفاشو جفت و جور کرده، هی اراده و تردید کرده‌ و قبل اینم کلی خودشو تست کرده. آخرین بوسه هاش عاشقونه نبودن و تو نفهمیدی. پس اون با آمادگی تمومش میکنه و اونی که جدایی بهش تحمیل شد شکست میخوره...
_ولی اگه آخریناش سرد بوده... چطور نفهمیدم...
_خودت همیشه میگفتی وقتی عاشقیم قوه قضاوتمون روی اون شخص خاموش میشه و همه چیز رو با برداشت خودمون پیش میبریم نه عکس العملای اون... جیمین... لطفا فکر نکن چرا و چطور، فقط تمرکزتو بذار رو فراموش کردنش.»
ساکت میشد و بعد باز به تنگ می آمد و دلش سنگین میشد...
درباره اواخر و سردی تدریجی بی راه میگفت؟
نه... خودش خوب میدانست... وقتی عاشقی نادیده میگیری و متوجه تغییرات تدریجی نمیشوی. فقط قطع ناگهانی رشته به خودت می آوردت... اما حالا که آسیب را پشت سر گذاشته بود اگر فکر میکرد، نتایج دیگری میگرفت... نمیخواست بی دلیل فکر کند.
به هرحال... بعد فهمیدن جریان بهم خوردن جدی تهیونگ و یسول، دیگر نتوانست و نخواست پیش تهیونگ گلایه های دلش را باز کند.
و اوضاعش سخت شد و همان موقع ها با چانهو و رقص آشنا شد.
تهیونگ درد خودش را داشت. درد کمی نبود. زودتر کنار آمد اما این دلیل بر سادگی مشکلش نبود.
او هرگز بعد آن جریان نتوانست برای تهیونگ گوش باشد. چرا که باید خاطرات عشق از دست رفته ای را در خود حل میکرد که تمام ریز ذرات وجودش را از خودش گرفته بود. باید کسی را فراموش میکرد که انگار از یاد بردن اسم و رسم خودش آسان تر از گذشتن از او بود.
برای رفیقش، کسی که تنهایش نگذاشت نتوانست شانه ای برای تکیه کردن باشد، پس نمیخواست نصیحتش کند. فقط میتوانست امیدوار باشد تهیونگ بچگی نکند. که سراغ یسول نرود و هم خودش و هم او را آزار ندهد.
وقتی تهیونگ کفشش را پوشید، جیمین گفت: ایندفعه انگار کمتر موندی.
_فرقی نمیکنه‌... نمیفهمم چرا تنها میمونی؟ چرا نمیری پیش چانهو؟
لبخندی محو زد سمت اتاق راه افتاد: شاید برم،  صبر کن پالتو و سوویچ بردارم برسونمت تا فرودگاه.
***

چشم هایش رو به سقفی که نمیشناخت باز شد!
سقف اتاق خودش سفید صدفی بود و سقف اینجا تقریبا کرم!
چندبار پلک زد و سریع سرجایش نشست که باعث شد لحاف از تنه اش روی پاهایش بیفتد. پیراهنش تنش بود. همان لباسی که دیشب تن داشت.
سر چرخاند و خودش را در آینه میز نزدیک تخت دید. حتی آرایشش پاک نشده بود. هنوز هرچه بود روی پوست صورتش باقی مانده بود.
دو دستی به سرش چنگ زد و بعد با عصبانیت و حرص پتو را مچاله و سمت در پرت کرد‌.
یونگی از شنیدن برخورد چیزی به در با چشمهای گرد شده سمت اتاق دوید و در را باز کرد: چی شد؟
سونگی غضبناک نگاهش کرد: تو منو آوردی اینجا؟
یونگی سر پایین انداخت: معذرت میخوام، مست بودی، منم مجبور شدم بیارمت اینجا... این اتاق مهمونه.
پوزخند زد: اتاق مهمون به چپم... فکر کردی مثل دختربچه ها از بودن رو تخت یه غریبه ترسیدم؟
یونگی منتظر شنیدن ادامه حرفش ماند و او با کشیدن پشت دست روی لبها تا گونه اش گفت: متنفرم از اینکه با میکاپ روی صورت بخوابم. الان حتی فکرشم نمیتونی بکنی میتونم چه بلایی سرت بیارم که بیدارم نکردی تا این گه رو پاک کنم ...
و به رد مانده رژ و کرم پشت مچش اشاره کرد.
یونگی بهت زده از رفتار طلبکارانه اش فقط نگاهش کرد. این زن، قطعا، مطلقا، و کاملا مشکل روانی داشت!! بدون شک!!
سونگی اخم کرد: بگو دستشوییت کجاست.
یونگی پشت چشمی نازک کرد و قبل بیرون رفتن به در سفید رنگ کنار کمد اشاره کرد.
آدمی نبود كه در واکنش به فرد عصبی متقابلا عصبی شود و جواب دهد. اما سونگی با رفتار ناپخته و نادرستش فقط باعث تاسفش میشد.
در اتاق را بست و سمت آشپزخانه رفت.
زنی که تا این حد عنق و نچسب باشد ندیده بود.
که بابت سطحی ترین چیزها چنین واکنشی نشان دهد. چطور میتوانست با چنین خلقیاتی زندگی کند؟
همینطور با اخم مشغول آماده کردن قهوه شد تا صدای پا و بعد اسم خودش را شنید: یونگی شی.
سمت او که نزدیک کانتر ایستاده بود نگاه کرد. صورتش کمی نمناک به نظر میرسید و هیچ آرایشی نداشت. بدون هیچ آرایشی هنوز خیلی زیبا بنظر میرسید. بی اغراق، خیلی زیبا بود اما؛ وقتی آدم صبور و آرامی نبود زیبایی اش در نگاه آدم کمرنگ میشد‌. حداقل در نگاه او!
سونگی لب فشرد و خجالت زده کیفش را به سینه فشرد: من دیگه میرم... بابت اینکه منو آوردی اینجا خیلی ممنونم. و بابت اون رفتارم... من یکمی رو این موضوع غیرعادی حساسم. نمیخوام فکرای عجیب دربارم کنی!
یونگی ساکت و منتظر نگاهش کرد و او سر تکان داد: چیه؟
_عا، فکر کردم حرفت ادامه داره.
_ادامه؟
یونگی ابروهایش را بالا داد، توقع عذرخواهی نداشت اما برایش جالب بود که او هم نمیخواهد عذرخواهی کند.
سونگی با تعلل لب فشرد: اون یه خصلته. اما چون موجب شد با تو بد طی کنم... عذر میخوام.
با نگاهی که به زمین دوخته بود و کیفی که به سینه میفشرد، یونگی از دیدن آثار موجح تر شرمندگی در چهره و حرفهایش منصرف شد و گفت: قهوه بخور، خودم میرسونمت.
سونگی دست در هوا تکان داد: نه نه ، همینجوریشم کلی لطف کردی. خودم میرم. ولی بابت قهوه ممنون. 
یونگی لیوان قهوه را روی کانتر گذاشت و او روی چهارپایه پشتش نشست. کیفش را روی میز گذاشت و با برداشتن قاشق از ظرف شکر گفت: دیشب زیاده روی کردم. چرت و پرتایی که گفتم یادم میاد.
یونگی کمی از قهوه اش خورد: که چرا مرد جذاب و قد بلندِ اون زنِ زشت نباید مال تو میبود؟  من فکر کردم سخن قصاره.
سرخ شد اما از کارش دست نکشید و کمی شکر در قهوه اش ریخت: آه نه... همه زیبان. فقط زیباییاشون توسط همه درک نمیشه. قرار نیست اگه من درکش نکنم، اون زیبایی وجود نداشته باشه.
یونگی پلک زد: درسته.
جرعه ای قهوه نوشید، مو پشت گوش زد و جدی لب زد: من که از نظر همه خوشگلم کجای دنیارو گرفتم...
یونگی لب به دندان گرفت و نگاه پایین انداخت. این زن به طرزی جدی حرفهایش خنده دار بود.
سونگی متوجه لبخند او نشد و خیره به لیوانش گفت: به هرحال، دیشب درباره اینکه همه ازم متنفرن و دوستی ندارم چرند گفتم. من به حد کافی محبوبم و اگه هم کسی دوستم نداره، به درک! قرار نیس همرو راضی نگه دارم هوم؟
_نیاز نیست حرفای دیشبتو نقض کنی، من جدی نگرفتم.
_خوبه که حرفای بعد مستیمو جدی نگیری.
_و قبلشو!
سونگی نگاهش کرد: هان؟
یونگی با گذاشتن ماگش روی کانتر بحث را عوض کرد: مطمئنی نمیخوای برسونمت؟
سر به نفی تکان داد: رانندم میاد دنبالم. براش لوکیشن فرستادم، الاناست که برسه. پس...
از چهارپایه پایین رفت و کیفش را برداشت: میرم پایین. لیریک نهایی رو برات میفرستم. نمیدونم کی بیام کمپانی. چندتا فیلم برداری دارم.
یونگی پلک زد و او را تا دم در بدرقه کرد.
سونگی قبل اینکه وارد آسانسور شود رو سمت او که در قاب در ایستاده بود برگرداند: یونگیا، بابت ملاحظه و مهربونی که کردی ممنونم.
با لبخندی محو پلکی به اطمینان زد: کاری نکردم. مراقب خودت باش.
سونگی لبخند بی جانی زد و با نگاه گرفتن از او داخل آسانسور رفت و دکمه لابی را زد.
در آسانسور رو به تصویر یونگی بسته شد و در دیواره طلایی آیینه ای شکل روی آن خودش نمایان شد... تصویری وهم آلود از هان سونگی که به او دهن کجی میکرد. همان چهره درد مندی که بارها به آن زل زده بود بعد جنگ و دعواها با او، بعد جدال های لفظی که به ظاهر همیشه برنده اش میشد اما در بطن داستان فقط بازنده میماند و بیشتر میباخت.
یکبار با نهایت افسوس و تاسف به چشمهایش زل زد و گفت « دلم میسوزه برات سونگی، تو صدمه بدی از خودت میخوری.
سونگی پوزخند زد: من؟ بنظر میاد تو صدمه میبینی.
_نه، تو صدمه میبینی، وقتی هربار برای سطحی ترین مسائل به قلب آدما تنش و ناراحتی بندازی، خودت از وجدانت صدمه میبینی...
سونگی مات نگاهش کرده بود و او بی حرف تنهایش گذاشت و به اتاق رفت »
بعد از آن هزاران بار فکر کرد تو چه؟ وجدان داشتی و همیشه میخواستی من بهتر باشم. آن وجدان آزرده ات نکرد وقتی به من صدمه زدی؟
***
تهو با کلید یدکی که جونگکوک به او سپرده بود وارد خانه شد تا نظافت را شروع کند.
جونگکوک حتما برای فیلمبرداری رفته بود پس او در خانه تنها بود.
لبخند زد و با شوق و شیطنت سمت وسایل عکاسی و فیلمبرداری او رفت تا سر و گوشی آب دهد.
چشمش به چیکو که کنار تخت نشسته و ظرف غذایش هم کنارش بود افتاد و گفت: خب، به صاحبت نگو من وسایلشو دیدم! منم برات خوراکی خوشمزه میارم!
چیکو اعتنایی نکرد و تهو با لبخند مشغول تماشای وسایل شد. وسایل بهانه بود.
او عاشق دیدن آثار جئون جونگکوک بود. چیزهایی که انتشار نداده. ایده های مغز جذابش.
او هنرمندی عجیب بود و کارهایش چنان متفاوت بودند که هرکسی با دیدنشان حتی برای اولین بار میتوانست معترف هنرش باشد.
چنان خاص بود که طی چندسال انقدر در زمینه کارش نامی شد که کمتر کسی از او بعنوان وارث جی کی یاد کند.
همه کارگردان جئون جونگکوک را میشناختند.
خودش از آن اوایل، که کارهای یوتیوبی اش را سرگرفته بود.
چند سال پیش‌‌‌‌... وقتی سال آخر دبیرستان را میگذراند و در شرف نوزده سالگی بود‌. شب و روز ویدیوهای او را دنبال میکرد.
هم ساخته هایش، هم خودش.
ویدیوهای مصاحباتش، سخنرانی هایش، عکس هایش‌.
برایش مثل یک بت شد و بخاطرش راهی دانشکده هنر شد تا کارگردانی بخواند.
جئون جونگکوک اگر میدانست یک طرفدار را به خانه اش راه داده چه حسی پیدا میکرد؟
جونگکوک بابت جا گذاشتن وسیله ای از نیمه راه کلافه سمت آپارتمانش دور زد و برگشت بالا.
از دیدن تهو که یکی از دوربین هایش را دست گرفته و با لبخند چیکو را در کادرش میدید اخمی ظریف بین ابرو جای داد و او سریع متوجه حضورش شد و نگاهش کرد.
چشمهایش آنقدر گرد شده بودند که فکر کرد حالا به بیرون پرت میشوند.
سمت قفسه ای که باید رفت و وسیله ای که جا گذاشته بود برداشت.
تهو دوربین را سرجایش برگرداند و گفت: جونگکوک شی، معذرت میخوام‌.
_بابت؟
_دست زدن به دوربینت.
_بهرحال قراره تمیزش کنی. دست زدن مهم نیست فقط جاهاشونو عوض نکن.
این را گفت و سمت در رفت که تهو دنبالش کرد: جونگکوک شی من میخوام یچیزی بگم...
دست به دستگیره گرفته بود، اما منتظر نگاهش کرد و تهو دل به دریا زد: من... دانشجوی کارگردانی ام. و یجورایی از طرفدارای شمام... پسر خانم کیم هم نیستم... از آشناهاشم و چون فهمیدم خونه شمارو مرتب میکنه اولش خیلی شوکه و خوشحال شدم.
بعد خواستم بجاش بیام تا  بتونم ببینمت و اگه بشه ازت بخام بهم درس بدی...
جونگکوک ساکت به حرفهایش گوش کرد و بعد سر تکان داد: ممنون، ولی من چیزی برای یاددادن بهت ندارم. چون برای خودمم آموزشی درکار نبوده. اگه برای این اومدی اینجا کار کنی که...
به امیدش چنگ زد و وسط حرفش آمد : ولی من کار شمارو به همه ترجیح میدم... لطفا برای پروژم کمکم کن... یه موضوع میخام که عالی باشه ولی هیچی به ذهنم نمیاد.
شانه بالا داد: این نویسنده میخاد.
_ولی میخوام هم نویسندگیش عالی بره جلو هم کارگردانیش... خودم مینویسم اگه بهم الهام شه. قول میدم زیاد سوال نپرسم، میشه فقط تو پروژه ها و شوتینگات همراهت باشم؟
جونگکوک مردد نگاهش کرد: من الان عجله دارم و باید برم.
ملتمس گفت: لطفا عذرمو نخواه! قول میدم اذیت نکنم. خواهش میکنم.
نگاهی به ساعتش انداخت: چه نفعی برای من داره؟!
_نظافت خونه و آشپزی با منه‌. دو روز در هفته. بدون مزد... من از اولشم برای مزد نیومده بودم جونگکوک شی. فقط میخواستم ازت یادبگیرم.
بی توجه به بخش دوم حرفش گفت: نظافت اوکیه، ولی دستپختت اونقدر جالب نیست که مشتاقم کنه!
سریع گفت: خوب میشم، قول میدم. قول واقعی.
لب خیساند و با باز کردن در گفت: فقط حضورتو حس نکنم.
از در بیرون رفت و تهو در راهرو دنبالش دوید: یعنی قبوله؟؟ میتونم تو پروژه ها همراهیت کنم؟
سر راهپله ماند: هر روز پروژه ی من توی هفته، تو تقویم رومیزی تیک میخوره و تایمشم پایینش یادداشت میشه‌. منظم باش... دستپختتم خوب کن، و همونطور که گفتم بودنت شبیه نبودن باشه سر پروژه.
تهو با شوق گفت: ممنونم، ممنووووونم.
اما جونگکوک گوش نکرد و از پله ها پایین رفت.
آنقدر کار داشت که فرصت سر و کله زدن با آن بچه را نداشته باشد. این قبول کردنش هم برای از سر باز کردنش بود. حالا می آمد سر پروژه یا نه. وقتی قرار نبود برای او مزاحمتی ایجاد کند چندان فرقی هم نمیکرد.
بعد  فیلم برداری راهی شرکت شد. سوکجین چند وقت پیش خواسته بود قراری بگذارند اما او گفت سر فرصت به شرکت می آید تا ببیندش.
عجیب بود، سوکجین فکر میکرد او با جی کی مشکل دارد و از اینکه وارد ساختمانش شود بیزار است‌.
بیزار نه، خوشش نمی آمد. اما فوبیایی وجود نداشت.
آن برج شیشه ای بیشتر از علل بدبختیهایش بودن، یک مشت خاطره ی یکساله را یدک میکشید. که چه در آنجا قرار میگرفت چه نه... باز فرقی نداشت.
وارد لابی شد و سمت آسانسور رفت. مسیری که بیشتر از یکسال طی میکرد و خیلی وقتها کسی کنارش می آمد، با او سوار آسانسور میشد. یک عینک گرد بزرگ به چشم میزد و چشمهای نمکینش را پشتش قاب میکرد یا لنزهای خاکستری رنگی که نگاهش را رنگ الماس میکرد.
دکمه طبقه هشتم را زد و خیره به کف آسانسور منتظر ماند‌.
آهنگی که در آسانسور پخش میشد هم همان بود‌. و یادش بود که او همیشه همراهش زمرمه میکرد با آن صدای ظریف.
صدایش در پس ذهنش پژواک گرفت«آسانسور شروع من و توئه ها، دقت کردی؟»
لبخند کجی زد و خونسرد بود. خونسردی اش را مدیون عادت بود و قرص هایی که قبل آمدن به اینجا خورد.
بعد آن روز که به عمارت پدرش رفت و رسما روانی شد، به خودش گوشزد کرد که قبل قرار گرفتن در موقعیتی که جیمین راه بگیرد و در افکارش پرسه بزند با آرام کردن خودش از عصبی شدن پیشگیری کند‌.
با بلعیدن دوست میلی متری سفید رنگِ تلخ. 
به دفتر سوکجین وارد شد و منشی را دید که سر از مانیتور کامپیوترش در آورد و سریع ایستاد: سلام قربان.
حتما از کارمندان قدیمی بود که قربان هنوز از دهانش نیفتاده.
جلو رفت و با تکان سر گفت: مدیرعامل کیم تو اتاقشونن؟
دختر سر به نفی تکان داد و مودبانه اشاره کرد: نیستن... تا دفتر رییس کیم نامجون راهنماییتون میکنم‌.
دست بالا آورد: نه احتیاج نیست. خودم میرم.
دختر ادای احترام کرد و جونگکوک با تکان سر از دفتر سوکجین بیرون رفت‌.
با ورود به دفتر نامجون و ندیدن منشی اش، تقی به در اتاقش زد و با شنیدن صدای نامجون بازش کرد.
نامجون کنار پنجره ایستاده بود و منشی اش این سمت طرف میزش مشغول ورق زدن برگه های داخل یک زونکن بود.
نامجون متوجه ورود جونگکوک شد و با نگاه کردنش خطاب به منشی گفت: اطلاع بدید دو فنجون قهوه بیارن.
منشی با ادای احترام به جونگکوک بیرون رفت و نامجون گفت: دارم درست میبینم؟
پلک زد: سلام هیونگ.
نامجون با لبخند جوابش را داد. آخرین باری که او را دیده بود موهایش سیاه بود و حالا رنگ بلوند روشن مایل به نقره ای.
هنوز به دیدن جونگکوک در آن استایل های همیشه کژوال عادت نداشت.
از او دعوت کرد که بنشیند.
جونگکوک جلو رفت و بعد دست دادن با نامجون روی مبلمان مقابل میزش نشستند.
نگاهش را از میز گرفت و رو به نامجون گفت: چه خبر؟ جین هیونگ کجاست؟
نامجون نچ کرد و با تامل گفت: این اواخر زیاد میره بیرون از شرکت، با یونسو نونا به مشکل خورده.
فکر شنیدن چنین چیزی را نمیکرد‌.کمی جا خورد: فکر میکردم کم کم خبر ازدواجشونو بدن...
_حل میشه،چیزی نیست که نگران کننده باشه.
نظری نداشت. درباره مشکلات کوچک قابل حل که به رابطه آسیبی نزنند و امثال این.
لب جوید: جین هیونگ گفته بود میخواد باهام حرف بزنه.
ابروهایش بالا پریدند: کِی؟
_حدودا ده روز پیش... الان فرصت شد بیام، که خودش نیست‌.
نامجون کمی فکر کرد و با یادآوری بحثش با سوکجین اخمهایش درهم رفت.
او اصرار داشت که هرطور شده جونگکوک را متقاعد به دست گرفتن زمام شرکت کنند و نامجون میگفت او نمیپذیرد.
اما سوکجین میگفت اینطور که پیش برود اوضاع حسابی بهم میریزد و آب ما دونفر با جو ایل جه به یک جوب نمیرود.
جونگکوک لب خیساند و قبل اینکه نامجون چیزی بگوید پرسید: احیانا جین هیونگ نمیخواست راجب مسائل اینجا باهام حرف بزنه؟
نامجون مردد نگاهش کرد و با ماساژ دادن شقیقه اش گفت: جو ایل جه... برای روند سابق و اونچیزی که من و هیونگ میخوایم پیش ببریم مضره‌... نمیگم شرکت افت میکنه، ولی اون اقتدار سابقو نداریم جونگکوک...
پوزخند زد: فکر میکنی برام مهمه؟
_جین هیونگ فکر میکنه دست گرفتن اموالت و سپردن ادارش به ما و کنار رفتن ایل جه بهتره... ممکنه یه روز نظرت عوض شه.
تند نگاهش کرد: نظرم عوض شه؟!! چطور میتونی چنین چیزی بهم بگی؟؟؟
با دیدن نگاه عصبی و تند جونگکوک سعی کرد به آرامش دعوتش کند: جونگکوکا... پدرتو بذار زیر پونز و باقی مسائلو ببین. من اصراری نمیکنم و هرگز نکردم. به خود جین هیونگ گفتم که این موضوعو باهات مطرح نکنیم ولی درونا با جین هیونگ مخالف نیستم. اون داره درست میگه... اینجا مال توئه، کمپانی، کارخونه.
چشمهایش را بست و نفس فوت کرد. بعد نگاه به نامجون داد و شمرده توضیح داد: نمیخوام بگم زحمتای شما که بخاطر منه برام ارزش نداره، فقط میخوام بگم که، شما فکر میکنید اینکار بخاطر منه... چون من هیچگونه ادعای حقی رو این لجن خونه نمیکنم. شماهم بیخیال بشید... اگه اون پیرمرد یه وکالت نامه کامل میداد و شرط و شروط توش نمیداشت که اینجا حفظ بشه. ایل جه رو مینداختم تو سطل آشغال و اینجا رو کلا میفروختم پولشو میدادم خیریه! شک نکن بدتر از خود اون ایل جه ی سگ میشدم. شما دوتا نمیدونم راجب منطق و بلاغت من چه فکری کردین... من سر هرچی برسه به اون پیرمرد، یه نفهم کله خرابم. پس بهم امید نبندین.
نامجون فقط با ملایمت نگاهش کرد. حال او نسبت به تمام این املاک را درک میکرد. لج کردنش با مادیات که از عجزش نسبت به مسائل دیگر بوده را درک میکرد.
ترجیح میداد صبور باشد، حتی اگر چند سال متوالی جی کی با جو ایل جه دچار رکود باشد و اختلاساتش را مجبور شود با هزار و یک زحمت پوشش دهد.
از وقتی مین شیک بیمار شد. طبق وکالتنامه ای که از قبل تنظیم کرده بود، در آن ذکر کرده بود که اگر بیمار یا دچار مشکلی شد، ریاست کامل شرکت را به جونگکوک واگذار میکند. اما انگار بعد دچار مشکل شدن با جونگکوک یک بند به آن اسناد اضافه کرده بود، که تا زمانی که جونگکوک اداره را شخصا دست نگیرد، جو ایل جه ریاست و نظارت را بعنوان نماینده خود شخص او دست خواهد داشت. و نامجون و سوکجین بعنوان ریاست داخلی و مدیر عامل عمل کنند و کادر داخلی را با هماهنگی ایل جه تعیین کنند.
که این شروع مشکلات بود، چون جو ایل جه بر تمامی امور دخالت داشت و شرکت را پر از افراد نالایقی کرده بود که او و سوکجین مجبور بودند مدام بر عملکرد آنها ناظر باشند و کارشان صدبرابر شود.
جو ایل جه... نامجون هرگز به او حس خوبی نداشت و میدانست تمامی آفات زیر سر خود اوست.
قطعا دنبال مالکیت کامل اموال بود و بی ادعایی جونگکوک باعث سرخوشی اش میشد، اما دست و پایش از طریقی بسته شده بود.
چون مضمون وصیت نامه اش قابل پیش بینی بود و او با دوز و کلک توان تغییر دادن وصیت نامه ای که به ظاهر توسط بانک حفظ میشد نداشت.
نامجون و سوکجین تمامی این موارد را پیش بینی کرده بودند و به هیچ عنوان به ایل جه اطمینان نداشتند.... نامجون میدانست همین که دایی اش نفس میکشد بابت ناتوانی ایل جه در این مورد است و الا با وجود کلیه نگهداری ها در عمارت و سر زدن های مادرش به او، ایل جه توان نابود کردنش را داشت... به راحتی.
نفسی تازه کرد و خطاب به جونگکوک گفت: اشکال نداره، بیا یکم صبر کنیم.
_صبر کنیم؟ فکر میکنی بعد سه سال قراره معجزه بشه و نظرم تغییر کنه؟
نامجون لب فشرد و نچ کرد: الان تو حالی نیستی که درست تصمیم بگیری‌. هنوز عصبانی ای...
جونگکوک از جا بلند شد و گفت: عصبانی نیستم هیونگ، فقط تمام زندگیمو جدا از این ور بوم ساختم. و ازش راضی ام... الان از زندگیم راضی ام. تاحالا تو کل زندگیم، از شخصِ خودم انقدر رضایت نداشتم. دیگه سگ دست آموز نیستم... فکر کنم تو و سوکجین هیونگم باید بیخیال من بشین. من کاری با ایل جه و جئون مین شیک ندارم.
نامجون با اخمی ظریف گفت: بشین قهوه بخور بعد برو.
سر به نفی تکان داد: شاید یه وقت دیگه... فعلا.
نامجون سر تکان داد و بدرقه اش کرد. انگار برای زدن این حرف ها زود بود و عجله کرد.
اما مجبور شد. بخاطر روان مخدوش سوکجین و خستگی های خودش.
جونگکوک با ابروهای درهم راهرو را به سمت آسانسور قدم زد.
گاهی به بی منطقی و موضع گیری اش فکر میکرد اما در نهایت بازهم نمیتوانست کنار بیاید. نمیتوانست به خود بقبولاند که قدمی کوچک هم در راستای میل قلبی مین شیک بردارد.
داخل آسانسور به دو کارمند زن برخورد و بی توجه بهشان گوشه ای ایستاد.
داشتند راجب چیزی مثل برگشتن تهیونگ به کشور صحبت میکردند و بازی اش در یک فیلم.
اخمهایش بیشتر درهم رفت و با توقف آسانسور راهی بیرون شد.
هوای تازه را به ریه فرستاد و کناره خیابان به طرف ایستگاه اتوبوس قدم زد.
تهیونگ میخواست برگردد؟
هرچند طبیعی بود بی خبر باشد.
او و تهیونگ جز یک مسئله، دلیلی برای هم صحبتی نداشتند. که آن هم دیر به دیر پیش می آمد.
تهیونگ می آمد... حتما تنها می آمد.
در جریان اینکه آنجا در کانادا هم کم حضور دارد بود،اینکه اکثر اوقات آمریکاست.
و جیمین... آنجا با دوست پسرش تنهاست.
پلک برهم فشرد و سعی کرد با زل زدن به قدم هایش روی سنگفرش و شمردنشان اعصاب درهمش از تمام مسائل مربوط به جی کی و جئون مین شیک و جهنم دنیایش بشوید.
سوار اتوبوس شد و به صندلی ردیف یکی مانده به آخر رفت و کنار پنجره جای گرفت.
اینکار را به وفور میکرد.
بدون ماشین بیرون می آمد. سوار اتوبوس میشد و گاهی در هیچ ایستگاهی پیاده نمیشد.
میچرخید و میچرخید..
به ساعت نگاهی انداخت و بی حوصله پیامکی برای مسئول پروژه فرستاد که به عکاسی ساعت هفت نمیرسد، سپس فقط حالت هواپیما...
گوشی های هندزفیری را داخل گوش هایش گذاشت و به ترانه خودش با صدای تهیونگ گوش سپرد.
بعد تمام آن روزای جهنمی... بعد سوختن و خاکستر شدن های فراوان و تحمل نکردن دلتنگی های روزانه و شبانه.
فقط یک آن کم آورد، به معنای حقیقی کم آورد و فکر کرد همه چیز به جهنم. جهنم از وضعش بدتر که وجود نداشت!
اواخر فوریه... نزدیک سالگرد سفرشان به توکیو گور پدر همه چیز گفت و بلیط به مقصد کبک گرفت.
همه را بی خبر گذاشت و سرکشانه راهی آنجا شد‌.
اولین باری که آنجا دیدش را مثل همین لحظه بی ذره ای درنگ، کامل به یاد داشت.
جیمین از خانه بیرون آمد و شروع به قدم زدن کرد، یک پالتوی بلند خاکستری تنش بود و موهایش آنقدر بلند بودند که سخت کنترل کرد جلو نرود و نوازششان نکند.
تقریبا از جلو تا زیر گوش هایش و از پشت تا شانه. و دورنگ...
پشت سرش قدم برداشت و قدم به قدمش را شمرد و اشک ریخت.
جیمین سوار اتوبوس شد و او هم یواشکی همینکار را کرد.
آنقدر سرش در لاک خودش بود که متوجه اطرافیانش نمیشد.
جیمین به دشت آبراهام رفت و روی یکی از آن زمین های مرتفع سبز رو به منظره رود و اسکله نشست.
و او با فاصله پشت سرش نشست و نیم رخش را تماشا کرد.
دلتنگی هایش تبدیلش کرده بودند به دو بال برای پرواز به سمت او، دو پا برای دویدن سمت او، یک آغوش برای به خود فشردن او، نفسی برای بوییدنش، و لبهایی تشنه به بوسیدنش...
تصور کرد اگر سمتش برود اول شوکه میشود. شاید حتی عصبانی و دلخور شود و شروع به زدنش کند.
مشت های کوچک او را که بر سینه اش فرود می آمدند تصور میکرد.
اما در نهایت مثل همیشه، مثل چند ماه قبل تر در آغوشش آرام میگیرد. یک بغل طولانی...
میخواست سمتش برود. اما دید که مردی آهسته سمت جیمین می آمد، مردی بلند قد با پالتویی سیاه. چشمهای درشت همرنگ پالتویش...
با اخم آمد بالای سر او و نگاهش کرد.
جیمین سر بالا برد و نگاه به نگاه او داد.
مرد چیزی گفت و جیمین نگاه از او کند و چانه روی ساعدهایش روی زانو گذاشت.
او مات و مبهوت فقط منظره پیش رو را تماشا میکرد، آن مرد یک دوست بود؟ یک دوست اهل اینجا؟ آسیایی بودنش مشهود بود.
با خودش فکر کرد برود جلو و درست بفهمد، آهسته نم باران زد...
آنجا ساده برف و باران میبارید...
مرد پالتویش را در آورد و با گذاشتن آن روی شانه های جیمین کنارش نشست و ...
در آغوشش گرفت. یک بغل طولانی...
و او آنجا یخ زد، لحظه آنقدر عجیب بود که یادش نمی آمد چه حسی داشت.
بیشتر شبیه شوک و گیجی بود. ناباوری محض و انکار درونی.
شک نتوانست آنقدر به قلبش بنشیند، اما بعد چه؟
شک شد یقین... خاکستری شد سیاه. همه چیز انگار آنجا نابود شد.
انگار که قبل از آن خرابی اوضاع فقط یک مانور بود، یک پیش نمایش.
یک شوخی...
با فهمیدن هویت آن مرد و چکاره بودنش، پرس و جو از هنرجوهای آکادمی اش چیزهایی شنید که آرزو کرد کاش میمرد و هرگز نمیفهمید.
بعد تقریبا پنج ماه تماما کم آورد...
و جیمین را دو ماهِ کامل قبل از کم آوردنش و دنبالش رفتن برای همیشه از دست داده بود.
جیمین با آن مرد بود. جانگ چانهو...
نمیفهمید از چه کسی و چه چیزی گله کند و متنفر شود. آرزو میکرد همه چیز خواب باشد.
جهنم حقیقی از آنجا آغاز شد. و دنباله دار بود... مثل یک شهاب نفرین شده.
روزها و شب هایی که گذراند، حتی از یادآوری اش احساس عجز و درد میکرد.
اگر مثل فیلم درخشش ابدی یک رویا، راهی برای فراموشی انتخابی وجود داشت...
تمامش را ، تمامش را بدون ذره ای تخفیف نابود میکرد برای همیشه.
چشمهایش را بست و شقیقه به شیشه پنجره اتوبوس چسباند.
با خودش فکر کرد؛ قرار نبود بعد این مدت، دوباره احساس درد کنی جئون جونگکوک.
اما چه میشد کرد؟
آن ماهِ در آغوش ابر، انگار تاریکی را تا همیشه برای او باقی گذاشت.
و او گوش سپرده بود به ترانه ای که روزهای قبل فوریه و رفتنش به کبک نوشته بود.
برای تهیونگ فرستادش... مثل باقی ترانه ها، فکر نمیکرد او بعد سه سال قصد خواندنشان را پیدا کند.
اما وقتی این یکی را، «مثل اولین برف به سراغت میام» را خواند و منتشرش کرد و به او خبر داد. تنها واکنشش به پیام تهیونگ یک جمله بود: اشکال نداره.
یادش می آمد یکبار روی همین صندلی از اتوبوسی. در راه برگشت از شهربازی جیمین آهنگی با همان اسم برایش گذاشته بود.
هندزفیری اش را با او تقسیم کرده بود گفته بود: «اسم این آهنگ اینه؛ مثل اولین برف به سراغت میام... معنیش اینه مثل اولین برف طوری برمیگردم که به محض دیدنم تموم دلتنگیا و غمات از نبودنمو فراموش کنی و خوشحال شی»
این ترانه را که مینوشت در ذهنش بود که میشود برگشت.
حالا، از سه سال پیش تا حالا هیچ امیدی نداشت.
نه امیدی داشت، نه آرزویی.
میدانست او را نمیخواهد. مطمئن بود از اینکه دیگر جیمین را نمیخواهد...
اما کدورت ها تمام میشدند؟! این ترانه که حالا معنا نمیداد، دیگر توسط کسی شنیده نمیشد؟
چشم باز کرد و خیره به جدول های کنار جاده که استاپموشن وار رد میشدند به تکرار ترانه در سرش گوش سپرد‌.
«قبل اینکه تو رو در آغوش بگیرم نمیدونستم
دنیایی که توش زندگی میکنم چقدر درخشانه
من زندگی رو نفس کشیدم و تو پیدا شدی
تو و عشقی که بدون ترس منو صدا میزد
خیلی دوستت داشتم
وقتایی که مراقبت بودم، که قلبم میلرزید
تموم وقتایی که کودکانه حسادت میکردم
تموم اون لحظه های فوق العاده
توی اون تاریکی ابدی
توی اون انتظار طولانی
تو مثل نور خورشید به من تابیدی
قبل اینکه بذارم بری نمیدونستم
دنیایی که توش زندگی میکنم
انقدر خلوت و دلگیره
اینجا گلها جوونه زدن و پژمرده شدن
اما زمانی که تو بودی دیگه تکرار نشد
کم کم حریص شدم
دلم خواست با تو زندگی کنم و پیر شم
دستای چروک خوردت رو بگیرم
و بگم زندگیم چقدر کنارت گرم بود
همه چیز رو فراموش کن و به زندگی ادامه بده
چون من اونی هستم که تورو پیدا میکنم
وقتی که نفس هات دوباره صدام بزنن
یک روز دوباره همدیگه رو میبینیم
و اون روز شادترین روز زندگی میشه
مثل اولین برف به سمت تو روونه میشم»
***
از پل سنگی روی رود کوچک وسط پارک رد شد و سوکجین را آنجا کنار آلونک دید.
بنظر متفکر میرسید. یک دسته گل از انواع گلهای وحشی و معطر هم دستش بود.
آهسته قدم برداشت و سمت او رفت.
سوکجین نگاهش کرد‌‌. ساکت و خیره.
در آن بارانی سبز رنگ با آن موهای قهوه ای روشن دم اسبی زیباترین شده بود.
با لبخند گلها را سمتش گرفت: اومدی.‌. حالت چطوره؟
یونسو لب برهم فشرد و دسته گل را گرفت‌: ممنونم...
نمیدانست چه بگوید‌. پیدا کردن سر رشته حرف همیشه انقدر سخت بوده؟
حتی قبلا که رابطه شان خوب بود؟
یونسو را سمت آلونک راهنمایی کرد اما او گفت: قدم بزنیم.
مخالفت نکرد. کنارش در طول پیاده روی سنگفرش شده میان سبزه ها راه افتاد.
صبر کرد یونسو چیزی بگوید اما وقتی مطمئن شد او قصد صحبت ندارد خودش پرسید: اوندفعه‌... گفتی میخوای بری پاریس؟
خیره به مسیر سرتکان داد: آره. یکم کارام توی کمپانی رو سر و سامون میدم. شاید حدود دو هفته ی دیگه. بعدش استعفا میدم.
لب گزید. یونسو در برندی طراح مد بود.
با اینکه پدرش پیشنهاد داد که نمایندگی ای از یونیک در کره تاسیس کند و اداره اش را به دخترش بسپرد. او نپذیرفت و گفت که خودش را با کار در جایی مشغول میکند. حالا میخواست استعفا دهد و این معنای جالبی نداشت.
_مگه چقدر میخوای اونجا بمونی ؟
_تا پدرم بهتر شه.
_استعفائت چه معنایی داره؟
_این مدت احتمالا تو کمپانی خودمون مشغول شم.
ناباورانه نگاهش کرد و یونسو سنگینی نگاهش را گرفت و ساکت نگاهش کرد.
سوکجین گفت: ولی نمیشه طولانی اونجا باشی. پدرتو بیار اینجا، همینجا من بهترین دکترا رو براش میگیرم.
بی تفاوت گفت: پرواز براش خوب نیست. و چرا نشه طولانی اونجا باشم؟
قدمی جلو برداشت و مقابلش ماند: چرا؟؟؟ بنظرت چرا...
نگاه به گل زرد رنگ زنبق داد: باید جایی باشم که بهم احتیاجه.
_پس اینجا بهت احتیاج نیست؟
نگاهش کرد:  لطفا... سوالاتی نپرس که باعث جواب تلخم بهشون خودتی.
سوکجین پوزخند زد: تو حلقمونو از دستت در آوردی که تمومش کنی؟
خیره به چشمهای او عصبی گفت: بجای سوال، میشه حرفای دیگه ای بزنی... طوری رفتار نکن انگار این کار من چیزی جز یه واکنش به تموم کارا و رفتارای این مدت طولانی خودته.
ساکت و خیره به چشمهای او لب زد: نمیدونم چی میخوای بشنوی.
نگاه یونسو رنگ ناامیدی گرفت. حالا حتی به دلتنگ شدن او بعد رفتنش شک داشت.
_کیم سوکجین...
سوکجین منتطر نگاهش کرد و او گفت: روزی که بدونی باید چی بگی. بهت گوش میدم ولی نمیدونم بعدش قراره چه جوابی ازم بگیری...
حد صبر و انتطار، هرچقدر باشه پیشوندِ حد روشه، پس تموم شدنیه.
نگاه به اطراف داد و نفسش را فوت کرد. کلافه بود. از اینکه حالا می فهمید آمدنش انگار برای صحبت با یونسو نبوده. فقط برای تمدید همین حالت کجدار و مریز بوده و بس... هنوز عرضه و توانایی قانع کردن زنی که عاشقش بود را نداشت و به طرز تلخی خنده دار بود که این میان خطر به پایان رسیدن فرصتش برای همیشه را به وضوح میدید.
یونسو در سکوت به استیصال او نگاه کرد و بغضهای کهنه و ناشکستنی اش را فرو خورد.
سوکجین چشم بست و با تعلل باز کرد: باشه... برو پیش پدرت ولی حق تموم شده دونستن چیزی رو نداری. من هنوز نامزدتم.
حلقه را از جیبش در آورد و با مکث به جای انگشت کف دست او گذاشت و انگشتهایش را مشت و میان دستهایش گرفت.
دلش به حال خودش میسوخت. رقت انگیز ترین وضعیت ممکن را داشت... به قطع و مالکانه میگفت حق پایان دادن نداری، اما نمیتوانست حلقه را در انگشتش بگذارد چون در قلبش میخواست خود او بخواهد تابعش باشد... که خودش بخواهد متعلق به سوکجین بماند.
کاش درک میکرد سوکجین چقدر گیج و ناتوان شده.
یونسو به دستهای سوکجین که مشتش را رها نمیکردند خیره ماند: خیلی خب...
سوکجین هم همانطور که نگاهش قفل زمین بود گفت: یون... من هنوز همونطور دوستت دارم. میشه دیرتر ازم خسته شی؟
قلبش لرزید. خسته؟! از کیم سوکجین؟ نه... از سوکجینِ خودش خسته نبود. از سوکجینی که این دو سال اخیر بوجود آمده بود خسته شده بود.
اما حرفی برای گفتن نداشت. کسی که باید حرف میزد او نبود.
سوکجین نگاه بالا آورد و به نگاه او داد: تو سرم... گره های زیادیه. که همش تقصیر خودمه. ولی من خودخواهم. میخوام تو صبر کنی گره ها باز شن.
_باید بهم نشونشون بدی تا باهم بازشون کنیم... اونا خود به خود باز نمیشن.
سوکجین سر تکان داد اما در سکوت به صورت او خیره ماند.
یونسو با تمام خستگی، هنوز عاشقش بود. خسته بود اما دلزده نه.
_اونجا به همه چیز فکر میکنم سوکجین... توهم فرصت داری فکر کنی. بهم فرصت بدیم تا بشه حرف بزنیم... لطفا... هنوز آمادگی ندارم ساده همه چیزو به هم بخیه کنم...
سوکجین بی حرف او را در آغوش گرفت و با گذاشتن چانه در گودی شانه اش چشم بست. میخواست بگوید دلم برایت خیلی تنگ شده. که تشنه ی آغوش و بوسه های اوست اما میفهمید زمانش نیست. بعد آن همه، کوچکترین حق یونسو کمی فضا بود تا فکر کند... اما کاش بعد فکرهایش نتیجه فقط این باشد که میخواهد بماند. همین...
***
یو چیزی را در لبتاپ تایپ کرد و گفت: پس تهیونگ شی، تایم جلسه فیلم نامه خوانی رو شب برات پیامک میکنیم.
واقعا دلم میخواد بهانه ی یه خوش آمدگویی بی نقص برای بودنت تو کشور هم باشه. بعد جلسه هم با حضور خبرنگارای دوتا رسانه معتبر فقط در حد انتشار خبر همکاری یکم صحبت و عکاسی داریم.
تهیونگ لبخندی که نشان دهد از تمام این زیاده کاری ها راضیست زد: ممنون.
یو لبتاپ را بست و طبق عادت که با دست صحبت میکرد گفت: دستیارم خانوم کیم یسول هم میتونه اگه یک درصد منو در دسترس نداشتی به تموم سوالا و ابهاماتت پاسخ بده.
هر مسئله ای باشه رو حل میکنه.
با نگاه به میز کجخند زد: ترجیح میدم با خودتون هماهنگ شم ولی اگه در دسترس نبودید، حتما‌.
یو با چشمهایی که از ابتدای جلسه برق میزد بار دیگر دست سمت تهیونگ گرفت تا با او دست دهد: امیدوارم همه جوره از حضورت تو فیلم راضی بشی تهیونگ شی.
تهیونگ سرتکان داد: ممنون، منم همین فکرو میکنم.
از جا بلند شد و یو هم برای بدرقه اش ایستاد.
دست تکان داد: نیاز نیست، روز خوش.
از دفتر یو درآمد و با چک کردن ساعت موبایلش در راهرو سمت آسانسور راه افتاد.
مرد پرحرفی بود اما بنظر باهوش میرسید، قبلا از چند دوست بازیگر شنیده بود اهالی فیلم و سینما یک رگ عجیب دارند مثل رگ دیوانگی...
که این در هیجاناتشان حین صحبت رخ نمایی میکند.
انگار راست میگفتند.
به محوطه کمپانی که رسید عینک آفتابی و ماسکش را از جیب بیرون کشید.
آسمان سئول صاف بود.
طی این سه سال برخلاف جیمین گاهی به سئول می آمد، اما کوتاه.
بعدش به دگو میرفت.
شاید حالا در این تایم بیکاری فرصت خوبی برای کمی گشتن در خیابان هایش باشد...
راننده همراه خودش نکرده بود، ترجیح میداد از همراه داشتن پرهیز کند‌.
وقتی زیر نظر کمپانی داخلی که روی ریز مسائل حساس باشد نباشی، برایت اهمیت ندارد که زمینه امنی برای رفت و آمد و هر کارت داشته باشی.
میخواست تنها و بدون هیچکس، خیابان های سئول را رانندگی و بعد پیاده رو ها را پیاده روی کند.
یسول بعد پارک کردن ماشینش در پارکینگ کمپانی از دری که پارکینگ را به محوطه وصل میکرد رد شد و با لیوان قهوه ای که در یک دست و موبایلی که در دست دیگر داشت و با اخم صفحه آن و پیام ییهون را چک میکرد سمت ساختمان راه افتاد.
ییهون میخواست بداند کارش تا چه ساعتی طول میکشد تا بیاید دنبالش و بروند بیرون و یسول فکر این بود که ماشین خودش را چکار کند.
گزینه تماس را زد و موبایل را به گوشش چسباند، با دو بوق ییهون جواب داد: بله؟
_ییهونا، میخواستم بپرسم میتونی با تاکسی بیای؟
جواب ییهون را نشنید چون نگاهش گره خورد به کسی که بی توجه به اطراف سمت پارکینگ قدم برمیداشت؛ عینک آفتابی به چشم زده بود، اما مگر میشد او را نشناسد؟
آنچنان فرصت تعلل و از شوک چسبِ زمین شدن نداشت. سریع خودش را پشت درختهای تزیینی کنار سنگفرش کشاند و آنجا پناه گرفت.
قلبش به طرزی نگران کننده تند میزد. دست به قفسه سینه اش فشرد اما نگاهش را لحظه ای از زمین سنگفرش شده نکند‌. هنوز آمادگی سرک کشیدن و امکان دوطرفه شدن این دیدار را نداشت.
هنوز همان تهیونگ بود... بی پروا قدم برمیداشت. شاید کمی مغرورتر... موهای مشکی اش حالا قهوه ای بودند.
تازه فهمید ییهون هنوز پشت خط مانده.
نچی کرد و کف دست به پیشانی نمناک از عرق سردش چسباند: من بعدا بهت زنگ میزنم...
تماس را قطع کرد و محتاطانه خروج او از محوطه را با نگاه دنبال کرد.
گر گرفته بود، تمام تنش نبضی کشنده داشت.
چرا... چرا انقدر شوکه شده بود وقتی میدانست او آمده و از این ببعد مجبور است زیاد ببیندش.
تهیونگ... چه خوب که او متوجه اش نشد.
هنوز برای واکنش درست دادن به نگاه مغرور و خالی از حسی که گاهی نمیتوانی بفهمی چه پشتش پنهان کرده نداشت.
با فکی منقبض عصبی از حال ملتهبش قهوه را در سطل انداخت و بی خیال نسبت به هرکاری که بخاطرش آمده بود از درب پشتی وارد پارکینگ شد.
خوشبختانه یا هرچه، تهیونگ انگار رفته بود.
سریع سوار ماشینش شد و با دست گذاشتن روی فرمان پیشانی به ساعدش چسباند.
حالا که فکر میکرد، از این وضع رضایت نداشت.
این آشوب درست وسط تلاشش برای پیشبرد رابطه با ییهون زیادی بود.
تهیونگ حق اینکه بداند او اینجا کار میکند و باز جرعت آمدن کند نداشت‌. اگر جایشان برعکس بود، او هرگز این کار را نمیکرد.
به یونگی گفت بدش نمی آید از این جریان، فکر میکرد راهی برای به رخ کشیدن اینکه بعد او چقدر عالی زندگی میکند پیدا شده. اما حالا، احساس پوچی و بطالت میکرد...
تهیونگ سه سال پیش در ماه سپتامبر تمام شد...
آدمهای تمام شده مرور شدنشان درست نبود.
پیشانی از ساعد برداشت و بی رمق سر به پشتی تکیه داد.
آفتاب بر سطح آسفالت پارکینگ و آسمان و در و دیوار و ماشین ها، انگار باز روی همه چیز غبار نشسته بود.
از کودکی متنفر بود از اینکه بعد اتفاقی که شوکه اش کند، تمام رمقش میریزد و بعد احساس خلاء محض.
تهیونگ قطعا میدانست او اینجا کار میکند. اگر هم نمیدانست تا الان یو حتما به او راجب دستیارش گفته بود.
پس اگر قرار بود بماند و در این فیلم بازی کند، قطعا با علم بر همه چیز این کار را در نظر گرفته.
تهیونگ، خودش بود که خود را تمام کرد.
هنوز به یاد می آورد.
بخاطر موقعیت خاص او نمیتوانستند هرجایی هم را ببینند.
تهیونگ خواست همدیگر را در نامسان ببینند.
درست بالای آن پله ها لبه حفاظ که شهر را زیر پاهایت میبینی، کاری کرد حس سقوط آزاد به او دست دهد.
وقتی گفت«باید با جیمین برم»
سوال نکرد، تردید نکرد. جمله اش خبری بود.
که باید با جیمین برم سولی.
شوکه شده بود. چنان شوکه شده بود که زبانش بند آمد. به سختی توانست بپرسد منظورت چیه و او چه گفت؟ گفت نمیتونم تنهاش بذارم.
گفت جیمین برام خیلی مهمه، باید باهاش برم.
پرسید«کارت چی میشه، به یونگی شی گفتی؟»
و جوابش درد بدتری به یسول داد.
گفت«گفتم... بهش گفتم از کمپانی و کار استعفا میدم. نمیشه از اون فاصله و درگیری ذهنی به مسائل کاری برسم، آیدل بودن حضور دائمی تو کمپانیو میطلبه»
پوزخندی عصبی زد و ناباورانه پرسید: پس بهش گفتی؟ من آخرین نفری ام که اینو بشنوم نه؟... داری میگی میخوای کات کنیم؟
تهیونگ چشم گرد کرد: دیوونه شدی؟ من همچین چیزی نگفتم. فقط میگم باید فعلا با جیمین برم... در ارتباط میمونیم‌... تا فکر کنم باید چیکار کنم.
_در ارتباط میمونیم؟ تو داری جوری ازکشور میری که بابتش قید کار و پیشرفتتو زدی... چه ارتباطی ته؟
نگاهش کرد: ولی جیمین الان بهم نیاز داره...
باورش نمیشد تهیونگ انقدر قاطع این حرف را بزند.
بهت زده گفت: من چی؟ من بهت نیاز ندارم؟
_خود من چی؟ موضوع ما نیستیم... لازمه که درکم کنی.
_درکت کنم؟ تو میخوای بری بی اینکه برای برگشتن و قدم بعدیت برنامه ای داشته باشی‌ داری زندگیو ول میکنی بری.
تهیونگ اخم کرد: زندگی رو؟ جیمین جزعی از زندگیمه. وقتی لازمم داره نمیشه ولش کنم.
نگاه ناباورش یخ بست. اولویت نبود برایش. برای مهم ترین شخص زندگی اش، برای اولویتش، انتخاب اول نبود.
تهیونگ با تعللی طولانی ناامیدانه از او نگاه گرفت و نگاه به شهر داد: فکر میکنی درست پیش نره؟
_چی...
مردد گفت: رابطمون؟
پوزخندی به تلخی زهر به لبش نشست. نیاز نبود او خودش دو دل شود و برای صلاح طرفین رابطه را قطع کند یا وقفه دهد.
جز خاکستر غرور چه مانده بود برایش؟ با تتمه توانش آن را جمع کرد و لب زد: بهم میزنیم... میتونی با دوستت بری و راحت ندونی که برگشتی تو کارت هست یا نه.
و نگاهش نکرد. علاقه ای به دیدن واکنش مبنی بر موافقت او نداشت.
صدایش را شنید: سخته برات ... که صبر کنی؟ بهم زدن با من... واست راحته.
باز هم نگاهش نکرد: میخوای این فكرو کنی؟ آره پس... راحته.
_فکرشو میکردم...
سرد نگاهش کرد: با حرفای امشب، آره... هرجا میخوای برو تهیونگ شی...
نگاهش خیره و اما براق بود‌. شاید او هم باورش نمیشد.
چه را باور نمیکرد؟ که یسول بخاطر کوتاهی او قیدش را بزند؟ که یسول توقع اولویت بودن داشته باشد؟
تهیونگ اخم کرد: پس میخوای بهم بزنی؟ دارم بهانه خوبی دستت میدم؟
_بهانه؟ چی توی سرته...
تهیونگ لب جوید و جوابی نداد. انگار حرفش را فرو خورد.
_بذار روشنت کنم... یا من یا رفتن همراه جیمین.
_باورم نمیشه، فکر نمیکردم هیچوقت چنین چیزی بهم بگی.
_ اگه من و تو بهم میزدیم و تو قصد مهاجرت میکردی، جیمین جونگکوکو تنها میذاشت تا باهات بیاد؟
ساکت ماند.
سر تکان داد: جوابمو بده...
_اگه اوضاع پیچیده نبود... زندگیمو نمیذاشتم و برم همراهش... تو همیشه درک میکردی. فکر میکنی دلیل موجهی ندارم؟
_دلیل موجهت برام مهم نیست.
نگاه تهیونگ بین چشمهایش چرخید. اما حرفی نزد.
_فکرشو میکردم...
تهیونگ توی حرفش آمد: فکر چی رو؟ بعد این مدت اخیر تا اینو گفتم تازه یادت اومد دوست پسرتم؟
_چرت و پرت نگو، مدت اخیر؟ مسائلو باهم قاطی نکن.
_به من که میرسه میشه قاطی کردن مسائل‌‌...
عصبی گفت: چرند میگی تهیونگ، کاملا حق به جانب و یک طرفه چرند میگی.
نگاه از چشمهای یسول گرفت و به زمین چشم دوخت:  من میرم.
همه چیز واضح بود‌‌. چیزی برای دوباره پرسیدن و مطمئن شدن نمانده بود اما باز گفت: پس انتخابتو کردی درسته؟
_این یه انتخاب نیست... من انتخابی نکردم. تو داری میکنی...
انگار مثل یک پر در ارتفاع رها شد. آنچه برای نجات پیدا کردن چنگش زده بود رهایش کرد و دیگر چیزی برای حفظ کردن وجود نداشت... زندگی بعد از آن شروع شد. در همان لحظه،
تهیونگ خودش تمامش کرد.
یسول فقط پرسید و سریع جواب گرفت.
او تصمیمش را گرفته بود‌.
تصمیم گرفت او را رها کند، کارش و یونگی را با تمام قول هایی که داده بود رها کند و برود.
و بعد چه شد؟ تهیونگ مثل آب خوردن همه چیز را پشت سرش جا گذاشت. حق یسول اصرار زیاد بود... معشوقه ی کمی نبود برای آن مرد.
چشم رو به روز زشت بیرون بست و فکر کرد چرا این کینه تمامی نمیگیرد...
چرا این حال دوباره برگشته بود؟!
دیدن او نباید این قدر آشفتگی به بار می آورد.
نباید بعد از این، لحظه ای که او هم ببیندش، نباید آشفته شود.
حالا حق داشت این احساس را داشته باشد. تازه اولش بود.
دیدن عشق زندگی ات بعد مدتها قطعا زمانی برای کنار آمدن میطلبد. تا بتوانی خودت را جمع و جور کنی و بعد عادی باشی‌. خیلی عادی.
انگار که اتفاقی نیفتاده.
باید بلد میبود این کار را بکند...
***
یونگی وارد استودیوی فیلم برداری شد و با نگاه دنبال مسئول پروژه گشت.
جونگکوک در دسترس نبود و طبق معمول تمام زمان هایی که نمیتوانستند پیدایش کنند و دچار اضطراب میشدند با او تماس میگرفتند.
تا نگاهش به مردی که با عینک و چهره درهم سمتی دور خود قدم میزد دید متوجه اینکه او چوی جین سوک یا به عبارتی مسئول پروژه است شد و با چهره ای خونسرد سمتش قدم برداشت.
چوی تا به او رسید گفت: مین یونگی شی؟
تا با لبخند سر تکان داد چوی به عجز و لابه افتاد: تونستین پیداش کنین؟ چی شده؟
لبخند محوش را حفظ کرد: راستش... یکی از دوستاش تصادف کرده و حالش خیلی بده و اون بشدت بهم ریخته. برای همین نشد بیاد. لطفا گذشت کنید و فیلمبرداریو کنسل کنین.
چوی متاثر اما همچنان نالان گفت: چه بد... هرچند سخته پروژه رو وقفه دادن ولی انگار مجبوریم...
یونگی سرتکان داد: از درکتون ممنونم. مطمئنم جونگکوکم بعد گذر از این بحران شرمنده این قضیه میشه.
جونگکوک شرمنده میشد؟
فقط خودش میدانست این حرفی که به چوی بدبخت زده جوک سال محسوب میشود.
پیدایش میکرد یک گوشمالی حسابی میدادش که باز بی خبر از دسترس خارج شده.
دیگر داشت شورش را در می آورد پسره ی خیره سر.
چوی سر پایین گرفت و آه کشید: پس بگم به عوامل که جمع کنن.
لب خورد: متاسفانه... چاره همینه.
چوی بار دیگر سر به درک تکان داد و همینطور که دور میشد گفت: هان سونگی رو  چطور قانع کنم. الان هزارتا داستان میشه...
یونگی نگاه به اطراف گرداند، میدانست سونگی طبق گفته ی خودش پروژه ای با جونگکوک دارد اما نمیداست این همان پروژه است.
نگاهش به سونگی که کناری مقابل سه زن دست به سینه مانده بود و با غرور و از بالا به پایین نگاه کردنش کاملا مشهود بود برخورد.
دلیلی لازم نبود، فقط ترجیح میداد بی سر و صدا و بدون برخورد از آنجا برود.
قصد رفتن کرد که چوی سریع سمتش آمد و گفت: یونگی شی یه لحظه...
منتظر نگاهش کرد و او با انداختن نگاهی عاجزانه سمت سونگی آهسته لب زد:  مدلمون آدم الکی نیست. و از اینکه کار کنسل شه منتفره. برای این کمپانی بخاطر دوستی قدیمی پدر مرحومش با صاحب اولیه کمپانیه کار میکنه و این حرفا.
یونگی ابرو بالا داد: از من چه کاری برمیاد؟
خواهشمندانه گفت: میشه بعد اینکه من بهش گفتم.خودتون بیاین تایید کنین که فیلم بردار نمیاد و مشکل بدی داشته؟ ممنون میشم. اون درک میکنه قطعا‌.
با اینکه دلیلی نداشت قبول کند اما با مکث لبخند زد: خیلی خب.
گل از گل چوی شکفت: ممنونم، واقعا لطف بزرگی میکنید. من چند دقیقه دیگه میام بهش بگم. فعلا برم یچیزیو حل کنم. صبر کنین.
رفتن چوی را نگاه کرد و همانجا پشت پارتیشن منتظر ماند.
صدای سونگی را شنید که رو به آن سه زن گفت: بهرحال من فکر نکنم تو جشن هه کیونگ باشم.
نگاهی از شیار بین دو تکه ی پارتیشن سمتشان کرد و دید که سونگی با پوزخند آن ها را دور زد و وارد راهروی کنارشان شد.
یکی از آن سه زن گفت: معلومه که نمیاد... چون مثل یه سگ تنهاست. نمیخواد بیاد همرو با پارتنر و شوهراشون ببینه و بمیره.
یونگی بی توجه به آنها نگاه سمت سونگی کرد که پشت دیوار داخل راهرو مانده و به حرفهای آنها گوش میکند. نگاهی به ساعتش کرد و یادش آمد یک ساعت دیگر در کمپانی باید به آیدلی تمرین دهد. فرصت ماندن نداشت.
زن با طعنه ادامه داد: مشکل فقط حسود بودنش نیست. خیلی آدم بد دل و رو مخیه...
یونگی با زنگ خوردن موبایلش جواب داد اما حرف آن زن باعث تعجب و سکوتش شد.
زن گفته بود: اصن شوهرش برای همین ولش کرد. چرت میگه توافقی جدا شدن که کسی نفهمه مرده ازش فرار کرده.
یونگی بی حرف به پشت خطی که جواب داده بود تماسش را قطع کرد به سونگی خیره ماند. اما او بنظر نمیرسید در این عالم باشد. با وجود میکاپ رنگ و روح از صورتش پر کشیده بود.
ایون بی گفت: طفلی شوهرش، اون شوهر نبود... واقعا جواهر بود. هیچکی پیش این زن دووم نمیاره. حالا مطمئن باش نامزدی هه کیونگ که سهله، این چند ساله ه‍یچ جا آفتابی نمیشه... همیشه میگفت هه کیونگ لباس پوشیدن بلد نیس، ولی وضعشونو. هه کیونگ داره با کیم هیونگ شیک ازدواج میکنه و هان سونگی یه سلیطه ی تنهای پر ادعاست!
چهره سونگی با اتمام این حرف یخ تر شد و ناگهان و بدون ذره ای خودداری با چنگ انداختن به موهای ایون بی و عقب کشیدن سرش به صورت وحشت زده او زل زد و از صدای جیغش چشم باریک کرد.
یونگی با انداختن موبایل در جیبش خواست دخالت کند و از معرکه جلوگیری کند اما چویانگ با جمع شدن سریع عوامل دورشان خودش دخالت کرد و سعی کرد سونگی را از ایون بی که داشت پس می افتاد جدا کند: سونگیااا چیکار داری میکنی؟
سونگی خونسرد گفت: تو دهنتو ببند و عقب باش تا کفشم نخورده تو دهنت.
بعد موهای ایون بی را بیشتر عقب کشید خیره به صورتش گفت:  تو روم هم میتونی گه بخوری عملی؟
ایون بی وحشت زده و گریان گفت: اونی، غلط کردم. منظوری نداشتمممم...
چوی وحشت زده گفت: خانم هان، لطفا...
سونگی بدون اینکه به او نگاه کند گفت: میخوام حرفاش دربارم صدق کنه، چه حسی داری که هان سونگیِ سلیطه موهاتو از جا بکنه؟
یونگی نچ کرد و بی توجه به معرکه ایجاد شده و تجمع عوامل جلو رفت و مچ دستی که سونگی به موهای آن زن چنگ زده بود گرفت و جدایش کرد.
همه منهای خود سونگی که نگاه رعب آورش خیره به ایون بی که وحشت زده به آغوش چویانگ و مینجو پناه برد به یونگی خیره شدند و یونگی بی حرف او را دنبال خودش سمت اتاق گریم و لباس كشاند.
یونگی در را پشت سرشان بست و به سونگی که با اخمی غلیظ نفس های سنگین میکشید نگاه داد و ساعدش را رها کرد. نمیدانست چه باید بگوید.
سونگی سمت در پرید و خواست دستگیره را فشار دهد که یونگی مانعش شد: بسه دیگه.
_ولم کن باید برم فکشو خورد کنم.
یونگی  با اخم بازوی برهنه اش را گرفت و اورا روبروی خودش کشاند: گفتم کافیه.
با لبهایی که برهم میفشرد نگاه پر کینه اش را به یونگی دوخت. هیچوقت کسی طرف او نبود.
یونگی کلافه نگاه در فضای اتاق گرداند و با اشاره سمت پارتیشن گفت: لباساتو عوض کن ، از اینجا میبرمت.
وقتی سونگی جواب نداد نگاه سمتش برد و با دیدن گوله های درشت اشک که مظلومانه از چشمهایش سمت گونه روان میشدند ماتش برد.
لبهایش میلرزیدند و نفسش تنگ شده بود‌ صدای خفه در گلویش پشت لبهای بسته  ذرات پراکنده هق هقی میشدند که مانعش میشد. اما نمیتوانست مانع اشکهایش شود... قلبش تیر میکشید‌.
یونگی نگاه از صورت او گرفت و به زمین خیره شد. دیدن گریه اش حس خیلی بدی به او میداد.
سونگی اشکهایش را با پشت دستش پس زد: برو... خودم میرم.
یونگی مردد ماند و او نگاهش کرد: حمله نمیکنم بهش... نگرانش نباش.
دستهایش را بالا برد و موهایش را پشتش فرستاد و نگاه یونگی به سرخی جای انگشتهایش روی بازوی او ماند و اخمهایش درهم رفت.
دستش را گرفت و با نگاه به بازویش گفت: معذرت میخوام.
نگاه بی تفاوت و مرطوب سونگی به بازویش نشست: درد ندارم.
_کتتو بردار، میریم...
_خودم میرم...
_من میبرمت. زود باش.
حوصله لج کردن نداشت. نگاه از یونگی گرفت و سمت پارتیشن رفت تا فقط بارانی اش را بپوشد. حوصله و رمق عوض کردن آن دکلته که برای عکاسی پوشیده بود را نداشت.
در اتاق را زدند و یونگی بازش کرد. چویانگ سرکی داخل کشید: ببخشید... سونگیا... اینجایی؟
یونگی نگاه سمت پارتیشن برد و سونگی را دید که با لبخند کمرنگ اما مغرورش حین بیرون کشیدن موهایش از یقه بارانی گفت: چی شد؟ براش آب قند بردین؟
مینجو هم پشت سر چویانگ آمد: اون بهت حسادت میکنه. جدیش نگیر!
سونگی پوزخند زد: همه به من حسادت میکنن، جدی نمیگیرم. ولی تا وقتی توانشو دارم دهنشونو جر میدم!
چویانگ مصنوعی و اجمالی خندید و نگاه یه یونگی کرد: سلام. ما دوستای سونگی ایم.
یونگی سرتکان داد: سلام‌.
مینجو لبخند زد: سلام آقای مین. من عاشق موزیکای آرتیستای کمپانی شمام. و ساخته هاتون.
یونگی نگاه متعجبش را به سونگی داد و او بدون اینکه نگاهش کند گفت: کم معروف نیستی.
مینجو با ذوقی فیک گفت: باید بیای نامزدی هه کیونگ سونگی، باید با حضورت بزنی تو دهن ایون بی و سه کیونگ!
سونگی سکوت کرد و یونگی گفت: عذر میخوام ما باید بریم.
چویانگ ابروهایش را بالا برد: باهم بیاید! که سونگی هم تنها نیاد. هوم؟ بهرحال از معدود زنای مجرد جمع ماست!
سونگی دندانهایش را برهم فشرد. دلش میخواست جمجمه این دو عوضی را برهم بکوبد چون کاملا قصدشان را میفهمید. میخواستند او را مضحکه کنند. میخواستند تنهایی اش را پتک کنند توی سرش بکوبند و حالا اینطور میگفتند تا یونگی بگوید نمیشود و بروند هزار چیز درباره این جریان بگویند. همین که کنترل میکرد این دونفر را مثل ایون بی نزند کلی سختی میکشید.
یونگی سر تکان داد: اگه سونگی شی فرصت کنه بیاد همراهشم. خب دیگه، از دیدنتون خوشحال شدم.
در را باز کرد و منتظر ماند اول سونگی بیرون بیاید.
سونگی که از نگاه گیج آن دونفر کمی آرامش گرفته بود دنبال یونگی از استودیو بیرون رفت.
به محوطه که رسیدند سونگی نگاهی سمت ماشین و راننده اش کرد و رو سمت یونگی برگرداند: اونا چرند میگن. من دلم نمیخواد برم مهمونی که با مهموناش ارتباط خوبی ندارم.
یونگی سر تکان داد: خیلی خب.
_چرا گفتی همراهم میای؟
یونگی جواب سوالش را نداد و پرسید: حالت خوبه؟
_معلومه که خوبم. من از عصبانیت گریه میکنم. نه از ناراحتی.
میخواست بگوید دروغگو... اما هیچ نگفت. آنجا وقتی با چهره درهم و آشفته و چشمهای خیس رفت لباس عوض کند و با ورود آن دو با نقابی از بی تفاوتی و لبخند برگشت، میشد قدرت بازیگری اش را تحسین کرد. هان سونگی راست میگفت، بازیگر ماهری بود.
یونگی لبخند زد: چطور چنین دوستایی رو تحمل میکنی؟
لبخند به لب آورد: فرقی باهاشون ندارم! از خودشون سلیطه ترم!!!
یونگی خندید و سونگی هم متقابلا خندید. عادت کرده بود زود غصه ها و درد زندگی اش را در اعماقش فرو ببرد و باز عادی رفتار کند.
یونگی به خنده او نگاه میکرد اما غم میدید، یک غم بی پایان و چیزی که درون آن زن را متلاطم ترین اقیانوس جهان کرده. بلد بود چطور پنهانش کند، اما به تنگ آمدن و فوران احساسات سرکوب شده بلد بودن نمیخواست. برای همه اتفاق می افتاد... همه.
بابت تصمیمی که داشت پرسید: تو حرفاش اسم کیم هیونگ شیک رو آورد؟
سر تکان داد: آره، قراره نامزدی اون باشه.
یونگی سر تکان داد: برو و استراحت کن، بهت زنگ میزنم.
لب کج کرد: زنگ؟
_بعد میگم... بازم بابت بازوت معذرت میخوام نونا.
_تو مثل خنثی کننده بمب بودی، وگرنه...
حرفش را نصفه گذاشت و سر تکان داد: فراموشش کن. خداحفظ یونگی...
یونگی به رفتن او نگاه کرد و بعد تا رسیدن به ماشین خودش و نشستن پشت رل حس بد همراهش بود. این چنین صحنه ای برایش حالت دژاوو داشت‌.
یادش می آمد در گذشته وقتی خیلی بچه بود و مادرش تازه با جئون مین شیک ازدواج کرد. فامیل های مین شیک در بوسان رو در رو با خنده و شوخی مدام طعنه اش میزدند که با وجود یک بچه ی هفت ساله با جئون مین شیک ازدواج کردی و این از شانست است.
و یکبار شنید پشتش میگفتند. از کجا معلوم شوهرش را دق نداده باشد. چند وقت دیگر مین شیک هم مثل شوه‍ر اولش نمیرد؟ اصلا این زن جز پول برای چه باید با مین شیک ازدواج کرده باشد؟ وضع خودش هرچقدر هم خوب باشد به پای جئون مین شیک که نمیرسد.
بچه تر از آن بود که اقدامی کند، رفت و به مادرش گفت و او شکستش را پشت لبخند مخفی کرد. همین...
جشن نامزدی که آن دوزن درباره اش حرف میزدند. کیم هیونگ شیک... میشناختش، از آشنایانش بود و بابت دوستی با برادرش ووشیک، برای نامزدی دعوتش کرده بود، اما قصد رفتن نداشت. اما حالا...
تصادفی سونگی هم آنجا بود و کمکی برایش از دست او برمی آمد پس ترجیح میداد این کار را بکند.
قطعا اینکه چرا دارد برای آن زن دل میسوزاند بخاطر به یاد آوردن اوضاع مادرش بود. حداقل حالا یک پسر بچه هفت ساله نبود که کاری از دستش برنیاید. میتوانست به آن زن کمک کند پیش آنهایی که بعنوان دشمن و دوستان حسود ازشان یاد میکرد. حس بهتری پیدا کند.
بعد فارغ شدن از کار، حدود ساعت ده شب در خانه شماره او را گرفت و منتظر جواب ماند.
سونگی جواب داد: بله ؟؟؟
صدایش باز هم به حد زیادی دلخور بود.
لبخند زد: سلام. چه خبر؟
_خبری ندارم. باید چه خبری باشه؟
یونگی موبایل را کمی از گوشش فاصله داد و چپ چپ به روبرو خیره شد. مثل زهرمار تلخ بود!
روی مبل نشست و کنترل تلوزیون را برداشت: زنگ زدم یه چیزی ازت بخوام.
_چی؟؟؟
_راجب کیم هیونگ شیک گفتم، از دوستای نزدیک برادرشم.
_نگو که میخوای با من بیای نامزدی!!
_اگه دلت بخواد بیای همراهیت میکنم.
_چرا؟ همونجا گفتم نمیخوام برم.
_به هر حال من باید برم... اگه دلت بخواد بیای منم تنها نمیرم.
سونگی با مکثی طولانی گفت: نمیدونم... مطمئن نیستم.
_مطمئن که شدی میتونی بهم زنگ بزنی. من حوصله بودن تو مهمونیای شلوغ که کسیو نشناسم ندارم.
سونگی با تعلل گفت: دوستت که هست.
صدایش دیگر گرفته بنظر نمیرسید. داشت لحن همیشگی را پیدا میکرد‌.
کانال را عوض کرد و صدای تلوزیون را کمتر کرد: اون قطعا سرش شلوغه، چون برادر داماده‌. پس نمیای؟
_گفتی تنهایی؟؟
_آره.
با صدایی رسا که دیگر اثری از گرفتگی نداشت و حتی آن غرور همیشگی را گرفته بود گفت: من باید برناممو چک کنم. ولی سعی میکنم برسونم خودمو. تا هفته آینده بهت خبر میدم که میام یا نه‌.
_درسته، باید اولویتاتو چک کنی.
_درسته، اگه یادم رفت خبر بدم. خودت پیگیری کن. خب؟
خنده خورد: حتما، ممنون. شب بخیر.
_هوم، شبت بخیر.
سونگی موبایل را قطع کرد و به مستخدم عمارتش میناه که مشغول گردگیری تابلوی بالای شومینه بود نگاه کرد و کوسن سمت او پرت کرد و او با برخورد کوسن با باسنش بهت زده رو سمت او کرد: چی شده خانوم؟
_فکر کنم دارم با یکی دوست میشم!
_خب چرا قیافتون وحشت زدست؟
_بایدم باشه!!! کی دلش میخواد با من دوست شه!؟؟
میناه خندید و او اخم کرد: پررو نشو! باید مثبت فکر کنم. شاید اونقدرام بد نیستم درسته؟ نکنه داره دل میسوزونه؟ بزنم لهش کنم؟؟؟؟؟؟؟
میناه مهربان لبخند زد: خانوم... تو اصلا بد نیستی. تو خودتو نمیشناسی، تو فوق العاده ای.
سونگی بعد از سکوتی طولانی چهره درهم برد : ایش، حتما با شوهرتم همینطور حرف میزنی که انقد شیفتته و حین رانندگی خجسته احوال میزنه!
میناه ریز خندید: میرم دمنوشتونو آماده کنم.
سونگی سر تکان داد و به تابلوی عکس پدر و مادرش بالای شومینه خیره ماند و بعد روی مبل دراز کشید و دست زیر سرش برد. چطور ممکن بود هردو به یه مهمانی دعوت باشند؟
اما اگر واقعا اینطور نبود یونگی اسم برادر هیونگ شیک را نمیدانست.
در هر صورت برای رفتن به آنجا مردد بود. بعد از  هوان... هیچوقت در جمع آن آدم ها ظاهر نشد‌. بدون آن همسری که برای همه فرشته ای بی بدیل بود، حضور سونگی انگار برایشان وصله ناجور بنظر می آمد. هرچند خودش هم از آنها متنفر بود اما... افکار دیگران، حرف هایشان، هرچقدر هم نادیده بگیری اگر تیز باشند زخمی ات میکنند. زخم های زود گذر با تاثیراتی که خودت به خود القا میکنی و در نهایت انگار واقعی میشوند.
***
در سالن تمرین قدیمی را باز کرد و قدم داخل گذاشت. بعد یک کلاس کنسل شده با دانشجوها با علم بر اینکه چانهو در آکادمی نیست، بدون اطلاعش آمدن برای رقص خیلی بهتر بود.
چون میدانست چانهو هرچقدر هم مراعاتش را کند تا دیگر به رو نیاورد، رقصش را پای میلش به بودن در اجراها و در نهایت ستاره تیم باله شدن میدید.
پالتویش را کند و روی نیمکت انداخت که  حضور کسی با لباس سفید را حس کرد و نگاه بالا آورد.
دبرا همینطور که نگاه سمت به دستهای گره شده اش پایین انداخته بود گفت: سلام.
سرتکان داد: سلام.
نگاه سبز رنگش را برآورد و به جیمین داد: اینکه اینجام ناراحتت نمیکنه؟
جیمین نگاه به اطراف گرداند: نه...
از داخل لب جوید و بعد لبخند زد: داشتم تمرین میکردم... اینجا... امیدوارم ناراحت نشی و به استاد جانگ نگی.
آستین های پلیور مشکی رنگش را تا ساعد بالا زد و سر تکان داد: نه ناراحت میشم و نه به کسی میگم.
موهای نارنجی رنگش را پشت گوش زد، تنها بالرینی بود که حین تمرین موهایش را باز میگذاشت و چانهو همیشه به این کارش ایراد میگرفت و میگفت خودتو نباید به حالتی عادت بدی که توی اجرا نمیتونی داشته باشیش.
نفس عمیقی کشید و گفت: به همه گفته کسی اینجا تمرین نکنه.
جیمین اخم کرد: برای چی؟
_دلش نمیخواد کسی جایی که تو تمرین میکنی، تمرین کنه‌. نانوشته اینجا به اسم توئه.
_من ازش اینو نخواستم، برای اینکه اینجا نور و امکانات جدید رو نداره و پارکتای زمینش لق میزنن کسی دیگه تمرین نمیکنه، هروقت دلت بخواد میتونی اینجا تمرین کنی دبرا.
نگاهش غمگین شد: مهربون بودن با من نتیجه خوبی نداره جیمین... باهام مهربون نباش.
سکوت کرد. راست میگفت... اما نمیداست باید چه کند. در برخورد با این دختر همیشه عاجز بود.
دبرا کمی جلوتر آمد و گفت: متوجه شدم اخیرا با استاد زیاد بحث کردین... اذیتت که نمیکنه؟
_چرا اذیتم کنه؟
_نمیدونم... من همیشه نگرانتم.
_لطفا نگرانم نباش...
_من میخوام یه کاری بکنم جیمین.
نگاهی که به دبرا نمیداد را بدون القای کنجکاوی معطوفش کرد و او بی قرار از نگاه جیمین چشم پایین انداخت: میخوام انصراف بدم... از آکادمی و گروه برم.
لب فشرد اما چیزی نگفت. رفتن دبرا موقتا به صلاحش بود. تا روزی که از این حال و احساسات خلاص شود. تا وقتی اینجا میماند همیشه اذیت میشد. او رقصنده ماهری است. این را بقیه میگفتند. اما جیمین هرگز مهارتی از او ندید. بقیه میگفتند با دیدن او هول میکند و همه چیز یادش میرود.
حالا که فکرش را میکرد، هیچوقت نه حرفی برای کمک به دبرا داشت، نه کاری کرد.
دبرا با غمی که در صدای خفه اش موج میزد گفت: تا وقتی اینجام همش حواسم پیش توئه... وقتی نیستی هم دیدن استاد باعث آزارمه. نمیتونم تحمل کنم که اون تورو داره...
جیمین با تعلل گفت: لطفا بعد یه مدت یجای دیگه به رقص ادامه بده.
_نمیدونم که بتونم... تمام این لعنتی که از بچگی ، بیست سال کامل انجامش دادم. چطور باید منو یاد یه آدم که سه ساله اومده بندازه؟
خیلی سختمه... تو تک تک آهنگا، حرکات، لباسای باله، آینه ها... همش تورو میبینم.
جیمین پیشانی اش را مالید: ببین...
_نه، لطفا... بذار یبار همه چیو بگم. بعدش دیگه میرم و هیچوقت منو نمیبینی.
با وجود سخت بودن گوش کردن به حرفهای او، فقط ساکت ماند. چیزهایی که دبرا در او میدید و بیانش میکرد همیشه باعث آزرده شدنش میشد. و دلیلش واضح بود‌.
دبرا با نگاع مرطوب نگاهش کرد: از همون روز اول که دیدمت، اصلا نمیدونم چطور ممکن بود. خدایا انگار یه فرشته اومد از رو زمین بلندم کرد... تو زیباترین... نمیدونم زیبا مناسبه؟ با اینکه همیشه از ممکن نشدنت برام اذیت میشدم و میشم...  تو خود آرامش رو توصیف میکنی جیمین. صدات، سکوتت، رقصت... جاذبه بی رحمانه ای برای من داشتی.
حرف های دبرا آزاردهنده بود.‌‌ دلش نمیخواست انقدر عوضی باشد اما با شنیدن این حرفها بیشتر از اذیت شدن آن دختر به خودش فکر میکرد. افکار کودکانه ای که میگفتند یک نفر تمام اینهایی که دبرا آرزوی محال میداند را بدست آورد و رها کرد... او فقط آدمی معمولیست. که حتی نمیتواند احساس خاص کسی را بپذیرد و حس کند‌. مسئله فقط زن بودن دبرا نبود‌. مسئله گرفتار بودن خودش بود. و چانهو کلید رهایی اش از تمامی احساساتی که سمتش روانه میشد، شده بود آینه ی حسرت برای این دختر‌.
دبرا اشکش را قبل فرو افتادن گرفت: چرا باید عاشق یکی که از دخترا خوشش نمیاد میشدم... چرا استاد جانگی که انقدر قدرتو نمیدونه که بخاطر رقص بهت سخت بگیره باید با تو باشه. اینا رو سه ساله همش از خودم میپرسم و مریضم کردن. دیگه نمیخوام مثل دیوونه ها بنظر بیام.
پلک زد: تو مثل دیوونه ها بنظر نمیای... یه روز، یه روز نزدیک، خوشحال ترین دختری میشی که میشناسی. مطمئن باش.
لب گزید: امیدی هست؟
_البته... هیچ احساسی تا ابد موندگار نیست. بسته به عواملی میشه رهاش کرد. و میدونم که تو از پسش برمیای بعد رفتنت...
دبرا حین اشک ریختن لبخند زد: قبلا هیچوقت بهم حرفایی که بتونه کمکم کنه نزده بودی.
راست میگفت. چون درست زمانی بود که حتی برای خودش حرف دلگرم کننده و مسیر روشنی نداشت. حتی حالا که به او میگوید تمام میشود. خودش را یک عوضی تمام عیار میدید، چه چیز تمام میشود؟ حس یک طرفه ای خودش هنوز درست سایه از زندگی اش بر نداشته بود.
دبرا غمگین گفت: خیلی دلم میخواد بغلت کنم... ولی میترسم.
با باز شدن در و ورود چانهو دبرا تند اشکهایش را پاک کرد و جیمین ساکت ماند.
چان با اخم فقط به دبرا نگاه کرد و او رو به جیمین گفت: خداحافظ... ممنونم.
جیمین سرتکان داد و چیزی شبیه خداحافظی لب زد و دبرا سمت چانهو و در قدم برداشت: من الان میرم استاد، فردا هستید که بیام برای صحبت؟ تو دفترتون.
چانهو بی اینکه علت را بپرسد سرتکان داد: حتما، عصرت بخیر.
از گوشه چشم رد شدن دبرا از کنارش را نگاه کرد و وقتی او رفت نگاه به جیمین داد.
جیمین نفس عمیقی کشید: فکر کردم نمیای.
_اتفاقی بود... چی میگفت؟
_چیزی نیست. بیا بریم... امشب میام خونه ی تو. فکر کنم لازمه.
چند لحظه ساکت ماند و نگاهش رنگ قدردانی گرفت: من الان میرم سر کلاس، تو اینجا باش تا غروب بریم. ماشین که نیاوردی؟
_آوردم... من زودتر میرم. یچیزی سفارش میدم تا بیای.
چانهو مخالفت نکرد و از سالن بیرون رفت.
دیگر حوصله اش به رقص نمیکشید... چانهو سر رسید و حتما حالا ذهنش پر بود از تصور اینکه جیمین بلاخره مقاومت را کنار میگذارد.
اما این به کنار، برای دبرا احساس ناراحتی میکرد.
آن اوایل، از همان اول این دختر چنان به او توجه میکرد که همه متوجه شده بودند. جیمین یک آدم بی حوصله و گوشه گیر و بداخم بود و دبرا تلاش میکرد نزدیکش شود. و همه چیز را سخت تر میکرد.
شاید روزی که چانهو به کارکنان و هنرجویان آکادمی فهماند باهمند، خیلی ها فکر کردند جیمین برای رهایی از دبرا این کار را کرده اما اینطور نبود.
بعد شنیدن حرفهای چانهو حتی فرصت نکرد به این فکر کند که این رابطه برای خودش هم بهتر است که مانع شکل گیری احساسات ناخواسته از سمت دیگران شود‌.
« سه ماه از آمدنش به آکادمی میگذشت، طبق معمول به سالن تمرینی که بعد از همه خالی میشد رفت و منتظر چانهو نشست، اما وقتی او آمد بنظر حرفی برای گفتن داشت.
ساکت به او نگاه کرد و چانهو گفت بابت مسائلی از او میخواهد اگر کسی سوال کرد با او در رابطه است، تایید کند.
و قول داد این موضوع هیچ آسیبی به کسی نزند و چنان خواهشمند و ملتمس نگاهش کرد که...
اصلا از فکرش نگذشت که چرا او و مگر چانهو همجنسگراست؟
فقط در یک لحظه، آن چشمهای سیاه تیله ای و نگرانی میانشان‌، انگار توان اینکه مجابش کنند داشت...
از طرفی چانهو، با وجود تمام بی حسی ها و حال بدش نسبت به زندگی آن موقع اش، برایش فردی خاص بود.
فردی که بشدت نسبت به او حس وابستگی میکرد به یک دلیل.
چنان در رقص و آموزشش جدی و محکم بود که جیمین تمام ساعاتی که در کلاسش میگذراند میتوانست از شر دلشوره ها و غوطه ور شدنش در افکار تکراری بیهوده رها شود.
و باعث میشد دلش بخواهد چانهو تمام هنرجوها، کار و زندگی اش را بگذارد کنار و به او تمرین دهد‌.
چانهو باعث میشد آنقدر خسته به خانه برگردد که سریع خوابش ببرد. در آن وضعیت، موثرترین فرد ممکن در احوال و زندگی اش جانگ چانهو بود.
و به هیچ وجه مایل نبود بابت نه گفتنش سر چیزی که ذره ای اهمیت برایش ندارد میانه اش با او را به خطر بیندازد.
و این دلیلی شد که بعد یک ماه، حاضر شد دوست پسر او بماند.
مدتی رسید که چانهو مدام کلاس ها را کنسل میکرد یا به مربی جایگزین میسپرد.
و برای جیمینی که فقط با خود او و جدا از بقیه کار میکرد، مربی جایگزینی که به بیست نفر همزمان تمرین میداد به کار نمی آمد.
مربی جایگزین مثل چانهو حرف نمیزد، مثل چانهو عمل نمیکرد.
چانهو سراغش آمد. آشفته و پریشان، خیلی بیشتر از روزی که آمد و گفت موقتا تظاهر کند باهمند.
برای اولین بار پس ازمدتها کنجکاو بود بفهمد علت آشفتگی او چیست.
و او درخواستی کرد.
« جیمین میتونی کمکم کنی؟ دوست پسر من باش... فقط تو نظر بقیه. هیچکس جز خودمون ندونه رابطه ای وجود نداره. لطفا... »
و او پذیرفت. اینبار مثل دفعه قبل نبود که کسی نفهمد و نداند و فقط اگر کسی پرسید تایید کند.
اینبار دیگر همه چیز در ظاهر کاملا شبیه یک رابطه بود.
رفتار چانهو، حرفهای چانهو پیش دیگران، گاهی خانه ی هم رفتنشان.
و چانهو علتش بعد چند روز که اوضاعش بهتر شد  به او گفت و اینکه مهم است هیچکس، حتی تهیونگ و هرکس دیگری نداند این رابطه واقعی نیست.
بعد سه سال، دیگر نفع شخصی اش بخاطر باله و گذشتن زمان نحس روزانه دلیل این تظاهر و ادامه دادنش نبود.
حالا مشکل چانهو و دردش برای او مهم بود. چانهو ناجی اش شد و تنها کاری که او میتوانست برایش بکند همین بود.
آدمی که هیچ میلی برای وارد رابطه ی واقعی شدن ندارد، برایش تظاهر کردن به رابطه با یک دوست که نیاز به کمکش داشت کار سختی نبود.»
پالتویش را برداشت و از سالن بیرون رفت.
سر راه غذا گرفت تا دیگر سفارش ندهد و همان را گرم کنند.
رمز در را زد و داخل رفت. خانه ی چانهو بزرگ بود با دکور نیمه کلاسیک.
کاناپه های یشمی و پارکت تیره ی چوبی، دیوارهای بژ و شومینه ای آجری، یک فرش اروپایی با نقوش قرمز و آبی تیره. چند پاف و گلدان گیاه و یک پیانوی سیاه کنار یکی از دو پنجره ی قدی با پرده های کرم رنگ‌.
بسته های غذا را روی کانتر گذاشت و با کندن پالتویش سمت اتاق مهمان که خودش معمولا میماند رفت. یک دست از لباسهای راحتی که اینجا داشت را پوشید و تا آمدن چانهو مشغول دیدن یک فیلم سوئدی شد.
اواخر فیلم، چانهو آمد و جیمین با متوجه ورودش شدن نگاهی سمتش کرد: سلام.
چانهو شال گردنش را برداشت و به رخت آویز چوبی ایستا کنار در آویخت: فیلم میبینی؟ ادامه بده.
_آخرشه. زیادم جالب نبود.
چانهو پالتویش را هم آویزان کرد و با پوشیدن دمپایی سمت اتاقش رفت: میرم دوش بگیرم.
_شامو گرم کنم؟
_اگه خودت گشنته آره، من فعلا نه.
نگاه از در اتاق او گرفت و با برداشتن یک کراکر پنیری دیگر از ظرف کنارش ادامه فیلم را تماشا کرد.
چانهو حین خشک کردن موهایش با حوله به هال برگشت و بعد گذاشتن غذاها در مایکروویو رفت و کنار جیمین روی کاناپه نشست.
حوله را روی دسته کاناپه گذاشت و با نگاه به ظرف کراکر گفت: خودتو با اینچیزا سیر نکن‌، تو خونه ی من باید غذا بخوری‌.
جیمین خندید: همچین میگی انگار خودت میپزی!
_باید برم کلاس آشپزی؟
جیمین از گوشه چشم نگاهش کرد: تو باعث میشی به خودم امیدوار بشم. حداقل در حد گشنه نموندن بلدم.
_پس چرا از بیرون غذا گرفتی؟
تکه ترد را در دهان گذاشت و رو به تلوزیون کرد : بعد یه روز سخت حقت نبود غذای بد بخوری.
_اونقدرم که میگی بد نیستی. نودل رو خوب درست میکنی.
خندید: خونه ایم، داریم کره ای حرف میزنیم!!!
سر تکان داد: رامیون!
جیمین کاسه را روی میز گذاشت و خواست بلند شود که چانهو ساعدش را گرفت: بشین.
_ مایکروویو خاموش شد، شام نخوریم؟
پلکی زد: میخوریم حالا.
دوباره نشست و منتظر نگاهش کرد.
چانهو موهای روشن او را عقب راند و گفت: حرف دارم باهات.
بی مقدمه گفت: درباره دبرا؟
گیج نگاهش کرد: چی؟ نه.
_خب، بگو.
_ درباره اجرایی که قراره تو کره داشته باشم و قبول نمیکنی قوی سیاهش باشی...چند وقت دیگه براش میرم کره.
لب کج کرد: اوهوم، خب؟
_ باید بیای جیمین.
نچ کرد: بازم شروع نکن...
میان حرفش آمد: ربطی به رقصنده نبودنت نداره. باید همراه من بیای. میدونی که مهمه کنارم باشی‌.
_چرا مهمه؟ دوتا پارتنر میتونن یه مدت دور باشن.
نگاهش مصمم تر شد: اتفاقا مهمه توی کره حتما کنارم باشی.
چندی در سکوت به او نگاه کرد و گفت: ولی دانشگاه چی؟
_خودتم از اون کار متنفری.
ابروهایش را بالا برد: ولی کارمه.
صدای تلوزیون که موسیقی پایانی فیلم را پخش میکرد بست و گفت: مرخصی بگیر. بیا تو کره درس بده... حداقل یه ترم درسی اونجاییم و میتونی به دانشجوهای اونجا درس بدی.
خیره به نیم رخ چانهو که نگاه به تلوزیون و لیست فیلم ها داده بود گفت: من نمیخوام برگردم کره.
بدون اینکه به جیمین نگاه کند تلوزیون را خاموش کرد: نمیخوای دلیلشو بهم بگی؟
_نمیخوام با یه چیزایی روبرو شم.
نفس عمیقی کشید و نگاهش کرد: جیمینا... قرار نیست با اون آدمایی که میگی روبرو شی. سئول ده ملیون و اندی آدم داره.
با اخم به نشیمنگاه مبل خیره شد و چانهو اجازه داد کمی فکر کند‌.
ذهنش حتی شلوغ نبود. توقع این را نداشت و از قبل به آن فکر هم نکرده بود. اینکه چرا چانهو تصمیم گرفته چند ماه قبل شروع تور و اجراها به سئول برود برایش سوال بود. اما حوصله پرسیدنش را الان نداشت. چه فرقی میکرد؟ بهرحال او تصمیمش رفتن بود.
صدای چانهو افکارش را شکست.
_اگه نیای... میدونی که ممکنه بنظر بیاد بخاطر جیهوا برگشتم... نمیخوام بنظر برسه تمام این مدت همه چیمون فیک بوده ... نمیشه منو تنها بذاری.
نگاه به چانهو داد و ساکت ماند. برگشتن به کره هیچ... برگشتن به سئول سخت بود. اما چانهو راست میگفت، سئول ده ملیون جمعیت دارد‌.
و اصلا مهم نیست جئون جونگکوک معروفترین پسر آن شهر و کشور است.
مهم این است او قرار نیست در مقام یک وارث معروف که حالا کارگردان و فیلمساز هم شده، یک روانپزشک بیکار که همراه یک استاد باله است را ملاقات کند.
و اینکه نیاز نیست نگران دیدن یونگی و بقیه باشد. میشد آنها را ندید. اصلا میشد آنها نفهمند او آنجاست... بهرحال، نگرانی وجود نداشت. حس عجیبش به آن شهر هم میشد کم کم نادیده بگیرد.
اما نمیشد چانهو را تنها بگذارد. پس با تمام سختی که برایش وجود داشت پلک زد: خیلی خب، باهات میام.
چانهو لبخندی محو به لب نشاند و قدردان و ملایم گفت: ازت خیلی ممنونم... و میدونی که چقدر مدیونتم.
مخالفت کرد: نه... نیستی، من مدیونتم.
چانهو ساکت ماند تا بازی تعارف راه نیندازد اما ته دلش معتقد بود جیمین هیچ دینی به او ندارد. هیچ چیز... او فقط داشت لطف میکرد. یک لطف بی نهایت‌.


𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now