Part 23

1.1K 200 20
                                    

تهیونگ همینطور که امتداد راهروی طبقه چهارم کمپانی را به سمت سالن تمرین رقص قدم میزد شماره یونگی را گرفت. حدودا ساعت دوی شب بود، اما مطمئن بود یونگی خواب نیست.
او این روزها از خود تهیونگ کمتر میخوابید و بیشتر در تکاپو بود و این باعث میشد تهیونگ بشدت قدردانش باشد و روز به روز بیشتر بابت سختکوشی و مسئولیت پذیری ستایشش کند. با لبخند موبایل را به گوشش چسباند و به محض شنیدن بله ی یونگی گفت: هیونگی حالت چطوره؟
_من تازه دارم از لوکیشن ام وی برمیگردم سمت استودیوم چندتا چیز بردارم.
_لوکیشن؟
_هوم، لوکیشن سوم که فضا مینیماله.
_عصر گفتی داری میری برای یسری کارای اداری!
_برای بستن تردد روی پلی که پلان دنس دسته جمعی روشه با نامجون اوکیش کردم.
تهیونگ شرمنده لبخند زد و گفت: خجالت آوره، کل شهر معطلم میشن.
_ عا تهیونگا،تو این شهر بابت آبکی ترین دراماها پل بانپو رو میبندن، من دارم یه آیدل یونیک تحویلشون میدم، بذار معطل شن!
تهیونگ خندید: موزیکی که برام ساختی یونیکه!
_آیدل من یونیکه، روز اول ضبط پسفرداست. دنس دسته جمعیو روی پل میگیریم، از ساعت نه صبح تا چهارعصر میبندنش برامون. آماده ای دیگه؟
تهیونگ شقیقه اش را خاراند: من تا الان موندم و تمرین کردم.الانم دارم برمیگردم سالن تا تمرین کنم. مربی خیلی خوبی داشتم‌. با رقصنده های پشتیبانم خوب کنار اومدم.
_عالیه،خسته که شدی استراحت کن.
_هیونگ...
_بله.
_لطفا استراحت کن،تو خیلی داری خودتو خسته میکنی،حتی خوب غذا نمیخوری.
_نگران من نباش.
_اما هستم،چون تو همه اینارو بخاطر من انجام میدی. من باید مراقبت باشم.
_خیلی خب،ازت ممنونم که به فکر منی.خوب استراحت میکنم.
تهیونگ دستوری گفت:و خوبم غذا میخوری.
یونگی آهسته خندید:خوبم غذا میخورم.
تهیونگ درب کشویی سالن رقص را گرفت و با خنده گفت:خب من دیگه رسیدم به سالن.میرم ادامه تمرینم.
_برو،فعلا.
تهیونگ با قطع کردن تماس در را باز کرد و داخل رفت. یسول که دست به سینه وسط سالن ایستاده بود با ورود او که سرش پایین بود آهسته سمتش قدم زد و تهیونگ با شنیدن صدای پاشنه کفشش نگاه بالا آورد و یسول با لبخند و اخم گفت:از نگاه بی حست نمیتونم بفهمم الان از دیدنم خوشحالی یا ناراحت!؟
تهیونگ یک تای ابرویش را بالا داد: فکر کنم منم از جوابی که به پیامم ندادی نتونستم برداشتی کنم.
یسول لب جلو داد و روبرویش ایستاد: ازم ناراحتی؟
_دیگه نه. من معمولا ناراحت نمیشم.
_معمولا! نه از دست من،چون من معمول نیستم.مگه نه؟
تهیونگ پوزخندی محو زد. دو روز پیش که نامزدی سوکجین بود چون نتوانست مثل بقیه یسول را هم ببیند. تصمیم داشت دیشب در پارک محله شان بعد کلی مشغله اورا کوتاه ببیند. اما یسول پیامش را ندید. و تهیونگ هم عادت به پیگیری بیشتر نداشت.چون همینطور که دیگران نمیتوانستند رفتارهای او را کامل پردازش کنند،او هم نمیتوانست حدسی برای رفتارهای عجیب آدمها بزند و واکنشی دهد که نمیداند چه حسی به آن آدم میدهد. شاید آن شخص برایش مهم نباشد که تهیونگ چه فکر میکند.
لب خیساند:ناراحت نیستم. میخواستم دیروز ببینمت ولی خب نشد.
_من دیروز دعوای بدی با مامانم داشتم و کل شب به قول داداشم گِل بازی کردم تا حرصمو سرش خالی کنم.
تهیونگ چشم ریز کرد:گل بازی؟
_مجسمه‌‌‌‌.
_جالبه.
یسول لبخند پر شیطنتی زد و محض دلجویی با شوخ طبعی گفت: میخوام چهره تورو بسازم، ولی هیچ خاکی نمیتونه صورت قشنگتو تشکیل بده.
تهیونگ لب فشرد و بی تفاوت گفت: آهان.
یسول لب به دندان گرفت و گفت: چه سرد!
تهیونگ هدبندش را از دور گردن بالا برد و موهایش را بالا داد: اینجا چیکار میکنی؟
_تورو ببینم.
_ولی چطور حق ورود داشتی؟
_منو دست کم گرفتی؟ من یه مدت خیلی کوتاه اینجا مربی جایگزین رقص بودم.
تهیونگ ابرو بالا داد:جالبه!
از سردی تهیونگ لجش در آمد: عایششش... بنظر نمیاد برات جالب باشه!
تهیونگ سمت ضبط رفت و یسول هم دنبالش رفت و صدایش زد: نوتلا!
_چرا بهم میگی نوتلا؟
_چون شیرینی.
_مگه تستم کردی؟
یسول بی شرمانه لبخند زد: باید بکنم؟
تهیونگ چپ چپ سرتاپایش را از نظر گذراند و موزیک را پخش کرد.
یسول با لبخند چشم در فضا گرداند و گفت: موزیکت... همینه؟
تهیونگ فقط منتظر ماند تا خواندنش شروع شود و یسول سرتکان داد: پس خودشه... من اولین کسیم که میشنوه؟
_به لطف بی اجازه اینجا بودنت!
_خیلی قشنگه. فکر میکردم چون دنس داره خیلی شاد باشه.
_خیلی از موزیکا دنس دارن.
_دوسش دارم. همه عاشقش میشن... اسمش چیه؟
تهیونگ کج خند زد: بذار این بمونه برا دبیو.
یسول با لبخند گفت:موافقم.
تهیونگ روی نیمکت کنار دیوار نشست و با تعلل یسول مقابلش آمد و حینی که پنجه هایش را بهم قلاب میکرد گفت: قصد داشتم یچیزی بهت بگم.
تهیونگ به او که بالای سرش مانده بود نگاه کرد: همینطور ایستاده؟!
یسول سر به نفی تکان داد و مقابلش زانو زد و تهیونگ متعجب نگاهش کرد. یسول با لبخند گفت: کیم تهیونگ! این یه اعتراف نیست پس چشاتو گنده نکن!
لبهایش وا ماند: ها؟
_من ازت خوشم میاد! مدام فکر کردم چطوری بگمش، بنظرم تو ازین اعترافای کیوت خوشت میاد، اوپاااا من ازت خوشم میاد. ولی خب شرمنده من نمیتونم بهت بگم اوپا‌... یطوریه برام.
تهیونگ همینطور که متعجب نگاهش میکرد گفت:مخت تاب برداشته؟!
یسول انگشت روی بینی گذاشت: هیش، تا تهش گوش کن. میخاستم بذارم بعد دبیوت ولی ترسیدم فکر کنی بخاطر موقعیتت دست دست کردم. ولی خب اینکه درست وقتی شناختمت یه قدمی چنین تغییری بودی... تقصیر من نیست. هوم؟
تهیونگ مات مانده بود و نمیتوانست اتفاقی که افتاده و حرفهایی که شنیده را پردازش کند. همه چیز کاملا غیرمنتظره پیش رفته بود و بجای خودش، یسول داشت به او ابراز علاقه میکرد.
یسول منتظر جواب بود پس لب خیساند: فکر نکنم... و همچین فکری نمیکردم... چون..
یسول حرفش را قطع کرد:دارم بهت اعلام میکنم که میخوام بعد اینکه این دوره تموم شد و دبیو کردی و ذهن و وقتت آزاد شد باهات قرار بذارم.
تهیونگ آب دهانش را بلعید و با مکث گفت: منم میخواستم اینو بگم، ولی بعد دبیوم...
یسول لب گزید تا هیجان نشان ندهد، سرتکان داد: اوکیه بعد دبیو تو ازم درخواست کن!
تهیونگ بهت نگاهش را کنار گذاشت و به ناچاری لبخند زد: تو... نمیدونم چی بهت بگم... الان ذهنم خالی شده‌.
_یعنی اشتباه کردم؟ ببین اگه حست بهم اونجوری نیست من درک میکنم و...
میانه کلامش دوید: نه، نه من... حسم همونجوریه.
یسول لب فشرد تا نخندد و تهیونگ نچ کرد از اینکه نمیتواند درست حرفهایش را بچیند و بگوید.
یسول با لبخند گفت: همشو بذاریم برای بعد. بعد دبیوت بهم بگو دوسم داری و میتونی آهنگتم به خودم تقدیم کنی و به کسی نگی!
تهیونگ سرتکان داد: بهش فکر میکنم!
یسول از جا بلند شد و تهیونگ فهمید تمام این مدت مقابلش زانو زده و او کاملا حواسش از این مسئله پرت شده بود.
یسول نچ کرد: که بهش فکر میکنی؟! بدجنسی کیم تهیونگ!
تهیونگ از جا بلند شد و خیره به چشمهایش گفت:درسته!
یسول چشم باریک کرد: میدونم باید تمرین کنی. پس من میرم. سعی کن حرفامو فعلا فراموش کنی‌.حواستو بده به کارت و مدام به من فکر نکن.
سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد. دست در جیبهای شلوارش برد و سر تکان داد: فکر نمیکنم، حواسم به کارم هست.
یسول با پوزخند به زیر چانه او زد: خوبه. میبینمت.
_با ماشین اومدی؟
_اوهوم.
همینطور که نگاهش میکرد گفت: آروم برون.
یسول پلکی به اطمینان زد و گفت: این میتونه دوستانه باشه و جزو مسائلی که بعد دبیو بهش میرسیم نباشه. پس... میتونی بغلم کنی اگه دلت میخواد.
به یسول که لبخند بانمکی به لبهای فشرده اش نشانده بود نگاه کرد و سر تکان داد: نه دلم نمیخواد...
خندید و گفت: خب پس دیگه میرم، مراقب خودت باش.
خواست برود که تهیونگ آستین کتش را از سرشانه گرفت و بدون اینکه به نگاه پر سوالش نگاه کند دستهایش را دور تن او حلقه کرد.
یسول با لبخند دستهایش را از زیر بغل او پشتش گذاشت و با گذاشتن چانه روی شانه اش نگاه به سقف داد: خب توقعشو نداشتم.
تهیونگ گونه به موهای او چسباند و لب زد: منتظرم بمون‌... من بهت اعتراف میکنم و ازت میخوام تا باهام قرار بذاری.
_میدونم... ولی...
از آغوش او بیرون آمد و همینطور که دست روی ساعد هایش گذاشته بود گفت: قرار نیست بری زندان یا سربازی که ازم میخوای منتظرت بمونم، همش یه ماهه کیوت خنگ!
تهیونگ سعی کرد نخندد و اخم کند: اوکی دیگه برو من کار دارم. مراقب باش‌.
یسول با لبخند گونه او را نوازش کرد و چینی به بینی اش داد: فایتینگ.
تهیونگ با لبخند مسیر رفتنش را با نگاه دنبال کرد.
یسول قبل بیرون رفتن از در دوباره نگاه سمتش کشاند و او برایش دست تکان داد و چشمکی جذاب زد. یسول هم فینگر هارتی نشانش داد و با خنده در را بست.
***
وونهو عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت:این هوا توی سرما بهترین موقع برای سوارکاریه.
جیمین کمربندش را باز کرد و از شیشه نگاهی به آسمان آبی و آفتابی کرد: روز قشنگیه.
وونهو تایید کرد بعد پارک ماشین در پارکینگ سرپوشیده ای که چهارطرفش باز بود به طرف  محوطه داخلی و آسفالت شده ی باشگاه سوارکاری راه افتادند. وونهو جیمین را سمت سالن مدیریت برد و بعد باهم به رختکن رفتند تا لباس بپوشند. جیمین  لباس مخصوص را تنش کرد و حین بستن بند کلاه زیر گلویش از اتاق در آمد و وونهو را آماده منتظر دید.
سرتکان داد:من حاضرم.
_ولی بندکلاهتو هنوز نبستی.
درحال سعی کردن برای گیر دادن دو گیره به هم گفت:الان میبندم.
وونهو به بانمکی او خندید و مقابلش ایستاد: بمون من انجامش بدم.
جیمین بی حرف به زمین خیره ماند و وونهو خیره به پلکهایش بند را برایش بست.
کارش که تمام شد جیمین تشکر کرد: ممنون، بریم؟
وونهو سرتکان داد و راهنمایی اش کرد‌. همراه مسئولی که وونهو را خوب میشناخت راهی زمین سوارکاری شدند و جیمین با لبخند به زمین آنجا و دو سه نفری که درحال سواری بودند نگاه کرد.
مسئولی که همراهشان بود گفت: وونهو شی، اسب خودتون رو بیارم با کدوم یکی؟
وونهو متفکر ماند و جیمین گفت: انتخابیه؟ آقا میشه اسب من مشکی باشه؟
وونهو خندید: جانگسو شی، برای جیمین لطفا یه اسب سیاه بیار.
جانگسو با لبخند اطاعت کرد و سمت اصطبل راه افتاد. جیمین با هیجان گفت: چه خفن، تو اینجا اسب داری؟
_یه اسب دارم، اسمش ماکسیموسه!
جیمین خندید:ماکسیموس؟!
_البته، اون یه گلادیاتوره!
_واه، دمش گرم با این صاحب خلاقش!
وونهو خندید و آرنج هایش را به نرده های دور زمین تکیه داد: چه هوای فوق العاده ای.
جیمین به کوهستان اطراف و آسمان نگاه داد: روزای آفتابی تو زمستون نوبرن، سعی کن استفاده کنی‌.
به نیم رخ جیمین خیره شد:دارم بهترین استفاده رو ازش میکنم.
جیمین نگاه به جانگسو که با دو اسب مشکی و قهوه ای روشن می آمد کرد: ماکسیموست با سیاه اومد!
_سیاه!؟
خندید: اسب منه، اسب من.
وونهو زد زیر خنده و جیمین را داخل زمین راهنمایی کرد. اول به جیمین کمک کرد تا سوار اسب شود و جیمین با تلاش بر حفظ تعادل روی اسب نشست: حالا که فکر میکنم اسب سواری اونقدر ترسناک نیست.
جانگسو گفت: نگران نباش.اصلا سخت نیست. بهتره چون بار اوله آروم باهاش حرکت کنی.
وونهو هم روی اسبش نشست و گفت:کنار من حرکت کن. آروم با کنار پات بزن به پهلوش.
جیمین سرتکان داد و کمی افسار را کشید و گفت: معذرت میخوام کوچولو‌.
وونهو خندید: اون درکت میکنه!
جیمین با پا آهسته به پهلویش زد و اسبش کنار اسب وونهو حرکت کرد.
با چشمهای گرد شده گفت: اوه‌.. داره راه میره!
وونهو سرتکان داد:مثل لاکپشت‌.
_فقط یه متر با زمین فاصله دارم اگه بیفتم نمیمیرم!
وونهو باز خندید: بس کن جیمین. الان میتونی یکم افسارشو بکشی و سریعتر بیای.
جیمین لبخند زد و کاری که نیاز بود انجام داد. علاقه چندانی به آمدن نداشت اما حالا انگار داشت خوشش می آمد.
***
جونگکوک دستکش های بوکسش را در آورد همینطور که نفس میزد با حوله عرق تنش را گرفت.
مربی نگاهی به ساعتش کرد و گفت: ضرباتت سنگین شدن.
بطری آبی باز کرد و همینطور که موهای خیس از عرقش را با پنجه پس میزد گفت: شاید.
_پنجه هات در چه حالن.
جونگکوک کمی آب نوشید: مشکلی ندارن‌.
مربی سر تکان داد و از رینگ بیرون رفت. جونگکوک زبان روی لبهایش کشید با هل دادن کیسه بوکس سمت موبایلش که روی میز بیرون رینگ زنگ میخورد رفت. با دیدن شماره هوسوک جواب داد: بله هیونگ؟
_کجایی جونگکوکی؟
_جای خاصی نیستم. باشگاه بوکس.
نمیدانست دقیقا چطور باید موضوع را بگوید که پشت تلفن برای جونگکوک وحشتناک بنظر نرسد: هاه... میخواستم بگم میتونی بعدش یه سر بیای بیمارستان چانگمیون.
جونگکوک تعجب کرد: بیمارستان؟
هوسوک با لحنی خندان گفت:هوم... آره.
_برای کسی اتفاقی افتاده؟
_نه، فقط دست جیمین ضرب دیده.چیز خاصی نیست.
جونگکوک به شنیده اش شک کرد: گفتی دست کی ضرب دیده؟!
_عام... جیمین!
جونگکوک اخم کرد: یعنی چی؟ چرا؟ اصلا چی شده؟؟؟!
هوسوک نگاهی به وونهو که از اتاق جیمین درآمد و وارد راهروی بیمارستان شد کرد: اون از اسب افتاده.
جونگکوک کلافه چنگ به موهایش زد و عصبی قدم زد: یعنی چی از اسب افتاده؟ کدوم اسب؟ کدوم جهنمی؟!
هوسوک توی راهرو راه افتاد و با دیدن نامجون که می آمد گفت: بیا همه چیو بهت میگم. اتاق پنجاه. طبقه سوم.
بعد تماس را قطع کرد و به نامجون گفت: وونهو رو رد کن بره! جونگکوک اگه برسه و بفهمه جیمین با اون بوده و افتاده از خداخواسته بیمارستانو رو سرش خراب میکنه.
نامجون دست برای وونهو تکان داد:سعی میکنم!  به کس دیگه زنگ نزدی؟
_به سوکجین هیونگ چون خودش زنگ زد پرسید کجایین گفتم. داشت غر میزد میخواد بیاد اونجا ناهار بخوریم. فکر کنم الان بیاد.
_به تهیونگ که نمیگی.
_نه اصلا،خود جیمین کلی اصرار کرد نمیخواد تهیونگ کلا بفهمه. نه اون نه یونگی نیان بهتره.
وونهو پیششان آمد و گفت: چطوری نامجون.
نامجون با او دست داد و متعجب گفت: واقعا چرا از اسب افتاد؟ الان خوابه؟
وونهو بی حوصله سرتکان داد: موقع پایین اومدن از اسب اشتباه کرد. پای دیگشم آورد اینور که بپره پایین یهو از سمت مخالف به پشت افتاد اونور!
نامجون دست به شانه اش زد: بی احتیاطی خودش بوده پس.
هوسوک گفت: درسته، تو خودتو سرزنش نکن.
وونهو دست در موهایش برد: من فعلا میرم. یه کار مهم پیش اومده برام و هیچ جوره نمیتونم بپیچونمش.جیمین بابت مسکن خوابه. بهش بگید زود میام پیشش.
نامجون لبخند آسوده ای زد و نگاه به هوسوک کرد:حتما. تو برو پسر، دمت گرم. تا پایین میام باهات.
نامجون دست پشت وونهو گذاشت و هوسوک سمت اتاق رفت تا به جیمین سر بزند.
**
جونگکوک نگران و مضطرب وارد راهرو شد و سمت اتاقی که شماره پنجاه رویش بود پا تند کرد.
بی طاقت در را باز کرد و گفت:جیمینا...
هوسوک که کنار تخت بالای سر جیمین بود انگشت جلوی لبهایش نگه داشت: هیش.خوابه.
جونگکوک نگاه نگرانش را به جیمین داد و سمتش رفت.
لباس صورتی روشن بیمارستان به تن داشت و آستین دست چپش تا ساعد تاخورده و از پنجه تا ساعد با باند بسته شده بود.
نگاه روی دستش ثابت کرد: چی شده؟ چرا دستش اینجوری شده؟
_خب اون یا یکی از دوستای قدیمیش رفته بود سوارکاری.
_جای دیگه ایش صدمه ندیده؟
_یکم کمرش کوفته شده... ولی آسیب جدی نه. چیزی نیست. الانم فقط بخاطر مسکن و آرام بخش خوابیده.
جونگکوک انگار که حرف هوسوک را نمیفهمید و مثل یک فاجعه به دست جیمین نگاه میکرد.
قلبش میخواست از سینه بیرون بیفتد از دلهره و ترس، اگر هوسوک زنگ میزد و میگفت بیشتر آسیب دیده... اگر بلایی سرش می آمد جونگکوک باید یقه چه کسی را میگرفت؟
هوسوک برادرانه به چهره نگران جونگکوک که نگاه از دست جیمین نمیگرفت لبخند زد: جونگکوکی، من همین بیرونم. یکم پیشش بشین.
جونگکوک از خداخواسته سر تکان داد و هوسوک تخت را دور زد و با ماساژ دادن بازوی جونگکوک برای دلداری دادنش از اتاق بیرون رفت.
جونگکوک روی صندلی کنار تخت نشست و به چهره معصوم و غرق خواب جیمین خیره ماند.  دست سمت صورتش برد و از حس نفس های آرام و گرمش به انگشتش بغض کرد. او فقط خواب بود... همین‌. ولی چرا انقدر میترسید؟
چرا قلبش از لحظه ای که هوسوک تماس گرفت مچاله شده بود؟
نگاه از صورتش سمت سینه اش برد و رویش خم شد و گوش روی جناغش گذاشت... قلبش منظم و درست میزد. شنیدن ضربان قلب او برای قلب نگران خودش بهترین ریتم ممکن بود‌. آسوده چشم بست و دوباره نشست‌.  وقتی بیدار شود آنقدر سرزنشش میکند که بفهمد باید چقدر مراقب باشد. بفهمد زندگی اش فقط دست خودش نیست. درد کشیدنش فقط درد خودش نیست‌.‌ جونگکوک حتی از تصور اینکه دست او درد گرفته میخواست مشتش را در دیوار خرد کند.
پنجه سالم جیمین که سرم را به رگ پشتش زده بودند با احتیاط گرفت. بخاطر جریان سرم سرد بود‌. دستش را نوازش کرد و سمت لبهایش آورد. بوسه ای به پشتش کنار چسب پانسمان زد و گونه اش را به آن چسباند.
همین لحظه در باز شد و سوکجین غرزنان گفت: جیمینااااا... هیونگ برات سوپ آورده!
جونگکوک با چشمهای گرد شده به پشت سر برگشت: هیونگ آروم... اون خوابه.
سوکجین با ساکی که دستش بود جلو آمد و گفت: عایش، طفلک. دستشو به فاک داد. این که از نامجون دست و پا چلفتی تره!
جونگکوک نگاه به صورت جیمین کرد:بی احتیاطی کرده، ولی حالش خوبه.
سوکجین تخت را دور زد و ساک را روی کنسول گذاشت: براش سوپ قلم درست کردم. بیدار که شد بخوره.
جونگکوک سرتکان داد و همین لحظه نامجون برای اینکه به هوسوک اطلاع دهد وونهو کارش کنسل شده و برگشته، داخل آمد و وقتی او را ندید گفت: هوسوک کجاست؟؟
سوکجین گفت: همین الان بیرون دیدمش قبل تو.
نامجون خواست برود اما قبل رفتن گفت: بیا یه قهوه بخور جونگکوک.ناهار خوردی؟
_من اشتها ندارم.
نامجون خواست برود تا لااقل وونهو را متقاعد به داخل نیامدن کند. هوسوک تاکید زیادی بر نفهمیدن جونگکوک داشت و نامجون فقط میخواست به حرف او عمل کند.
سوکجین با اخم گفت: اون وونهوی شل پدر باید اشتها نداشته باشه. تو برو غذاتو بخور.
جونگکوک براق نگاهش کرد: چی؟
نامجون با اشاره سعی کرد سوکجین را متوجه کند که چیزی نگوید اما سوکجین با اخم غر زد: آخه کسی که سوارکاری بلد نیستو یه لحظم نباید رو اسب ول کرد!
جونگکوک با چشم های گرد شده از جا بلند شد و رو به نامجون کرد: جریان چیه؟؟
نامجون دست برای توضیح بالا آورد: عا، اون...خب ...
سوکجین گفت: مگه جیمین با وونهو نرفته بود باشگاه سوارکاری؟ هوسوک بهم گفت! زر زد؟؟
نگاه به چهره جونگکوک که کبود شده و رگ های شقیقه و پیشانی اش درحال انفجار بود داد و متعجب به نامجون اشاره کرد که بفهمد موضوع چیست.
نامجون با سعی بر عادی جلوه دادن ماجرا گفت: آره اونا باهم رفته بودن. جیمین دوست داشت امتحانش کنه.
جونگکوک دستهایش را طوری مشت کرده بود که ناخن هایش به رغم کوتاه بودن داشتند گوشت کف دستش را میجویدند. با فک منقبض خش دار و بم غرید: اون عوضی باهاش بود و این بلا سرش اومد؟!؟
همین لحظه جیمین آهسته پلک باز کرد و نیم رخ عصبی جونگکوک اولین چیزی بود که دید. گیج چندبار پلک زد و سوکجین متوجه بیداری اش شد. اما جونگکوک آنقدر عصبی بود که با نگاه ترسناک و درشت زل زده بود به نامجون تا حرفش تایید شود.
نامجون اخم کرد: بس کن جونگکوک.
جونگکوک بی توجه به حرف نامجون، بدون انجام هیچ کار دیگری سمتش رفت، او را کنار زد و از در بیرون رفت.
نامجون کلافه نچ کرد و خطاب به سوکجین گفت: ریدی هیونگ!
_دقیقا چرا؟! اون بچه چرا وحشی شد یهو؟
جیمین گیج کششی به شانه هایش روی بالش داد و پلکش را با دست سالمش مالید: چی شده؟!
سوکجین نگاهش کرد و گفت: منم میخوام بدونم!
نامجون نچ کرد و از اتاق بیرون رفت تا جونگکوک را بگیرد.
جونگکوک همینطور که راهرو را با قدم های سنگینش طی میکرد چشمش به وونهو که از آن سر راهرو پیدایش شد برخورد و زیر لب غرید: عوضی...
وونهو متعجب به چهره برافروخته اش نگاهش کرد و همانطور جلو آمد.
جونگکوک خودش را به او رساند و یقه اش را با دو دست گرفت: چه بلایی سرش آوردی... ها؟؟ به چه حقی بردیش اونجا؟
نامجون خودش را به آنها رساند و بازوهای  جونگکوک را گرفت : یاه جونگکوک ، تمومش کن.
جونگکوک توی صورت وونهو داد زد: دستتو بکش هیونگ...
هوسوک از ته راهرو پیدایش شد و به محض دیدن بلوای وسط راهرو سمتشان دوید و گفت: هی هی هی، چه خبره، جونگکوک به خودت بیا.
وونهو که هیچ کاری نمیکرد و فقط به صورت جونگکوک نگاه میکرد گفت: جریان چیه جونگکوک شی؟
هوسوک کنار گوش جونگکوک گفت: داری قضیه رو سختش میکنی... اینجا بیمارستانه جونگکوک. اگه یه نفر ازتون عکس بگیره میفهمی چی میشه؟
جونگکوک که اهمیتی نمیداد یقه وونهو را سفت تر چسبید: تخمم نیست. شما دوتام دخالت نکنین‌.
نامجون عصبی گفت:‌جیمین بیدار شده،بجای اینکه باعث خجالتش شی برو پیشش.
جونگکوک با شنیدن این حرف نگاه به نامجون داد و با مکثی دندان برهم فشرد و با خشم به وونهو نگاه داد. با لحنی تهدید کننده گفت: اینجا نبینمت.
یقه اش را با هل دادنش رها کرد و سمت راه پله پا تند کرد. آنقدر عصبی بود که نیاز داشت ابتدا آتش خشمش را خاموش کند تا ترکش این عصبانیت به بال جیمین نگیرد. همینطور که تند تند پله ها را پایین میرفت زیر لب به وونهو فحش میداد. از لابی که خارج شد و به پله های محوطه پشتی رسید عصبی دست به ستون گرفت و پیشانی به ساعدش چسباند. آتش از تمام وجودش شعله میزد. چرا جیمین باید همراه کسی که حتی نتوانست مراقبش باشد بیرون میرفت. نه که او ضعیف باشد. اما اولین بارش بود... او تابحال سوار اسب نشده بود. جیمین بی احتیاط و گاه حواس پرت بود. از آن دفعه که توی فروشگاه پایش پیچ خورد این را فهمید و دیگر هرگز نمیخواست تکرار شود.
و حالا بخاطر یک عوضی که مسئول عملش نبود جیمین آسیب دیده.  چرا با او رفت؟ چرا وقتی بلد نبود وونهو حواسش را جمع او نکرد؟ اصلا چرا باید وونهویی وجود میداشت که بتواند حواسش هم نباشد؟
***
نامجون و وونهو داخل راهرو مشغول صحبت شدند و هوسوک به اتاق جیمین برگشت.
سوکجین کنار پنجره روی مبل نشسته بود و خیره به پشت جیمین که رو به در، لبه تخت نشسته بود و چهره اش ترسناک و عصبانی بنظر میرسید لب از لب باز نمیکرد. هوسوک بهت زده طرف تخت جیمین رفت و گفت:چرا داری از تخت میای پایین؟بدن درد نداری؟
جیمین نگاه تیره اش را به او دوخت:جئون جونگکوک کجاست؟
هوسوک سمتش رفت و دست روی شانه اش گذاشت:برو تو تختت جیمین... کمر و پشتت پر کوفتگیه بعد نشستی لب تخت؟
جیمین اهمیتی به درد مزخرفش که شوخی هم نبود نمیداد‌. بعد شنیدن آنچه در راهرو اتفاق افتاد، چیزی جز عصبانیت حس نمیکرد. اینکه جونگکوک چنین رفتاری با وونهو نشان داده جدای از اشتباه بودنش به نحوه دیگری هم کفری اش میکرد.
که به چه حقی چنین واکنشی داشته؟؟ به چه حقی چنین مسئله عادی ای را انقدر جدی گرفته. این حد از اهمیت دادن نشانه چه بود؟ آن احمق قطعا توجیهی برای رفتارش نداشت و میگفت چون هیونگم هستی نگرانت شدم... و این جیمین را عصبانی تر میکرد. دخالت های جونگکوک در زندگی اش، توجهات مالکانه اش، تمام این رفتارهایی که اسمی برایش درنظر نمیگرفت عجیب خشمش را بیدار کرده بود.
حالا هم آبرویش را پیش وونهو برده بود‌. وونهویی که هیچ تقصیری نداشت و قطعا کلی تعجب کرده.
فقط میخواست یک سیلی توی گوش جونگکوک بخواباند و برای همیشه دهنش را ببندد.
به اصرار هوسوک که به زور پاهایش را بلند کرد و روی تخت گذاشت مجبور شد روی تختش بنشیند و با باریک کردن چشمهایش از درد کمر به بالش تکیه دهد.
هوسوک متوجه نگاه معنی دار سوکجین شد‌. او قطعا میخواست بداند اینجا چه خبر شده اما حالا اصلا وقت توضیح دادن نبود.
همین لحظه هم وونهو و نامجون داخل آمدند و وونهو سمت جیمین قدم برداشت: جیمینا، حالت خوبه؟
جیمین بی حوصله فقط سر تکان داد و رو به نامجون پرسید: کجاست؟
نامجون متعجب از حالت خوفناک جیمین و چشمهای به خون نشسته اش نگاه بین سوکجین و هوسوک گرداند:کی؟
بی تعلل و تیز گفت:جونگکوک.
هوسوک نچ کرد:جیمینی یکم آروم باش، میخوای یکم آب بخوری؟
سوکجین گفت: سوپ قلم بریز براش.
جیمین دندان برهم فشرد: هیچ کوفتی نمیخورم.
با ورود جونگکوک تمام نگاه ها به انضمام نگاه براق جیمین سمت در چرخید.
جونگکوک بدون نگاه به بقیه فقط با دلواپسی سمت جیمین قدم برداشت: هیونگ حالت خوبه؟ درد نداری؟ میدونی چقدر نگرانم کَـ...
چشمش به وونهو که برخورد اخمش درهم رفت:این که هنوز اینجاست. مگه نگفتم اینجا نبینمت؟ چرا فقط گورتو گم نکردی؟
جیمین خیز گرفت و سرش فریاد کشید: یاه جئون جونگکوک...
هوسوک با گرفتن شانه هایش مانع از جا برخاستنش شد و با چشمهای گرد شده سرزنشش کرد: جیمینا بس کن.
جونگکوک متحیر ماند از نگاه منزجر و پرنفرت جیمین. چرا آنطور نگاهش میکرد؟ انگار جیمین نبود... 
جیمین ادامه داد: چه غلطی داری میکنی ها؟! تو کی هستی اصن؟ مایه آبرو ریزی؟
وونهو که توقع این واکنش را نداشت و حیرت جونگکوک را میدید سعی کرد دخالت کند: اینطور نکن جیمین.آروم باش.
جونگکوک چندبار پلک زد و نگاهش سمت وونهو که داشت سعی میکرد مانع جیمین شود رفت. وونهو میخواست مانع فریاد کشیدن جیمین بر سر او باشد؟ باور نمیکرد جیمین دارد خطاب به خودش حرف میزند. حس میکرد زبانش قفل شده.
به جیمین که انگار مایل بود او را بکشد نگاه کرد و سعی کرد نفسش را بیرون بفرستد.
جیمین بدون ذره ای انعطاف ادامه داد: کی بهت حق اینو داده باهاش دعوا کنی؟ درست تربیت نشدی که با کسی که ازت بزرگتره چطور رفتار کنی؟ هان؟
نامجون نچ کرد: جیمین...
جیمین اجازه حرف زدن به او نداد: نه هیونگ، بذار حرف بزنه، دهن داره. زبونم که داری نه؟ بجنبونش جواب منو بده.
جونگکوک پنجه هایش را به کناره های سوییشرتش مشت کرد. نمیتوانست به چشمهای غضبناک جیمین نگاه کند. به جایی روی پتوی بهم ریخته اش زل زده بود. من من کنان گفت: اون... با.. باعث شد تو... بیفتی و صدمه ببینی...
جیمین دوباره خواست از جا بلند شود که هوسوک با گرفتنش مانعش شد و جیمین از درد چشم تنگ کرد.
جونگکوک دلواپس از درد او نالید: هیونگ دستتو تکون نده... دردت میاد.
جیمین عصبانی تر از قبل غرید: بهت ربط نداره، ببند دهنتو.
جونگکوک لبش را برهم فشرد و نگاهش را روی زمین انداخت‌.
جیمین عصبی ادای جونگکوک را در آورد:اون باعث شد من بیفتم و صدمه ببینم؟؟ تو منو چی فرض کردی؟ من بچم؟ یا تو کاره ای هستی که به دفاع از مثلا حق من زر زر کنی؟ صدمه و مشکل خود تویی‌... تو فهم و شعور نداری جئون جونگکوک؟؟ تو اون خانواده پر طمطراق بهت عوضی بودن یاد دادن؟ که یه لات عربده کش بشی؟
لحنش کاملا طعنه آمیز و تحقیر کننده بود. آنقدر عصبانی بود که حتی فکر نمیکرد دارد چه میگوید و چه میکند.
جونگکوک هزار رنگ شد و چیزی راه گلویش را بست. احساس خفگی میکرد. احساس لال شدن... ناتوانی... حتی نمیتوانست سر بلند کند. میترسید سر بلند کند و پوزخند وونهو را ببیند و بمیرد‌.
هوسوک با ناراحتی ورد سرزنش برداشت : جیمینا جونگکوک خیلی ناراحت شد بخاطرت... اشتباه کرد و واکنشش زیادی بود ولی از نگرانیش بود.
جیمین نیشخند عصبی و زهرآلودی زد: ناراحتیش به هیچ جام نیست... حق نداره به هرکی دور و بر منه توهین کنه و بهانش ناراحتی باشه... به درک که ناراحته.
جونگکوک آنقدر گوشت لبش را از داخل گاز گرفته بود که دهانش خون بود. نگاهش کم کم به سرامیک سفید زیر پایش تار میشد و کناره های لباسش در دستش خیس عرق شده بودند. انگار مدت خیلی زیادی از آخرین باری که دچار این حال میشد میگذشت، انگار آخرین باری که خیسی دستش را به لباسش مشت میکرد صد سال پیش بود.‌
جیمین با صدای پایین تری درحالی که سعی داشت کلماتش واضح باشند گفت: معذرت خواهی کن از وونهو شی...
وونهو که خودش از این وضعیت بشدت برای جونگکوک ناراحت شده بود گفت: واقعا لازم نیست... جیمین انقدر عصبانی نباش داری خیلی ناراحتش میکنی.
جیمین بی توجه به حرف او سر جونگکوکی که هنوز نگاهش قفل زمین بود داد زد: گفتم بگو ببخشید... من نباید جور  این همه سال تربیت نشدن یه بچه رو بکشم. غلط کردم دکترت شدم... تاکی میخوای دخالت کنی تو زندگی من؟ کلتو از من بکش بیرون.
نامجون با اعصابی مخدوش و بهم ریخته بازوی جونگکوک را گرفت:جونگکوکا...برو از اینجا، الان بهتره بری.
جیمین دخالت کرد و خیره به نامجون گفت: بهتره کلا گم شه...
بعد نگاه سمت در کشاند و خطاب به جونگوک ادامه داد: میشنوی؟ گم شو از زندگی من.
نامجون نچ کرد و سعی کرد جونگکوک که سرجایش خشک شده بود ببرد. جونگکوک همانطور که سرش پایین بود آهسته بازو از دست نامجون بیرون کشید و با لبهای لرزان سمت در رفت.
جیمین همینطور که نفس میزد به دری که نیمه باز گذاشت خیره ماند.
هوسوک و نامجون، و حتی وونهو ناراحت و غمگین به او نگاه میکردند.
سوکجین اما با اخم سمت در پا تند کرد و به راهرو رفت تا به جونگکوک برسد.
وونهو که اوضاع را اینطور متشنج دید مردد رو به جیمین کرد: من فعلا میرم...جیمینا، استراحت کن.
جیمین تازه نگاه از در گرفت و خیره به روبرویش سرتکان داد: عذر میخوام ازت...
نامجون وونهو را راهی کرد و هوسوک ساکت کنار تخت جیمین روی صندلی نشست.
قلب جیمین از عصبانیتی که داشت تند میزد.
نگاهی به هوسوک که ناراحت به کناره تخت زل زده بود داد و پرسید: چیه؟ میخوای نصیحتم کنی و بگی اون احمق حق داشته؟
هوسوک سر به نفی تکان داد: اون حق نداشت اونکارو بکنه...
_پس چته؟ چرا برای من قیافه گرفتی؟
_نگرانشم...
_خب برو دنبالش، همتون برید جونگکوکی رو تر و خشک کنید تا روز به روز زبون نفهم تر بشه.
هوسوک لبخند تلخی زد: یکم که آروم شدی حرف میزنیم.
از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. جیمین با ابروهای درهم رفته به پانسمان سرمش زل زد. پشیمان نبود... جونگکوک حق نداشت آنطور کند. حق نداشت وقتی بقیه خونسرد رفتار میکند جنگ راه بی اندازد و اسم حس و کار خودش را بگذارد برادرانه، دوستانه. حق نداشت بگوید مثل هوسوک و تهیونگ و بقیه است اما در عمل نباشد. حق نداشت به عالم و آدم القا کند که مالک اوست.
نه اصلا پشیمان نبود... اگر به عقب برمیگشت بازهم سرزنشش میکرد.
نفس عمیقی به ریه فرستاد تا سنگینی که راه گلویش را تنگ  کرده بود پس بفرستد. خودش را دلداری داد که کار جونگکوک اشتباه بوده. جونگکوک حقش را نداشته. او حق هیچ چیزی نداشته.
هوسوک از در بیرون رفت و راهرو را خالی دید. میخواست دنبال سوکجین بگردد. باید با او حرف میزد و علت این بلوا را توضیح میداد. موبایل در آورد و با او تماس گرفت، اما پاسخی نگرفت. نچی کرد و خواست دنبالش بگردد که او را با وضع آشفته دید که از انتهای راهرو سمت اتاق جیمین می آمد.
لب تر کرد و طرفش رفت : جین هیونگ میشه حرف بزنیم؟
سوکجین سر به نفی تکان داد و کنارش زد و داخل اتاق رفت. بی تعلل گفت: پارک جیمین... تو دکتر جونگکوکی مگه نه؟ دفعه پیش اینو بهم گفتی درسته؟
جیمین گیج نگاهش کرد و او گفت: چطور دلت اومد؟ دلت اومد اینطوری خوردش کنی فقط چون براش خیلی مهمی؟
حس خفگی اش را با نفسی مهار کرد، اما صدایش انگار از چاه برآمد: هیونگ تو هیچی نمیدونی‌.
سوکجین با جدیتی که معمولا از او دیده نمیشد با لحنی شمرده گفت: شاید درست ندونم چی به چیه که انقدر ازش حرص داشتی ولی اینجا، امروز، میفهمی چیکار کردی باهاش؟ یه دکتر که سر و کارش با روح و روان آدماست انقدر بی رحم میشه؟
هوسوک که نگران بود اوضاع از این هم خراب تر شود پیشانی دردناکش را ماساژ داد: هیونگ خواهش میکنم.
سوکجین اما همانطور خیره به جیمین ادامه داد: هرچی خواستم بهش بگم گوش نکرد. فقط گفت مراقب جیمین باشین و رفت. صداش در نمیومد‌. بازم نگرانت بود‌. با همه کسایی که دوستت دارن اینطور میکنی جیمین شی؟
جیمین آب دهانش را بلعید و با دست سالمش پارچه لحافش را بین ناخن فشرد: نمیتونی منو سرزنش کنی...
_واقعا نمیدونم توی سر تو، هوسوک و بقیه چی میگذره و چه دلیلی دارین ولی چیزی که من اینجا دیدم، اون بچه تورو از جونش بیشتر دوست داره. جونگکوک تو زندگیش یبارم سر کسی داد نزده. بعد فقط بخاطر اینکه یه مرد سی ساله خودش از اسب افتاده میخواست همراهی که هیچ ربطی بهش نداشتو مقصر کنه و باهاش دعوا کنه! منم تعجب کردم...
رو به هوسوک کرد: هوسوکا... تو جونگکوکو میشناسی. اون بچه اهل قلدری و دعواست؟
هوسوک لب جوید و سوکجین باز جیمین را خطاب قرار داد: دکتر پارکی که بخاطر روح مریضش اومدی، اون بچه رو بخاطر فامیلی و خانواده ای که انتخاب نکرده‌‌ و همیشه بهش حساسیت داشته سرزنش میکنی؟ میدونی من... نامجون... یونگی و هوسوک چقدر تلاش کردیم اون بچه بخاطر پدرش تنها نمونه؟ اونو بابت چی سرزنش میکنی؟ اون هیچوقت چنین کاری نمیکرد و امروز  بخاطر تویی که نصف ما توی زندگیش نبودی میخواست وونهو رو خفه کنه. نمیگم کارش درست بوده... ولی فکر نمیکنی زیاد تند رفتی؟ اگه انقدر ازش متنفری چرا فقط پروندشو نمیبندی و بری؟
جیمین مات و مبهوت فقط به سوکجین نگاه میکرد. سوکجین نگاه سرزنشگرش را از او گرفت و حین رفتن سمت در گفت: من میرم... اگه حق گفتن اینارو نداشتم. فقط عذرمو بپذیر لطفا.
هوسوک پشت سر سوکجین رفت و گفت: هیونگ...
سوکجین در راهرو از قدم ماند و با اخم سمت هوسوک برگشت.
هوسوک با تاملی برای اینکه چطور موضوع را عنوان کند گفت: اونا دوره سختی داشتن...
_هرچی که هست. این درست نبود هوسوک.
_میدونم... ولی جونگکوک... عاشق جیمینه.
بنظر شوکه نمی آمد. اگر شوکه میشد عجیب بود. با سگرمه های درهم گفت: فعلا بابت اینکه اینجوری فهمیدمش بهتون کاری ندارم... الان خیلی اعصابم بهم ریخته.
_هیونگ ما قصد پنهون کاری نداشتیم؛ اوضاع بهم ریخته بود. رابطه ای که تشکلیش تقریبا محاله رو چطور میگفتیم‌.
_جونگکوک واقعا عاشق اونه؟
_قبول نمیکنه‌‌‌....
سوکجین لبخندی کج و محو زد: اگه عاشقش نباشه عجیبه... پسر بیچاره.
_ولی جیمینم عاشقشه. مشکلشون اینه جونگکوک قبول نمیکنه که جوری که دوستش داره دوستانه نیست. داره هم خودشو عذاب میده هم جیمینو.
سوکجین تلخ گفت: عذاب اصلیو خودش داره میکشه... امیدوارم جیمین درک کنه امروز زیاده روی کرده. باید برم خونه مطمئن شم حال جونگکوک خوبه‌. بعد درباره همه چی حرف میزنیم.
_منو بی خبر نذار‌.
سوکجین سر تکان داد و سمت راهرو راه افتاد.
هوسوک هم به نامجون زنگ زد تا خبری از اوضاع ترخیص جیمین بگیرد. باهم که صحبت کردند نامجون گفت که دکتر خواسته برای اطمینان بیشتر جیمین تا دوروز در بیمارستان استراحت کند.چون علاوه بر دست کمر و پشتش هم آسیب جزعی دیده بود‌.
نامجون تعدادی دارو و پماد که برای جیمین خریده بود به او داد و خواست که مراقبش باشد.
بعد از راهی کردن نامجون با پاکت دارو ها به اتاق برگشت و جیمین را غمزده خیره به پتویش دید.
جلو رفت و پرسید: میخوای یکم غذا بخوری جیمینی؟
جیمین سر به مخالفت تکان داد. هوسوک حال زار او را به رویش نیاورد و سمت پنجره رفت و نگاهی به آسمان خاکستری غروب کرد: فکر کنم میخواد بارون بیاد.
جیمین گرفته پرسید: وقتی بهش خبر دادی... نگفتی وونهو با من بوده؟
هوسوک کمی به آسمان خیره ماند. میدانست اینطور میشود... میدانست بعد این ماجرا حال خود جیمین داغان خواهد شد.
رو سمتش کرد: چون میدونستم از خداشه یقشو بگیره ، نه.
با تردید پرسید: چرا یقشو بگیره...
_خب، ازش خوشش نمیاد.
_رک بگو هیونگ‌.. چرا ازش خوشش نمیاد...
به جیمینی که غمگین نخ باند پانسمانش را با ناخن میکشید نگاه داد: چون به تو نزدیکه... جونگکوک حسادت میکنه.
ته قلب جیمین طوری شد... نه از ذوق‌. حال خوشایندی نبود، رنگ غم داشت.
لبهایش خشکش را با زبان تر کرد و نگاه به هوسوک داد: چی شد که فهمید با اون بودم؟
_سوکجین هیونگ گفت... اون لحظه بیدار شدی.
_من... فقط دیدم عصبانیه و بعد رفت بیرون.
_وقتی بهش خبر دادم خیلی ناراحت شد. وقتی هم اینجا از لحظه ورود زل زده بود به دستت... تاحالا ندیده بودم انقدر بترسه.
قلبش فرو ریخت: نگران من بود؟
_خب... خیلی زیاد. یکم تند رفتی جیمینی...
بغضش اشکی شد میان کاسه چشمهایش و روی نگاهش پرده بست: بهش گفتم به درک که ناراحته، گفتم برای همیشه بره گم شه... گفتم اهمیتی به ناراحتیش نمیدم.
با دیدن حال ناآرام جیمین جلوتر رفت و با لحنی دلداری دهنده گفت: فردا میاد باهم حلش میکنین...اون از تو ناراحت نمیمونه‌. مطمئن باش وقتی تو خلوت به اشتباهش فکر کنه شرمنده میشه و از وونهو معذرت خواهی میکنه.
کاش همینقدر که هوسوک میگفت راحت بود. اما نه... اصلا ساده نبود. شبیه زخمی که تازه بوده باشد و همان لحظه حسش نکنی و بعد دردش به جانت بنشیند داشت میفهمید چقدر کارش ترسناک بوده. مثال داغ بودن و نفهمیدن شده بود جیمین...   با دلشوره و سرمایی که به قلبش چنگ میزد و لبهای لرزان گفت: خیلی باهاش بد حرف زدم... چیکار کردم با غرورش‌... جلوی همه لهش کردم هیونگ... خدایا باورم نمیشه.
هوسوک حس کرد جیمین با خوردن بغضش احساس خفگی میکند برای همین شانه اش را ماساژ داد و لب زد: جیمینی...
_چجوری اونقدر عصبانی شدم... این اواخر هیچ دلخوری جدیدی ازش نداشتم. چطور یهو انقدر عوضی شدم... سوکجین هیونگ راست میگه من دکتر بدرد نخوری ام‌...
_جیمینا... جونگکوک برای تو فرق داره. تو بهش حس داری، نمیتونی بُعد پزشکتو سرزنش کنی.
هیچ توجیهی به خوردش نمیرفت. کاش میشد بی تقصیر باشد اما نبود.
مخالفت کرد: آدم بودنمو چی؟... یا عاشق بودنمو... یکی که ادعای عاشق بودنش میشه چجوری میتونه عزیزدلشو اونجوری له کنه و همون لحظه به خودش نیاد...
به فکر فرو رفت تا بتواند جلوی لحظه لحظه بدتر شدن حالش را بگیرد: خب... تو بابت مسائلتون خیلی بهم ریختی.
اشک دیگری روی گونه اش لغزید: هرچی حرص بود سرش خالی کردم و اون بهم گفت هیونگ نکن دستت درد میگیره... پسره ی احمق...
هوسوک نچ کرد و شانه اش را ماساژ داد: جیمینی آروم باش.
با دنیایی از غم نالید: کاش میمردم بهش اون حرفارو نمیزدم.
ه‍وسوک نچ کرد: هیششش... آروم باش.
جیمین اشک هایش را با باندش گرفت و هق زد: هیونگ من خیلی دوستش دارم... نفسم به نفسش بستست. دیگه نمیدونم باید چیکار کنم... کم آوردم...
هوسوک اورا بغل کرد و آهسته به پشتش زد: میدونم‌‌... میدونم...
_هیونگ برو پیشش، برو بهش سر بزن. تنهاش نذار...
هوسوک او را رها کرد و با دست اشکهایش را گرفت: باشه. گریه نکن.
جیمین منتظر نگاهش کرد و او موبایلش را برداشت تا تماسی با جونگکوک بگیرد اما پیامکی از یونگی دید که میخواست برای کاری کمکش کند‌.
پوفی کشید و رو به جیمین کرد: جیمینی... یونگی هیونگ برای کارای تهیونگ ازم کمک میخواد. میرم و چند ساعت دیگه میام خب؟
_نه هیونگ، بعدش برو خونه. پیش جونگکوک باش.
نگران نگاهش کرد: ولی نمیتونم تنهات بذارم.
ساعد او را گرفت و ملتمس گفت: من مشکلی ندارم.فقط میخوام پیش اون باشی. خواهش میکنم.
هوسوک لب جوید: مطمئنی؟
جیمین سرتکان داد. فکر اینکه چطور با عصبانیت توانست قلب جونگکوکش را بشکند داشت نابودش میکرد‌. آن لحظه فکر نکرد که بعدش از پشیمانی خواهد مرد... کاش میمرد.
لبهای لرزان جونگکوک... نگاهش که پر از نگرانی بود. آن چشمهای پرستاره ای که حاضر بود زندگی دهد تا غمگین نشوند را خودش امروز بی فروغ کرد‌‌. عزیزترینش بی صدا جلوی چشمهایش شکست‌. و جیمین حس میکرد هرگز نمیتواند خودش را ببخشد‌.
***
با شنیدن صدای تند بارش باران آهسته پلکهایش را باز کرد. خواب نبود... نمیتوانست بخوابد. اما جان بیدار ماندن هم نداشت. نگران کسی بود که حتی حالش از نگرانی او بد میشد.
حس میکرد قلبش هر لحظه مچاله و مچاله تر میشود. هم از نگرانی برای او. هم از یادآوری نگاه پرنفرتش... حرفهایش.
تمام شد... جیمین از او متنفر بود و او دیگر دلیلی برای لبخند زدن هم نداشت. دیگر هر صبح بیدار میشد با فکر اینکه جیمین دوستش ندارد و شب میخوابید با تلاش برای قبولاندن این حقیقت به خودش. نداشتن محبت جیمین... محروم بودن از لبخند و نگاه مهربانش چقدر درد داشت. قلبش خیلی درد میکرد. پتو را تا گردنش کشیده بود اما احساس سرما میکرد. این سرما از بیرون نبود. جونگکوک از درون داشت یخ میزد. از درون داشت کم کم میمرد و تن بی جانش سرد میشد.
دستش را روی جلد آفرودیت که کنارش زیر لحاف بود کشید و پلک بست.
کل امروز با وجود اصرارهای سوکجین راضی به کلمه ای صحبت نشد و او هم درآخر فهمید فقط بهتر است تنهایش بگذارد.
تنها چیزی که میخواست جیمین بود... حتی از دور‌، فقط ببیند که حالش خوب است و از او عصبانی نیست... حداقل بعنوان یک آدم آشنا کمی به او توجه کند. در حدی که آرزوی گم و گور شدنش را نکند و از او بیزار نباشد، همین هم کافی بود.
زنگ موبایلش از جیب سوییشرتی که کمی دورتر از تخت روی زمین انداخته بود بلند شد.
نای حرکت نداشت. آنقدر به ریتم زنگش گوش داد تا قطع شد و بعد از چند ثانیه سکوت دوباره شروع به زنگ خوردن کرد.
اگر هوسوک بود و میخواست درباره حال جیمین به او خبر دهد چه؟
با این فکر سمت سوییشرت رفت و موبایل را از جیبش بیرون کشید. دیدن شکلک جوجه روی صفحه باعث شد نفسش حبس شود. یعنی هوسوک با موبایل او زنگ میزد؟
با اضطراب گزینه پاسخ را لمس کرد و موبایل را به گوشش چسباند.
جیمین که داشت پشت خط با شنیدن هر بوق از وحشت جواب نگرفتن دق میکرد با جواب دادنش بی توجه به دردهایش کمی صاف نشست و موبایل را دودستی گرفت: الو؟
جونگکوک با مکث کوتاهی محتاط لب زد:جیمین شی؟
جیمین لب فشرد تا هق نزند اما اشکهایش دوباره راهشان را بر گونه هایش پیدا کردند: حالت خوبه؟
جونگکوک لبهایش را فشرد و به زمین زل زد: من... خوبم.
دروغ میگفت، خوب نبود. داشت پرپر میشد.
_جونگکوکا‌...
جونگکوک با چشمهای تر به پنجره اتاقش چشم دوخت و جیمین با بغض گفت: هیونگ خیلی متاسفه.
قلبش تیر کشید و چشم بست: متاسف نباش. من... من اشتباه کردم. دیگه تو زندگیت دخالت نمیکنم. منو ببخش...
جیمین بینی بالا کشید و با پشت باندش که از اشک خیس بود اشکهای روان روی گونه هایش را گرفت: من تحمل غصه تورو ندارم. میدونم خراب کردم ولی از ناراحتیت میشکنم...
جونگکوک پلک زد تا اشکهایی که دیدش را تار کرده بودند فرو بریزند.
_جونگکوکی بخاطر حرف من خیلی ناراحت شد؟ دلش خیلی شکست؟
جونگکوک از شنیدن صدای گریان او که با مرثیه ای غم انگیز تفاوت نداشت با صدای گرفته گفت: جیمینا خواهش میکنم گریه نکن.
_خودتم داری گریه میکنی... من خیلی بد بودم نه؟ حق داری دیگه بهم نگاه هم نکنی.
بغض فقط اجازه داد بگوید: نه...
_من... جلوی همه اونجوری حرف زدم... کاش زبونم قطع شده بود که نتونه دلتو بشکنه.
_اینجوری نگو... هیونگ... من تورو خیلی اذیت کردم. من بدرد هیچی نمیخورم... خودم میدونم. عرضه ندارم... خیلی بزدلم و...
_ساکت باش... میخوای از غصه بمیرم؟
ازدرد بغضی که به رغم ریزش اشک رهایش نمیکرد لبهایش را برهم فشرد : نه... فقط... متاسفم که اینجوری ام.
جیمین بی صدا اشک ریخت و جونگکوک گوش به موبایل چسباند تا صدای نفس هایش را بشنود.
تنها چیزی که از حقیقت داشتنش میترسید به سختی به زبان آورد: جیمینا... تو؛  از من متنفری؟
جیمین پلک فشرد تا اشکهایش فرو بریزند: دیوونه شدی؟ من چطور میتونم از تو متنفر باشم...
دلش میخواست حرفش را ادامه دهد، دلش میخواست بگوید خیلی دوستت دارم، میپرستمت و بی نهایت دلتنگتم. کسی که ازش متنفرم خودمم...
جونگکوک نگران پرسید: دستت که درد نمیکنه. حالت خوبه؟
سر به طرفین تکان داد. طوری انگار که جونگکوک میبیند : نه من خوب نیستم... بیا اینجا... بیا پیش من.
قلبش انگار ایستاد. جیمین میخواست او برود پیشش‌... چقدر بعید بنظر میرسید. باور نمیکرد.
لب جوید: واقعا... بیام؟
_بیا... من فقط میخوام تورو ببینم.
دماغش را بالا کشید و با پشت آستین اشکش را گرفت: الان میام.
جیمین آهسته از تخت پایین رفت و خودش را به پنجره رساند. هنوز موبایل را طوری دو دستی به گوشش میفشرد انگار که ممکن است صدای جونگکوک ناپدید شود. به باران شبانه پشت شیشه زل زد: واقعا میای پیش من؟ ازم بدت نمیاد؟
چطور میتوانست حتی فکرش را کند؟ دلش برای دیدن او پر میکشید.
سریع کاپشنش را برداشت و با پشت آستین اشکش را پاک کرد: میام...لطفا گریه نکن.
جیمین نمیتوانست مانع اشکهایش شود. دلش جونگکوک را میخواست. میخواست بغلش کند و چشمهایش را ببوسد. چشمهایی خودش باعث خیس شدنشان شده بود.‌ میخواست در آغوش او باشد. هیچ چیز نمیفهمید. حتی مهم نبود اگر جونگکوک او را فقط بعنوان دوستش بخواهد. دلش بشدت تنگ بود و نیاز داشت فقط مطمئن شود دل او را آنقدر نشکسته که قابل جبران نباشد.
با اصرار برای کسب اطمینان مجدد پرسید: قول میدی بیای؟ میای مگه نه؟
جونگکوک سرتکان داد: فقط صبر کن... ناراحت نباش خب؟ من زود میام.
_عجله نکن... هوا بارونیه. مراقب باش... فقط حتما بیا... لطفا...
_نگران من نباش. استراحت کن تا برسم.
جیمین تماس را قطع کرد و اشکهایش را دوباره با باند دستش گرفت. پارچه دور پنجه اش با تمام ضخامت خیس و سرد شده بود.
درد کمر و دستش داشت زیاد میشد و این نشانه بی اثر شدن مسکن ها بود.
بی رمق سمت تخت رفت که پرستاری با تجهیزات وارد اتاق شد و گفت:دکتر پارک، مسکناتون.
جیمین ملول و بی رمق سر تکان داد و روی تخت نشست تا دختر تزریقاتش را از طریق لوله سرم انجام دهد.
***
جونگکوک در ترافیک مانده بود و به آبهای روان روی شیشه که شیشه پاک کن کنارشان میزد نگاه میکرد.
باید سریعتر به جیمین میرسید و انگار صدسال از بودن در این ترافیک میگذشت.
اگر جیمین تردید میکرد به آمدنش چه؟ اگر با هر دقیقه دیرتر رسیدن او غمگین تر میشد؟ 
برای جبران دیر رسیدنش صورتش را غرق بوسه میکرد. بعد تا صبح در آغوشش میگرفت و پلکهای بسته اش را تماشا میکرد. فکرش این بود... نیازش داشت تا آرام بگیرد.
ترافیک طولانی تر شد و طاقت جونگکوک کم.
شاید بهتر بود این مسیر را پیاده بیاید و فقط بدود. انگشتهایش را آنقدر دور فرمان سفت گرفته بود که از خون خالی و سرد شده بودند.
تا به بیمارستان برسد هزار فکر از سرش گذشت. بعد پارک کردن ماشین زیر باران سمت بیمارستان دوید...
نه، فقط نمیخواست صورتش را غرق بوسه کند. میخواست با تمام وجود لبهایش را ببوسد... بدون اینکه به هیچ فکر کند لبهایش را بچشد و بعد تمام وجودش را غرق بوسه کند. نیازش به او فراتر از یک آغوش بود‌... این دلتنگی را هیچ چیز رفع نمیکرد.
وارد بیمارستان که شد خیسِ خیس بود. بجای آسانسور باز از پله ها بالا دوید.
و بعد رسیدن به راهرو خیره به عدد پنجاه پشت در اتاق قدمهایش را سمت جیمین تند کرد... میخواست سمتش پرواز کند. پشت در که رسید دست روی دستگیره گرفت و فکر کرد اول چه کند... برود جلو و بی حرف فقط ببوستش؟  بعد چه باید میگفت؟
نگاهش به پنجه اش روی دستگیره خیره شد.
قطعا باید حرفی میزد... جیمین به او میگفت دوستش دارد و او باید میگفت دوستت دارم و بعد هم را میبوسیدند و صبح میشد و بعد دیگر همه چیز فرق داشت.
رابطه ای پدید می آمد که جونگکوک باید برایش شجاع میبود. اگر میخواست به جیمین تکیه کند و از او آرامش بگیرد، باید مثل کوه میبود برای جیمین. میتوانست؟ میتوانست مثل یک کوه باشد؟ میتوانست توی چشمهای پدرش زل بزند بگوید جیمین را میخواهم؟ بعد کلی سرزنش شدن توان این را داشت از خودش و جیمین برابر تاثیر پذیرفتن و ترسش از قضاوت ها و فکرهای دیگران مراقبت کند؟
به همین راحتی بازهم با ترس هایش روی تمام خواستنش سرپوش گذاشت.
عاجزانه پشت به در کرد و سرش را به آن چسباند. روی زمین نشست و زانوهایش را بغل گرفت. چشمهایش را بست و صبر کرد... تا عطش بوسیدن و خواستنِ تمام جیمین را پرواز دهد و جایی میان آرزوهای دست نیافتنی، کنار خوانندگی و موسیقی... کنار فیلمسازی ... کنار آزادی و مستقل بودن... شجاع بودن، و قوی بودن جا بگذارد.
نفهمید چقدر گذشت که از جا بلند شد و در را باز کرد. نور ملایم از راهرو روی صورت جیمین که خواب بود افتاد. بابت مسکن ها نتوانسته بود بیدار بماند‌.
جونگکوک محو تماشای او جلو رفت و کنارش ماند‌‌.
معصومانه خواب بود. با مژه های بهم چسبیده و پلکهای متورم از گریه.
رد خشک شده اشک روی گونه هایش را بوسید و لب زد: منو ببخش... من لیاقتتو ندارم.
باقی حرفها در دلش ماند و بر لبهایش جاری نشد.
حسش به جیمین فقط به او عذاب میداد... جونگکوک به عذاب عادت داشت. اما کاش میشد جیمین را اذیت نکند...کاش جای وونهو بود. چنین خواستن دردناک بود‌. اما میخواست خودش نباشد.
کاش جای هر آدم دیگری بود و جئون جونگکوک نبود.

***
از نور خورشید صبح که به صورتش افتاده بود آهسته چشم باز کرد. پلک زد تا بخاطر بیاورد موقعیتش را.
دیشب باران میبارید... جونگکوک قرار بود بیاید و او منتظرش بود. و نهایتا‌...
آهسته سر روی بالش چرخاند و نگاهش به جونگکوکی که سر لبه تخت گذاشته و خواب بود افتاد.
دیشب بابت داروها آنقدر بی حال شد که نفهمید چطور خوابش برد.
فقط تا آخرین لحظه هوشیاری به در زل زد و وقتی پلکهایش سنگین شدند به خودش گفت من فقط پنج دقیقه چشمامو میبندم و وقتی بازشون کنم جونگکوک اینجاست.
اشتباه هم نکرد، هرچند دیر، اما چشم باز کرد و جونگکوک اینجا بود.
نگاه نوازشگر غمگینش را به پلکهای بسته و لبهای نیمه باز او دوخت.
تمام شب اینجا بوده؟ همینطور کنارش نشسته و خوابش برده؟ جونگکوک زیبای معصومش...
لبهایش را بهم فشرد و آهسته با سرانگشتهای دست ضرب دیده اش موهای او را از پیشانی کنار زد.
چه باید میکرد؟ چه باید میگفت؟ چه جمله ای عمق تاسف و پشیمانی اش را میرساند؟ اصلا کلمات قادر بودند؟ کلمات... لعنتی ها همیشه به او و جونگکوک که رسیدند بی رحمانه مخفی شدند و یاری نرساندند تا محالی ممکن شود...
نه جونگکوک کاری میکرد، نه جیمین به تنهایی توان تغییر دادن او را داشت.
حالا او چشم باز میکرد و جیمین میدانست قادر نیست فقط عذرخواهی کند.
میدانست اگر بخواهد عذرخواهی درستی کند تمام عشقش را بار دیگر به زبان می آورد و جونگکوک را از آمدن پشیمان میکند.
نگاهش به پشت سر جونگکوک و ساعت افتاد . هشت و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد.
هنوز وقت داشت فکر کند؟ وقت داشت کلمات و افعال را بهم بدوزد و جملات مناسبی بسازد؟
ضعف صبحگاهی نبود... قلبش بود که در سینه آب میشد.
نفهمید چقدر به تماشای صورت غرق خواب جونگکوک گذراند که در باز شد و هوسوک داخل آمد.
جونگکوک را کنار تخت جیمین دید و جیمینی که با لبخندی مغموم به او مانند کسی که قصد جدایی دارد نگاه میکرد.
چند لحظه ساکت ماند تا جیمین نگاهش را از جونگکوک به او تغییر داد.
لبخند نمیزد... نگاهش تماما اندوه بود و حسرت.
دلش میخواست این فضای غم انگیز را از بین ببرد، پس لبخند به لب نشاند و جلوتر رفت: کِی اومده؟
_فکر کنم دیشب... هیونگ اینجوری بدنش درد میگیره. خدا میدونه چند ساعت اینجوری خوابیده. بیدارش کن بره خونه استراحت کنه.
به جیمینِ دلواپس و نگران لبخند صبورانه ای زد : بیدارش که میکنم. ولی نمیتونه بره خونه استراحت کنه. چون یه ساعت دیگه یه جلسه داره.
جیمین نگاه به جونگکوک داد: ولی حتما خیلی خستست.
هوسوک سر تکان داد: کارام با یونگی تا یک شب طول کشید وقتی هم رفتم خونه جونگکوک نبود.بهش زنگ زدم گفت پیش توئه و خوابی.
جیمین موهای جونگکوک را نوازش کرد و گفت: من بهش زنگ زدم... نفهمیدم دارم چیکار میکنم فقط خیلی دلم براش تنگ شد و اگه بهش نمیگفتم متاسفم میمردم.
هوسوک کنار جونگکوک نشست و گفت: باهم حرفم زدین؟
جیمین دست از موهای او برداشت: من خوابم برده بود. حتما وقتی رسیده خواب بودم...بهتر شد که خواب بودم... فکر میکردم میتونم ازش عذرخواهی کنم ولی الان میبینم هیچی  کافی نیست‌ که اگه جای اون بودم خودمو ببخشم...
هوسوک مخالفت کرد: کافیه، تو کافی ای و اون. شما نباید برای بخشیدن هم حساب و کتاب بچینید... اگه اومده اینجا، یعنی دیگه ازت ناراحت نیست.
جیمین شک داشت اینطور باشد. آهسته لب زد: بیدارش کن.
هوسوک آهسته دست روی شانه جونگکوک گذاشت و صدایش زد:جونگکوکا.
با همان یکبار صدا شدن اسمش چشم باز کرد و گیج به جیمین که سرجایش نشسته بود نگاه کرد. او از کی بیدار بود؟ خودش کی خوابش برد.
رو برگرداند و هوسوک را کنارش دید و او گفت:صبح بخیر!
جونگکوک دستی در موهایش برد و صاف نشست: تو کی اومدی هیونگ...
هوسوک جواب داد: همین الان.
نگاهش را دوباره سمت جیمین برد. حالا دیگر نمیدانست چه بگوید، انگار ذهنش هنوز گیج و خواب بود.
جیمین لبخند بی رنگی به لب نشاند. فکر کرد موقعیت درستی برای حرف زدن نیست وقتی او باید برود.
جونگکوک اما خیره به او لب زد: خوبی؟
قلبش لرزید. خوبی، سوال کوتاهی بنظر میرسید اما وقتی جونگکوک با آن نگاه به زبانش می آورد همه چیز فرق داشت.
خجالت زده سر تکان داد: تو باید بری، انگار... جلسه داری.
جونگکوک بی تعلل با بی تفاوتی گفت: مهم نیست.
هوسوک پالتویش را از تن درآورد: ولی نامجون پایین منتظرته،برات لباس هم آورده که تو شرکت عوضش کنی.جلسه مهمیه جونگکوک... پدرت تاکید کرده که باشی.
پدرش تاکید کرده بود... تاکیداتش همیشه موثر واقع میشدند. بی میل از جا بلند شد و از هوسوک پرسید: پیش جیمین شی میمونی؟
جیمین پتو را در دستش مشت کرد و هوسوک با اطمینان گفت: همینجا هستم... جیمینی تا غروب مرخصه.
جونگکوک با چشمهایی که دنیایی حرف داشت به جیمین نگاه کرد.
نمیتوانست این چهره معصوم و آرام را با دیروز مقایسه کند. از اینکه نگاهش را انقدر غمگین و شرمنده میدید حس خوبی نداشت. وقتی برگردد به او میگوید که هیچ دلیلی برای شرمندگی نیست. مقصر اصلی فقط خودش بوده و بس.
حرفهای متقاوتی داشت برای گفتن.
لبخندی به جیمین زد: خوب غذا بخور باشه؟ من بعد جلسه بازم میام بیمارستان.
جیمین بی حرف فقط خیره اش ماند. حس غریبی  داشت. چیزی شبیه خلاء بعد از طوفان. انگار لبخند جونگکوک فرق داشت، انگار نگاهش متفاوت بود‌.
جونگکوک با همان لبخند اطمینان بخشش از جیمین و هوسوک خداحافظی کرد و بیرون رفت.
در مسیر رسیدن به شرکت نامجون برایش هرچه لازم بود توضیح داد و تاکید داشت که جونگکوک در جلسه امروز حواسش را خیلی جمع کند. خودش هم همین قصد را داشت... بستن دهان پدرش... کسی که لحظه به لحظه دلیل برای دوست داشتنش در جونگکوک کم و کمتر میشد و دلایلش برای نفرت از او پشت هم قطار.
تصمیمی که دیشب حین تماشای چشمهای بسته و معصوم جیمین گرفت سخت ترین... ترسناک ترین تصمیم زندگی اش بود‌. اما دیگر نمیخواست کسی برای مراعات حال روحی او گرفتار باشد و مدارا کند.
به خودش چیزی که میدانست و نادیده میگرفت یادآور شد. که بچه نیست...  مردی بالغ است که فقط هیچ اراده ای از خود ندارد. و این هیچ دلیل منطقی برای دلسوزی و توجه خاص داشتن به او نمیشود.
دیگر نمیخواست جیمین را آزار دهد... نمیخواست او را درگیر زندگی پوچ خودش نگه دارد‌.
تصمیمش را گرفته بود... فقط باید شجاعت عمل کردن به آن را بدست می آورد.
بعد جلسه و تحمل نگاه پدرش که انگار لحظه و نکته میسنجید تا مطمئن شود خللی در صحبتها و بیانیه های پسرش... یا بهتر است بگوید وارثش هست یا نه، بلاخره توانست از شرکت بیرون بزند.
به راننده گفت خودش برمیگردد و قدم زنان به ایستگاه اتوبوس رفت.
شاید بعدا هم میتوانست این کار را تنها بکند، تنها سوار اتوبوس شود... تنها مغازه به مغازه ی پاساژ ها را ببیند... تنها صبح ها بدود و روی تپه به موسیقی گوش کند... تنها داخل کتابخانه بنشیند و آفرودیت را فقط با نگاه بخواند و تصور کند کلمات را با صدای جیمین میشنود. شاید احساس پوچی بعد از او با پوچی قبل تفاوت اندکی میداشت.
پایین تر از پوچی چه میتواند باشد؟ خالی میتوانست خالی تر شود؟!
پیاده که شد سمت فروشگاه رفت‌ و سبدی پر از خوراکی مثل شکلات و شیرینی و میوه خشک و مغز خرید.
غذاهای مقوی که به زودتر خوب شدن دستش کمک میکرد را هم میتوانست در خانه برایش درست کند.
از فروشگاه در آمد و از خیابان رد شد و سمت بیمارستان راه افتاد. بساط گلهای مغازه گلفروشی که گل ها را بابت آفتابی بودن هوا بیرون مغازه چیده بودند توجهش را جلب کرد‌. جلو رفت و نگاهش به گلهای ریز و سفید رنگی جلب شد. گلهایی که دسته ای بودند و گلبرگهایشان مثل دانه های برف بود‌.
دختری که فروشنده گلها بود با لبخند سمتش آمد: سلام آقا، میتونم کمکتون کنم؟
جونگکوک به گلهای سفید اشاره کرد:این گل... اسمش چیه؟
دختر با لبخند دست روی گلهای کوچک و دسته ای کشید: ژیپسوفیلا،  رنگای دیگشم هست...هر رنگ معنایی داره و بستگی داره برای کی بخواید.
نیاز به فکر کردن نداشت، به سفیدها اشاره کرد: همینو میخوام.
دختر لبخند به لب نشاند: سفید به معنی عشق پاک و جاودانه.
به کسی میدیمش که قطعا عاشقشیم و میدونیم قراره برای مدت طولانی عاشقش بمونیم برای همینم معمولا دسته گل عروساست. که نماد پایداری و پاکی به پیوند ازدواجشون بده. اما اگه برای دوست دخترتونم میخواید انتخاب خوبیه.
جونگکوک چشم از دختر گرفت و خیره به گلها گفت: یه دسته ازشون میخوام... لطفا کاغذ دورش آبی آسمونی باشه‌.
دختر سر تکان داد و مشغول دسته کردن ژیپسوفیلاهای ظریف شد.
آن گلها به ظرافت و زیبایی جیمین می آمدند، امیدوار بود بتوانند باعث لبخندش شوند.
با سبد و دسته گلی که در دست داشت وارد بیمارستان شد.
به اتاق جیمین رفت ولی او آنجا نبود.
چون هنوز وسایلش داخل کمد بود نمیشد که مرخص شده باشد، برای همین از پرستار سوال کرد و او گفت با دوستش رفته محوطه پشتی تا هوا بخورد.
جونگکوک از او تشکر کرد و گلها را داخل گلدان گذاشت. سبد خوراکی ها هم روی میز کنار تخت جای داد و راهی محوطه پشتی شد.
و دیدش... جیمین که با لباس صورتی بیمارستان روی نیمکتی زیر آفتاب نشسته بود و چشمهایش را رو به آسمان بسته بود. دسته گلی از رزهای بنفش هم روی یک جعبه همان رنگی کنارش بود.
وونهو با خنده سمتش آمد و گفت: فکر کنم این عکس یادگاری خوبی از بیمارستان باشه!
جیمین محو خندید: فکر میکنی این تنها عکسم تو بیمارستانه؟ من تو بیمارستان کار میکردم!
وونهو از پشت شانه هایش را گرفت و خیره به صورتش از بالا گفت: بله میدونم دکتر پارک! ولی الان خودت مریضی و این لباس زیاد نازکه، پس...
پتوی مسافرتی را روی پاهای جیمین مرتب کرد و آمد کنارش نشست.
جونگکوک با لبخند تلخ و غمگینی تماشایش كرد.
پس با هوسوک نبود... چرا اینطور فکر کرد؟
هوا آفتابی و آسمان آبی بود... رنگ مورد علاقه اش... رنگ کاغذ دور گلهایی که برای او گرفت.
خبری از طوفان دیشب نبود و حالا لبخند زیبایش را نشان خورشید میداد و دسته موهای طلایی رنگش مثل گندمزارِ در دست نسیم زیر خورشید میدرخشید.
و کسی که کنارش بود... باعث میشد لبخند بزند.
شاید آن مرد... وونهویی که با لبخند و جسارت به جیمین خیره میشد و از نزدیکش شدن نمیترسید. همانی بود که لایق آن موجود زیبای مهربان است.
جیمین کنار او میخندید، با او به تفریح میرفت، بخاطر او شاد بود و بخاطر جونگکوک همیشه اشک میریخت.
معیار درستی چه میتوانست باشد؟
جونگکوک دائما باعث غم و اشک او شد و وونهو او را خنداند.
وونهو لایق تر بود. جسارت کنارش بودن داشت.
جرعتی که جونگکوک نداشت؛ کسی که ترسهایش را اولویت کرده نمیتواند لایق تر باشد.
حداقل حالا در این حد جسارت داشت تا این حقیقت را به خودش معترف شود.
فقط کاش وونهو همیشه مراقبش باشد، همیشه بخنداندش، همیشه حواسش ، نگاهش، توجهش به او باشد و بماند.
جیمین داشت بابت میوه ها و تافی های ترش از وونهو تشکر میکرد و وونهو میگفت میدونستم چیزیه که دوسش داری...
دیگر چه چیزهایی میدانست؟ میدانست جیمین وقتی میخندد جایی را نمیبیند و چون حین خنده زیاد تحرک دارد ممکن است بابت ندیدن جایی بیفتد و باید مراقبش بود؟ میدانست جیمین عاشق برف است و وقتی به برف نگاه میکند شوق نگاهش مثل بچه ها بنظر میرسد؟ میدانست جیمین از ارتفاع میترسد و اگر در موقعیتش قرار بگیرد برای نترسیدن بیشتر میخندد و حرف میزند؟
کاش همه چیز درباره او را بهتر و بیشتر بفهمد. کاش ریز به ریز هرچه برای جیمین بهتر است را انجام دهد. و ای کاش همیشه دلیل شادی جیمین باشد.
تصمیمش را گرفته بود... دیگر نمیخواست باعث اشک او باشد. جیمین دیگر نباید قلبش میشکست و از بی طاقتی دلش هوای جونگکوک ترسو را میکرد.
نباید با مالکیت لعنتی ای که همین لحظه هم مثل طناب دور گلویش را میفشرد به جیمین نگاه میکرد، جیمین مال او نبود، و نیست... و نخواهد شد.
جیمین یک مرد بالغ و عاقل است و جونگکوکی که حتی نمیتواند برای خواسته خودش بجنگد و از ترس ها ، نترسد نباید هوایی او باشد.
اشکهایی که در نگاهش حلقه بسته بود با پلک زدن پس فرستاد و قدم به قدم عقب رفت. شاید هاله های غمش مزاحم لبخند او میشد. آن لحظه شیرین که خنده ی جیمین فضا را قشنگ میکرد نباید بخاطر حضور او خراب میشد.

𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞|آفرودیت  (𝐤𝐨𝐨𝐤𝐦𝐢𝐧)Where stories live. Discover now